*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۰ سوسياليسم: برنامهريزي متمركز در برابر آزادي لودويگ فن ميزس مترجم: حسين راستگو منبع: Capitalism Magazine گزينههايي كه در پيش داريم، اين نيست كه يا برنامهاي مركزي وجود داشته باشد يا هيچ برنامهاي نداشته باشيم، بلكه اين است كه يا يك هيات مركزي دولتي برنامهاي كامل را تدوين كند يا افراد براي اينكه خود برنامهريزي كنند، آزاد باشند. يكي از ويژگيهاي خاص روزگار ما اين است كه افراد نامهاي فراواني را براي پديدهاي يكسان به كار ميگيرند. يكي از معادلها براي سوسياليسم و كمونيسم، «برنامهريزي» است. هنگامي كه افراد از برنامهريزي سخن ميگويند، البته برنامهريزي مركزي را در نظر دارند كه به معناي يك برنامه تدوينشده از سوي دولت است؛ برنامهاي كه برنامهريزي را از سوي هر كسي مگر دولت منع ميكند. بانويي انگليسي كه عضو مجلس اعيان نيز هست، كتابي با عنوان «برنامه، آري يا خير» نوشته كه در سراسر دنيا كمابيش شناختهشده است. عنوان كتاب او به چه معناست؟ هنگامي كه واژه «برنامه» را بر زبان ميراند، صرفا گونهاي از آن را در نظر دارد كه توسط لنين و استالين و اخلافشان تدوين شده و بر تمام فعاليتهاي همه افراد يك ملت حكم ميراند. اين خانم به اين شيوه، برنامهاي مركزي را مراد ميكند كه تمام برنامههاي شخصي را كه ممكن است افراد در سر داشته باشند، از ميدان به در ميكند. از اين رو عنوان كتاب او يك توهم و يك فريب است. گزينههايي كه پيش روي خود داريم، اين نيست كه يا برنامه مركزي وجود داشته باشد يا هيچ برنامهاي نداشته باشيم؛ بلكه گزينههاي ما اين است كه يا يك هيات مركزي دولتي برنامهاي كامل را تدوين كند يا اينكه افراد براي ساخت برنامههاي خود و براي انجام برنامهريزيهاي خاص خود آزاد باشند. فرد هر روز براي زندگياش برنامهريزي ميكند و هر گاه كه بخواهد، برنامههاي روزانهاش را تغيير ميدهد. انسان آزاد، روزانه براي ارضاي نيازهاي خود برنامهريزي ميكند. مثلا پيش خود ميگويد «ديروز برنامه ريختم كه همه عمرم را در كوردوبا كار كنم». اكنون از وجود شرايطي بهتر در بوئنوسآيرس آگاه ميشود و با تغيير برنامهاش به خود ميگويد:«ميخواهم به جاي كار در كوردوبا به بوئنوسآيرس روم». و آزادي يعني اين. ممكن است او اشتباه كند؛ ممكن است رفتنش به بوئنوسآيرس بعدا اشتباه از آب درآيد. شايد شرايط براي او در كوردوبا بهتر بوده باشد، اما خود او برنامهاش را تهيه كرده است. تحت برنامهريزي دولتي اين فرد همچون سربازي در ارتش خواهد بود. سرباز ارتش حقي براي تعيين پادگان خود ندارد و نميتواند محلي را كه در آن خدمت خواهد كرد، برگزيند. بايد به دستورات گردن نهد. نظام سوسياليستي نيز همان گونه كه كارل ماركس، لنين و همه رهبران سوسياليستها ميدانستند و ميپذيرفتند - انتقال قانون ارتش به تمام نظام توليد است. ماركس از «ارتشهاي صنعتي» سخن ميگفت و لنين خواهان «سازماندهي همه چيز»، اداره پست، كارخانه و صنايع ديگر بر پايه مدل ارتش بود. از اين رو در