viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۳۹۰ تنی چند از مباحث و اراجیف صفحه ملیجک امیز شیخ و مریدانش در فیس بوکبن مارک زاکر البرگ (زاکر اهل فرنگ): روزی شیخ را حاجتی بود... هر چه از پس مکانی برای رفع حاجت گشتی هیچ نیافتی!!! تا به "ارفع الحاجات فی الصحرا" رسید... اذن دخول خواست و او را بانگ زدند 500 دینار! بگفت تو را چه میشود؟ چه قیمت گزافی؟ رفت و بازگشت و گفت: مرا اذن دخول ده به قیمتی کِه! بانگ بر آمد 500 دینار!!! و شیخ برفت... زور بسیار بر شیخ قالب گشت و باز آمد و 500 دینار بداد و برفت. ساعتی بگذشت و شیخ بیرون نیامد. مرید به سراغ شیخ رفت و جسد شیخ را حلق آویز بدید با نامه ای برآن... بر نامه نبشته کرده بود کسی که فرق "نفس الاخرج" و "رفع الحاجت" را نداند بهتر است مرده باشد... و مرید نعره ها بزد و خشتک ها درید!!! نقل است روزی مریدی از شیخ بپرسید یا شیخ در سیرالسلوک انسانیت مقتضی و مانع چه تعاملی با هم دارند ؟ شیخ فرمود : این .... این ... این بهترین سوالی بود که از من پرسیده شده ... مرید از زیادت خوشحالی و تجوو (حالت حادی از جوگیر شدن) نعره ای زد و در دم خود را حلق آویز کرد و مریدان در سوگ وی نعره ها زدند و خشتک ها دریدند ... شیخ را پرسیدند چیست محبوب ترین عدد در اینترنت ؟ فرمود+18 نقل است که در جنگ 300 تن اسپارتا با خشایارشا شیخ ما نیز بوده اند... خشایار نزد شیخ آمد گفت : شیخنا، ایشان چطور به حلاکت رسانیم؟ شیخ اشارتی کرد و خشتک هر 300 تن متلاشی شد.. خشایارشا به شیخ ایمان آورد و می گویند که چهل روز نعره میزد میزد! "شیخ العجب و هخامنشیان-باب جنگ های الهی شیخ عبید گویا دیکر در این سرای قدم نمی گزارند، شاید مشکلاتی دارند که ما خبر نداریم. بنده شیخ العجب هم که حال در کافی نت یکی از شهر های ایران زمین هستم.. زیرا ما با خانواده به سفر دور ایان در 80 روز رفته ایم.. پیج را فل حال کاری نمی توانیم بکنیم.. تا شود که به منزل برگردیم و در خدمت شما بیشتر باشیم "شیخ العجب" بخشی از سفر نامه شیخمان: با مریدان به قزوین رسیدیم... بگذریم.... خدا لعنتشان کند آمده است شیخ اندر احوالات کتاب چهره چنین آورده است: گر به این دیار دخترکی پستی نموده که "امروز خیلی گاز معده دارم" در لحظه 147تا لایک 73 تا کامنت فدایت شوم چرا آخر خواهی دید و اگر پسرکی پستی نهد که "امشب خویشتن را خواهم کشت" پس از چند روز 3تا لایک 1 کامنت خواهد دید که آن نیز رفیقش بودی که نوشته "گه نخور" ومریدان به غایت شرمنده گشتی و از روی آبرو نعره زنان به بیابان گریختندی روزی مریدان جملگی من باب استفتای "استفاده از صندلیه 3 پایه برای نشستن" به پیش شیخ رفتند شیخ که از هیبت این سوال ،انگشت تحیر به سوراخ دماغ خود فرو برده بود، به عالم مکاشفات فرو رفت تا مگر پاسخی بیابد ساعتی گذشت... مریدان از هیجان بسیار دیگر تاب سکوت نیاوردند ، نعره بر آوردند ،خشتک ها بدریدند و به بیابان گریختند ... شیخ را گفتند ما را پندی ده که در دنیا و آخرت سعادتمندمان کند . شیخ پاسخ داد : ابتدا نعره زنید و خشتک ها جر دهید تا آگاهتان کنم . مریدان این چنین کردند و منتظر پاسخ ماندند که شیخ به ناگه گفت : بیلاخ عمرا بگم . مریدان از این همه مناعت طبع حیران گشته و خشتک های دریده دوباره دریدند و سر به بیابان نهادند . روزی مریدان شیخ را سوار بر موستانگ یافتند ، پرسیدند "مولانا، درویشی چون تو و چنین مرکبی؟ آخر در این روزگار چگونه چنین دولتی یافتی؟ " . شیخ بفرمود: "با استفاده ی صحیح از انرژی و جم نمودن یارانه هامان !!!، مگر شما با یارانه هاتان چه می کنید؟! " سوسه ای آمد ، نیم کلاجی کشید و چون برق از نظرها ناپدید شد . مریدان فرصت نکردند خود را برای شیخ جر دهند.. گویند دو کس تاب مقاومت در برابر حکمات شیخ را داشتند. جنتی و هلن کلر! روزی مریدی نزد شیخ رفت و پرسید : یا شیخ چگونه ممکن است که ما از نسلِ آدم و حوا باشیم ، در صورتیکه هابیل و قابیل کسی را نداشتند که با وی مزدوج شوند ؟!! شیخ لحظه ای تامل کرد و بعد دودستی بر سرِ مبارک کوبید و گفت : همانا خدا از ســوتی دهندگان است گویند مریدی چند گردو به شیخ داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. شیخ گردوها را شکست ولی دعا نکرد. مرید گفت: یا مراد گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم! شیخ گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است. و مرید نعره ها بزد و حلق خود را جر داد! شیخ را گفتند ادب از که آموختی ؟ که ناگه شیخ نعره بزد و روی به سوی بیابان کرد . مریدان گفتند یا شیخ از چه بابت این چنین حیران گشته ای ؟ شیخ نگاهی به مریدان انداخت و لبخندی بزد و دوباره نعره زنان رود به سوی بیابان نهاد . مریدان هم که نخواستند کم بیاورند نعرهای زدند و خشتک ها بدریدند ... 1 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۰ شیخ را گفتند: یا شیخ، در بلاد کفر شیخی است که مریدان وی از برای سخنان وی اشک ها نریختندی و جامه ندریدندی و سر به بیابان ننهیدندی . . .! حکم چیست!؟ شیخ فرمود : گشنیز!!! و مریدان سخت گریستندی و جامه ها بدریدندی و سر به بیابان نهاندی . . .! گویند شیخ ولایت مجاور بر اثر لمباندن غذاهای رنگارنگ به گاستریت(التهاب معده) دچار گشت.عبا بر یر خویش کشید و با نعلینش به دواخانه شتافت.گفتند راه علاج تو در مریضخانه بود.نرفت و چون یبوست حاصله امانش برید به ناچار سر به بیمارستان نهاد.طبیب بر تختش کرد و فرمود باید انگشت زدن مقعدتان را !! شیخ گفت معاف دار طبیب که عمری به پاکی زیسته ایم طبیب گفت:پاک زیسته ای ولی انگشت به مقعد ملت کرده ای. این بگفت و سرانگشت اشارت در ماتحت شیخ فرو برد و از درد رهانیدش و مریدانش های های اشک ریختندی و انگشت بر ماتحت یکدیگر راندی. روزی شیخ به دیار ینگه ی دنیا برفتی و در بازگشت اینطور نوشتی: در آنجا شهری بود که به آن دیار لوس های نشسته گفتندی. محلیان بدان "لوس آن جلوس" گفتندی. دکانها همه باز و حوریان همه قد افراز، گویی همگی شاستی بلند و اس یو وی بودی! از دیگر ولات آن دیار نیو یورک بودی و در آن دو نفر حلقه ای نورانی داشتندی! اولین آن زنی غول پیکر و دومین آن مردی کوتاه قد و سبزه که برای صندلی ها سخن میگفت. گویند مریدان به اینجای کتاب که رسیدند از فرط تعجب نعره ها بزدندی و چشمها بدراندندی! روزی شیخ در اینترنت بودی که ناگهان مریدی از در دخول کردندی! شیخ با حالتی آشفته از جا پریدی و نزدیک بودی که آسمان شلوارش را همی نمناک نماید! شیخ نعره زنان رو به مرید فرمود: "ای ابله مگر در زدن نیاموختی؟!!" مرید گفت: "یا شیخ من در زدن آموخته بودمی، ولی ترسانیدن شیخ را خیر! که به فضل خدا آن را هم اکنون آموختمی!" شیخ چون پاسخ را اینگونه یافت نعره زنان لپتاپ را Hibernate کردی و سر به بیابان گذاردی! نقل است روزی شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در بیابان معتکف شوند، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟ شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران* *مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۰ شیخ و مریدان در بیابان عربی را سوار بر شتر بدیدند ، شیخ جهت اسکل نمودن وی از او پرسید: آیا این شتر است؟ مرد عرب کمی سرخ و کبود شد و در جا در گذشت! جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و از شیخ علت را جویا شدندی. شیخ فرمود: همانا جهت تلفظ " پ نه پ" بر خود فشار آورد و هلاک شد لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده