رفتن به مطلب

واما عشق...


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

  • Like 23
ارسال شده در

خیلی قشنگ بود...:ws44:

  • Like 6
ارسال شده در

مردا چی فکر میکنن زنا چه نقشه های میکشن:banel_smiley_4:

  • Like 6
ارسال شده در

مردها همیشه ساده هستند و زود خر میشن :hanghead:

  • Like 6
ارسال شده در

خانمه چه شوهرشو دوست داشته... واسه مراسم ختمش از اونايي كه دوست داشته درست كرده تا روحش شاد شه:ws3:

  • Like 7
ارسال شده در

این مردا تا لحظه مرگشونم شلخته اند :ws3:

  • Like 6
ارسال شده در

:ws28::ws28::ws28:

 

چقدر این خانوم ها آینده نگر هستند.

  • Like 5
ارسال شده در

چقد باحال :ws28:

  • Like 3
×
×
  • اضافه کردن...