رفتن به مطلب

خدا تنها بود


ارسال های توصیه شده

خدا تنها بود

خدا غمگین بود

هر روز در بهشت قدم می زد و مخلوقاتش را تماشا می کرد . همه به او احترام می گذاشتند و تعظیمش می کردند. اما او دیگر از این کارها لذت نمی برد .

وقتی که می دید فرشته هایش باهم بازی می کنند و می خندند حسرت می خورد . مخلوقات خودش بودند اما به شادی آنها حسادت می کرد.

ابلیس یکی دیگر از مخلوقات خدا بود که خدا را بسیار دوست داشت، هر لحظه ای که او را می دید به دست و پای خدا می افتاد، بوسه بر جای پایش می زد، عبادتش را می کرد.

اما خدا او را دوست نداشت !

همه فرشته ها خدا را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند اما ابلیس را برای تمام لحظات کنار خود می خواستند، با او بازی می کردند و از سر و کولش بالا می رفتند، بوسه اش می زدند و هر فرشته ای او را به سمت خود می کشید تا در کنار او باشد.

خدا این صحنه ها را می دید.

غرور خداوندگاری خدا به او اجازه نمی داد که از فرشته ها بخواهد با او هم بازی کنند و به همین دلیل به ابلیس حسادت می کرد و دلیل نفرتش همین بود و می خواست هر طوری شده دست به سرش کند .

خداوند ابلیس را به بهانه های واهی از فرشتگان دور می کرد. ابلیس از جان و دل حرفهای خدا را گوش می داد و دم نمی زد اما فرشتگان با التماس از خدا می خواستند تا هر چه زودتر ابلیس را به نزد آنان بازگرداند تا با او بازی کنند و این کار نفرت خدا را بیشتر و بیشتر می کرد.

یک روز که خدا بازی فرشتگان را تماشا می کرد تصمیم تازه ای گرفت. خدا سنگدل شده بود و می خواست با تحریک احساسات ابلیس نسبت به خودش، بهانه ای بتراشد و او را از درگاه بیرون کند.

خداوند همه مخلوقات را صدا زد و خواست که جمع شوند. در میان آنان به سخنرانی پرداخت و گفت که می خواهد موجود جدیدی بیافریند تا نظام خلقت رونقی پیدا کند.

ابلیس گفت : چه موجودی؟

خدا گفت : آدم

ابلیس : که چکار کند؟

خدا : مرا عبادت کند

ابلیس : ما که تو را به نحو احسنت عبادت می کنیم و هیچ گاه از تعظیم و سجود غافل نبوده ایم پس خلقت چنین موجودی که فقط شما را عبادت کند برای چیست؟

خدا جواب قانع کننده ای نداشت ، فقط گفت :

خاموش ، چیزی را که من می دانم شما نمی دانید.

ابلیس هم گفت : هر چه شما امر بفرمایید و هر لحظه که بگویید من و دیگر فرشتگان آماده ایم به شما کمک کنیم.

طرح ها و نقشه ها و مواد اولیه آماده شده بود و خلقت آغاز شد.

مخلوقی که فلسفه حضورش کینه خدا بود به ابلیس و کارش بیرون کردن ابلیس از درگاه بود و کار دیگری نداشت.

 

 

خلقت آدم تمام شده بود. همه جمع شده بودند تا او را نگاه کنند و شاهد اولین حرکاتش باشند و برخورد خدا را با او ببینند. ناگهان خدا فرمان عجیبی داد، به همه امر کرد که به این مخلوق تاره از راه رسیده سجده کنند و تمامی فرشتگان برای چند لحظه نافرمانی کردند. آخر آنها تا آن روز فقط خدا را سجده کرده بودند نه مخلوق خدا را، آن هم مخلوقی که خودشان هم در ساختنش شریک بوده اند.

اما خدا مجدداً فریاد کشید و امر به سجده کرد. فرشتگان همه از ترس سجده کردند. اما ابلیس سجده نکرد .

خدا می دانست چرا او این کار رانکرد اما همین را می خواست و با ظاهری متعجب پرسید :

خدا : « توچرا سجده نکردی ؟ »

ابلیس : اخر او آفریده شماست و من هم همینطور. چگونه بر او سجده کنم در صورتی که هر دو مخلوقیم و در یک جایگاه هستیم. وظیفه هردویمان فقط عبادت کردن شماست. اگر من بر او سجده کنم، یعنی باید احساسم را بین شما و او تقسیم کنم و من نمی توانم این کار را بکنم. من فقط شما را دوست دارم و تا آخر عمرم فقط بر شما سجده خواهم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود.

حرفهای زیبا و عاشقانه ابلیس بر دل از سنگ شده و پر از کینه خدا کارساز نبود و مجدداً به ابلیس دستور سجده داد. اما ابلیس همچنان اشک می ریخت و نافرمانی می کرد.

خداوند خوشحال شد و به آنچه که می خواست رسید، حالا راحت می توانست با این بهانه ابلیس را از درگاه بیرون کند و گفت : « تو لیاقت نداری که در اینجا بمانی ، هرچه داری بردار و از بهشت برو بیرون »

فرشته ها از این کار خدا تعجب کردند و به خدا التماس کردند که این کار را نکند اما گوشهای خدا بدهکار نبود و همچنان به اخراج ابلیس اصرار می کرد.

روزها گذشت، بعد از رفتن ابلیس بهشت سوت و کور شده بود و هیچ فرشته ای بازی نمی کرد .

در این میان فقط آدم بود که صدایش می آمد و دائما در حال خوردن میوه های بهشتی بود و از بازی و لذت و نگرانی و حتی عبادت چیزی نمی دانست. زمانی هم که مقداری احساس سیری می کرد، برای استراحت هر جا که دوست داشت می رفت و حق هیچ فرشته ای را رعایت نمی کرد و حتی گاهی اوقات به جای بازی با فرشته ها به آزار آنها می پرداخت.

روزی فرشته ها نزد خدا رفتند و گفتند:

خدایا با این مخلوق تازه چه می خواهی بکنی؟ او نه تنها شما را عبادت نمی کند بلکه دائماً ما را هم آزار می دهد.

خدا در فکر فرو رفت، دیگر به او نیازی نداشت، کارش در اینجا تمام شده بود اما اگر او را از بین می برد داد فرشته ها در می آمد. پس با حالت برآشفته گفت :

ما را عبادت نمی کند؟ شما را آزار می دهد؟ بیرونش کنید از این درگاه، به زمین تبعیدش کنید، به حال خودش رهایش کنید.

فرشته ها هم برای اینکه انتقام ابلیس را گرفته باشند سریعاً این کار را کردند.

حالا انسانی که محصول یک انتقام است در روی زمین نمی داند برای چه بوجود آمده ، چه کاری را باید انجام دهد و به کجا قرار است برود و او مشمول یک سرگردانی مطلق است.

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...