رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

پسربچه درمانده

 

آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.

پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.

آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟

پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.

آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟

پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.

آقای کوینر پرسید : نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی ؟

پسر بچه با امیدواری گفت: نه.

آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 50
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پسربچه درمانده

 

آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.

پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.

آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟

پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.

آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟

پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.

آقای کوینر پرسید : نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی ؟

پسر بچه با امیدواری گفت: نه.

آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.

 

مرگ بر آقای کوینر و همه ظالمان و علی الخصوص آنهایی که با بستن راه های ارتباطی مظلومان و ناجی ها بر سیطره ستمگری خود افزوده اند.

 

پ ن : چیلترینگ.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

داستانک هشتم:

آقای اگه

 

در روزگار بی قانونی و هرج و مرج، ماموری به منزل آقای "اگه"، که یاد گرفته بود همیشه "نه" بگوید، آمد و کاغذی که از طرف حکمرانان شهر صادر شده بود نشان داد. در نامه نوشته شده بود: هر منزلی که مامور پا به آن می گذارد، متعلق به مامور است، در آنجا هر غذایی که بخواهد می تواند بخورد و هرکس که وی را ببنید باید خدمت اش کند.

 

مامور روی صندلی نشست، دستور داد غذا آوردند، به سر و صورت اش صفایی داد، روی تخت دراز کشید و قبل از این که خوابش ببرد، همان طور که روی اش به دیوار بود، پرسید :

"به من خدمت خواهی کرد؟"

آقای اگه تن او را با لحافی پوشاند، مگس ها را تاراند. نگهبان خواب اش شد و هفت سال تمام مثل همان روز اول از او اطاعت کرد، اما هر کاری هم که برای او انجام می داد، دست کم از ارتکاب یک عمل اجتناب می کرد و آن اظهار یک کلمه بود.

هفت سال سپری شد، مامور که از فرط خوردن و خوابیدن و دستور دادن گنده شده بود، مرد. آن وقت آقای اگه او را لای لحاف مندرسی پیچید، کشان کشان از خانه بیرون برد، جای خواب اش را شست، دیوار ها را تمیز کرد، نفسی به راحتی کشید و جواب داد :

 

" نه "

  • Like 11
لینک به دیدگاه
داستانک چهارم:

حکمت حکیم در رفتار اوست.

 

استاد فلسفه ای نزد آقای کوینر آمد و از عقل خود برای او تعریف کرد. آقای کوینر پس از کمی تأمل گفت:

 

"تو همه چیزت اسباب زحمت است: نشستنت، حرف زدنت و فکر کردنت."

 

استاد فلسفه عصبانی شد و گفت:

 

"دربارهء خودم نمی خواستم چیزی بدانم بلکه دربارهء محتوای آنچه که گفتم."

 

آقای کوینر گفت:

 

"گفته ات محتوایی نداشت. می بینمت که کورمال کورمال راه می روی ولی آنگونه که می بینم ره بمقصد نمی بری. مبهم و تاریک حرف می زنی و در سخنانت پرتوی از روشنایی وجود ندارد. با دیدن رفتارت هدفت توجه ام را جلب نمی کند."

به عمل کار برآید- به سخندانی/سخنرانی نیست

  • Like 5
لینک به دیدگاه
پسربچه درمانده

 

آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.

پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.

آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟

پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.

آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟

پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.

آقای کوینر پرسید : نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی ؟

پسر بچه با امیدواری گفت: نه.

آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.

la3b18ldpi5xe70jf0iq.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

شعر اول:

در ستایش آموختن

برتولت برشت

 

ياد بگير ساده ترين چيز ها را !

براي آنان كه بخواهند ياد بگيرند،

هرگز دير نيست.

الفبا را ياد بگير!كافي نيست ; اما

آن را ياد بگير! مگذار دلسردت كنند!

دست به كار شو !تو همه چيز را بايد بداني

تو بايد رهبري را به دست گيري.

.

.

اي آن كه در تبعيدي،ياد بگير!

اي آن كه در زنداني،ياد بگير!

اي زني كه در خانه نشسته يي،ياد بگير!

اي انسان شصت ساله ، ياد بگير!

تو بايد رهبري را بدست گيري.

.

.

اي آن كه بي خانماني ، در پي درس و مدرسه باش!

اي آن كه در سرما مي لرزي ، چيزي بياموز!

اي آن كه گرسنگي مي كشي، كتابي به دست گير!اين،خود سلاحي است.

تو بايد رهبري را بدست گيري.

.

.

اي دوست،از پرسيدن شرم مكن!

مگذار كه با زور ، پذيرنده ات كنند.

خود به دنبالش بگرد!

آن چه را كه خود نياموخته يي

انگار كن كه نمي داني.

صورت حسابت را خودت جمع بزن!

اين تويي ك ه بايد بپردازي اش

روي هر رقمي انگشت بذار

و بپرس:اين،براي چيست؟

تو بايد رهبري را بدست گيري.

  • Like 10
لینک به دیدگاه
و بپرس:اين،براي چيست؟

تو بايد رهبري را بدست گيري.

 

آنها فقط از فهمیدن تو می‌ترسند. از تن تو هر چقدر هم که قوی باشد ترسی ندارند، از گاو که گنده‌تر نمی‌شوی، می‌دوشندت، از خر که قوی‌تر نمی‌شوی، بارت می‌کنند، از اسب که دونده‌تر نمی‌شوی، سوارت می‌شوند

آنها فقط از فهمیدن تو می‌ترسند

 

شریعتی

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...
داستانک دوم:

اگر کوسه ها آدم بودند

برتولت برشت

 

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای ” كی ” پرسید:

اگر كوسه ها آدم بودند با ماهی های كوچولو مهربانتر میشدند؟

 

آقای كی گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محكمی میساختند

همه جور خوراكی توی آن میگذاشتند

مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند

برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میكردند

چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !

برای ماهی ها مدرسه میساختند

وبه آنها یاد میدادند

كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند

كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است

كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند

به ماهی كوچولو یاد میدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند

آینده یی كه فقط از راه اطاعت به دست میآیید

اگر كوسه ها ادم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند

ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان

شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش، آهنگهای محسور كننده یی هم مینواختند كه بی اختیار

ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها میكشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

كه به ماهیها می آموخت

“زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز میشود”

 

کیا با این داستانک موافقند؟

  • Like 4
لینک به دیدگاه
موافق :ws38:

 

این داستانک داره آدم ها رو وصف می کنه یا قدرت رو؟

 

تفسیر برتولت برشت از زندگی ماهی ها رو دیگه که استعاره میشه از زندگی انسانها.

بستگی به دید خودت داره! یک داستانک یک برداشت! برداشت شما چیه؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه
تفسیر برتولت برشت از زندگی ماهی ها رو دیگه که استعاره میشه از زندگی انسانها.

بستگی به دید خودت داره! یک داستانک یک برداشت! برداشت شما چیه؟

 

اولین چیزی که موقع خوندنش یادم اومد قلعه حیوانات بود ...

 

خب یه جورایی زندگی تعریف شده آدم و سیر تکراری تاریخ رو یادآوری می کنه

بت سازی آدم ها

شستشوی مغزی

سرزمین موعود

بی ارادگی

...

جالبیش اینه که خیلی زیرکانه موجودات قصه رو انتخاب کرده

کوسه و ماهی

کوسه خون خواره و همیشه طبق غریزش عمل می کنه و تو دنیای خودش (جهان زیر آب) قدرت زیادی داره

ماهی هم ضعیفه و هم هیچ وقت حیوون باهوشی قلمداد نمی شده

تعداد کوسه ها همیشه کمتر از ماهی هاست اما تسلطشون بیشتره

 

حالا میاد آدم رو میذاره جای کوسه اما سایه کوسه روی کل قصه هست

مثل قلعه حیوانات خوک به جای انسان قرار میگیره اما سایه انسان هنوز روی سر مزرعه ست

 

hanghead.gif

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...