رفتن به مطلب

میخوایم قصه بگیم ... قصه سربسته بگیم


SH E I KH

ارسال های توصیه شده

در هر طلوع و غروبی محبت کن ، مهربان باش ، دوست بدار .....شاید فردایی نباشد!

9_lalezar.jpg

 

قصه درختی تنها که پیر مرد بیاد تنها فرزندش کاشته بود و اکنون که فرزندش به دیار باقی شتافته, هر روز درخت را آب میدهدو خوب میداند که ریشه این درخت تا ته زمین هم رسیده و سیراب است. اما پیر مرد باز هم آبش میدهد.

قصه تنهایی پدر و مادرانی که فرزندانشان یادی از آنها نمیکنند.

باقی قصه را به شما میسپارم تا ادامه دهید. این قصه از زبان همه ما گفته بشه قشنگتره . پس لطف کنید و هر یک چند خطی در ادامه قصه همراهمان باشید. هر کاربر سه چهار خط ادامه بده , آخر قصه شیرین تر از آب در خواهد آمد . شاید هم تلخ ولی دلچسب. پس شما ادامه ش بدید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 99
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

 

از استاتر هم خواهش میکنم که در صورت تمایل قصه باران را برامون بگه.

چشم فکور جان

اجازه بده اول دوستان قصه ای رو که گفتی کامل کنن. بعد میشه قصه پنجم که اسی قولش رو داده. بعد از اون میگردم بین قصه های حقیق که دارم ببینم کدومش مال بارون براتون تعریف میکنم حتما. :icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
چشم فکور جان

اجازه بده اول دوستان قصه ای رو که گفتی کامل کنن. بعد میشه قصه پنجم که اسی قولش رو داده. بعد از اون میگردم بین قصه های حقیق که دارم ببینم کدومش مال بارون براتون تعریف میکنم حتما. :icon_gol:

باشه چشم.

حتما میدونی که قصه بارون از منظر قصه های حقیقی چیه. قصه اونایی که بیدریغ و بی منت ایثار میکنند و همچون باران زندگی می بخشند.

:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

قصه پنجم : قصه درخت مقدس

 

خورشید در آسمان میدرخشید و هوا داغ داغ بود.

 

مرد فقیر با پاهای برهنه روی شن های داغ بیابان راه میرفت و تشنگی امانش را بریده بود.

 

به هر دری میزد تا جرعه ای آب پیدا کند،اما همش سراب بود و سراب بود و سراب....

 

تا ناگهان رسید به درختی در آن بیابان بی آب و علف،درخت هم برای او غنیمتی بود تا کمی زیر سایه آن استراحت کند.

 

 

از درد و دل هایش با درخت گفت،درخت هیچ جوابی نمیداد،اما همینکه او با درخت حرف میزد،دلش محکم میشد،به درخت گفت ای کاش میتوانستی برایم کاری کنی.

ناگهان دید ابرهای آسمان به حرکت درآمدند و بارانی دلنشین فرو ریخت.

 

مرد از خوشحالی به پای درخت افتاد و او را بوسید که تو مسبب این نعمتی و من بر تو سجده میکنم.

 

وقتی به شهر بازگشت هم ماجرایش را تعریف کرد.

 

مردم هم پیش درخت میامدند و قربانی ها میکردند،تا شاید حاجتی بگیرند.

 

درخت هم حاجت یک عده را میداد و محبوب تر میشد،حاجت آنهایی را هم که نمیداد،به حساب قسمت شمرده میشد.

 

 

داستان ها هم از معجزات درخت میساختند،یکی گفت برگ درخت دختر کورم را شفا داده و دیگری میگفت شاخه ای از درخت افتاد و حرکت کرد......

 

 

از بس درخت مقدس بود،این داستان ها هم باور میشد و قدرت بر حق درخت شمرده میشد.

خلاصه درخت قصه ما روز به روز طرفداران بیشتری پیدا کرد،چون به هر حال خواسته خیلی ها را بی پاسخ نگذاشته بود.

 

کم کم درخت، محافظانی هم پیدا کرد،محافظانی که مخالفین این درخت را میکشتند و در شاخه همان درخت بر دار میکشیدند.

:sigh:

 

چون به هر حال درخت تنها امید آنها برای پناه بردن به هنگام مشکلات بود.....

کم کم روحی در درخت دمیدند و او را در آسمان جای دادند و کم کم کلام درخت هم به گوش مردم میرسید.

نمایندگان درخت بیشتر و بیشتر شدند و درخت شد یک قانون زندگی و یک حق مسلم.

 

 

 

درختی که از اولش هم چیزی نبود،آدمی او را چیزی کرد و حال بر همان آدمی حکم میراند....

 

و باید گفت زنده باد درخت......

 

=========================================================

 

 

پینوشت:

 

شرمنده از همه دوستان،من قصه نویسی و.... بلد نیستم،همینطوری الان تو یه فازی بودم،اینها را سر هم کردم.

 

اگر بی ربط بود جملاتش شرمنده.

 

موفق و موید باشین.

 

 

اسی

 

1390/5/20

 

  • Like 17
لینک به دیدگاه

قصه پنجم : قصه درخت مقدس

 

 

خیلی از اماکن مقدس در کشور ما و جاهای دیگر دنیا نیز چنین روایتی دارند.

بیانگر حماقت انسانها هستند.

خیلی ها ادعای دین و ایمانشان میشه ، ادعای مسلمونیه بعضیا که گوش فلک رو کر کرده... ولی همین ها واسه ارتباط با خالقشون همش دنبال وسیله اند ، یکی اون امامزاده مجهول الهویه را وسیله قرار میده . یکی تمسک به فلان سید و دعا نویس میکنه ، یکی میره پیش کشیش ، یکی پیش ملا ، یکی جلوی سنگ سجده میکنه ، یکی میره پابوس درخت و دستمال حاجت آویزوونش میکنه ، یکی حاجتشو میندازه تو چاه ، یکی میبنده به ضریح

اینا همش حماقت های ماست ، همه پیامبرا اومدن که بت پرستی را از بین ببرن ، بت پرستی سنتی از بین رفت ولی در شکلی جدیدتر ظاهر شده ...

اونوقت یاد این کلام میوفتم که خدا فرموده : من از رگ گردن به شما نزدیکترم

ولی ما در دور دستها در جستجویش هستیم

  • Like 8
لینک به دیدگاه
خیلی از اماکن مقدس در کشور ما و جاهای دیگر دنیا نیز چنین روایتی دارند.

بیانگر حماقت انسانها هستند.

خیلی ها ادعای دین و ایمانشان میشه ، ادعای مسلمونیه بعضیا که گوش فلک رو کر کرده... ولی همین ها واسه ارتباط با خالقشون همش دنبال وسیله اند ، یکی اون امامزاده مجهول الهویه را وسیله قرار میده .

 

البته در شناخت درخت واقعی باید پا را کمی فراتر گذاشت....

 

بیشتر به بوته ها توجه شد تا خود درخت.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
البته در شناخت درخت واقعی باید پا را کمی فراتر گذاشت....

 

بیشتر به بوته ها توجه شد تا خود درخت.

 

چطور ؟:ws52:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
دیگه برداشت آزاد بود دیگه ، من که نمیتونم بگم منظور واقعیم چی بود. :ws37:

 

باشه ولی من نقش بوته ها رو نگرفتم ، مگه اینکه منظورت همون آدما باشه

ولی باز هم به نظرم کاراکتر اصلی همون درخته ، هر چند آدما بزرگش کردند و اگه این آدما نبودند ، درخت هم نبود...

ببینیم نظر بقیه چیه :ws2:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
باشه ولی من نقش بوته ها رو نگرفتم ، مگه اینکه منظورت همون آدما باشه

ولی باز هم به نظرم کاراکتر اصلی همون درخته ، هر چند آدما بزرگش کردند و اگه این آدما نبودند ، درخت هم نبود...

ببینیم نظر بقیه چیه :ws2:

 

بوته ها منظور همون ریزه میزه های پای درخت هستند،شاید واسطه... :JC_thinking:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اسی جون عالییییییی بود :icon_gol:

دمت گرم عزیزم :aghosh:

انقدر عالی بود که حد نداره. :icon_gol:

دقیقا اینجاست که میگن : هر کسی از ظن خود شد یار من. :rose:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ای کاش اون مردم فکر میکردن که :

خورشید اگه نتابه درخت خشک میشه.

بارون اگه نیاد درخت خشک میشه.

خاک اگه نباشه و زمین سنگ بشه درخت خشک میشه.

ای کاشیکم بیشتر فکر میکردن تا شاید به پرستش خورشید و باران و زمین(خاک) میفتادن.

تا بعدش فکر کنن که بارونی که میاد و میره اختیارش دست خودش نیست یا خورشیدی که شبا نیست یا خاکی که با باد و بارون به اجبار سفر میکنه .... اینایی که همیشه نیستن و اختیار همه چیز رو از خود ندارن چطور لایق پرستیدن هستن یا توان برآوردن حاجت را دارند.

کاش اون مردم به نظم و ترتیب بین اینها فکر میکردن. کاش به دنبال نظم دهنده این روابط میگشتن. کاش میگفتن این نظم خود به خود است که از پرستیدن درخت بهتر بود.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
ای کاش اون مردم فکر میکردن که :

خورشید اگه نتابه درخت خشک میشه.

بارون اگه نیاد درخت خشک میشه.

خاک اگه نباشه و زمین سنگ بشه درخت خشک میشه.

ای کاش یکم بیشتر فکر میکردن تا شاید به پرستش خورشید و باران و زمین(خاک) میفتادن.

تا بعدش فکر کنن که بارونی که میاد و میره اختیارش دست خودش نیست یا خورشیدی که شبا نیست یا خاکی که با باد و بارون به اجبار سفر میکنه .... اینایی که همیشه نیستن و اختیار همه چیز رو از خود ندارن چطور لایق پرستیدن هستن یا توان برآوردن حاجت را دارند.

کاش اون مردم به نظم و ترتیب بین اینها فکر میکردن. کاش به دنبال نظم دهنده این روابط میگشتن. کاش میگفتن این نظم خود به خود استکه از پرستیدن درخت بهتر بود.

 

اگه همه آدما انقدر فکرشون باز بود یا لااقل خارج از تعصبات خشک و پوسیدشون به اونایی که می فهمند گوش میدادند ، دنیا جور دیگه ای بود :JC_thinking:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
اگه همه آدما انقدر فکرشون باز بود یا لااقل خارج از تعصبات خشک و پوسیدشون به اونایی که می فهمند گوش میدادند ، دنیا جور دیگه ای بود :JC_thinking:

ماها که میتونیم فکرمون رو باز کنیم.

به امید آنکه همه آدما خودشون فکر خودشون رو باز کنن.

:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بچه ها بیاید بشینید میخوام براتون قصه بگم...

slider_bubbasmiley.gif

قصه پر غصه بگم... slider_bubbasmiley.gif

 

واسه کاربرای خسته بگم... slider_bubbasmiley.gif

 

 

یکی بود یکی نبود... hanghead.gif

 

سالها پیش تو یه شهر کوچیک و یک محله قدیمی دو خانواده در همسایگی هم زندگی میکردن ، با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودن و بقول معروف از جیک و پوک هم خبر داشتن و تو غم و شادی و سختی و رفاه در کنار هم بودن و از این جهت شهره اون شهر بودن

احمد آقا راننده کامیون بود و حسن اقا کارمند کارخونه، سکینه و فرشته خانوم هم همسران اونها و جفتشون خانه دار بودن

یکی از روزهای خدا وقتی 2 تا همسایه مثل همیشه تو حیاط خونه کنار هم نشسته بودن و گل و میگفتن و گل میشنفتن سکینه خانوم با صدای اروم به فرشته خانوم گفت:

فرشته جون احمد چند وقتیه خیلی از کارش ناراضیه و اوضاعش اصلا خوب نیست میشه به حسن اقا بگی یه کار واسش تو کارخونه جور کنه؟؟

فرشته خانوم هم تاملی کرد و گفت: چرا که نه من بهش میگم اگه کاری از دستش بربیاد حتما انجام میده

آخر شب که هر کدوم رفتن خونشون فرشته با حسن قضیه رو مطرح کرد و حسن قول داد که سعیش رو بکنه تا کاری برای احمد جور کنه

به هر حال بعد از چند روز احمد رفت کارخونه و حسن با لبخندی گفت:

دوست عزیز من هماهنگی لازم رو کردم و قرار شد از امروز شما به عنوان راننده کارت رو اینجا شروع کنی

احمد هم که مثل همیشه سیگاری برلب داشت با اون چهره رنگ پریدش لبخند معنی داری زد و تشکرکرد و کارش رو تو کارخونه شروع کرد...

بعد از گذشت چند ماه احمد بخاطر عارضه قلبی به بیمارستان رفت و پس از چند روز فوت کرد

پارچه سیاهی به سر در خونه نصب کردن و همه اهل محل برای مراسم ختم اون اومده بودن

فرشته خانوم و حسن اقا هم با چشمان اشک آلود جامه سیاه به تن کردن و به خونه همسایه قدیمی رفتن.

فرشته خانوم با عجله رفت تو مراسم زنونه تا تسلیتی به سکنیه بگه که ناگهان صدای فریاد سکینه بلند شد!

از خونه من برو بیرون!!!

شما کشتینش...

تو اون شوهرت.........

امیدوارم که روز خوش نبینی.......

