حانی 3371 مالک ارسال شده در 6 خرداد، 2012 هی وای دلم نمی خواد حرف بزنم ولی مجبورم مجبورم دائم گزارش لحظه به لحظه بدم خدایا این چه وضعیه دارم از سردرگمی می میرم حتی نمی خوام نگاه کنم فقط می خوام فرار کنم سر به بیابون بذارم 4
حانی 3371 مالک ارسال شده در 8 خرداد، 2012 اخه خدا این چه وضعشه حالا من گفتم از حداحافظی بدم می یاد دلم می گیره اخه چرا ضد حال:((( وسط حرف دیگه قطع شدن چی بووووووود چرا هر بار یه پارازیت می یاد وسط اینم از امشب 1
حانی 3371 مالک ارسال شده در 9 خرداد، 2012 امشب هم گذشت پر از خنده پر از شیطنت انقد اذیت کردن میچسبه که نگوووو ولی انگار قراره همیشه لحظه شادی کوتاه باشه حسم شبیه فنر می مونه تو یکی دو ساعتی که با هم صحبت می کنیم جمع میشه همه ی انرژیم بعد با شدت تمام تموم میشه بعد دپرس میشم دوست دارم چند روز گوشیم خاموش باشه تا بدون هیچ انگیزه ای درباره ی همه چی فکر کنم شاید ... از سرزنش نصیحت و هشدار خسته شدم بعضی وقتا به بی خیالیای همیشگیم حسرت می خورم حوصله ندارم فقط همین دوست دارم گوشیم رو از دسترس خارج کنم اره ،دیگه حرفی نمونده واسه زدن شب بخیر 4
حانی 3371 مالک ارسال شده در 26 خرداد، 2012 از حساب کتاب خسته شدم هی بشمار برنامه بریز صرفه جویی حذف این حذف اون اگه یه وام انقدری بگیرم با اونی که تو بانکه انقد دریافتی وای سرم سوت می کشه چقد هزینه ها بالاس چقد گرونیه شدم شبیه 50 /60 ساله ها مامانم می گه زیادی نگرانی ولی نگرانیم داره دانشجویی و هزار دردسر امروز به مامان گفتم هر کاری کنم تا دو سال دیگه نمیرسم گفت خدابزرگه باز پای خدارو کشیدن وسط شاید فکر کردن به اینا به قول مامانم خوب نباشه شاید زیادی نگرانم شاید طبیعی باشه ولی الان آفم مغزم تعطیله حوصله هیچی رو هم ندارم چند روزه تیر می کشه قلبم جرات نکردم به مامان اینا بگم بعد از اون اتفاق تلخ بعد از کلی گریه و زاری دیگه نمی تونم کسیو نگران کنم تهش اینه یه روز از کار می یفته اولا حرف زدن راحتتر بود ولی الان سکوت خیلی بهتره تا دیروز هم انقد شیطنت می کردم همه عاصی شده بودن نمی دونستن باید بخندن یا جیغ بزنن ولی دیشب بهم ریخت همه چی دیگه حوصله لبخند زدن هم ندارم هر چند می دونم دو ساعت دیگه همه ی این حرفام یادم میره دوباره از اول شیطونی و اذیت کردنام شروع میشه می دونم دو ساعت دیگه دوباره شروع می کنم به حساب کتاب و اینده نگری ولی الان می خوام عصبانی و ناامید و بداخلاق باشم شاید من بخوام نگران زندگیم باشم بقیه چه حقی دارن که این حق رو ازم بگیرن اصلا اره من همینم که هستم می خوان بخوان نمی خوان هم به درک من همینیم که هستم یه ادمی که حوصله نداره به حرفای خاله زنکی گوش بده ولی حوصله داره با پسر بچه 7/8 ساله شوخی کنه بازی کنه حوصله نداره راجع به قیمت لباس و کیف و کفش بحث کنه ولی حوصله داره بشینه ساعتها فکر کنه تا دو سال دیگه به هدفش میرسه یا نه براش هم فرقی نمی کنه بهش بگن هول عجول یا ... بیخیال زندگیه من می دونم تا دو سال دیگه باید سربلند کنم تو چشم بقیه نگاه کنم بگم اره من از پسش بر اومدم اونوقت ببینم کسی بازم هست بگه عجولی بیخیال من که تا اینجا از پسش براومدم بقیش هم خدابزرگه اره پای خدا رو وسط می کشم اخه من سرتقم همون زلزله ی همیشگی یه بار دیگه هم بهم بگه عجول می کشمش ببینم باز می تونه حرف بزنه یانه 4
حانی 3371 مالک ارسال شده در 12 تیر، 2012 از وقتی مامانبزرگ مریض شد همه چی شروع شد از تب و تاب روزای اوجم افتادم من که همه امیدم خونه اومدن و شلوغ پلوغیه خونه بود از شلوغی فراری شدم شلوغیه اون وزا رو دوست ندارم غم انگیز بود انگار می دونستیم این رفت بررگشتی نداره وقتی بالاسرش بودم به دروغ می گفتم خوب میشی با خنده هایی که با هق هق بود بعد یهو بزرگ شدم شدم مامان خونه مراقب همه بودم خودمو فراموش کردم وقتی هر کسی می رفت دنبال کاراش میشستم کف آشپزخونه انقدر گریه می کردم تا خسته شم عصبی و کلافگی الان همه چی مرتبه و بعد از عزا حالا همه چی فروکش کرده اینا رو ننوشتم که یاد غم و غصه بیفتم دلم نمی خواد حتی خاطراتش برام تداعی شه ولی الان که تو بهترین روزای زندگیم هستم یه حسی بهم می گه به اون روزا فکر کن فراموششون نکن اره نباید فراموش کرد و الان به این حقیقت بیشتر معتقدم زندگی در جریان و هیچ اتفاقی همیشگی نیست وقتی ببینمش همه ی این حرفا رو می گم بهش از بس هر حرفی شد گفتم بعدا می گم عادت کرده تا سکوت کنم بگه اهان بعدا می گی و بی صبرانه هر دو منتظره آینده ایم فقط یکی منو بنشونه سرجام درس بخونم 4
حانی 3371 مالک ارسال شده در 13 تیر، 2012 سه شنبه از یونی برمیگشتم حسابی کلافه بودم به خاطر یه کلاس یه روز بیشتر مونده بودم اخرم سرکلاس نرفتم حوصله نداشتم با دعوایی که شب قبل با عالم و ادم داشتم دیگه حوصله هیچی رو نداشتم از خواب که بیدار شدم یه ذره به شب قبل فکر کردم به حرفایی که زده بودم اولین بار بود عصبانی شدنم رو می دید تند حرف زده بودم ولی دست خودم نبود استرس و نگرانی بهم ریختن همه چی کلافه م کرده بود چه دیواری کوتاهتر از اون عادت کردم عصبی که میشم به هر بهانه ای بهش بگم تا خودش ارومم کنه بهتر از بقیه بلده چطوری اتشفشانمو خاموش کنه تو اتوبوس که نشستم اس دادم بعدم زنگ زدم همه حرفا رو زده بودیم منم نفسم در نمی یومد گریه کرده بودم اصلا نفس نداشتم حرف بزنم یه ذره حرف زدم ارومم کرد اون جمله ای که منتظر بودم بشنوم رو گفت و زدم زیر گریه نمی خواستم بفهمه گریه می کنم ولی انگار هر چی سعی کنی بی صدا باشی بدتر میشه به روی خودش نیاورد می دونه بدم می یاد ولی موقع خداحافظی طاقت نیاورد گفت بسه انقد گریه نکن همه چی درست میشه بعدشم طبق معمول با لحن جدی همیشگی یه حرف غیر منتظره میزنه تا بی اختیار بلند بخندم بغل دستیم از کارام شاخ دراورده بود من که گریه می کردم یهو زدم زیر خنده دیوانگی هم عالمی داره گاهی بهترین بهانه برای کارای غیر عادی همین دیوانه بودنه فرداش که همه چی درست شد دیگه بلند بلند می خندیدم نه و نیم صبح یکی یک به همه اس دادم درست شد جیغ میزدم می خندیدم ولی با دعوایی که کرده بودم جرات نداشتم حرف بزنم ولی خب یکی از مزیت های سرتق بودن اینه تو هر شرایطی خودتی و رنگ عوض نمی کنی منم مثل همیشه بودم هر چیم بقیه تیکه بارم کردن به رو مبارک خودم نیاوردم خدایا مرسی میشه بقیش رو هم خودت درست کنی 2
حانی 3371 مالک ارسال شده در 4 شهریور، 2012 بیست روز دیگهههههه امتحانا تموم میشه یه نفس می کشم بعدشم :hapydancsmil: 1
حانی 3371 مالک ارسال شده در 26 مهر، 2012 عاشق این شکلکم این روزا همه چی خوبه فقط فکر کردن به دانشگاهه که اعصابمو بهم میریزه 12 روز دیگه مونده بعد یه نفس می کشم یه هفته ای سرحالم و دوباره روزشماری... 2
حانی 3371 مالک ارسال شده در 26 مهر، 2012 بعضی روزا که خیلی دلتنگ و خسته میشم به خاطرات فکر می کنم مخصوصا چندروز اول بعد از رفتنش به شیطنتاش به جذبه اش به چشماش و نگاهش میگن وقتی کنارشی مستی تو حال خودت نیستی اه چقد مزخرفه اون روزایی که باید باشه و نیست و دلمو خوش می کنم به زنگ و اس ام اسای نصفه نیمه گاهی از این همه نبودن خسته میشم و دلم میخواد 4
حانی 3371 مالک ارسال شده در 16 آبان، 2012 چقد دلم می خواد زمان به عقب برگرده به یکسال پیش به دو ترم پیش به اون روزا چقد خوب بود چقد بیخیال بودم چقد دلم می خواد مثل اون موقع ها شم گاهی در عین خواستن نمی خوام مثل الان یه ماه مونده ولی می ترسم نه از شروعش بلکه از ادامه دادنش بی حوصله ام خسته ام بی ارامشم و یادم رفته لذت بردن از زندگی رو اینکه وقتی همه چی خوب و رو براهه اینکه شرایط جدید ایده اله اینا منو می ترسونه دلم می خواد برگردم عقب به یک ساله پیش اون روزا رو دوست دارم روزای طلایی بود کاش یکم تو همون روزا تحمل می کردم کاش خیلی از اتفاقات نمی افتاد کاش قبل عروسی عزا دار نمیشدیم کاش قبل از اینکه ارزش واقعیه زندگیمو نمی فهمیدم وارد یه زندگی جدید نمیشدم از تصمیمم پشیمون نیستم فقط ترسیدم و دلم پرواز م یخواد تنهایی از این همه اتفاق غیر قابل پیش بینی ترسیدم کاش یکمی سرکش بودم نه الان اون موقع ها انگار همه ی حس سرکشی و غرورم الان داره بروز میکنه کاش نه ماه پیش بروز میکرد وقتی خیلی کوچیک بودم دلم واسه خستگی اونروزا تنگ شده ... 5
حانی 3371 مالک ارسال شده در 19 فروردین، 2013 فک کنم شد 4 ماه انجمن تغییری نکرده جز کمرنگ شدن بعضی کاربرا پررنگ شدن بعضی کاربرای دیگه یه جورایی حسمیکنم انجمن بو میده مثل مدرسه که بوی خودشو داشت انجمن هم یه بوی مخصوصی داره بو هم که یاد آور خاطرات دوباره یاد یه سری خاطره افتادم یادش بخیر راستش از این انجمن علمی زیاد بار علمی برنداشتم ولی یه چیزای خوبی یاد گرفتم و تو یه دوره خاص تنها دلگرمیم اینجا بود خدا محمد رو واسه کاربرا حفظ کنه ادمین خوبیه انجمنش هم جای خوبیه برای محو کردن دنیای اطرافت هیچی تغییر نکرده اما در ظاهر... 1
ارسال های توصیه شده