pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ به نام خدا خدایی که مرا آفرید بی آنکه خود بخواهم یا بدانم چرا لحظه هایی هست که جز تو هیچ کسی را ندارم لحظه هایی که دلم یک کویر می خواهد و یک آسمان و تو... تو و یک آغوش ...تنها برای گریه کردن... و یک کاغذ و قلم برای نوشتن حرف های یک پری... پری کوچکی که در اقیانوسی مسکن دارد پری کوچکی که شب از یک بوسه میمیرد و سحر گاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.... پری کوچکی که دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام... می نوازم این دل نامه را .... هر خطش را خود می نویسم... خواستی خود برایم بنویس....:icon_gol: 35 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ روی شنهای داغ ساحل می کنم با خدای خود درد و دل که چرا به آن هنگام که از درد به خود میپیچیدم صدایت را نشنیدم یا تورا از پس آن آبی زلال ندیدم ناگهان صدایی رسید ز سوی ماه... که تا کنی به دور دست ها نگاه آنجا که آسمان با دریا تنها خطی فاصله دارد آنجا که دریا از در آغوش گرفتن خورشید هزارها خاطره دارد!! مرغ دریایی می کند پرواز... راز هستی می شود آغاز پرنده در آسمانش لا به لای ابر ها لانه دارد مروارید دریا در آغوش صدف خانه دارد پشت سر در نوک قله درخت سبزی کنار نهر آب سایه دارد در اعماق زمین کرم خاکی در دهانش دانه دارد... کوه و دریا ماه و خورشید دلیلی ساده دارد... که امیدت در آسمانها باده دارد!!! زان خدایی می پرستی... داده عشق و داده هستی...!!! -پری 27 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ گوش کن! این صدای قلب خراش سکوت است!! صدای پیوستن یک جویبار به دریا و اقیانوس صدای فریاد بی صدای سقوط یک دانه برف از اوج آسمان ...! صدای ظهور رنگین کمان... صدای قدم های خورشید وقتی به هنگام طلوع سر زده و بی اجازه وارد اتاق می شود! صدای گونه هایی که از شوق نگاه دااغ می شود...! صدای چشم هایی که از خواب بیدار می شود صدای قلبی که برای دوری تو عزادار میشود... به دقت گوش کن این صدای گلی است... گل سرخی که شکفته می شود...!!! و من سالهاست با صدای فریاد این سکوت زندگانی کرده ام.... 22 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ چه قدر سخت است نوشتن... زمانی که می خواهی حرفی را بزنی اما اجازه اش را نداری! چقدر قلب دردش می آید چقدر سخت است وقتی قلم را بر می داری لرزش دست هایت را کنترل می کنی می خواهی بنویسی اما قلم می شکند کاغذ پاره می شود و همه با زبان بی زبانی می گویند ننویس! و تو می مانی و یک بغض در گلو و هزاران هزار حرف در سینه... و دوباره سعی می کنی برای نوشتن بعد به دنبال جایی برای پنهان کردن نوشته هایت از چشم های نامحرمان.... آزادی چقدر دل تنگتم..........!!!! 20 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۰ از پس شیشه عینک استاد سرزنش وار به من می نگرد باز در چهره من می خواند که چه ها در دل من می گذرد می کند مطلب خود را دنبال بچه ها عشق گناه است... گناه...!! وای اگر بر دل نوخواسته ای لشگر عشق بتازد بیگاه می نشینم همه ساعت خاموش با دل خویشتنم دنیایی است ساکتم گرچه به ظاهر اما در دلم با غم تو دنیایی است مبصر امروز چو اسمم خواند بی خبر داد کشیدم ... غایب !!! رفقایم همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب! بچه ها هیچ نمی دانستند که من آنجایم و دل جای دگر من به یاد تو و آن روز بهار که تو را دیدم در ان جام سبز تو سخن می گفتی اما نه ز عشق !! من سخن می گفتم اما نه ز درد من به یاد تو و آن خاطره ها یاد آن روز چو بگذشت چو باد که در این لحظه به من می نگرد از پس شیشه عینک؛ استاد...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 20 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۰ امشب و امروز رو هرگز فراموش نمی کنم هنوزم بهترین هام رو با تو دارم نمی دونم شاید یه روزی اینجا رو نشونت دادم و این نوشته رو دیدی... ممنونم ازت برای بودنت برای لمس حضورت برای تمام ثانیه های سختی که تو کنارم بودی.... برای امروز و امشب کاش زمان می ایستاد و همه جای دنیا به اندازه آغوش تو امن بود... کاش قرار نبود ازت جدا شم حتی چند روزش هم سخته... امشب اولین شبی بود که خط قرمز ها رو با تو شکستم کنارت موندم و کنارم موندی... به تو..... به بهترین دوستم... بهترین همدمم.... بهترین کسم... آهای مردم دنیا... بهترین دوست دنیا مال منه مال من....!! خدایا به سلامت نگهش دار... 18 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۰ گفت بنویس گفت از خرس قطبی گنده ای بنویس که عاشق پری دریایی کوچکی شده بود با این فرق که خرس قطبی قصه ما سیاه سیاه سیاهه... و من می نویسم... چقدر آزادی رو دوست دارم مثل یک پری به هر جایی که بخواهم در اقیانوس سفر کنم و هر کشتی ای را که دیدم به دنبال شاهزاده ای... [FLASH=۱۰,10] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/FLASH] 18 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۰ بعضی وقتا یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه... شایدم باید بعضی وقتا گذاشت و رفت هیچ کس از آینده خبر نداره شاید منم باید برم ولی نه دنبال آینده دنبال یه جاده دیگه انگاری این کوچه هم بن بسته! 20 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ همیشه با خودم می گم نه ... بذار این بار رو هم امتحان کنم شاید اینبار فرق بکنه اما وقتی به تهش می رسم می بینم نه این همون کوچه بن بستیه که بارها اومدمش هنوزم بن بسته.... نام کوچه را هر بار با نام کسی می گذارم که نشانی کوچه را داد اما نگفت که کوچه دیواری به بلندای سادگی من دارد... این بار هم می شکنیم... باشد که درس عبرتی دیگر باشد.... هر چند که می دانم پیشه من پیمودن کوچه های بن بست به دنبال راهی باز است... 21 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۰ به جای تقدیم به .... می خواستم اینجا داستان هایی رو بنویسم و بگم تقدیم به... فکر کردم تو که نیستی چه فایده که من چیزی رو تقدیمت کنم... بعد دیدم من می نویسم ... نمی دونم کی اما می دونم یه روزی این نوشته ها را خواهی دید و داستانی را که به تو تقدیم کرده ام.... ویکا گفت: ما ابدی هستیم چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری می گذریم. از نقطه ای بیرون می آییم که هیچ کس نمی شناسد! و به سویی می رویم که هیچ کس نمی داند!! ویکا ادامه داد : مسئله این است که وقتی مردم به حلول روح فکر می کنند همواره با سوال بسیار سختی روبه رو می شوند: با توجه به آنکه در بدو پیدایش تعداد بسیار کمی انسان روی زمین وجود داشته و امروز تعداد انسانها بسیار زیاد است این همه روح جدید از کجا آمده است؟ نفس بریدا بند می آید بارها همین سوال را از خود کرده بود. ویکا پس از مدتی گفت: پاسخ این سوال آسان است . در بعضی از حلول ها تفسیم می شویم! روح ما درست مثل بلور ها و ستاره ها درست مثل سلول ها و گیاهان تقسیم می شود. روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود و بدین ترتیب در طول چندین نسل بر بخش بزرگی از کره زمین پخش می شویم! بریدا پرسید: و تنها یکی از این بخش ها از هویت خودش آگاه است؟ ویکا بی آنکه به بریدا پاسخ بدهد گفت: ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیا گران آنرا روح جهان می دانند، در حقیقت اگر روح جهان فقط تقسیم بشود هر چند گسترش می یابد، اما ضعیف تر هم می شود ! پس همانطور که تقسیم می شویم، دوباره باهم ملاقات می کنیم. و نام این ملاقات دوباره ؛عشق؛ است. چون وقتی روحی دوباره تقسیم می شود ، همیه به یک بخش مادینه و یک بخش نرینه تقسیم می شود. ویکا ناگهان خاموش شد و به کارتهای پراکنده روی میز نگریست. ادامه داد: کارتها بسیارند . اما همه عضو یک دسته کارت هستند برای درک پیام هر کارت ، وجود تمامشان لازم است! همه آنها به یک اندازه مهم اند. ارواح ما هم همینطورند . انسان ها مثل این کارتها همه به هم متصل اند!! « در هر زندگی این مسئولیت اسرار آمیز را بر عهده داریم که دست کم با یکی از بخش های دیگر، دوباره ملاقات کنیم. عشق اعظم که آنها را از هم جدا کرده ، با عشقی راضی می شود که دوباره آنها را با هم یگانه کند!» - و من چه طور می توانم بخش دیگر خود را بیابم؟ ویکا گفت: «شهامت خطر را داشتن!!! به خطر شکست تن دادن! خطر نومیدی و سرخوردگی را پذیرفتن! اما هرگز دست از جستجوی عشق نکشیدن کسی که از این جستجو دست نکشد پیروز می شود!» - امکان دارد در هر زندگی با بیشتر از یک بخش وجودمان ملاقات کنیم؟ ویکا با تلخی بارزی اندیشید : بله وقتی اینطور بشود قلب تکه تکه می شود و نتیجه آن درد و رنج است!!!! « ما مسئول سراسر زمینیم، چرا که نمیدانیم بخش های دیگر ما که از زمان آغاز وجود مارا تشکیل می داده اند، حالا کجایند، اگر خوب باشند، ما هم خوشبختیم!! اگر بد باشند هر چند ناهشیار از بخشی از این درد رنج می بریم!!. اما بالاتر از هر چیز در زندگی مسئول آنیم که دست کم یک بار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی می کند یگانه شویم!! همینطور می توانیم بگذاریم که بخش دیگر ما به راهش ادامه دهد ، بی آنکه این حقیقت را بپذیرد و یا حتی درکش کند! در این ضورت برای ملاقات دوباره با او ، نیازمند حلول دیگری هستیم و به خاطر خود خواهیمان، به بدترین عذاب محکوم می شویم، عذابی که خودمان خلق کرده ایم : «تنهایی» و هیچ کس ندانست که من در برابر نیمه دیگر وجودم چگونه مجبور به تحمل این عذاب شده ام.... «تنهایی» 25 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۰ قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود... و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام... و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه دادم... 22 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ دورنماهای زیبا... مرز هایی که تعیین شده اند و من با کنجکاوی هایم آنها را می شکنم ... وقتایی که از یه موضوعی گذشته ،خیلی که با خودم فکر می کنم و به تعارضهایی که در اون زمینه باهاشون بر خورد کردم پی می برم اینکه چرا یه چیزی از دور خیلی قشنگ و زیباست ولی خیلی که نزدیکش می شی می بینی اون زیبایی رو دیگه نداره! زیاد که پا فشاری می کنی و نزدیک تر میشی تازه با خودت میگی ای کاش همون دور می ایستادم ! زیبایی ها رو از دست نمی دادم ... ولی شاید دیگه خیلی دیر باشه، دیگه حقیقت هایی رو فهمیدی که با وجود اونها دیگه اون دورنما برات اون زیبایی رو نداره! درست مثل عکس گرفتن می مونه اگه از فاصله خیلی نزدیک عکس بندازی تصویر دیگه زیبایی های خودش رو نداره در عوض چیزایی دیده می شن که شاید زشت نباشن ولی در اون فاصله بد به نظر می رسن... خیلی وقتا نباید اصراری به نزدیک شدن داشت... حقیقت هایی هست که نباید اونها رو دید دیدن اونها زجر زیادی رو به بار می یاره... و بازم به این جمله رسیدم که می گه: از نیم فراز زیبا تر به دیده می آید جهان... 17 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود...... همیشه یکی بود یکی نبود تمام قصه ها با یکی بود و نبود دیگری آغاز می شن که یکی بود، یکی نبود... اما بعد هر قصه ای از درد خودش حرف می زنه و هیچ وقت ، هیچ کدوم با صراحت نمی گن اونی که بود ؛چه بلایی سرش اومد؟ در گذر زمان چه اتفاقی براش افتاد؟ به کجا رسید؟ اما اینجا آخر قصه نیست وسط این تن سپردن ها به تغییر و تخریب و تقدیر، یه خرچنگ کوچولو(شایدم بزرگ) از نوع نعل اسبی پیدا میشه، میاد و می خواد ثابت کنه : نه ! اینجوری نیست! میشه مثل روز اول بود، پاک ، ناب، زلال، خالص... میشه هر روز، هر لحظه، هر قدم، اولین بار رو تجربه کرد، اولین باری که هیچ وقت تموم نمیشه! هیچ وقت بار دوم و سوم نمیشه... هیچ وقت بار آخر نمی شه! خرچنگ نعل اسبی به خاطر دلایل شیمیایی و زیست شناسی و... نبود که بدون تغییر موند، اون بدون تغییر موند تا ثابت کنه، میشه همه چیز عین نخستین بارش باشه! میشه همه چیز پایدار باشه! میشه نخستین بارها ابدی باشن...!! خیلی چیز ها پایدارن مثل اثری که یه دوست ، یه آشنا، یا شایدم یه غریبه روی آدم می ذاره! خدا رو چه دیدید، شایدم اثری که یه کتاب روی آدم می ذاره جزء اون چیزهای پایدار دنیا باشه!! پ ن :خرچنگ نعل اسبی یه خرچنگه که ۳۰۰ سال بدون تغییر باقی موند! 13 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۰ و اما قصه منو پری دریایی از تمام جذابیت ها و خاطرات دوران کودکیش که بگذریم... خیلی قبل تر از این که وارد دنیای مجازی شم یه عزیز خیلی عزیزی این اسم رو روی من گذاشت و بهم گفت پری دریایی بعد از اون تقریبا خیلی ها بهم گفتن تو خیلی شبیه پری دریایی هستی... و من هنوز هم موندم که این کارتون رو از روی زندگی من ساختن یا من زندگیمو شخصیتمو از روی این کارتون؟ پری دریایی با همه شیطنت هاش سرکشی هاش آرزوهاش همه و همه خلاصه ایست از هر آنچه که من هستم... برای همین این آهنگ و آهنگی که صفحه قبل گذاشتم تقریبا توصیف خودم در قالب آهنگه و اما این آهنگ که برنده جایزه اسکار سال۱۹۸۹ شده تقدیم به همه شما [FLASH=10,10] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام [/FLASH] پ ن:حیفم اومد که شما متن شعر Under the sea رو نشنیده از دنیا تشریف ببرین از شعر جذاب قسمتی از شعر Under the sea رو ترجمه کردم که بد نیست بخونید. ببینید چرا اسکار و هزار تا جایزهی موسیقایی دیگه گرفته! زیر دریا ماهی زشتهی دریاچهی همسایه The seaweed is always greener قوی خوشگلیه!* In somebody else’s lake رویات اینه که بری اون بالا You dream about going up there ولی این اشتباه فاحشیه! But that is a big mistake دور و ورتو نیگا کردی؟ Just look at the world around you کف اقیانوس رو نیگا کردی؟ Right here on the ocean floor با این همه چیز جالب… Such wonderful things surround you دیگه دنبال چی میگردی؟! What more is you lookin’ for? زیر دریا Under the sea زیر دریا… Under the sea همونجایی که خیستره! خیلی خیلی بهتره Darling it’s better Down where it’s wetter منو باورم کن! Take it from me اونور ساحل، آدماش جون میکنند تمام روز رو… Up on the shore they work all day زیر آفتاب Out in the sun they slave away اما ما وقتمونو میگذرونیم به خوشخوشونی!! While we devotin’ Full time to floatin’ زیر دریا… Under the sea ماهیها خیلی خوشن این پایینا Down here all the fish is happy میرن و با موج دریا میکنن شینا ** ! As off through the waves they roll اما اون که اون بالاس… The fish on the land ain’t happy ناراحته، خوشحال نیست They sad ’cause they in their bowl چون که جای ماهی تو بشقاب نیست! اما بشقاب، جای شانسته But fish in the bowl is lucky They in for a worser fate اگه روزی شیکم آقای خونه قار و قورش بگیره One day when the boss get hungry بدون اون بشقاب، تقدیر بدشانسته! Guess who’s gon’ be on the plate زیر دریا… Under the sea زیر دریا… Under the sea هیچکسی پیدا نمیشه که تو رو گیرت بندازه Nobody beat us سرخت کنه، یه لقمهی چپت کنه! Fry us and eat us In fricassee ما غذای چرپ و چیلی برای بالاییها هستیم! We what the land folks loves to cook اما پایین، زیرآب، رها هستیم Under the sea we off the hook غم، خونه خرابه We got no troubles زندگی همش حبابه! Life is the bubbles زیر دریا Under the sea زیر دریا Under the sea …. * مشابه ضرب المثل خودمون که میگیم مرغ همسایه غازه. سعی کردم براش یه معادل خوب پیدا کنم. ** قافیه جور نشد، شنا رو با اجازهتون خرچنگی نوشتیم!! 19 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۰ هنوزم تو شب هات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری!! من اون ماهو دادم به تو یادگاری... از وقتی خودم رو شناختم عاشق شب بودم شب و سکوتش شب و آرامشش شب و تنهایی هاش وقتی هیچی جز صدای جیرجیرک های باغ پشتی به گوش نمی رسه وقتی پنجره رو باز می کنم و دستام نه از استرس که از نسیم خنکی که میاد یخ می کنه و من با خیال راحت با خودم فکر می کنم کتاب می خونم و... بدون اینکه نگران چشم های بیگانه باشم برای خودم می نویسم و یا وقتایی که دلم تنگه به ماه نگاه می کنم و اشک می ریزم ای کاش آرامشی که شب داشت همیشه بود ای کاش آزادی ای که شب داشت همیشه بود ای کاش می شد ماه شبهامو بهت هدیه کنم حتی اگر سهم من نباشی... حتی اگر نباشی و من بیشتر از این می خواهم... 14 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۹۰ یه روز یه عرق پیشونی داشته می رفته... می رسه به یه اشک چشم، همدیگرو بغل می کنن و خوشحال و خندان سرازیر میشن به سمت سیبیل... سیبیلِ یه کارگر دلشکسته و خسته اینو در جواب کارگری نوشتم که دیروز تو شیرینی فروشی از هر غرفه دور از چشم همه یه شیرینی بر می داشت و می خورد و یه کیک هم می انداخت تو کیسه اش! مامان دید خواست بره بگه من دستش رو گرفتم و کشیدم نذاشتم بره... نمی دونم کار درستی کردم یا نه فقط با خودم فکر کردم که اگه اینقدر محتاج نبود این کارو نمی کرد ... 15 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۹۰ الا "دوستت مي دارم" بارم نيست با طعنه تلخ "آخرش...؟!!!" كارم نيست... تا پرچم پاره پوره دل برجاست مي آيم و عالمي جلو دارم نيست! سر كلاس نشسته بوديم و بحث آزاد بود! يحثي از عشق و ازدواج و اعتماد.... يه چيزي برام خيلي جالب بود اونم اينكه استاد مي گفت :عشق مثل اعتياد مي مونه؛ مثل وسواس، همش توي ذهنت تكرار مي شه و تكرار و تكرار... و فكر مي كني بهش نياز داري! مقل يه ماده مخدر... بدنت بدون اون درد مي كنه... فكر مي كني با تركش مي ميري و با فكر كردن بهش آروم ميشي... درست مثل وسواس ! اما چاره چيه؟ چه كار بايد كرد؟ . . . . . و نتيجه اينكه درمان هر دردي در دل همون درد است پادزهر هر زهري رو از خود اون زهر مي گيرن و درمان هر عشقي فقط با خود عشقه... عشقي كه دو جنبه داره جنبه مثبت و جنبه منفي مثبتي به نام دوست داشتن و منفي اي به نام دل باختگي يا fall in love گير افتادن در عشق... من جنبه مثبتش رو مي خوام... براي ابد ! تا هميشه ! بي شكست... 17 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۳۹۰ دوباره پاییزه فصل تولد عشق... پاییز که می شود تازه بهار را لمس می کنم! پاییز که می شود دیگر روشنی هوا را هم ندارم پاییز که می شود رهگذران بی اعتنا پا روی برگ هایی می گذارند که زمانی در اوج روی شاخه برای خود پادشاهی می کردند و امروز به زیر پاهای من و تو له می شوند بی آنکه کسی به صدای خورد شدنشان کوچکترین اعتنایی بکند پاییز که می شود تازه بهار معنا می یابد تازه امید مفهوم دارد انگار که تا وقتی چیزی را از دست ندهی قدرش را نمی دانی پاییز فصل دل دل کردن و بی قراری ها فصل انتظار به امید بهاری دوباره دوباره پاییزه... فصل تولد تو قدرت را اینبار بیشتر می دانم... 14 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مهر، ۱۳۹۰ مبارزه... امید... ایستادگی... باختن... و در نهایت بردنی به نام بزرگ شدن! نمی دونم چرا وقتی این داستان رو برای هر کسی تعریف می کنم همه با بهت بهم نگاه می کنن یا فکر می کنن من یه موجود فضایی ام! یا دارم شعار می دم! یا خوشی زده زیر دلم! اما بلاخره بابام اعتراف کرد که من از ۱۴ سالگی خودم شخصیت زندگی افکار و راه خودم رو انتخاب کردم! خودم و به تنهایی و فقط با همین تئوری: من می خوامش براش می جنگم تا آخرین لحظه! جلوی همه دنیام که شده می ایستم! ریسکش رو می پذیرم نتیجه اش یا برده! یا باخت! یه جاهایی بردم و یه جاهایی هم باختم! اونجایی که بردم نتیجه اش شده چیزی که الآن هستم! و اونجایی که باختم در واقع برد بیشتری کردم چون فهمیدم که هنوز ضعیفم هنوز نقص دارم! و باید بلند شم باید ثابت کنم که هنوز یه راهی هست راهی برای باز کردن این بن بست! برای رسیدن به چیزی که در ذهن منه! شاید هدفم فرق کرده باشه! شاید یه چیزیو برای همیشه از دست داده باشم یه جنگی رو باخته باشم اما در واقع بردم! چون بهاری ساختم بزرگتر و محکم تر از قبل! همه چیز فقط در یک کلمه خلاصه میشه: یک باور ساده! باورم کن...!! 10 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آبان، ۱۳۹۰ رویا... تخیل... من و تخیل و رویا! از وقتی خودم رو شناختم ما سه تا با هم بودیم! من تو خیالم چیزایی رو می خواستم و ساختم!! گاهی تو واقعیت بهشون می رسیدم و می شدم فاتح دنیا و اکثریتی که بهش نمی رسیدم می شدم بازنده عالم! من و خیال و رویا بهشتی که خوشحالم می کرد اما تو خیال واقعیتی که داغونم می کرد اما تو واقعیت! من و خیال و رویاهام با تموم دنیا جنگیدیم شاید حقیقت تهش تنهایی تلخی باشه ولی عمری رو با رویایی شیرین زندگی کردم دلم چقدر بی طاقت شده این روزا از این حقیقتا دلم رویا و خیالم رو می خواد دلت تنگه بهار ...تنگ.... 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده