goddess_s 16415 ارسال شده در 5 بهمن، 2011 درس کباب غـاز،ادبیات دوم دبیرستان: شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دستهجمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند. زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراُ مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که بهتازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر... یادش بخیـــر. این درس رو من خوندم. برام خیلی دوست داشتنی بود. ادبیات واسه منم لذت بخش بود این درس و دقیقا یادمه خیلی سبکش و دوست داشتم !! ی شعری هم بود از اخوان ثالث اگه اشتبا نکنم خان هشتم اونم خیلی دوست داشتم تو خونه هر وقت بیکار میشدم کتاب و بر می داشتم اون و بلند بلند می خوندم یادم آمد هان داشتم میگفتم : آن شب نیز سورت سرمای دی بیداد ها می کرد و چه سرمایی ، چه سرمایی باد برف و سوز وحشتناک لیک آخر سرپناهی یافتم جایی گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرمهمگنان را خون گرمی بود. قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغامراستی کانون گرمی بود. مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم آن سکوتش ساکت و گیراو دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم - راه می رفت و سخن می گفت. چوبدستی منتشا مانند در دستش . مست شور و گرم گفتن بود. صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود همگنان خاموش. گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش : هفت خوان را زاد سرو مرو یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مردآن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد : خوان هشتم را من روایت می کنم اکنون ...همچنان میرفت و می آمد. همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد: قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است شعر نیست، این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست هیچ- همچون پوچ- عالی نیست این گلیم تیره بختیهاست خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ، روکش تابوت تختی هاستاندکی استاد و خامش ماند پس هماوای خروش خشم ، با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند : آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ، شیر مرد عرصه ناوردهای هول ، پور زال زر جهان پهلو ، آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز-چون کلید گنج مروارید گم نمی شد از لبش لبخند ، خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند آری اکنون شیر ایرانشهر تهمتن گرد سجستانی کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ، کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر، چاه غدر ناجوانمردان چاه پستان ، چاه بی دردان ، چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور. آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند. در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود پهلوان هفت خوان اکنون طعمه دام و دهان خوان هشتم بود و می اندیشید که نباید بگوید هیچ بس که بی شرمانه و پست است این تزویر. چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ بعد چندی که گشودش چشم رخش خود دید ، بس که خونش رفته بود از تن بس که زهر زخمها کاریش گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید، او از تن خود- بس بتر از رخش –بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش . رخش را می پایید. رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا رخش رخشنده به هزاران یادهای روشن و زنده... گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! " این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد ناگهان انگار بر لب آن چاه سایه ای دید او شغاد، آن نا برادر بود که درون چه نگه می کرد ومی خندید و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید...... باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای! دید رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند با هزارش یادبود خوب ، خوابیده است آنچنان که راستی گویی آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........ بعد از آن تا مدتی دیر ، یال و رویش را هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،رو به یال و چشم او مالید... مرد نقال از صدایش ضجه می بارید و نگاهش مثل خنجر بود: "و نشست آرام، یال رخش در دستش ، باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :جنگ بود این یا شکار؟ آیا میزبانی بود یا تزویر؟ "قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست که شغاد نا برادر را بدوزد– همچنان که دوخت - با تیر وکمانبر درختی که به زیرش ایستاده بود ، و بر آن تکیه داده بود و درون چه نگه می کرد قصه می گوید این برایش سخت آسان بود و ساده بود همچنان که می توانست اواگرمی خواست کان کمند شصت خویش بگشاید و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی و فراز آید ور بپرسی راست ، گویم راست قصه بی شک راست می گوید . می توانست او اگر می خواست. وقتی میخونی لحظه لحظه شو میتونی عمیق تصور کنی! 10
*mishi* 11920 ارسال شده در 5 بهمن، 2011 وا!!!چراگریه میکردی؟؟ خیلی بااحساس بودنحتی موضوعاتی که ربطی به احساسات نداشتن،خودم یه جوری ربطشون میدادم 10
VINA 31339 ارسال شده در 6 بهمن، 2011 انشام خوب بود تا 16 سالگی شعرم میگفتم ولی بعدش دیگه .... اول راهنمایی همه درسام 20 بود انشامو داده بودن 18 :JC_thinking:همین باعث شد خیلی بیشتر به انشا علاقه پیدا کنم دیگه طوری شده بود که انشای اغلب بچه های کلاسو مینوشتم حافظه ی خوبی هم داشتم یه خط از چیزی که خوشم میومد یه جا میدیدم میرفت تو حافظم دوم و سوم راهنمایی دیگه صدام میکردن اول تو دفتر نمره میزاشت 20 بعد میگفت بخون .(یادش بخیر خانوم ابراهیمی ، همیشه سلامت باشه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم) موضوع تابستونو بهارو فقط تو دوران ابتدایی داشتیم تو دوران راهنمایی قشنگترین موضوع دختر گل فروش بود با اگر من مرد بودم مرسی تاپیکت خیلی قشنگ بود 10
Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 18 بهمن، 2011 بله منم هز دفعه اولین نفر تو کلاس ادبیات سال دوم دبیرستان اسمم صدا زده می شد برای درس پرسیدن.....ساعت 8 صبح دیگه بچه ها می گفتن قبل از اینکه دبیر بیاد.... تو برو جلوی کلاس واستا 9
judyabott 8886 ارسال شده در 17 آذر، 2012 کلا انشا نوشتنم خوب نبود ... یادمه همیشه شوهر خالم واسم مینوشت ... چقد قشنگ هم مینوشت هیچ وقت از انشا نوشتن خوشم نیومد ... وای همش استرس داشتم که دبیر منو صدا بزنه ... از شانس بد من هم اشنا بود و نمی دونم چرا من همیشه اولین نفر بودم ... دیگه بیشتر موقع هاا کفری میشدم ولی دیگه خدا را شکر تموم کرد ... ولی زنگ هایی که ادبیات داشتیم واقعاا عشق میکردم سر کلاس ... یادش به خیر چه روزایی بود 6
Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 17 آذر، 2012 یه دبیر ادبیات داشتیم سوم دبیرستان...خدایی عالی بود.... بنده خدا به "نکته" می گفت " نقطه":ws28: بچه ها هم سره کلاس دستش می نداختن می گفتن: خانوم نقطه یا نکته بالاخره؟ تا می گفت خب به نقطه بنویسید یکی از بچه ها می گفت: خانوم نقطه رو نمی نویسن...نقطه رو می ذارن :ws28: 6
mani24 29665 ارسال شده در 2 اسفند، 2012 یادم تو زنگ ادبیات تو بیشتر سالها همیشه با خوندن نوشته های من شروع می شد تمام دوران تحصیلمو دوست داشتم اما تمام لحظات کلاسهای ادبیات را به خوبی به یاد دارم تمام معلم های ادبیات را با چهره هاشون هنوز تو خاطرم دارم یادشون بخیر درست بعدها نتو نستم بنا به دلایلی ادبیات بخونم ولی بهترین خاطرات تحصیلم مال کلاسهای ادبیات بود 5
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 12 مهر، 2014 برا منم ساعت های ادبیات خیلی ساعتای قشنگی بودن بجز وقتایی که معلممون میخواست شعر رو معنی کنه چون خیلی حرصم درمیومد اصن لذتی که از شعر میبردم از بین میرفت یادمه اول راهنمایی بودیم و بچه خوابگاهی یه معلم ادبیات داشتیم که به شدت سخت گیر بود و نمره دهیش خیلی جالب بود یعنی اگر خودت بدون کمکش هم 20 میشدی،مینوشت با ارفاق بارها میشد بچه ها مینشستن از اول تا آخر املاشون رو میخوندن بعد میدیدن غلط ندارن میگفتن خو آخه چه ارفاقی کرده؟ یادمه یه بار قرار بود مجله بدیم برا مدرسمون بعد بچه ها رفتن با این مصاحبه کردن ازش پرسیدن خانوم تکیه کلامتون چیه؟ گفت با ارفاق و ما اونجا بالاخره فهمیدیم که مشکل از ما نبود تو املا، از خودش بود 3
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 11 آذر، 2014 از زنگ ادبیات که گذشت اما یادمه ترم اول دانشگاه،یه استاد ادبیات داشتیم که آدم خاصی بود یه بار یه شعر از سعدی بهمون داد و گفت بخونید ببینم کی زودتر میتونه معنیش کنه من هم در عرض چند دقیقه خوندم و گفتم استاد معنی کنم گفت همینقدر زود خوندیش؟ خب معنی کن منم کامل توضیحش دادم استاد هم بعد از شعر،ازم پرسید تو چرا نرفتی ادیات بخونی؟ منم مث این آدمای مظلوم گفتم استاد دست تقدیر و حالا بعد از سه سال تصمیم گرفتم که بالاخره برم چیزی رو بخونم که اهلشم 2
e.t 1423 ارسال شده در 21 بهمن، 2014 انشا اسمان تو ناظر هر چند و چونی بودی ظاهر و باطن تو هم سنگ صبوری بودی تیره و روشن شدی همچنان پرسه زدیم بیخودی بر سر هر بیشو کمی چانه زدیم خوب میدانم . تو هم یادت هست ان زمان در گیر انشا بودیم فکرمان هم بر دو راهی میماند بردر هر کوی و بامی میکوفت علم بهتر بود یا ثروت نمیدانستیم در زمان کودکی تحسین و احسنت و کفی میخواستیم کودک نه ساله ثروت را چه میداند که چیست؟ اخر این موضوع انشا ساخته ی دست کدامین ادمیست؟ ادمک هم فکر میکرد هر کسی حرف دلش میگوید اگر از حرف دل کودک بود! پس چرا یک نفر از جمع نگفت ثروت را؟ فکر نمره . فکر تحسین معلم بودیم. فکر یک مهر به دفتر بودیم یاکه یک برچسب زیبا گوشه ی دفترمان ما تمام زندگی بهترین میخواستیم کاش میشد این زمان موضوع انشا داشتیم کاش یک موضوع خالی داشتیم کاش یک حرف دلی میگفتیم کاش ازادی صحبت داشتیم اسمان دیدی چگونه خالصانه زیستیم؟ بر کسی خرده نگیر ماکه فرشته نیستیم. 1
pary naz 2414 ارسال شده در 28 فروردین، 2015 منم همیشه عاشق انشانوشتن بودم.همیشه باشوق مینوشتم وسر کلاس دوست داشتم اولین نفربخونم. معلم ها هممه اینو میدونستن. تو دبیرستان خیلی ناراحت بودم که چرادیگه انشانداریم. همیشه تو تابستون وقتی کتاب میگرفتم تنها کتابی که تو همون تابستون شروع به خوندنش میکردم همین ادبیات بود.شعرها وداستاناش رو میخوندم:girl_yes2:
Rose6 865 ارسال شده در 12 شهریور، 2015 شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد.... خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.... باید اینطور نوشت : هر گلی هم باشی چه شقایق ! چه گل پیچک ویاس ! زندگی اجباریست ! زندگی در گرو خاطره هاست ! خاطره در گرو فاصله هاست ! فاصله تلخ ترین خاطره هاست !!!
Rose6 865 ارسال شده در 2 شهریور، 2020 ادبیات واقعا لذت بخشه . عه جالبه یادش بخیر چه چیزا نوشتم ۵ سال پیش ..
ارسال های توصیه شده