real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ همسرم با صدای بلندی گفت:میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ تنهادخترم آوا بنظر وحشت زده و گریان می آمد.ظرفی پر از شیر برنج مقابلش بود. گفتم چرا چندقاشق نمی خوری؟ فقط به خاطر بابای عزیزم نه فقط چند قاشق بلکه همشو میخورم ولی شما باید . . . . مکثی کرد و دوباره گفت هر چی خواستم باید یدین. دست کوچک دخترم که به طرفم دراز شده بود گرفتم و قول دادم . بعد دخترم با حالتی دردناک تمام شیر برنج رو فرو داد.وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد انتظار در چشمانش موج میزد. همه ی ما متوجه او بودیم.آوا گفت من میخوام سرمو تیغ بندازم همین یکشنبه و تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت وحشتناکه. گفتم آوا عزیزم چرا چیز دیگه ای نمی خوای؟ ما ازدیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم. بابا دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای منسخت بود؟ آوا اشک می ریخت. شما بمن قول دادی هر چی بخوام بهم میدید حالا میخوای بزنی زیر قولت؟منم یه دفعه ای گفتم مرد و قولش . مادرم و همسرم باهمفریاد زدن که مگه دیوانه شدی؟ صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده بین بقیه شاگردها تماشایی بود. در همین لحظه پسری از اتومبیلی پیاده شد و آوا رو صدا زد. دیدن سر بدون موی پسر باعث حیرت من شد. خانمی که از آن اتومبیل آمد گفت: دختر شما آوا واقعا فوق العاده ست پسری که داره با دختر شما میره پسره منه اون سرطان خون داره زن مکث کرد تا هق هق خودشو خفه کنه. در تمام ماه گذشته نتونست به مدرسه بیاد اون بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده .آوا هفته ی پیش اون رو دید بهش قول داد که ترتیب مسئله ی اذیت بچه های مدرسه رو بده اما جتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه.اقا شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوندید که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشکم زده بود و شروع به گریستن کردم.فرشته ی کوچولوی من بمن درسی داد که فهمیدم عشق واقعی یعنی چه؟؟؟ 5 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۰ دخترای امروزی موی سر آدمو خال خال می کنن:banel_smiley_52: 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده