حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ هی وای دلم نمی خواد حرف بزنم ولی مجبورم مجبورم دائم گزارش لحظه به لحظه بدم خدایا این چه وضعیه دارم از سردرگمی می میرم حتی نمی خوام نگاه کنم فقط می خوام فرار کنم سر به بیابون بذارم 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۰ اخه خدا این چه وضعشه حالا من گفتم از حداحافظی بدم می یاد دلم می گیره اخه چرا ضد حال:((( وسط حرف دیگه قطع شدن چی بووووووود چرا هر بار یه پارازیت می یاد وسط اینم از امشب 1 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۰ امشب هم گذشت پر از خنده پر از شیطنت انقد اذیت کردن میچسبه که نگوووو ولی انگار قراره همیشه لحظه شادی کوتاه باشه حسم شبیه فنر می مونه تو یکی دو ساعتی که با هم صحبت می کنیم جمع میشه همه ی انرژیم بعد با شدت تمام تموم میشه بعد دپرس میشم دوست دارم چند روز گوشیم خاموش باشه تا بدون هیچ انگیزه ای درباره ی همه چی فکر کنم شاید ... از سرزنش نصیحت و هشدار خسته شدم بعضی وقتا به بی خیالیای همیشگیم حسرت می خورم حوصله ندارم فقط همین دوست دارم گوشیم رو از دسترس خارج کنم اره ،دیگه حرفی نمونده واسه زدن شب بخیر 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، ۱۳۹۱ از حساب کتاب خسته شدم هی بشمار برنامه بریز صرفه جویی حذف این حذف اون اگه یه وام انقدری بگیرم با اونی که تو بانکه انقد دریافتی وای سرم سوت می کشه چقد هزینه ها بالاس چقد گرونیه شدم شبیه 50 /60 ساله ها مامانم می گه زیادی نگرانی ولی نگرانیم داره دانشجویی و هزار دردسر امروز به مامان گفتم هر کاری کنم تا دو سال دیگه نمیرسم گفت خدابزرگه باز پای خدارو کشیدن وسط شاید فکر کردن به اینا به قول مامانم خوب نباشه شاید زیادی نگرانم شاید طبیعی باشه ولی الان آفم مغزم تعطیله حوصله هیچی رو هم ندارم چند روزه تیر می کشه قلبم جرات نکردم به مامان اینا بگم بعد از اون اتفاق تلخ بعد از کلی گریه و زاری دیگه نمی تونم کسیو نگران کنم تهش اینه یه روز از کار می یفته اولا حرف زدن راحتتر بود ولی الان سکوت خیلی بهتره تا دیروز هم انقد شیطنت می کردم همه عاصی شده بودن نمی دونستن باید بخندن یا جیغ بزنن ولی دیشب بهم ریخت همه چی دیگه حوصله لبخند زدن هم ندارم هر چند می دونم دو ساعت دیگه همه ی این حرفام یادم میره دوباره از اول شیطونی و اذیت کردنام شروع میشه می دونم دو ساعت دیگه دوباره شروع می کنم به حساب کتاب و اینده نگری ولی الان می خوام عصبانی و ناامید و بداخلاق باشم شاید من بخوام نگران زندگیم باشم بقیه چه حقی دارن که این حق رو ازم بگیرن اصلا اره من همینم که هستم می خوان بخوان نمی خوان هم به درک من همینیم که هستم یه ادمی که حوصله نداره به حرفای خاله زنکی گوش بده ولی حوصله داره با پسر بچه 7/8 ساله شوخی کنه بازی کنه حوصله نداره راجع به قیمت لباس و کیف و کفش بحث کنه ولی حوصله داره بشینه ساعتها فکر کنه تا دو سال دیگه به هدفش میرسه یا نه براش هم فرقی نمی کنه بهش بگن هول عجول یا ... بیخیال زندگیه من می دونم تا دو سال دیگه باید سربلند کنم تو چشم بقیه نگاه کنم بگم اره من از پسش بر اومدم اونوقت ببینم کسی بازم هست بگه عجولی بیخیال من که تا اینجا از پسش براومدم بقیش هم خدابزرگه اره پای خدا رو وسط می کشم اخه من سرتقم همون زلزله ی همیشگی یه بار دیگه هم بهم بگه عجول می کشمش ببینم باز می تونه حرف بزنه یانه 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ از وقتی مامانبزرگ مریض شد همه چی شروع شد از تب و تاب روزای اوجم افتادم من که همه امیدم خونه اومدن و شلوغ پلوغیه خونه بود از شلوغی فراری شدم شلوغیه اون وزا رو دوست ندارم غم انگیز بود انگار می دونستیم این رفت بررگشتی نداره وقتی بالاسرش بودم به دروغ می گفتم خوب میشی با خنده هایی که با هق هق بود بعد یهو بزرگ شدم شدم مامان خونه مراقب همه بودم خودمو فراموش کردم وقتی هر کسی می رفت دنبال کاراش میشستم کف آشپزخونه انقدر گریه می کردم تا خسته شم عصبی و کلافگی الان همه چی مرتبه و بعد از عزا حالا همه چی فروکش کرده اینا رو ننوشتم که یاد غم و غصه بیفتم دلم نمی خواد حتی خاطراتش برام تداعی شه ولی الان که تو بهترین روزای زندگیم هستم یه حسی بهم می گه به اون روزا فکر کن فراموششون نکن اره نباید فراموش کرد و الان به این حقیقت بیشتر معتقدم زندگی در جریان و هیچ اتفاقی همیشگی نیست وقتی ببینمش همه ی این حرفا رو می گم بهش از بس هر حرفی شد گفتم بعدا می گم عادت کرده تا سکوت کنم بگه اهان بعدا می گی و بی صبرانه هر دو منتظره آینده ایم فقط یکی منو بنشونه سرجام درس بخونم 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ سه شنبه از یونی برمیگشتم حسابی کلافه بودم به خاطر یه کلاس یه روز بیشتر مونده بودم اخرم سرکلاس نرفتم حوصله نداشتم با دعوایی که شب قبل با عالم و ادم داشتم دیگه حوصله هیچی رو نداشتم از خواب که بیدار شدم یه ذره به شب قبل فکر کردم به حرفایی که زده بودم اولین بار بود عصبانی شدنم رو می دید تند حرف زده بودم ولی دست خودم نبود استرس و نگرانی بهم ریختن همه چی کلافه م کرده بود چه دیواری کوتاهتر از اون عادت کردم عصبی که میشم به هر بهانه ای بهش بگم تا خودش ارومم کنه بهتر از بقیه بلده چطوری اتشفشانمو خاموش کنه تو اتوبوس که نشستم اس دادم بعدم زنگ زدم همه حرفا رو زده بودیم منم نفسم در نمی یومد گریه کرده بودم اصلا نفس نداشتم حرف بزنم یه ذره حرف زدم ارومم کرد اون جمله ای که منتظر بودم بشنوم رو گفت و زدم زیر گریه نمی خواستم بفهمه گریه می کنم ولی انگار هر چی سعی کنی بی صدا باشی بدتر میشه به روی خودش نیاورد می دونه بدم می یاد ولی موقع خداحافظی طاقت نیاورد گفت بسه انقد گریه نکن همه چی درست میشه بعدشم طبق معمول با لحن جدی همیشگی یه حرف غیر منتظره میزنه تا بی اختیار بلند بخندم بغل دستیم از کارام شاخ دراورده بود من که گریه می کردم یهو زدم زیر خنده دیوانگی هم عالمی داره گاهی بهترین بهانه برای کارای غیر عادی همین دیوانه بودنه فرداش که همه چی درست شد دیگه بلند بلند می خندیدم نه و نیم صبح یکی یک به همه اس دادم درست شد جیغ میزدم می خندیدم ولی با دعوایی که کرده بودم جرات نداشتم حرف بزنم ولی خب یکی از مزیت های سرتق بودن اینه تو هر شرایطی خودتی و رنگ عوض نمی کنی منم مثل همیشه بودم هر چیم بقیه تیکه بارم کردن به رو مبارک خودم نیاوردم خدایا مرسی میشه بقیش رو هم خودت درست کنی 2 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۱ بیست روز دیگهههههه امتحانا تموم میشه یه نفس می کشم بعدشم :hapydancsmil: 1 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۱ عاشق این شکلکم این روزا همه چی خوبه فقط فکر کردن به دانشگاهه که اعصابمو بهم میریزه 12 روز دیگه مونده بعد یه نفس می کشم یه هفته ای سرحالم و دوباره روزشماری... 2 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۱ بعضی روزا که خیلی دلتنگ و خسته میشم به خاطرات فکر می کنم مخصوصا چندروز اول بعد از رفتنش به شیطنتاش به جذبه اش به چشماش و نگاهش میگن وقتی کنارشی مستی تو حال خودت نیستی اه چقد مزخرفه اون روزایی که باید باشه و نیست و دلمو خوش می کنم به زنگ و اس ام اسای نصفه نیمه گاهی از این همه نبودن خسته میشم و دلم میخواد 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۳۹۱ چقد دلم می خواد زمان به عقب برگرده به یکسال پیش به دو ترم پیش به اون روزا چقد خوب بود چقد بیخیال بودم چقد دلم می خواد مثل اون موقع ها شم گاهی در عین خواستن نمی خوام مثل الان یه ماه مونده ولی می ترسم نه از شروعش بلکه از ادامه دادنش بی حوصله ام خسته ام بی ارامشم و یادم رفته لذت بردن از زندگی رو اینکه وقتی همه چی خوب و رو براهه اینکه شرایط جدید ایده اله اینا منو می ترسونه دلم می خواد برگردم عقب به یک ساله پیش اون روزا رو دوست دارم روزای طلایی بود کاش یکم تو همون روزا تحمل می کردم کاش خیلی از اتفاقات نمی افتاد کاش قبل عروسی عزا دار نمیشدیم کاش قبل از اینکه ارزش واقعیه زندگیمو نمی فهمیدم وارد یه زندگی جدید نمیشدم از تصمیمم پشیمون نیستم فقط ترسیدم و دلم پرواز م یخواد تنهایی از این همه اتفاق غیر قابل پیش بینی ترسیدم کاش یکمی سرکش بودم نه الان اون موقع ها انگار همه ی حس سرکشی و غرورم الان داره بروز میکنه کاش نه ماه پیش بروز میکرد وقتی خیلی کوچیک بودم دلم واسه خستگی اونروزا تنگ شده ... 5 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۹۱ 126 ساعت مونده تا روز عروسی:icon_pf (34): 4 لینک به دیدگاه
حانی 3371 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۱ فک کنم شد 4 ماه انجمن تغییری نکرده جز کمرنگ شدن بعضی کاربرا پررنگ شدن بعضی کاربرای دیگه یه جورایی حسمیکنم انجمن بو میده مثل مدرسه که بوی خودشو داشت انجمن هم یه بوی مخصوصی داره بو هم که یاد آور خاطرات دوباره یاد یه سری خاطره افتادم یادش بخیر راستش از این انجمن علمی زیاد بار علمی برنداشتم ولی یه چیزای خوبی یاد گرفتم و تو یه دوره خاص تنها دلگرمیم اینجا بود خدا محمد رو واسه کاربرا حفظ کنه ادمین خوبیه انجمنش هم جای خوبیه برای محو کردن دنیای اطرافت هیچی تغییر نکرده اما در ظاهر... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده