رفتن به مطلب

عنوان ندارد


ارسال های توصیه شده

می خوام باز بنویسم به یاد روزایی که می نوشتم و همه می خوندنو لذت میبردن و...

بازم کاغذ و مداد شدن یارو یاور من قبلا یه دفترچه بود قرمز بعد تموم شد شد ابی اونم تموم شد اما اینجا کاغذا تموم ینداره زمان نداره قلمش هم جوهر نداره

دلم گرفته این روزا حالو هوای بدی دارم دوست دارم از ته دل بخندم

دوست دارم بازی کنم بهانه گیری کنم بچه باشم دورم شلوغ باشه

مثل دیشب چقدر گفتیم و خندیدیم راضی بودم همه متعجبن از اینکه من راضیم از شلوغی

کاش چشمامون ماورایی بود به جای اینکه فقط ظاهر رو ببینیم باطن رو هم ببینیم اینجوری باورمون میشه اینی که جلوت میخنده پر انرژیه ته دلش خالیه خالیه

می دونم کسی باور نداره ولی کاریه که شروع کردم اینبار خودمم باور ندارم ولی امید دارم اگه نشه اگه برنگرده همه چی سرجاش شاید یه عمر با حسرت به ادما نگاه کنم وای هیچ وقت انقدر تها نبودم بی پشتیبان بی حامی نه اینکه کسی نخواد نمی تونن مثل خودم ولی من پا رو همه اینا گذاشتم خودمو انداختم تو موج یا غرق میشم یا دستشو میگیرم میکشمش بیرون

الان این تنها فکریه که بهم امید و انرژی میده

میگم شاید این همه عمر این همه اتفاق که منو به اینجا رسوند واسه همین باشه برای نجاتش

ولی خدا تنهایی سخته اگه تو نباشی این کارا فایده نداره

کارم شده اشک اهنگ و خوندن و گشتن و گشتنو گشتن هر قدم که میرم جلو بیشتر میترسم

امروزم که فهمیدم به سلامتی یکی که دلم خوش بود کمک دستم خودش بیشتر کمک می خواد

همه ی اینا واسه اینه که اونایی که یه عمر زندگی کردم باهاشون روزای خوب و بد رو باهوشن پشت سر گذاشتم رو از دست ندم

خندم میگیره وقتی یاد التماس هایی که کردم می یفتم چقدر سخت بود دستم لرزید اشکم اومد و نتیجه اش با خون قاطی شد انقد دندون رو لب گذاشتم که وقتی به حال خودم اومدم دیدم خونیه

کار داره سختتر میشه ولی نمیشه از زیر مسئولیتی که دارم شونه خالی کنم

خدایا خودت کمکم کن تنها امیدم تویی

لینک به دیدگاه

انگار ما ادما به دنیا اومدیم برای بازی تا بچه ایم بچه ایمو عاشق بازی بزرگ میشی ولی از درون بچه ایم و بازیمان میدهند بزرگتر میشویم و حرفه ای تر و آن زمانن است که دیگر بازی میدهیم ابتدا دوستانمان را بعد خانواده یمان را بعد عشقمان را و زمانی به خود می آییم که خود بازیچه خود شده ایم

روزگار برای ما تصمیم میگیرد و هر چه بیشتر از تصمیم هایش سرپیچی کنی بیشتر گرفتار میشویم

هر چه بیشتر مبارزه می کنی بیشتر شکست می خوری

و روزی می رسد که بیشتر از هر زمانی احساس خستگی میکنی از فرزند بودن از مادر بودن از پدر بودن از دوست بودن از ناجی بودن و در نهایت از زندگی

ارزو میکنی تنها باشی دلت سکوت می خواهد و یک پرواز بی پایان

اما نه پروازی در کار است و نه گوشه ای دنج برای خلوت کردن

تنها تو می مانی با بغضی سنگین از نداشته هایت از داشته هایت و از هر چه در زندگی تورا وادار به بودن میکند

میدانی پر پرواز نداری بغضت میشکند ارام اشک میریزی و تنها در خیالت سکوت و پرواز را تجربه میکنی

همان کافی است تا خستگی زندگی را در کند و دوباره شروع میشود دویدن و نایستادن فریاد زدن و مبارزه و تحمل هزار رنگی ها دیدن و دم نزدن

و رویا

خوابی چند ساعته تورا به ارامشی وصف نشدنی میرساند چه لذتی است چه ارامشی است شبیه به زندگی است اما با یک فرق کوچک شاید بزرگ

حسی را تجربه میکنی که تا بحال در هیچ زمانی در زندگی حقیقی سراغت نیامده و نخواهد امد

این اتفاقیه که برای من افتاد دیدن یک خواب منو از همه خستگی هام دور کرد با گذشت حدود یک ماه از اون خواب هر وقت خسته میشم و ناامید به اون ارامش فکر میکنم شاید یه روز تو حقیقت بهش برسم

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دست خودم نیست خسته شدم ولی باز به روی خودم نمی یارم خیلی وقته ناامید شدم از خوب شدنت از برگشتنت اما به روی خودم نیاوردم هر کی هم گفت فایده نداره گفتم صبر کنید بالاخره خوب میشه بالاخره یه راهی هست همیشه یه راهی هست خدابزرگه

اره خدا بزرگه می ترسم تو بزرگیش مارو فراموش کنه تورو فراموش کنه بگه اینم یکی مثل بقیه یه مدت نفس میکشه و بعدش ...

اما نمی خوام اینجوری تموم شه الان تو برام مهم تر از خودمی عاقبتت سرانجامت راهت زندگیت و سلامتیت

خیلی دویدم خیلی سعی کردم خودم به در و دیوار زدم بهترین دکترا رو خواستم بیارم بالا سرت ولی خودت رضایت ندادی چرا باور نمیکنی این درد کوفتی به این سادگی خوب شدنی نیست

خودت نمی بینی مریضیت رو ولی من که می بینم چطور داری پر پر میشی اب میشی

نمی دونم چه دلیلی داره انقد باورت داشته باشم اما دیگه این شمع اخراشه داره تموم میشه و خاموش اگه خاموش شه ...

بازم میسپرمت به خدا این بار دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمی یاد همه فقط منتظرن تا تو خوب شی

لینک به دیدگاه

چه کنم چقدر دندان بر روی لب بگذارم تا صدایم در نیاید چقدر هر روز کمبود ها غمها و مخالفتها را یاداور شوم تا صدایم از گلو خارج نشود

فقط لبخند فقط جمله هایی در کمال ادب فقط تشکر با زبان تعارف و نگفتن فقط برای اینکه تمام دنیا حق دارند جز من

تمام دنیا می توانند تصمیم بگیرند اما من اجازه ندارم

و من باید یک تنه تنها به فکر تمام دنیا بشم که مبادا دل کوچکشان با حرفهای من بشکند

و سکوت تنها حق من شد تنها کاری کن همیشه اجازه ی داشتنش را داشتم

و باید به خودم ببالم چون قلب شکسته ی خود را با نشکستن قلب همه ی دنیا عوض کردم

خدایا شکرت که مثل همیشه من باید تحمل کنم خونی که از لبهایم جاری شد از تیزی دندان نبود از سنگینیه بار سکوت بود

لینک به دیدگاه

از سکوتم غمگین نشو عصبانی نشو همه ی اینها به خاطر توست

تحمل ناراحتی ها

تحمل سکوت

تحمل هر کسی جز تو

نشاندن لبخند مصنوعی

و

حتی احوالپرسی های خشک همه به خاطر توست

تنها برای اینکه روزی دلت نشکند...

لینک به دیدگاه

چقدر دردناک چقدر بد چقدر سیاه

از دست دادن پا به خاطر حماقت دیگری

کاش به پای گناهان دیگرانی نمیسوختی

بمیرم برات چه دردی کشیدی

برای همه مردممون که روز به روز بیشتر فاموش میکنن کی بودن دعا میکنم که خدا یه بار دیگه بهمون نظر کنه و شاید بشیم همون ایرانیای متمدن و با فرهنگ

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تازگیا رو همه چی حساس شدم به حرف زدن به احترام به غذا خوردن به راه رفتن مثل یه معلم بد اخلاق و ریز بین شدم که همش به همه تذکر میده از اون معلمایی که حاضری تمام عمر بی سواد باشی ولی یه کلمه هم ازشون درس نگیری

دست خودم نبود و نیست استانه ی تحمل درباره ی رفتار بقیه پایین اومده تازگیاا وقتی کسی از ناراحتیاش میگه سعی میکنم حرف بقیه رو تکرار کنم نه اینکه حرفی نداشته باشم که به درد بخوره فهمیدم ادما دیگه ارزش وقت گذاشتن ندارن

خودمم علت رفتارامو نمیدونستم فقط عصبی بودم و خشمگین از همه چی

تا اینکه دوستم صبح ساعت هشت و نیم وقتی تو خواب ناز بودم زنگ زد من که صداممم در نمی یومد فقط به حرفاش گوش دادم فقط شانس اوردم حرف زیاد نزدم چون هوش و حوسم سرجاش نبود

زنگ زد و واسته دو سه ساعت بعد قرار گذاشت ببینیم همدیگه رو بعد از مدتها میدونستم اگه نرم بازم نمیبینمش

رفتم سرقرار کلی خوشحال بودیم کمتر عصبانی بودم کلی الکی خندیدیم مثل دو سال پیش که همش می خندیدم به قول یه فروشنده میگفت شماها به ترک دیوارهم می خندید

رفتیم پشت نیمکتایی نشستیم که یه زمانی با استرس تجربه کرده بودیمشون همون زمانی که میگفتیم بریم دیگه پامون رو هم نمیذاریم میگفتیم از اینجا بریم پشت سرمون یه نارنجک میندازیم که مدرسه با معلماش بره رو هوا

ولی برگشتیم باروی خوش با دل خوشچقدرم خاطره یادمون اومداز دوستامون از معلمامون سر بعضیاش فقط سکوت میکردیم و سر بعضیاش از خنده دل درد میگرفتیم

یه دو ساعتی حرف زدیم گفتیمو خندیدیمو و برگشتیم خونه

در کمال تعجب نه دیگه دلمرده بودم نه عصبانی نه کلافه نه بداخلاق

اره یه حقیقت انکار نشدنی به من امروز ثابت شد

من با خاطره هام زنده ام همون خاطره هایی که واسه فراموش کردنش خودم رو به ابو اتیش زدم همون خاطره هایی که باهاش سردردای شدید رو تجربه کردم گریه رو تجربه کردم حرص خوردن رو تجربه کردم

باورم نشد انقدر تغییر کردم

باورم نشد که حتی تیکه کلامام یادم رفته

باورم نشد که مردم ولی خیلی وقته مردم از همون روزی که خواستم همه چی رو فراموش کنم مردم

الان که به خودم نگاه میکنم یه ادم کلافه رو میبینم که فقط گیر میده

من یعنی همونیم که با همه می ساختم ؟ حتی با اون ادمای بداخلاق و دمدمی

امروز یکی از همون دمدمیا رو دیدم بر خلاف همیشه نه حوصله اش رو داشتم نه بهش اهمیت دادم حتی زحمت احترام گذاشتن بهش رو به خودم ندادم

عذاب وجدان هم نداشتم چون ارزش احترام رو نداشت

چون وقتی بهش احترام گذاشته شد فراموش کرد احترام نگهداره

خلاصه امروز خاطرات 5 سال برام زنده شد و بعد از مدتها یه نفس عمیق کشیدم

لینک به دیدگاه

چه حسی می تونم داشته باشم از اون همه ادمایی که میشناختم هیچ کس نمونده

ولی ادمای جدیدی رو شناختم که ارزششون از این نوزده سال بیشتره

خوشحالم که اینجام خوشحالم که دوستای خوب دارم و خوشحالم روزی چند ساعت از خودم و زندگیم دور میشم و همه چی رو فراموش میکنم

تا دوروز دیگه زندگیم شروع میشه درس درس درس

دور از همه دور از هیاهو دور از نت و کامپیوتر دور از خانواده و دور از همه توقعاتی که از ادما دارم

چه تابستون عجیبی بوود خیلی عجیب و باور نکردنی

فردا روز منه فردا فصل منه منتظر اتفاقات خوبم اتفاقاتی بهتر از این سه ماه

خداحافظ تابستون پر اتفاق

سلام پاییز...

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

این هفته اخرین هفته ی پاییزه بیشتر از هر سال خاصیت واقعیه پاییز رو درک کردم

امسال سال عجیبی بود اتفاقات عجیب از شروعش تا اینجا اتفاقاتی پیش اومد که تا حالا تجربه نکردم شبیه بستنیه عجیبی که این هفته خوردم البالویی با وانیل و شکلات سفارش گیرنده با تعجب گفت خانوم نداریم تو منو :w58:

دلم می خواد منم همینو بگم البته گفتم

قرار نبود اینجوری بشم ولی شدم

امروز بعد از یکسال قفل دهنم باز شد بالاخره

نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پایین هم نمی خواستم اشکمو ببینن هم شاید روم نمیشه

ولی حرفام که تموم شد سرمو که اووردم بالا با لبخند پر از ذوق خواهرم روبرو شدم

گفت همیییییییییییییییین؟ اخیییییییییییییییییییییییییییییییی نازیییییییییییییییییییییییییییی:ws3:

وای چقدر سبک شدم خدا تنهایی نمیشه تحمل کرد

نمیدونم دفعه بعدی که قفل دهنم باز شه کی هست و چرا ولی بازم میدونم راه سختی دارم سختتر از همیشه مخصوصا اگه بخوام به خواسته هام برسم خواسته های بزرگ...

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

چقد تازگیا صدای تلفن رو اعصابه

همیشه ی خدا هم در حال زنگ زدنه

بدتر از 118 شده خونه ی ما

منبع خبری شده اینجا

هر چی هم هدفون و اهنگ باشه فایده نداره وقتی حرف تو باشه همین که اسمتو بشنوی تمرکز پریده می خواد صدای اهنگ رو صد باشه می خواد رو صفر تو همه ی حرفا رو میشنوی واضح واضح

داشتم زندگیمو می کردم تازه داشتم پروبال میگرفتم

درس دانشگاه

اه دوباره همه چی بهم ریخت

ول کنید دیگه

من و چه به عاقل بودن

من و چه به جدی بودن

از پاییز بدم می یاد همیشه همه ی اتفاقات باید تو این فصل بیفته زمستون هم که به پای پاییزم میره

کاش زودتر بهار برسه

نمیگم همه چی خوب و اروم بود

نه نبود اصلا اصلا اروم نبود

خیلی هم شلوغ و بهم ریخته بود

ولی داشتم یاد میگرفتم چه جوری با هاش کنار بیام

دروغ گفتم باهاش کنار نمی یومدم فققط روز به روز بدتر میشد

نمیدونم باید خوشحال باشم این اتفاق افتاده و چشام باز شده یا باید ناراحت این باشم که همه زندگیم داره قرو قاطی میشه

انقدر که نمی دونم حتی می تونم...

مامانبزرگ پیر پیر شده دیشب کنارش نشستم

هی دستامو ناز میکرد

هی قربون صدقه ام می رفت

همه جا خوردن

همه راضین

همه خوشحالن

من...

هیچی بیخیال بیخیال این فکرا

از این عصبیم که انتظار دارن مهمترین اتفاق زندگیت هیچ تاثیر در ریتم زندگیت نداشته باشه

فکرشون شرطی شده

انگار بهشون القا شده حالا نوبت منه

بیخیال من

ای مامان بدجنس چرا دروغ گفتی

بابا نگران

مامان نگران

فامیل نگران

انگار هیچی برای نگرانی وجود نداره جز من

میشه یه خواهشی کنم

میشه به یکی دیگه گیر بدید؟

هر چیم خودتو بزنی به اون راه فایده نداره

به خودت که نمی تونی دروغ بگی

دلهره تو نمی تونی قایم کنی

داشتم میگفتم تلفن

شیش ماهی هست هر زنگ تلفنی دل منو میلرزونه

خدایا یعنی یکی دیگه درس دارم

مامان من فردا امتحان دارم بگو نمیشه وقت ندارم درس دارم

به درک که ناراحت شدن

بهتررررررررررررررررررر

یکی یکی به خیر گذشتن

منم با خیال راحت با هر کلکی بود حالا یا شانس یا تقدیر تا تدبیر

به هر حال به خیر گذشتن

ولی یهو

بی مقدمه نه نه بی مقدمه نبود اتفاقا با مقدمه بود با برنامه ریزی

انقدر دقیق که صبر کردن امتحانم تموم شد اومدم خونه از درس و دانشگاه پرسیدن شام خوردم پشت پی سی نشستم مثل همیشه تو حال و هوای خودم بودم

اومدن یه خبر خوب دادن منم کلی ذوق کردم بالا پایین پریدم

وقتی همه منتظر بودن واکنشم تموم شه

یهو اینجا بود که بی مقدمه گفتن

یه خبر جدید که با قبلیه در تضاد بود

سکوت مطلق

نگاه پر از تعجب

مامان شوخی می کنی

نه به خدا

پس بابا شوخی کرده باهاتون

مگه بابات شوخی داره

اذیتم نکنید به خدا امتحانم سخت بود اصلا حوصله ندارم

نه والا راست میگم خوب حالا چی

چی بگم باور نمی کنم

... تو کشمکش بود که تلفن زنگ زد

وای نه مثل اینکه راسته شوخی نبوده

همه هم می دونن

حالا نمیشه بیخیالش شید

خری اگه بیخیال شی حانیه

سکوووووووووووووووووت

من دیگه حرفی ندارم بزنم

ولی تو دلم غوغاست

گریه ناراحتی دلواپس و شک و تردید و ابهام

سعی کردم به روی خودم نیارم

یکی دو روز که گذشت همهه اروم شدن

تازه داغ دلم تازه شد

اشک ریختنام ناراحتیام

تو خنده گریه کردن

تو حرف عادی اشک ریختن

رو جزوه اشک ریختن

اهههههههههههههههه بس کن دیگه چقدر نازک نارنجی شدم حالا که اتفاقی نیفتاده همه چی درست میشه

فقط این یه هفته تموم شه راحت شم

:hanghead:

الان خوبم

حالا یه هفته گذشته

دقیقا هفته ی پیش همین موقع ها فهمیدم داره چی به سرم می یاد

شک هام برطرف شده

زخم دلم خوب شدهدیگه حرفی نمیزنم سعی می کنم اونجوری که مامان بابا دوست دارن رفتار کنم

می دونم اونا بیشتر از من نگرانن

حالا راحت تر می خندم

همه ی اینا به کنار حالا شایعه ها شروع شده

ای خدااااااااااااااااااااااااا با این همه مشکل تو جامعه باز مردم وقت سرخاروندن دارن که زوم کردن رو من داستان پردازی می کنن

ماشالله به این همه تخیل باریییییییییییییییییییک

دیگه انقدر امروز خندیدم به این همه قصه پردازی ... نکنه راسته ای بابا باز شروع شد

زدن از بنیاد داغون کردن رفتن

حداکثر بیست روز دیگه

منتظر واکنشا هستم

خیلی شیک و تمیز ده قدم میرم عقب اهان خوبه همین جا از همین گوشه که وایسی همه چی معلومه همه ادما معلومن

لازم نیست نگاه کنی

کافیه چشمامو ببندم

حواسم رو بذارم رو گوشم

حالا بشنو

ببین چی میگن

حتی با شنیدن قدم برداشتنشو می تونی حدس بزنی چی تو دلشونه

چی تو ذهنشونه

همه شوکه شدن

منو نگاه میکنن

خودشونو نگاه میکنن

ای بابا این همون حانیه اس وای فکرشم نمی کردم

منم همین طور

چه جوری این جوری شد؟

باید ببینی از کجا شروع شد؟

اره دیگه ببین چی بوده وگرنه این کجا اون کجا

...

بیخیال این حرفایی که شنیدم میشم

اینجا میدون جنگه منم یه تنه وایسادم وسط میدون

دور تا دور میدون ادم وایساده

یه سری پشتمن که خانوادمن و حمایت می کنن

به سری رو به رومن و دلشون می خواد سر به تنم نباشم

ولی مهم نیست کی پشتته کی رو به روته

مهم اینه کی حاضره کنارت وایسه

مردو مردونه

هیچکس نمی تونه

تا من نخوام نمی تونن

بعضی وقتا بعضی حرفا الکی الکی شوخی شوخی جدی میشه

هیچ وقت باور نداشتم به این حرف که تو شوخی شوخی سنگ میزنی گنجشک جدی جدی می میره

من شوخی شوخی خندیدم

وای نه جدی جدی داره به حقیقت می پیونده

یاد روزایی که با خواهرم عین خل چلا شروع میکردیم ریز ریز حرف زدن بلند بلند خندیدن به خیر

تک تک اون حرفا اون خندیدنا جلو چشممه تو گوشم می پیچه باورم نمیشه داره حقیقی میشه

خدایا انقد حرفم برات سنده که شوخیامو واقعی می کنی مو به مو ریزترین نکته ها رو هم رعایت کردی

دمت گرم

ولی کاش به حرفای جدیم هم گوش میدادی

کاش

نه هیچی هر جور خودت صلاح میدونی

تو که بهتر از هر کسی منو میشناسم

از بابت تو نگران نیستم

بقیه ان که نگرانم می کنن

راستی خدا دلم برات تنگ شده بود

لینک به دیدگاه

هیچ باور می کنی 18 روز دیگه تنها میشی

دختر صبور و بی واکنش اما دل دریا داره میره

منم تنها میشم

تنها تر از همیشه

این سه ماه

نه از همون بچگی هر جا کم اووردم بهش نگاه میکردم مخصوصا وقتی خرابکاری میکردم با استرس می گفتم مامان اینا فهمیدن حمایت می کنی اونم می گفت اره

بیست سال گذشت باورم نمیشه چقدر زود گذشت این روزا بیشتر بغلش می کنم یهو دور می دوم می یام سمتش گونه هاشو بوس می کنم فحشش میدم می گم عوضی داری میریا

اره داره میره می دونم کمتر می بینمش کمتر هست

دلم براش از الان تنگ میشه

وای خدا من با هیچکس انقد خل بازی در نیاوردم

یادش بخیر پنج شش سالمون بود

افتادیم به جون دیوار اتاق

نمی دونم چه فکری کردیم که بعد از نیم ساعت بازی دیدم وای خداااا دیوارو کنده کاری کردیم

الان یادم نمی یاد بازیمون چی بود ولی تا فهمیدیم گند زدیم پریدیم تو کمد

:ws28: بعضی وقتا به این نتیجه میرسم از من و اون خل تر تو این دنیا نیست

هر چند از سالهای مدرسه متنفرم ولی تابستوناش کلی بازی می کردیم

دعوا یادم نمی یاد اهلش بودیم یا نه

ولی اصلا دلم نمی خواست باهام قهر باشه

مثل الان

الانم گاهی می یفتیم به جون هم

ولی نمیذارم قهر کنه

شبا میشیستیم با هم لباس انتخاب می کردیم کجا چی بپوشیم سلیقه اش تکه

خدایا عید داره می یاد از خونه تکونیا که پر از خاطره اس بگذریم از عید نمیشه گذشت

چقدر سر پسته ها شوخی می کردیم

میرفتیم خونه فامیل رو دروایسی دار

همه اروم با متانت دارن حرف میزنن

من بهش علامت میدم می گم دستای فلانی رو نگا از وقتی اومدیم مشت کرده باز نمی کنه

فکر کنم پسته نگه داشته

بعد هر هر به تحلیلای مسخرمون می خندیدیم

گاهی خودمون رو هم سوژه می کردیم

الان فقط بغض می کنم

اون خبر داره از همه چی

این چندروزم اگه نبود دق می کردم

حداقل این مدت خوب تونست مخم رو بزنه و ارومم کنه

چقدر دل نازک شدم

پارسال بهتر بودم

این مدت هر کی گفت برات سخته گفتم نه بابا یکی میره سه چهار نفری برمیگردن اسایش نمی مونه برام

ولی دروغ گفتم

راستش طاقت ندارم مال کسی جز من باشه

خواهر خودمم

یه زمانی بهمون می گفتن دوقلویین

اخه شکل هم بودیم

منم که مثل اون لباس می پوشیدم

طفلی عیدا برنامه داشت که یه لباس که میگیره منم عین اون نخرم

قل عزیزم داره میره

ولی الان که نگاه می کنم می بینم همه ی حرفای شوخیمون داره جدی میشه

 

:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

موندم تو کف خبررسانیا

طرف هنوز عرق مسافرتش خشک نشده داره امار خودمو بهم میده

5 دقیقه تو کف حرفش بودم

اخه تو که دیروز رسیدی

کافیه نخوای کسی بفهمه اونوقت تنها کسی که نمیفهمه خودتی

نه به اون همه محافظه کاریه اول نه به الان که هیچ خبری نیست همه عالم میدونن

تنم میلرزه دستام یخ کرده

امروز بعد از دو هفته اولین بار بود انقدر از این قضیه ترسیدم

بیخیالش میدونم از پسش برمی یام

:w02:

لینک به دیدگاه

باورم نمیشه هیچکس باورش نمیشه

وقتی همه داشتیم واسه عروسی و جشن اماده میشدیم یهو وای نه همه چی بهم ریخت اون همه ذوق و خوشحالی شد گریه و ضجه

انقدر این چند روز گریه کردیم که چشمامون باز نمی شه

بمیرم برات امروز بدترین روز عمرم بود ناتوان بی حرکت روی تخت بیمارستان کاش اینجوری نمیشد

اگه بدونی چقدر به راهنماییت احتیاج دارم

وای خدا یادم نرفته تو چشمام نگاه کردی حرف دلم رو زدی

دیگه طاقت ندارم تو این وضعیت ببینمت

دوست دارم چشمامو ببندم وقتی باز کنم که همه خوشحال و سرحال باشیم تو سالن باشیم

چقدر روزای سختیه...

لینک به دیدگاه

روز سختی بود واسه هممون اینکه ندونی باید خوشحال باشی یا ناراحت

اینکه دو تا اتفاق یکی خوب یکی بد با هم پیش می یاد

روز سختی بود چون جای اونی که ارزوی دیدن این مراسمو داشت خالی بود

روز سختی بود چون من یه نیمه وجودم رو سپردم دست یکی دیگه و خداحافظی کردم باهاش

هر چند قول گرفتم که مراقبش باشه

ولی جای خالیش تو خونه بدجور به چشم می یاد

ومن تنها شدم تنهاتر از همیشه

لینک به دیدگاه

پروژمو تحویل دادم همه وجودم له بود

خسته ی خسته بودم دلم می خواست همونجا بشینم یه گوشه زل بزنم و به هیچی فکر نکنم

سرمو که بالا اوردم بچه ها دورم جمع شده بودن

بیشتر از خودم نگرانم بودن استاد هم حداقل به حق نمره ام رو داد

سرمو به صندلی تکیه دادم دوستم دستم رو گرفت گفت تموم شد برو استراحت کن

ولی تموم نشده بود تازه شروع شد

از همون روز

ساعت یه ربع هشت

وقتی زنگ زدن

نیم ساعتی بیرون نیومدم تمام تنم می لرزید

نمیدونم از ترس؟

ناراحتی؟

هیجان؟

ولی خوشحال نبودم

نقاب خونسردی همیشگی رو به صورتم زدم از اتاق اومدم بیرون

یه نیم نگاه به چهره اخمو و عبوسش کافی بود برای زیر همه چی زدن

با یه دلخوشی رفتم اشپزخونه خودمو مشغول کردم

وای خدا لحظه ها کشدار و سنگین بود

غذا مثل زهر مار بود

دو قاشق بازی بازی بلند شدم رفتم

یک ساعت دو ساعت

بالاخره شروع شد

حالا روبه روم بود تنهای تنها

تغییر تو رفتار و حتی چهره اش به خوبی مشخص بود

مثل بید می لرزید

من که به این لحظه ها عادت داشتم

فقط کنجکاوی داشت خفم می کرد

پا رو خجالت و رودرواسی گذاشتم گفتم چرا اومدی؟

بعد پنج سال

وقتی شروع کرد به حرف زدن همه چی خراب شد

اون دلخوشی

و من موندم یه دنیا علامت سوال

و حسی که نمی دونم چی بود و از کجا اومد

فقط دیدم ساعت از 12 گذشته مامانم بالاسرم منم گوشه اتاق بیحال نشستم

تازه فهمیدم چقدر گشنمه

راستی دو شب بود نخوابیده بودم

دلم خواب می خواست

پس چرا نفهمیده بودم

فردا روز بزرگیه

حرف اخرمو میزنم

بعد از دوروز وقتی یاد حرفاش میفتم خنده رو لبام میشینه

ولی چه فایده حتی یه سرسوزن از مشکلات ناراحتیام و استرسام کم نشده

بیشتر هم شده

و من نیاز به تنهایی دارم برای اولین بار

اما کاش مامانبزرگ به جای اینکه روی تخت بیمارستان بود مثل همیشه میشستم جلوش نصیحتم می کرد راهنماییم می کرد

امروز از جای خالیش اشکم ریخت

کاش بودی

دلم برای دستات نگاهت حرفات حتی گاهی حرفایی تلخت تنگ شده چقدر خوب حقیقت رو نشونم میدادی

جای خالیت با هیچی پر نمیشه

فردا روز سختیه

مثل بقیه روزای سختی که این روزا داشتم

و همه نگاهشون به منه

sigh.gif

لینک به دیدگاه

دوشنبه کلاس تموم شد سریع با کچل پیچوندیم رفتیم پاتوق مثل همیشه که دلمون میگیره

اینبار یه غذای جدید سفارش دادیم

یه خورده از اتفاقات این مدت که همو ندیده بودیم گفتیم

بعدشم از ترسم و ناراحتیام گفتم

ناهار رو اوردن

مثلا رژیم بودم ولی از کچل بیشتر خوردم

یادم نمی یاد خندیدیم یا نه

بعدشم مثل همیشه همون مسیر رو صاف گرفتیم رفتیم بستنی بخوریم

هر چی گفتم نه حسشو دارم نه میلشو گوش نکرد

دو تا لیوان بزرگ بستینی شکلاتی

یه قاشق کوچیک خوردم

بعدش انقدر بستنی رو هم زدم تا از قیافه افتاد

دست نخورده گذاشتم موند

سرم درد میکرد و از بی خوابی اذیت میشدم

زدیم بیرون تا سرچهار راه باهم بودیم

بعدشم خداحافظی

تو اتوبوس دلم می خواست بخوابم

کم کم خوابم برد کابوس ...

