حـامد 584 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۰ سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را می خوانند. با تو خواهم گفت بر من چه خواهد گذشت ای رفیق که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا نوبت من چو رسید رخصت یک دم دیگر چو نبود مهربانی آمد دفتر بودن در بین شما را آورد نام من را خط زد وبه من گفت که باید بروم من به او گفتم :کار هایی دارم نا تمامند هنوز او به آرامی گفت:فرصتی دیگر نیست وبه لبخندی گفت:وقت تمام است و رفت بالا هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است. وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده منتظر باش تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر من به تو گفتم مادرم را تو ببین نگران است هنوز تاب دوری مرا او ندارد هرگز خواهرم نام مرا می گوید پدرم اشک به چشمش دارد نیمی از شربت دیروز درون شیشه است شاید آن شربت فردا ویا قرص جدید معجزاتی بکنند حال من خوب شود بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت من گمان میکردم نوبت من به چنین سرعت وزودی نرسد. من حلالیت بسیار که باید طلبم من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل باز بر می خیزم من از این بستر بیماری و تب راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام قهرهایی بوده است که مرا فرصت آشتی نشده است می توانی بروی چند صباحی دیگر فرصتی را بدهی؟ او به آدمی گفت: این دگر ممکن نیست. واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز بار سنگین تر و حسابی بسیار که نپرداخته ای دم در منتظرم زود تر راه بیافت. روح مهمان تنم چمدانش را برداشت گونه ی کالبدم را بوسید پیکر سردم را بر جای گذاشت رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند چشم من خیره به دیوار بماند دست من از لبهه تخت به پایین افتاد قلبم آرام گرفت نفسی رفت و دگر بار نیامد هرگز دکتری هم آمد با چراغی که به چشمم انداخت خبر رفتن من را به عزیزانم داد و چه غوغایی شد یک نفر جیغ کشید خواهرم پنجره را بست که سردم نشود یک نفر می گفت :خبر باید داد که فلانی هم رفت. مادرم گوشه تخت زانو زد سر من به بغل سخت فشرد چشم هایم را بست گفت :ای طفلک مادر اکنون می توانی که بخوابی آرام یاد آن بچگی ام افتادم که مرا می خواباند. باز خواباند مرا گرچه بی لالایی پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد خواهرم اشک به چشم ساک مرا می بست رادیویی کوچک ولباسی که خودش هدیه نمود شیشه قرص ودوا به تردیدی انگشتری را نستاند جا نمازم بوسید گوشه ساک نهاد و برادر آمد : کاش یک ساعت قبل آمده بود قبل از آنکه مادر چشمهایم را بست او صدایم می کرد که چرا خوابیدم اندکی بر خیزم تا که جبران کند او اشک بر روی پتو می بارید گل مهری دیگر به چنین بارش ابر فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس یک نفر آمدو او را برداشت وبه گفت تحمل باید راستی هم که برادر خوب است من که مدتها بود گرمی دست برادر را احساس نمی کردم هیچ باورش شد که مرا می خواند و دلش سخت مرا می خواهد یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد صبح فردا همگی جمع شدند با لباس های سیاه پیکرم را بردند و سپردند به خاک خاک این موهبت خالق پاک چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز بر شکوه سفرآخرتم افزودند اشک در چشم کبابی خوردند قبل نوشیدن چای همه از خوبی من می گفتند ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمی دانستم نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد راستی هم که برادر خوب است گرچه دیر است ولی فهمیدم که عزیز است برادر اگر از دست برود وسفر باید کرد که بدانی که ترا می خواهند دستتان درد نکند ختم خوبی که به جا آوردید اجرتان پیش خدا عکس اعلامیه هم عا لی بود ، کجی روبان هم ایده نابی بود متن خوبی که حکایت می کرد که من خوب عزیز و چه ناکام و نجیب دعوت از اهل دلان، که بیایند بر آن مجلس سوگ دل من شاد کنند و تسلی دل اهل هرم ذکر چند نام در آن برگه پر سوز وگداز که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم رخصتی داد حبیب که بیاییم انجا آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را می دیدم همه آنهایی که در ایام حیات من نمی دیدمشان همه آنهایی که نمی دانستم عشق من در دلشان ناپیداست واعظ از من می گفت حس کمیابی بود از نجابتهایم، از همه خوبیهام و به خانم ها گفت اندکی آهسته تا که مجلس بشود سنگین تر سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم راستی این همه اقوام و رفیق من خجل از همه شان من که یک عمر گمان می کردم تنهایم و نمی دانستم من به اندازه یک مجلس ختم دوستانی دارم همه شان امدند چه عذادار و غمین من نشسته ام به کنار همهشان وه چه عالی بودم همه از خوبی من می گفتند حسرت رفتن ناهنگامم خاطراتی از من که پس از رفتن من ساخته اند از رفاقت هایم ا ز صمیمیت دوران حیات روح من غلغلکش می آمد گر چه این مرگ مرا برد ولی گوییا این مرگ مرا یاد این جمله رفیقان آورد یک نفر گفت که انسان شریفی بودم دیگری گفت فلک گلچین است خواست شعری خواند که یادش نیامد حسرت وچای به یک لحظه فرو برد رفیق دو نفر هم گفتند این اواخر دیدند که هوای دل من جور دگر بوده است اندکی عرفانی و کمی روحانی و بشارت دادم که سفر نزدیک است روح را خاصیت خنده نبود یک نفر هم میگفت من واو چه صمیمی بودیم هفته قبل به اوراز دلم را گفتم وعجیب است مرا او سه سال است که با من قهر است یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن که بخوانند و ثوابش برسانند به من گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد و ثوابی که نیامد بر ما یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد اندکی سرد شدم آنکه صد بار به پشت سر من غیبت کرد آمد آن گوشه نشست من کنارش رفتم اشک در چشم عزادار و غمین خوبی ام را می گفت چه غریب است مرا آنکه هر روز پیامش دادم تا بیاید که طلب بستانم و جوابی نفرستاد و نیامد ه هرگز آمد آنجا دم در با لباس مشکی خیره بر قابی ماند گرچه خرما برداشت هیچ ذکری نفرستاد ولی و گمان میکردم من ، من از او خرده ثوابی نتوانم که ستاند آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من فرصتی میخواهم خبر آورد مرا میشود برگردی مدتی باش در جمع عزیزان خودت نوبت بعد ترا خواهم برد روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند اگر این جمع مرا میخواهند فرستی هست مرا میشود برگردم من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند باعث این همه غم خواهم شد روح من طاقت این گریه ندارد هرگز زنده خواهم شد باز واعظ آهسته بگفت معذرت می خواهم خبری تازه رسید ست مرا گویا شادروان مرحوم زنده هستند هنوز خواهرم جیغ کشید و غش کرد و برادر به شتاب مضطرب رفت که رفت یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن اگر او زنده است هنوز که باید برویم اگر او مرد خبر فرمایید که خدمت برسیم مجلس ختم عزیزان دگر منعقد گردیده رسم دیرین این است ما به آنجا برویم سوگواری بکنیم عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده است دل او شاد کنیم کار ما شادی مرحومان است نام تکلیف الهی به لبم بود چه بود ؟ آه یادم آمد صله ی مرحومان واعظ آمد پایین مجلس از دوست تهی گشت عجیب صحبت زنده شدن چو سر گردید ذکر خوبی هایم هممه بر لب خشکید ملک از من پرسید؟پاسخت چیست بگو؟ تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت میمانی؟ چه سوال سختی بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن زنده باشم بی دوست مرده باشم با دوست زنده باشم تنها مرده در جمع رفیقان عزیز ناله ای زد روحم و از آن خیل عزادار وسیه پوش عزیزم پرسید؟ که چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها سیه باشد؟ چرا ما در ذکر عزای یکدیگر از عشق می گوییم؟ به جای آنکه در سوگم مرا دریابی از گریه کنون هستم مرا دریاب با یک قطره لبخند چه رسم نا خوشایندی است در سوگ عزیزان یاد شان کردن و بعد از مرگ یکدیگر به نیکی ذکر هم گفتن اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست ترا می خواهمت ای دوست جوابم بشنو ای زندگی نمی خواهم ترا بی دوست خوشا بودن کنار دوست ،خوشا مردن کنار دوست. 18 لینک به دیدگاه
شاپرک 88 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ سلام عالی بود.چه تلخ اما بسیار زیبا بد جور خوشم امد ایشالا زندگیت هیچ وقت غم نبینی. 5 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ زیاد حرف دارم در رابطه باهاش یا با خودت حرف میزنم، یا همینجا میگم زود میام [گل] 3 لینک به دیدگاه
hilari 2413 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۰ افسوس و صد افسوس!! خیلی زیبا بود , ممنون 4 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۰ زنده باشم بی دوست مرده باشم با دوست زنده باشم تنها مرده در جمع رفیقان عزیز خیلی تلخه...خیلی... 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۰ واقعیت همینه دورتکرار وعادت وفراموشی! 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده