رفتن به مطلب

شترديدی،نديدی


ارسال های توصیه شده

ضرب‌المثل شترديدي،نديدي! را وقتي به كار مي ‌برند كه بخواهند به كسي بگويند كه از اتفاق يا رازي كه باخبرشده،با ديگران سخن نگويد و اظهاربي ‌اطلاعي كند تا دچار دردسر و گرفتاري نشود؛اما ماجرايي كه باعث به وجود آمدن اين مثل شده است، بسيارخواندني است:

 

نقل است كه مردي به نام نزار بوده است كه سه پسر داشته است. پسران نزار به دليل هوش بالايي كه داشتند، بين تمام قبايل معروف بودند. يك روز نزار پسرانش را خواست و به آنها گفت: «شماعزيزان،باعث افتخار و سربلندي من و قبيله ‌تان هستيد؛اما با ماندن در اينجا استعدادتان هدر مي ‌رود.شما بايد هوش و تجربه را با هم داشته باشيد تا بتوانيد مردان كاملي شويد. براي تجربه ‌ى بيش‌تر هم بايد سفركرد!»

پسران نزار با خوشحالي پيشنهاد پدر را پذيرفتند و پس ازچند روز،قدم به راه تجربه در سرزمين ‌هاي دور گذاشتند. آنها شهرها،آبادي ‌ها وروستاهاي زيادي را پشت سرگذاشتند تا به سرزمين بحرين رسيدند. درنزديكي يكي از شهرهاي بحرين، به مردي برخوردند كه با ناراحتي پيش مي ‌آمد.

 

مرد ازآنها پرسيد:«شما يك شتر بي‌صاحب نديده‌ايد؟»

پسر بزرگ ‌تر گفت:«همان شتري كه يك پايش مي‌ لنگد؟»

مرد گفت:«بله!شترمن مي ‌لنگيد.»

پسر وسطي پرسيد:«همان شتري كه يك چشمش كوراست؟»

مرد سرش را تكان داد و گفت: «همان است. يك چشم شتر من كور است.»

پسركوچك ‌تر هم گفت: «يك لنگه ‌ى بارش هم روغن بود لنگه‌ ى ديگر شهد.درست است؟»

مرد عرب باخوشحالي فرياد زد: «درست گفتيد! تمام نشانه ‌هاي شتر مرا درست گفتيد. حالا شترم كجاست؟»

پسر بزرگ ‌تر گفت: «از همين راهي كه ما آمده‌ايم برو؛حتماً شترت را پيدا مي‌كني! »

 

مردعرب رفت ولي هرچه گشت، شترش را پيدا نكرد. و هرچه هم مي ‌گشت، بيش ‌تر مطمئن مي ‌شد كه گم شدن شتر، زير سر همان مسافران غريب است. پس با عجله به شهر برگشت و سراغ سه مرد غريبه را گرفت. وقتي از جا و مكان استراحتشان باخبر شد، به نزد حاكم رفت و تمام جريان را گفت. حاكم لحظه ‌اي فكر كرد و گفت: «حق با تو مي ‌باشد!اگر آنها شتر تو را ندزديده‌اند؛پس چطور توانسته ‌اند مشخصاتش را بدهند؟»

 

مرد عرب با ناراحتي گفت: «مي ‌ترسم شتر بيچاره‌ام را بين راه پيدا كرده و خورده باشند.» حاكم گفت:«شايد هم دزد باشند. دركنار راه ‌ها مي ‌گردند و شترهايي را كه از كاروان جدا شده‌اند مي ‌دزدند و به افرادشان كه در همان اطراف پرسه مي ‌زنند، مي ‌دهند.»

مرد پرسيد: «حالا چكارمي ‌كنيد قربان؟»

حاكم با عصبانيت گفت: «چكارمي ‌كنم؟ همين الآن مأمورانم را مي ‌فرستم تا دست بسته آنها را بياورند.»

 

پسران نزار از همه جا بي ‌خبر در حال استراحت بودند كه مأموران محاصره ‌شان كردند و با دست بسته به نزد حاكم بردند. با ديدن صاحب شتر؛فهميدند كه شتر پيدا نشده و گناهش به گردن آنها افتاده است.حاكم ازصاحب شتر خواست تا تمام ماجرا را تعريف كند و بعد بدون آنكه به آنها اجازه ‌ى دفاع ازخودشان بدهد؛گفت: «هركس اين ماجرا را بشنود، مي ‌فهمد كه شما شتر اين مرد بيچاره را دزديده‌ ايد. حالا شما را به سياهچال مي ‌اندازم تا بفهميد جزاي دزدي در شهري كه من حاكمش هستم چيست!»

 

پسران نزار هر چه خواهش كردند،كسي به حرفشان گوش نكرد و مأموران آنها را به سياهچال انداختند. جايي كه هيچ پنجره‌ اي به بيرون نداشت و موش ‌ها و سوسك ‌ها ازديوارش بالا مي ‌رفتند. پسران نزار كه بي ‌گناه به سياهچال افتاده بودند،مدام خودشان را سرزش مي ‌كردند.

 

برادربزرگ ‌تر گفت: «آخر اين چكاري بود كه ما كرديم! ما كه از اخلاق مردم اين ديارخبر نداشتيم،نبايد كمكشان مي ‌كرديم.»

برادر وسطي گفت: «تقصيرآنها نيست. آنها كه ما را نمي ‌شناسند.اين براي ما تجربه شد كه مواظب سخن گفتنمان باشيم.»

برادر كوچك ‌ترگفت: «بله! از اين به بعد اگر شتري ديديم و صاحبش از ما پرسيد، بگوييم نديديم. اصلاً شتر ديدي، نديدي!» بعد آهي كشيد و گفت: «البته اگر زنده بمانيم تا بتوانيم تجربه كنيم!»

آنها چند روز سخت را در سياهچال گذراندند تا اينكه مأموري دنبالشان آمد و گفت:«جناب حاكم مي‌ خواهد شما را ببيند.» برادرها با وحشت به نزد حاكم رفتند ولي حاكم با ديدن آنها ازجايش بلند شد و آنها را نزديك خودش نشاند و دستورداد برايشان؛ شربت و غذا بياورند.برادرها خيلي تعجب كرده بودند ولي حاكم گفت:«خوشبختانه بي‌ گناهي شما ثابت شد. كارواني كه به طرف شهر مي ‌آمده،شتر را كه دربيابان سرگردان بوده؛پيدا مي ‌كند و همراه خودش به شهر مي ‌آورد.حالا شما آزاد هستيد.» بعد كمي مكث كرد و ادامه داد:«اما تقاضايي از شما دارم. با آن مشخصاتي كه شما به صاحب شتر داديد،مطمئن شدم كه شما علم غيب مي ‌دانيد.مي ‌خواهم از شما خواهش كنم كه در همين شهر بمانيد.من،هم ثروت و هم مقام در اختيارتان مي ‌گذارم و در عوض شما هم به من علم غيب بياموزيد.»

 

برادر بزرگ ‌تر گفت: «اما ما علم غيب نداريم.ما براساس آنچه كه ديده بوديم؛ مشخصات شتر را فهميديم.»

حاكم با تعجب گفت: «مگر مي ‌شود؟»

برادر بزرگ ‌ترلبخندي زد و گفت: «بله،مي‌شود! در راه كه مي ‌آمديم،متوجه جاي پاي شتري شدم كه معمولي نبود.رد سه تا از پاهايش گود بود و جاي پاي چهارمش گود نبود و روي زمين كشيده شده بود. من از همين نشانه فهميدم كه يك پايش لنگ است.»

برادر وسطي گفت: «من هم در راه متوجه شدم كه شتر؛فقط علف ‌هاي يك طرف راه را خورده است و علف ‌هاي طرف ديگر،سالم است. از اين نشانه فهميدم كه يك چشم شتر كور است.»

حاكم با تعجب سرش را تكان داد و از برادر ديگر پرسيد: «خوب! تو چه نشانه‌اي ديدي؟»

برادر كوچك ‌تر گفت: «جا به‌ جا در يك طرف راه مورچه‌ها جمع شده بودند و در طرف ديگر؛ مگس‌ ها! فهميدم كه در يك لنگه بار روغن بوده كه مورد علاقه مورچه‌ ها است و در طرف ديگر شهد كه مگس‌ ها جمع شده‌اند.»

 

حاكم با تحسين به برادرها نگاه كرد و گفت: «آفرين به شما برادران باهوش!حالا بيش‌تر از قبل علاقمند هستم تا شما را دراين شهر نگهدارم. وجود افرادي مثل شما؛غنيمت است.» پسران نزار به يكديگر نگاه كردند و بعد برادر بزرگ تر گفت:«ما درابتداي سفرمان هستيم. اگراينجا بمانيم، آموزشمان ناتمام مي‌ ماند.ما دنبال تجربه كردن هستيم؛ چون تجربه، بهترين معلم است.»

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه
این ضرب المثل پس یک ضرب المثل عربی است؟

بلانسبت آره مثل اینکه...

این داستان رو در قالب یک حکایت در کتاب فارسی داشتیم ...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
بلانسبت آره مثل اینکه...

این داستان رو در قالب یک حکایت در کتاب فارسی داشتیم ...

حالا عربیش چی میشه ؟؟!!

 

و تری الجمل ، و لم تری الجمل ؟ :JC_thinking:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...