رسید به مترو صادقیه به زور چشمامو باز کردم ساعت پنج و ربع بود دیرم شده بود

مطمئن بودم صورتم داغونه از بغلیم پرسیدم خیلی داغونم گفت نه فقط خستگی ازت میباره

مامان گیر داد با اژانس بیام

هوا سرد بود حوصله پیاده روی هم نداشتم حتی از سرکوچه

وای خدا ساعت داره 6 میشه هنوز نرسیدیم

ترافیک تمومی نداره

راننده از اینه نگاه می کنه می پرسه دیرت شده میگم یه ذره

میرسم خونه مامان نیست کیلید رو جا گذاشتم

و هوا سرده

تو راهرو میشینم تا بیاد

اوه حسابی عصبانیه

با حالت موشمردگی گفتم مامان یه امشب دعوا نکن گنا دارم

و بالاخره

اوومدن

حس ندارمم بگم فقط میشه گفت روزای سختینhanghead.gif

لینک به دیدگاه

یه بار دیگه فیلم غرور و تعصب رو دیدم

چقد دلم خواست خواهرام پیشم بودن

مثل قدیما که همه سرامون رو می چسبوندیم بهم می خوابیدیم حرف میزدیم می خندیدیم

وای خدا چقدر دورم خالی شده یهو تنها شدم

الان درست تو روزاییم که دلم می خواست پیشم بودن باهام حرف میزدن وووو

کاش میشد همیشه بچه بود و موند

وقتی مامانو بغل کردم که مثلا آرومش کنم خودم زدم زیر گریه نمی دونم چرا ولی اصلا نمی تونم تحمل کنم

حس می کنم رو تار مو وایسادم

کاش مامانبزرگ حالش خوب بود باهام حرف میزد میدونم اگه بود خیلی خوشحال میشد

چقدر جاش خالیه

انگار هیچ کس دیگه ای نیست

وقتی میرم خونش جای خالیشو میبینم بوی عطرش هست خودش نیست بغض خفم می کنه

دلم می خواست بود میرفتم دستاشو می گرفتم بوس می کردم نازم می داد می گفت ایلاهی زای جان خوشبخت عالم شی منم می دونستم که میشم چون دعاش برام می گیره

وای خدا باورم نمیشه چه روزای سختی رو گذروندم

دیروز از کنار دستفروش همیشگی گذشتم

ولی بعد از یکسال اولین باری بود که بهش نگاه کردم

کتابایی رو داشت که هیج جا نمیشه پیدا کرد

یه کتابی که همیشه دلم می خواست داشته باشمش رو داشت

چاپ جدیدش بود

گفتم به دردم نمی خوره سانسور شدش

اومدم برم صدام کرد کتاب رو باز کرد در کمال تعجب دیدم فونتش قدیمیه سبک نگارشش و حتی نوع صفحه بندیش

گفت خانوم اینا چاپ غیر مجازه مثل اسکنه سانسور نشده بود

اولین بخشیش که خوندم وصف حال این روزام بود

حالا میفهمم چقدر ادما شبیه به همند

تاریخ فقط تکرار میشهsigh.gif

لینک به دیدگاه

کاش می شد فقط گاهی سکوت کرد کاش می شد پست رو هم خالی میشد زد سفید بی هیچ حرفی

گاهی سکوت سرشار از ناگفتنی هاست

خدایا ممنونم ازت بابت این اتفاقات

هر چند تلخ

هر چند سخت

هر چند سرشار از دل کندن و دل بریدن

خدایا خودت خوب می دونی این مدت چقدر اذیت شدم تا بتونم با تقدیر کنار بیام

تقدیری که هر چند به انتخاب من نبود ولی شبیه به سلیقه ی منه

و ازت ممنونم بابت این که بهم اجازه دادی کمی بیشتر از همیشه ببینم هر چند بابتش تاوان سنگینی دادم ولی هر خربزه ای لرز خودشو داره

و از همه مهمتر ممنون بابت آدمایی که آفریدی

مخصوصا...

مراقبش باش:icon_gol:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...