رفتن به مطلب

دریایی نامه یک پری


ارسال های توصیه شده

رو به روی آینه ایستاد

نگاهی به تصویر رنگ پریده و تکیده آن انداخت

دستی به صورتش کشید ... باورش نمی شد چقدر لاغر و چقدر زشت شده بود

 

از آن بیشتر جای خالی تو که همیشه کنارش می ایستادی موهایش را نوازش می کردی و گونه اش را می بوسیدی باز انبوهی از اشک را مهمان چشمانش کرد...

 

اشک هایش را پاک کرد

پیرهنی را که آخرین بار تنت کرده بودی برداشت و باز هم بویید اشکهایش آن را خیس کرد

چقدر سختش بود قایم کردن صدای هق هقش از اهالی خانه...

چشمانش را بست و و یاد آخرین دیدارتان افتاد

دستهای زخمی ات را گرفته بود و می بوسید ، تو با آخرین توانت اشکهایش را پاک می کردی و می گفتم

باز که تو ابر بهار شدی و باریدی...

زبری دستانت که مال سرمای زمستان بود،دلش را هزار پاره کرد...

کرمی را از کیفش درآورد و آرام آرام انگشتانت را نرم ساخت..

غافل از آنکه آخرین باری بود که می توانست دستانت را بگیرد،

و چه بی گناه ، بی خبر بود که از ساعتی بعد، دیگر نه تو را، نه آن شانه های محکم را و نه آن دستان حامی را برای همیشه از دست می داد...

 

نه ... هنوز هم باور ندارد،

نه رفتنت را

و نه این قبر لعتنی خالی را که می گویند پایش بگریم .............

ولی او می داند که تو آنجا نیستی...

تو درست توی آینه ای، به او نگاه میکنی ؛گونه اش رو می بوسی و می گویی بخند... خوشگلم، بخند....!!!!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 46
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

در سکوت فرو رفته بود

 

با هر قدم که بر میداشت به انتهای جاده خاکی نزدیک تر می شد

 

نفسهایش به شماره افتاده بود، نگاهی به رهگذارن دیگر انداخت، آنهایی که در حال برگشت بودند با سرعت و انرژی بیشتری راه می پیمودند

 

با خودش فکر کرد بالا رفتن چقدر سخت است و پایین آمدن ساده!

 

به نیمکتی در وسط راه رسیدند آخرین توانش را هم برای رساندن خود به صندلی اش مصرف کرد

خودش را روی صندلی پرتاب کرد کمی که گذشت صدای نفس نفسهایش بند آمد

سرش را چرخاند و منظره روبه رو را نگاه کرد

تمام شهر زیر پایش بود، آهی کشیده وگفت:

اَ.... چقدر خونه، آخه این انصافه که از بین این همه خونه یکیش فقط یکیش واسه من نباشه...!؟!

حرفش مثل سیلی هایی که باد سرد به گونه ام می نواخت بر قلبم کوبیده شد

دستهایش را گرفتم و بوسیدم،

لبخندی زدم و گفتم

تا قله راه زیادی مونده، اگه وایسی حتما سردت میشه و دیگه نمی تونی بالا بری

راه سخت و طولانی ولی یه نگاه به لبخند اونایی که دارن میان پایین بنداز...!!

همه اونایی که اون بالان و حالا دارن میان پایین همین راهو رفتن، شایدم میانبر زدن و با تله کابین رفتن! ولی هیچ کدوم اون تله کابین سوار ها کوه نورد نیستن!

پس برای رسیدن به قله ات بنورد عزیزم، بنبرد!!

 

منتظر دیدن لبخندت موقع ایستادن روی قله و آسودگی پایین اومدنت هستم...

 

اما یادت باشه که آهسته و آروم و با دقت بالا بری، و گرنه خطر سقوط خیلی زیاده

نذار طمع اوج، طعم تلخ سقوط رو به کامت بنشونه...!

 

تا از سرما یخ نزدی بلند شو عزیزم ... من تا ته این راه با توام و منتظر دیدن لبخندت...(!)

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یه نگاه به آسمون کردم و پشت اون ابرای سفید دنبال یه چیزی می گشتم

از بچگی یاد گرفته بودیم که خدا تو آسموناست

نمی دونم واقعا خدا اونجاست یا نه؟

اصلا چرا باید تو آسمونا دنبالش بگردیم؟

با خودم فکر کردم

مهم نیست کجایی مهم اینه که من می خوام بدونم فلسفه این حسی که گذاشتی تو سینه من و آدما اسمش رو گذاشتن قلب چیه؟؟

این قلب لعنتی همین که پمپاژ خون بکنه بسه دیگه این احساس چیه؟؟

 

بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این دل چه نقش مثبتی تو زندگی داره ؟

 

جز اینکه هراز گاهی بگیره، یا یکی بشکنه اش؟:sad0:

یا یه چیزی بخواد که نتونه بهش برسه! یا اینکه یه ریز تنگ شه! sigh.gifیا اینکه یکی بیاد خیلی شیک ساکن شه و خیال رفتن هم نکنه و هر وقتم عشقش کشید راشو کج کنه بره یه جای دیگه یه دل دیگه لنگر بندازه!!:banel_smiley_4:

 

یهو یاد این شعر افتادم:

 

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق؟

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟678116_rose_mini.gif

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

خیلی سخت که باشی می شکنی و هیچی از اصل وجودت نمی مونه جز یه هزار پاره وصله و پینه!!

خیلی نرم هم که باشی ذوب می شی و هیچی از خود خالصت نمی مونه که ترکیبی از تو با غیر از تو!!

 

اونجوری نگام نکن

 

منظورم به تو و نگاهت به سیلی های روزگاره به شکست هایی که خوردی!!

به مقاومتت در برابر طوفانmbscq8.gif

 

هیچ دقت کردی که وقتایی که می خوای خیلی خودت باشی یکی از دو سر طیف میشی و بعد از شکستت می فهمی هیچی ازت نموند و این کاملا متضاده با اون چیزی که هستی؟؟:sigh:

 

پس اینقدر از تغییر نترس،منعطف باش اما ذوب نشو، سخت باش اما سنگ نشو!

 

بذار تغییر کنی،تغییراتی که دوسشون داری

بعد می بینی این شکستهات بودن که تو رو به پیروزی هات رسوندن

پس به شکستهات تکیه کنchillpillsmile.gif

 

 

چون تورو در برابر نقاط ضعفت آگاه گردن و تو تغییر کردی

بزرگ شدی و حالا دیگه از تغییر نمی ترسی...:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

باز هم گفت بنویس!

 

اما اینبار اوی همیشگی ام نبود غریبه ای بود در لباس یک حامی مهربان!

 

پرسیدم: از چه و برای که بنویسم؟

 

گفت: از خودت و برای خودت بنویس در خلوت و تنهایی ات بنویس! شبها را که دوست داشتی، در شب و دور از چشم بیگانه ها بنویس.

 

چقدر سخت بود، شبها خودم را مشغول می کردم که وقتی پیدا نکنم. از چه فرار می کردم؟ از خودم؟ یا معرفی خودم؟ منکه قرار نبود آن نوشته را برای کسی بنویسم حتی برای تو!

 

شب آخر بی آنکه حتی ثانیه ای به آنچه می خواهم بنویسم، فکر کرده باشم؛ قلم را برداشتم و بار دیگر خودم را به حریر لطیف خیال سپردم.

قلم روی کاغد سر می خورد و اشک بود که گاه رد پآنرا پاک می کرد،

قلم شکایت می کرد و می نوشت و مینوشت، گاهی دستم از یاری اش باز می ماند، کمی مکث و باز هم ادامه!

 

چقدر دلش پر بود...

 

و چه بارانی بارید چشم هایم بر تن کویری کاغذ!

 

تمام شد!

 

وحشت خواندن دوباره هر آنچه که هستم کاغد را تا کرد و گوشه ای پنهان!!

 

دوباره در مقابلش نشستم، از تکلیفی که داده بود پرسید

 

بدون لحظه ای درنگ از ابتدا تا انتها را برایش خواندم، هر چقدر پرسیدم بس است!؟ با اشتیاق می خواست که ادامه دهم!

 

در انتها دستی زد و باز هم این جمله را شنیدم:

 

چقدر زیبا می نویسی بهار ...

 

و او چیزی را که من از آن می ترسیدم برایم جور دیگری معنا کرد! جوری که دوستش داشتم!!

 

به راستی فرق دو نگاه به یک واقعیت، یک حرف و یک جمله همانند دو سوی یک ورق است!

یک طرف پوچی و یک طرف امید...!

لینک به دیدگاه

به نام خدا!

 

همان خدایی که سلام را یادمان داد تا به هنگام آشناییمان حرفی برای گفتن داشته باشیم.

 

سلام بابا لنگ درازم... سالها از کودکی ام و آخرین نامه ای که برایت نوشته ام می گذرد

 

نمی دانم من بی وفا شدم یا دنیا سایه تو را از من گرفت؟

 

نمی دانم چرا نه آمدنت مثل قصه کارتون کودکی ام بود و نه رفتنت مثل پایان آن، رنگی...!

 

یادت است؟ جای آنکه تو بابایم شوی، من دخترت شدم!؟

 

یادت است، آنروزهایی که برایم از لذت تاب خوردن بچگی هایت می گفتی و اینکه همیشه دلت می خواست، در آخرین لحظه اوجت از تاب پایین بپری و با قدرت، به گرد و خاکی نگاه کنی که هنگام فرودت، از کنار پایت بلند میشود؟

 

یادت است، می گفتی از تاب خوردنت لذتی نبرده ای و فقط فکر پریدن بوده ای و بعد دوباره در صف طولانی تاب می ایستادی؟

 

و من چه کودکانه تو را قهرمان خیالم می دانستم، هر بار از هر تاب بازی روزگار به یاد تو لذت بردم...

 

شاید هیچ کدام از اینهایی که یادم دادی، یادت نباشد! مثل همیشه نا گفته هایت، نامه های بی جوابم، نجواهایی که همیشه با تو و درخیالم می کردم... آری مثل همیشه حق با توست.

 

و چه سخت است بعد از این همه سال، دوباره دست به قلم گرفتن برای بابایی که شاید حتی لنگ هایش هم دراز نیست!

 

و چه تلخ است، این سراب حقیقت، وقتی سالها به نامه های برگشت خورده ام می نگرم که حتی به مقصد هم نرسیده اند!

 

نمی دانم یعنی این بار، نامه به دستت می رسد، بابا...؟!

دخترکی که نمی دانست شاید آخر قصه اش به شیرینی کارتون محبوبش نباشد،

اما بابایی داشت،

به بزرگی خیالی که، هیچ حقیقتی نتوانست آنرا از او بگیرد...!!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

اینجوری نگاهم نکن!

نگو چقدر ضعیفی!

باور کن سخت است

خیلی....

 

سخت تر از تمام سنگینی نگاه تو که مدتهاست شانه هایم زیر دینش خم اند!

 

باور کن دردم کمتر از بار غمگین نگاهت نیست!

 

نمیدانم چگونه برایت بنویسمش باورت نمی شود وقتی خواستم قلم را بر دارم و کاغذ را شریک درد و اشکهایم کنم او هم شکست و ننوشت!!

 

اما تو این گونه بخوان و جوابم را تو بده!

 

دیدی یه وقتایی یه خیابونو که نمی شناسی می ری، می بینی همه دارن دور می زنن!

هول برت می داره و می پرسی چی شده؟

می گن: نرو ! تهش بسته است!

 

ولی تو با خودت می گی : باید برم این تنها راه باقی مونده واسه رسیدن به مقصده! دیگه وقتی برای برگشتن نیست

 

با خودت می گی اونا نمی دونن که چقدر به رسیدن و تونستنت باور داری

 

اما شایدم تو به تجربه اونا اعتماد نداری!!

 

 

کدومش آرومت می کنه؟

بری و تمام باورت نابود شه، جاش یه تجربه بمونه و تو هم تو راه برگشت با التماس به بقیه بگی این کارو نکنن؟!

 

یا نری و واسه همیشه حسرت شاید می تونستمش به دلت بمونه؟!hanghead.gif

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...