نظام سوسياليستي همه چيز به خرد، تواناييها و استعدادهاي كساني وابسته است كه هياتهاي عاليرتبه را شكل ميدهند. هر آنچه ديكتاتور بزرگ يا كميته زير نظر او نداند، به حساب آورده نميشود. اما همه دانشي را كه بشر در تاريخ دراز خود روي هم انباشته، كسب نميكنند. ما چنان مقدار بزرگي از دانش فني و علمي را در طول سدهها انباشت كردهايم كه بر پايه ويژگيهاي انساني، غيرممكن است كه يك فرد، حتي اگر بااستعدادترين انسان باشد، بتواند از همه اين دانش آگاه شود. همچنين انسانها متفاوتند و با يكديگر برابر نيستند. اين تفاوتها هميشه وجود خواهند داشت. افرادي هستند كه در يك زمينه استعداد بيشتري دارند و در زمينهاي ديگر كمتوانترند. همچنين افرادي هستند كه ميتوانند مسيرهايي تازه را براي تغيير روند دانش بيابند. در جوامع سرمايهداري پيشرفت تكنولوژيكي و اقتصادي را اين دست افراد پديد ميآورند. اگر فردي ايدهاي در ذهن داشته باشد، ميكوشد كه چند فرد انگشتشمار را كه به قدر كافي براي درك ارزش ايدهاش تيزهوش هستند بيابد. برخي از صاحبان سرمايه كه جسارت آيندهبيني را دارند و پيامدهاي احتمالي چنين انديشهاي را درمييابند، بهكارگيري آن را آغاز ميكنند. ديگران نخست ميگويند:«اينها احمقند». اما وقتي درمييابند كه اين بنگاه كه آن را احمق ميخواندند، در حال شكوفايي است و افراد از خريد محصولات آن خشنودند، ديگر چنين نخواهند گفت. از سوي ديگر در نظام ماركسي، هيات عاليرتبه دولتي بايد نخست درباره ارزش چنين انديشهاي قانع شود تا بعد بتوان آن را پي گرفت و بسط داد. انجام چنين كاري ميتواند بسيار سخت باشد، چون تنها گروهي از افراد ردهبالا يا خود ديكتاتور بزرگ قدرت تصميمگيري دارند و اگر اين افراد به خاطر تنبلي يا كهنسالي يا به اين خاطر كه خيلي تيزهوش و باسواد نيستند، نتوانند اهميت اين ايده تازه را دريابند، آغاز اين پروژه جديد را نخواهند پذيرفت. ميتوان نمونههايي را از تاريخ نظامي در نظر آورد. ناپلئون بيترديد در مسائل جنگي يك نابغه بود. با اين حال يك مشكل جدي داشت و دست آخر ناتوانياش در حل اين مساله به شكست او و تبعيدش به سنتهلن انجاميد. مشكل ناپلئون اين بود: «چگونه بايد بر انگلستان چيره شد؟» براي انجام اين كار به ارتشي دريايي نياز داشت تا از كانال انگليس بگذرند و افرادي بودند كه به او ميگفتند راهي را براي انجام اين كار ميشناسند؛ افرادي كه در دوره كشتيهاي بادباني، ايده جديد كشتيهاي بخار را در سر پرورانده بودند. اما ناپلئون پيشنهاد آنها را نفهميد. نمونه ديگر ستاد كل مشهور ارتش آلمان است. پيش از جنگ جهاني اول، اين باور عموما وجود داشت كه هيچ گروهي نميتواند به لحاظ خرد نظامي از ستاد كل ارتش اين كشور پيشي بگيرد. ستاد جنرال فوش در فرانسه نيز چنين آوازهاي داشت. اما نه آلمانيها و نه فرانسويها كه بعدا با رهبري جنرال فوش بر آلمانها چيره شدند، اهميت هوانوردي را براي دستيابي به اهداف نظامي درك نكردند. ستاد كل ارتش آلمان ميگفت:«هوانوردي تنها براي تفريح است و پرواز براي افراد بيكار خوب است. از نظر نظامي، تنها زپلينها مهمند» و ستاد كل ارتش آلمان نيز همين گونه ميانديشيد. بعدا در دوره ميان دو جنگ جهاني، ژنرالي در ارتش آمريكا بود كه ميپذيرفت هوانوردي در جنگهاي بعدي بسيار پراهميت خواهد بود. اما تمام كارشناسان ديگر در آمريكا با نظر او مخالف بودند. او از پس اقناع آنها برنميآمد. اگر مجبور باشيد گروهي را قانع كنيد كه اعضايش بستگي مستقيمي با راهحل مشكل ندارند، هيچگاه پيروز نخواهيد شد. اين نكته درباره مسائل غيراقتصادي نيز درست است. نقاشان، شاعران، نويسندگان و آهنگسازاني ميزيستهاند كه از اينكه عامه مردم قدر كارهايشان را نميدانند و به اين ترتيب همچنان فقير ميمانند، گلايه ميكردهاند. شايد عامه مردم داوري خوبي نداشتهاند، اما اين هنرمندان هنگامي كه ميگفتند كه «دولت بايد از نقاشان، نويسندگان و هنرمندان بزرگ پشتيباني كند»، بسيار اشتباه ميكردند. دولت براي تعيين اينكه يك تازهوارد واقعا نقاشي بزرگ است يا نه، بايد به چه كسي اعتماد كند؟ چارهاي ندارد كه بر داوريهاي منتقدين و اساتيد تاريخ هنر كه همواره به گذشته مينگرند و با اين حال بسيار به ندرت پيش آمده كه توانايي كشف نوابغ جديد را از خود به نمايش بگذارند، تكيه كند. اين تفاوت بزرگ ميان نظام «برنامهريزي» و نظامي است كه در آن همه ميتوانند براي خود برنامهريزي و عمل كنند. البته اين درست است كه نقاشان و نويسندگان بزرگ غالبا مجبور بودهاند كه سختيهاي فراواني را بر گرده بكشند. شايد در هنر خود موفق بوده باشند، اما همواره در كسب درآمد كامياب نبودهاند. ونگوگ بيترديد نقاشي بزرگ بود. او مجبور شد كه سختيهاي تحملناپذيري را بر دوش كشد و دست آخر هنگامي كه سي و هفت سال سن داشت، خودكشي كرد. او در تمام عمر خود تنها يكي از نقاشيهايش را آن هم به يكي از خويشاوندانش فروخت. اگر اين تابلوي فروختهشده را كنار بگذاريم، زندگياش را با پول برادرش كه نه هنرمند بود و نه نقاش، ميگذراند. اما برادر ونگوگ نيازهاي نقاش را درك ميكرد. امروز نميتوانيد هيچ كدام از تابلوهاي ون گوگ را به بهايي كمتر از صد يا دويست هزار دلار بخريد. در نظامهاي سوسياليستي سرنوشت ونگوگ ميتوانست دگرگون باشد. برخي مقامات دولتي از چند نقاش پرآوازه (كه ون گوگ بيترديد آنها را به هيچ رو هنرمند نميشمرد) ميپرسيدند كه آيا اين مرد جوان نيمهمجنون يا كاملا مجنون، واقعا نقاشي است كه ارزش پشتيباني دارد يا خير و آنها بدون شك پاسخ ميدادند:«نه، او نقاش نيست؛ هنرمند نيست؛ فقط آدمي است كه نقاشي را ضايع ميكند» و بعد او را براي كار به يك كارخانه توليد مواد لبني ميفرستادند يا روانه تيمارستانش ميكردند. از اين رو تمام اين جوش و خروش نسل در حال رشد نقاشان، شاعران، موسيقيدانان، روزنامهنگاران و بازيگران در دفاع از سوسياليسم بر يك توهم استوار است. اين را بدان خاطر ميگويم كه اين گروهها از متعصبترين و خشكمغزترين هواخواهان انديشههاي سوسياليستي هستند. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده