رفتن به مطلب

میخوایم قصه بگیم ... قصه سربسته بگیم


SH E I KH

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 99
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

درود و سلام خودساختگان بر شما اندیش سازان

:icon_gol:

 

باز هم قصه دیگر از دین و انسانیت و هوس های بشری :icon_gol:

مرد قصه اول رو بخاطر بیارین :icon_gol:

 

 

 

 

 

 

یادتونه که مرد قصه ما مذهبی بود و توی شهر خودش نسبتا ثروتمند. مرد قصه ما آخر هر سال مالیش حساب کتاب می کرد و خمس می داد. اون سال املاک زیادی خریده بود و براساس محاسباتش زمین زیادی رو باید بابت خمس می داد. رفت سراغ نمایده مرجع تقلیدش که توی شهرش بود. آخوندی بود بسیار معتبر و سرشناس در شهر که شهره بود به خوبی و نیکی و انسانیت ....

 

اون زمین رو به عنوان خمس طی قرار داد دستی به ایشون داد تا براساس آنچه در اسلام آمده است و اجازه مرجع تقلیدش صرف امور مربوطه گردد. توی اون زمین یک درمانگاه ، یک مسجد و چند باب مغازه ساخته شد که اجاره مغازه ها صرف مسجد و درمانگاه می شد.

 

سالیان دراز به همین شکل طی شد. تا روزی مرد قصه ما متوجه شد آخوند مربوطه مسجد و درمانگاه را طبق قانون شرع وقف کرده است اما درحال اقدام کردن برای گرفتن سند مغازه ها به نام خودشه ... :icon_pf (34):

 

مرد قصه سریعا برآشفت که ای دل غافل چه نشسته ای که ... :icon_pf (34):

 

مرد قصه باورش نمی شد چون آخوند قصه ما خیلی شهره بود به خوبی و شرافت. خلاصه مرد قصه مون رفت تحقیق کرد و دید بله آخوند رو هوس دنیا گرفته.

 

مرد قصه تمام آبرو ، وقت و هر هزینه ای که لازم بود رو انجام داد. مدتها دوندگی کرد. تا موفق شد اثبات کنه اینها از بابت خمس بوده است و طبق شرع اسلام باید وقف شود و درآمد حاصل از اجاره این مغازه ها صرف همون مسجد و درمانگاه بشه.

 

این بزرگترین لطمه ای بود که آخوند قصه توی اون شهر خورده بود. لطمه ای که آبروش رو ریخته بود و بحق ریخته بود.

 

باید یادآوری کنم که قبل فاش شدن این ماجرا پسر مرد قصه ما دختر آخوند رو گرفته بود و این اتفاقی که رخ داد تاحدودی تاثیر گذاشت توی زندگی این زن و شوهر اما خب شکر خدا مشکل خاصی پیش نیومد و به زندگیشون ادامه دادن.

 

مرد قصه ما دیگه پشت سر اون آخوند نماز هم نخوند. دیگه مستقیم به دفتر اصلی مرجعش رجوع می کرد و خمس خودش رو میداد و همیشه مراقب بود اون اموال صرف چه اموری می شود.

 

مرد قصه ما که سالها ست از دنیا پرکشیده است اما آخوند قصه در دنیا به سر میبرد که برایش ارزوی انسانیت و شرافت دارم.

 

 

 

منتظر نظراتتون هستم.

 

:rose:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

اگر این آقا بعد از یکبار خمس دادن و کلاه بر سرش رفتن،باز هم خمس میدهد،امیدوارم باز هم سرش کلاه برود.....

  • Like 6
لینک به دیدگاه
اگر این آقا بعد از یکبار خمس دادن و کلاه بر سرش رفتن،باز هم خمس میدهد،امیدوارم باز هم سرش کلاه برود.....

مرد قصه ما سالها پیش فوت کرده است.

مرد قصه اعتقادش این بود که خمس دادن درست است و این آدمها هستند که سوء استفاده میکنن. پس باید خمس داد و مراقب بود اون خمس درست مصرف میشود یا خیر.

و تا آخر عمر بر این اعتقادش پیابند بود.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
مرد قصه ما سالها پیش فوت کرده است.

مرد قصه اعتقادش این بود که خمس دادن درست است و این آدمها هستند که سوء استفاده میکنن. پس باید خمس داد و مراقب بود اون خمس درست مصرف میشود یا خیر.

و تا آخر عمر بر این اعتقادش پیابند بود.

 

بله مرد قصه شما محترم.... :icon_gol:

 

اما همین اعتقادات از روی پاکی دل بیش از حد است که اسباب سوء استفاده را فراهم میکند.

 

کسیکه اهل کمک است و برایش رضایت خالقش مهم است،میتواند هر میزانی را که میتواند به محرومین با دست خودش برساند و اینقدر در کمک کردن برای خود قانون نتراشد.

  • Like 6
لینک به دیدگاه
بله مرد قصه شما محترم.... :icon_gol:

 

اما همین اعتقادات از روی پاکی دل بیش از حد است که اسباب سوء استفاده را فراهم میکند.

 

کسیکه اهل کمک است و برایش رضایت خالقش مهم است،میتواند هر میزانی را که میتواند به محرومین با دست خودش برساند و اینقدر در کمک کردن برای خود قانون نتراشد.

 

منم موافقم ، درسته که گفته شده خمس رو باید به مجری احکام دینی داد تا در امور اجتماعی خرج بشه ، ولی وقتی مرد قصه می دید که این به ظاهر مجریان احکام دینی از همین پاکی دل مردم سو استفاده می کنند ، نباید خمس مال خود که مقدار زیادی هم بود رو به اونها می سپرد !

 

با همین پول می تونست ، خودش مدرسه یا بیمارستان بسازه یا به چنر خانواده مستحق کمک کنه ، مطمئنا هم مورد قبول قرار می گرفت !

  • Like 4
لینک به دیدگاه
بله مرد قصه شما محترم.... :icon_gol:

 

اما همین اعتقادات از روی پاکی دل بیش از حد است که اسباب سوء استفاده را فراهم میکند.

 

کسیکه اهل کمک است و برایش رضایت خالقش مهم است،میتواند هر میزانی را که میتواند به محرومین با دست خودش برساند و اینقدر در کمک کردن برای خود قانون نتراشد.

 

مرد قصه ما از اتفاقات زندگیش درس میگرفت اما خوب تحلیل میکرد و کار آدمایی که لباس ... بر تن داشتند را با کار دین و قوانین دین قاطی نمیکرد. سعی میکرد اون قوانین رو به بهترین شکل انجام بده و وقتی که افراد دیگه وارد میشدند مثل همین قصه خودش هم نظارت میکرد.

 

مرد قصه ما علاوه بر این خمس باز هم از کمک به دیگران دریغ نمیکرد. نه صدقه قط بلکه حتی هدیه در وقت تنگدستی انسانهایی که میشناخت. حتی در زمانی که ثروتش را از دست داده بود. معتقد بود این ثروتی که دوباره بدست آورده اثر همون کمکهایی است که در تنگ دستی کرده.

 

به هرحال مرد انسانیت را از دینش آموخته بود. مهم آموختن انسانیت شرف مردانگی و ... است. حال از شیطان یا از خدا ... از خوبی یا بدی :icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
منم موافقم ، درسته که گفته شده خمس رو باید به مجری احکام دینی داد تا در امور اجتماعی خرج بشه ، ولی وقتی مرد قصه می دید که این به ظاهر مجریان احکام دینی از همین پاکی دل مردم سو استفاده می کنند ، نباید خمس مال خود که مقدار زیادی هم بود رو به اونها می سپرد !

 

با همین پول می تونست ، خودش مدرسه یا بیمارستان بسازه یا به چنر خانواده مستحق کمک کنه ، مطمئنا هم مورد قبول قرار می گرفت !

 

مرد قصه دیگه به نمایندگان مراجع اعتماد نکرد و مستقیم به مرجع خود مراجعه میکرد و دراغلب موارد مبلغ خمس خود را اعلام میکرد و اجازه میگرفت که خود در راهی که میداند و براساس شرع است خرج کند.

بار اول مرجع اجازه داد اما نماینده ای را مسئول کرد تا بر کار او نظارت کند و در موارد بعدی که اعتبار و صداقت مرد قصه روشن شده بود پیش مرجعش دیگه نظارتی هم نبود. :icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
مرد قصه دیگه به نمایندگان مراجع اعتماد نکرد و مستقیم به مرجع خود مراجعه میکرد و دراغلب موارد مبلغ خمس خود را اعلام میکرد و اجازه میگرفت که خود در راهی که میداند و براساس شرع است خرج کند.

 

ای کاش همه ما انسان ها روزی به مرحله ای برسیم که متوجه بشیم،بزرگترین مرجع ما ، عقل و انسانیت ماست. :icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
ای کاش همه ما انسان ها روزی به مرحله ای برسیم که متوجه بشیم،بزرگترین مرجع ما ، عقل و انسانیت ماست. :icon_gol:

 

آری به حق چنین است. :icon_gol:

 

من این را از مرد قصه های اول و هفتم آموختم.

او با این دو مرجع مرجع تقلیدش را انتخاب میکرد و با این دو بر رفتار او نظارت میکرد البته درحدی که او مربوط میشد.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

درود و سلام وجندان پاک بر شما عزیزان دل پاک

 

 

دوستان بیاین قصه هشتم را برامون بگین

 

اسم نیارم دیگه بیاین بگین

 

 

نیک روزیاتان آرزو ست.

 

 

:w139:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

  • Like 10
لینک به دیدگاه
دوستان قصه واقعی

نه قطعه ادبی:ws27:

 

:aghosh:

 

سارا جان میخوای چند روزی فکر کنی و یه قصه عالی برامون بگی؟ :hapydancsmil:

قصه نهم رو به اسمت میزنم :80x7izu87acutttcy9t

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

:aghosh:

 

سارا جان میخوای چند روزی فکر کنی و یه قصه عالی برامون بگی؟ :hapydancsmil:

قصه نهم رو به اسمت میزنم :80x7izu87acutttcy9t

 

هی...مهدی رفت که رفت... :hanghead:

TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

بابام رفت...شبا واسم قصه میگفت من میخوابیدم...حالا رفت TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

دلم براش تنگ شد فرووووغ TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

 

نبود واسه عروسیش تاپیک بزنم TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

×
×
  • اضافه کردن...