از خدا میخوام که بلایی که سرم اوردی سر خودت هم بیاد.....

فرشته شوکه شده بود

سعی کرد سکینه رو آروم بکنه ولی فایده ای نداشت

همه اهل محل با تعجب 4 چشمی نگاه میکردن و فرشته و حسن هم که شوکه و خجالت زده شده بودن چاره ای جز ترک منزل اونها ندیدن

چند شب بعد حسن اقا که خسته از سر کار برگشته بود خونه رو به فرشته کرد و گفت:

بالاخره فهمیدی چرا سکینه خانوم انقدر از دست ما شاکیه؟؟

چرا اون برخورد رو کرد؟؟ مگه ما چه خطایی کردیم؟؟

فرشته هم گفت:

تا اونجایی که من متوجه شدم و از دیگران شنیدم سکینه خانوم انتظار داشته تو کارخونه یه کار اداری و پشت میز نشینی براش جور کنی و میگه رانندگی برای شوهرش سخت و طاقت فرسا بوده و همین باعث مرگش شده

حسن اقا آهی کشید و گفت:

من هر کاری که از دستم برمیومد براش کردم ولی چطوری میتونستم برای کسی که فقط رانندگی بلده و سواد کافی نداره کار اداری درست کنم... sigh.gif

نگاه مردم محل هم به خانواده حسن سنگین شده بود و گاها تحمل نگاه ها از غم از دست رفتن همسایه قدیمی و خاطرات خوبی که داشتن سخت تر میشد

بعد از چند ماه احمد و فرشته برای همیشه از اون شهر رفتن و الان بعد از گذشت 30 سال هیچ خبری از هم ندارن.

 

 

 

ببخشید اگه طولانی و کسل کننده بود... :icon_gol:

 

 

اگر نظری در مورد این قصه دارید بفرمایید

بنظرتون چرا روابط این دو خانواده اینطور بهم ریخت؟؟

 

 

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بنظرتون چرا روابط این دو خانواده اینطور بهم ریخت؟؟

 

مقسی حامد جان عالی بود. :icon_gol:

 

توقعات بیجا عزیز توقعات بیجا.

باید یادبگیریم که به اندازه آنچه هستیم انتظار داشته باشیم.

خدا کند بیاموزیم :ws21:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

این جاست که میگه اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.

 

البته نباید تو این مسئله از حرف و حدیث و دو بهم زنی کسایی که چشم دیدن صمیمیت این هارو نداشتن بی توجه گذشت.

چون یه همچین عکس العملی اون هم بدون سابقه قبلی و بدون شکایت از کاری که انجام می داد کمی عجیب و باور نکردنی میاد.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
[/right]

 

مقسی حامد جان عالی بود. :icon_gol:

 

توقعات بیجا عزیز توقعات بیجا.

باید یادبگیریم که به اندازه آنچه هستیم انتظار داشته باشیم.

خدا کند بیاموزیم :ws21:

 

این جاست که میگه اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.

 

البته نباید تو این مسئله از حرف و حدیث و دو بهم زنی کسایی که چشم دیدن صمیمیت این هارو نداشتن بی توجه گذشت.

چون یه همچین عکس العملی اون هم بدون سابقه قبلی و بدون شکایت از کاری که انجام می داد کمی عجیب و باور نکردنی میاد.

 

 

البت من این داستان رو شنیدم و اینطور بهش شاخ و برگ دادم کلیت داستان همین هست ولی از جزیاتش بیخبرم

کسی که من اسمش رو اینجا احمد گذاشتم آدم خوب و شریفی بوده ولی خوب شاید توقعات بیجای همسرش باعث این اتفاق میشه... :icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

توقعات بیجا و انتظارات زیادی و بی منطق از دیگران و مخصوصا از کسایی که توانایی برآورده کردنش رو ندارن واقعا از عمده ترین مشکلات ماست.

نمی دونم چرا بعضی از ما ها فکر می کنیم چون با یکی ارتباط نزدیک داریم حالا فامیلی یا دوستانه این حق رو داریم که ازش بخواهیم برای ما کاری انجام بده، و اگه نتونه انجام بده یا اصلا نخواد انجام بده ار دستش ناراحت بشیم و طلب کار هم باشیم.

البته همش هم تقصیر ماها نیست بلکه محیط و جامعه ای که توش زندگی می کنیم مارو چنین بار آورده

واسه خاطر اینکه تا چشم باز کردیم دیدیم که آدم ها بیشتر براساس رابطه به جایگاه های کنونی خود رسیدند نه به خاطر لیاقت و شایستگی که دارند.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...