رفتن به مطلب

زنـگ ادبـیــات


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

یادش بخیــر،مدرسه و زنگ ادبیات و معلم...

 

دوران راهنمایی انشاء رو دوست داشتم و همیشه اولین نفری بودم که انشاء می خواندم.

نمره انشاء هایم همیشه بیست بود و معلم بسیار دوست داشتنی ام سرکار خانم زاهد مقدم پایین تمام انشاء هایم برایم متنی زیبا می نوشت. هنوز دفتر انشاء هایم را دارم و بسیار دوستشان دارم.

 

از دوران دبیرستان علاقه ام به ادبیات بیشتر شد. روخوانی متن های سنگین همیشه به عهده من بود.

 

یـادش بخیـــر... چه زود گذشت...!

 

لینک به دیدگاه

ولی من برعکس از انشا متنفر بودم و اصن نمیدونستم چی بنویسم!!!یعنی بلد نبودمو نیستم تموم حرفای دلمو ذهنم وارد کاغذ کنم!!! ولی انشاهایی مث خاطرات تابستونو اینا خیلی خوب مینوشتم چون همیشه با اینارو با طنز مینوشتم و معلممون خیلی خوشش میمود و میخندید!

حتی سر امتحان نهایی، درس نگارشو زبان فارسی امتحان داشتیم و سه تا موضوع بود و یکی ازون موضوعات زمستان بود و من تونستم فقط سه خط اونم بزرگ بزرگ بنویسم!!!:hanghead:

 

ولی با اینحال عاشق زنگ ادبیات بودم چون واقعا دبیرام ( خانم بختیاری ، خانم بهرامی، خانم الیاسی) عالی بودن و خیلی دوستشون دارم!!! چقد دلم برای خانم بهرامی تنگ شده، با اینکه من همیشه کمترین نمره رو میگرفتم ازش ، خیلی دوستم داشت!!!و منم عاشقش بودم!!!:sigh:

 

منتها من استعداد ادبیاتو ندارم و هنوزم که هنوزه نمیتونم تفاوت بین تشبیه و تشبیه بالفعلو .....بفهمم و سر امتحان برای تنها درسی که بجز عربی خیلی وقت میزاشتم همین ادبیات بود ولی با اینحال کمترین نمره رو میگرفتم!!!:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

درس کباب غـاز،ادبیات دوم دبیرستان:

 

شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته‌جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.

 

زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراُ مساله‌ى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به‌تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت نداده‌ای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیش‌تر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عده‌ى مهمان بیش‌تر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر...

 

یادش بخیـــر. این درس رو من خوندم. برام خیلی دوست داشتنی بود.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

یادم میاد تو دوران دبستان که معلممون بهم انشاء میداد تا بنویسم . خونه که میخواستم بنویسم بابام میگفت : پاشو اینو ببر بده آقا باقر برات بنویسه چون اون سه چهار کلاس بالاتر از تو میخونه و سوادش خوبه. منم دفترم رو میبردم تا او برام انشا بنویسه. بعد هر چی زور میزد نمیتونست. خودم بهش کمک میکردم تا بتونه برام انشاء بنویسه. بالاخره یه روز خسته شدم و موضوع رو به بابام گفتم. ایشونم بعد اون دیگه نگفت ببرم باقر برام انشاء بنویسه. میگفت بشین خودت بنویس. :ws47:

لینک به دیدگاه

من اصلا استعداد انشا نداشتم:ws44:

پنجم ابتدایی همه نمره هام 20 شد نامردا انشا بم دادن 18.5 زده شدم از انشا:viannen_38:

راهنمایی هم که رفتم مسئولیت انشاهام بر عهده خواهرم بود.همیشه هم 20 میگرفتمlol.gif

انگار اون انشاها رو سر کلاس خوندم روم اثر داشت خودم از اون به بعد بهتر مینوشتم.

خیلی وقته که دیگه ننوشتم.

چند ساله همش تو فاز عدد و رقم و فرمولم.

منتظر یه فرصتم گیر بیاد تا هم بتونم فکر کنم هم بتونم دوباره بنویسم:ws37:

لینک به دیدگاه

معلم ادبیات ما همسر و بچه هاشو یه جا از دست داده بود. یکم قاط زده بود. همیشه با هم جنگ و اعصاب داشتیم. تا آخرش اولیامون جمع شدن تو مدرسه و با مدیرمون صحبت کردن. چند تا سوژه براش پیدا کردن و بالاخره ازدواج کرد. دیگه اخلاقش خوب شد. ولی من ادبیاتم خوب نبود. کلا تو دروس عمومی ضعف دارم. سال بعد یه معلم ادبیات داشتیم خیلی معتاد بود. همش تو چرت بود. میگفت نوبتی بخونید از رو کتاب خودش مینشست چرت میزد. ما هم وسط روخوانی یه دفه داد میزدیم چرتش پاره میشد. خیلی حال میکردیم. دیگه بقیه معلمای ادبیاتمون عادی بودن.

لینک به دیدگاه

حالا بحث ادبیات شد یه مطلبی یادم اومد از علامه جعفری. میگفت یه روز یه نفر بهم گفت این حافظ شاعر بی تربیتی بوده . گفتم چرا ؟ گفت تو شعراش فحش داده اونم به مادر یکی.

میگه من تعجب کردم و گفتم : خوب چی گفته : گفت : به یه نفر گفته مادر پیاله. یعنی مادرش پیاله است.

پ . ن. پ: میدونید کدوم شعرو میگفت ؟ مادر پیاله عکس رخ یار دیده ایم. :ws47:

لینک به دیدگاه

وای یاد اون دوران بخیر چه خوش بودیم ها.من یادمه هر وقت انشا داشتم تو خونه عزا میگرفتم تا سمانه دلش به رحم بیادو کمکم کنه اولش لج میکرد باید خودت بنویسی اما بعد میدید نه من چیزی ننوشتم و عزا گرفتم دلش میسوختو برام انشا مینوشت گاهیم مامانم کمکم میکرد.یادمه یه سال سمان برام یه انشا نوشت 20شدم منم اونو حفظ کردم امتحان انشا اونو نوشتم.بجز انشا همیشه سمان کمکم بود من نقاشیم خوب نبود یادمه سمان عاشق نقاشی بود نقاشیش عالیه اون موقع ها براام نقاشی میکشید.یاد اون انشاهای تابستان خود را چگونه گذراندید بخیر.........

لینک به دیدگاه

یادش بخیر یه پسری بود تو کلاسمون یکم خل و چل نشون میداد ولی حافظه و استعداد ادبی بسیار بالائی داشت. شعرم میگفت. اونوقت معلم هر انشایی که میداد این نمی نوشت. هر موقع هم که معلم صداش میکرد دفتر سفید رو باز میکرد و مثل بلبل میخوند. مام که میدونستیم قضیه چیه می خندیدیم و معلم دیوونه میشد. میگفت بابا این که انشاش درسته چرا می خندین؟ مام چیزی نمیگفتیم. یکی دو بار من پا شدم و به معلم گفتم : من انشای اینو خوب نفهمیدم. بهش گفت دوباره بخونه. اونم دوباره مثل بلبل خوند . البته بعدش حساب منم رسید:ws47:

لینک به دیدگاه

من کلا با انشا مشکل داشتم ولی از اونجایی که موضوع انشا ها معلوم بود من از قبل میدادم مامانم واسم می نوشت بعد میرفتم خودم می خوندم موقع امتحانا هم تقلب میکردم

 

مامانمم خودش زنگ های انشا میداده به خالم که واسش بننویسه

اما املام خوب بود و همیشه 20 میشدم واسه همین همیشه املا های بچه ها رو من تصحیح می کردم و به همه بیست میدادم

لینک به دیدگاه

من اکثر وقتا انشامو میدادم کسی واسم بنویسهbiggrin.gif

 

کلا ادبیات رو دوس دارم قشنگن.داستان عینک بود تو ادبیات من خیلی دوسش داشتم و همیشه وقتی میخوندم میخندیدم بهش

لینک به دیدگاه

من انشام خیلی خوب بود...معلمام خیلی تشویقم میکردن!میگفتن عالیه انشات فقط اگه خودت نوشته باشی :icon_razz:

یه انشامم تو استان تهران اول شد...اما جایزمو(که یه سکه بود) بالا کشیدن:ws44:

ادبیاتمم عالی بود..تو کنکور 90 %زدم:girl_blush2:

لینک به دیدگاه

کلاسهای انشا وادبیات برام جالب بودن همیشه

بقول یکی از دوستام اگر من استخدام این نیروهای چیز میشدم فوری مسئول عملیات روانی واحدشون میشدم!دی:

منم هنوز دفتر انشامو نگهداشتم

زمان ما اگه یکی تو انشا 18 میگرفت همه تو کلاس ومدرسه با انگشت نشونش میدادن

نمره نرمال برای انشای خوب 16 وحداکثر 17 بود

هیچوقت بیستی که اقای جعفری(هرجا هست خدا حفظش کنه از اون معلمایی بود که هنوز طنین حرفاش تو گوشمه...مردی جاافتاده از دیار مردمان پاک سرشت شمال) برای انشام داد وتشویق ممتدی که برا اون نمره گرفتم یادم نمیره

بعدها دیگه زبون سرخ ما تو دبیرستان شاهد بلای جونمون شده بود ولی با این همه یه بدبختی هم همراه این توانایی بود

نوشتن انشا برای ریز ودرشت محله وکلاس ومعمولا هم زودی لو میرفتن

خداییش الان روزبروز اطلاعات ادبی نسلها داره اب میره

چهارتا جمله بندی رو بلد نیستن وفردا میخوان تو جامعه حرف بزنن

خدا به داد ملت برسه اگه میتونه!

لینک به دیدگاه

انشا درس مورد علاقه ام...همیشه انشاهام 20 بود...همیشه داوطلب خوندن انشا بودم....به بچه ها هم کمک میکردم...انشاهام پر از شعرای قشنگ بود.معلمام خانم رفیعیان و مهانی که خیلی دوستشون داشتم...اونا هم منو...خانم رفیعیان یه کتاب دیوان حافظ بهم داد..روش نوشت تقدیم به زیباترین و دوست داشتنی ترین دختر دنیا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لینک به دیدگاه

خوشبختانه این زنگ از معدود دروسی بود که در اون استعدادی ذاتی داشتم(125).gif

 

 

از سال دوم راهنمایی شروع به سرودن شعر کردم وانشاهم خوب مینوشتم چون قوه تخیل قوی داشتمtreeswing.gif

 

 

یادم نمیاد نمره ادبیاتم کمتراز18 شده باشه...یه خاطره ای که هیچوقت یادم نمیره مربوط میشه به ضایع شدن یه شاگر فضول

 

 

سال سوم راهنمایی بود...خوب معلم ادبیات ماهم هر سه سال رو باما بود ومنو خوب میشناخت..اون موقع هنوز سیستم ارزشیابی به صورت ثلثی بود

 

 

امتحانات ثلث دوم بود ومن با چندتای دیگه رقابت گذاشته بودیم به قول معروف خرخونی کنیم(194).gif

 

 

وقتی نتیجه امتحان ادبیات اومد من 20 شده بودمhapydancsmil.gif

 

 

همون شاگرد فضول برگه رو از دستم قاپید وشروع کرئ بررسی سوالات وتطبیق جوابها با جوابهای خودش ...بعد یه دفعه نمیدونم از کجا یه سوال پیداکرد که جواب نداده بودم...حالا به ظن خودش ازم آتو گرفته بود رفت پیش معلممون که آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی آقای طاهریان(اسم معلم مون بود)فلانی یه سوال جواب نداده چرا 20 شدهsmil476a785ed4c51.gif

 

 

آقای طاهریان یه نگاه به سوال انداخت وگفت:«پیمان اینو بلده...اشکال نداره»:ws47:

 

 

هیچوقت قیافه اون موقع اونو یادم نمیره کاردش میزدی خونش در نمیومد:ws47:

لینک به دیدگاه
81591810643090984194.jpg

 

نمیدونم چرا اینهمه از این عکس میترسم:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

 

 

مامانم دبیر ادبیات:icon_redface:از وقتی نوشتن یاد گرفتم انشا مینوشتم....اونم چه موضوعاتی!!!!!:viannen_38:مامانم همیشه موضوعات رمانتیکو بشردوستانه میگفت ولی بابام هنوزم هر وقت بیکارم میگه برو یه صفحه در مورد مثلا قابلمه بنویس:icon_razz:همیشه انشاهام عالی بود و موقع خوندن انشاهام گریه میکردم حتی دبیر مغرور سال اول راهنمایی هم باهم گریه میکرد:JC_thinking:

.

.

.

لینک به دیدگاه
نمیدونم چرا اینهمه از این عکس میترسم:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

 

 

مامانم دبیر ادبیات:icon_redface:از وقتی نوشتن یاد گرفتم انشا مینوشتم....اونم چه موضوعاتی!!!!!:viannen_38:مامانم همیشه موضوعات رمانتیکو بشردوستانه میگفت ولی بابام هنوزم هر وقت بیکارم میگه برو یه صفحه در مورد مثلا قابلمه بنویس:icon_razz:همیشه انشاهام عالی بود و موقع خوندن انشاهام گریه میکردم حتی دبیر مغرور سال اول راهنمایی هم باهم گریه میکرد:JC_thinking:

.

.

.

وا!!!چراگریه میکردی؟؟:w58:
لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...