spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام 23 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ مردا چی فکر میکنن زنا چه نقشه های میکشن 6 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ مردها همیشه ساده هستند و زود خر میشن 6 لینک به دیدگاه
M.P.E.B 4852 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ خانمه چه شوهرشو دوست داشته... واسه مراسم ختمش از اونايي كه دوست داشته درست كرده تا روحش شاد شه 7 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ این مردا تا لحظه مرگشونم شلخته اند 6 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ :ws28: چقدر این خانوم ها آینده نگر هستند. 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده