hamed_063 1261 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ به نام خدا چه هستم ؟ از کجا آمده ام ؟ برای چه آمده ام ؟ چرا وقتی مرا می آوردند از من اجازه نخواستند ؟ نمی دانم . پاسخ هیچکدام از این سوالات سرسام آور و دردناک را نمی دانم و انگار هیچگاه هم نخواهم دانست و کسی هم نخواهد بود که به من بگوید و این جهل و نادانی بدترین عذابی است که بر من نازل گشته است . برای چه زنده ام ؟ برای زندگی من چه مفهومی متصور است ؟ برای چه نفس می کشم و برای چه گرسنه ام می شود و غذا می خورم و می خوابم و بعد همه ی اینها به چه معناییست ؟ در نهایت چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ آیا با مرگ من همه چیز پایان می یابد یا اینکه حیاتی دیگر مرا دربر خواهد گرفت ؟ اما از آن دنیا گذشته در همین دنیا همه ی چیزهایی که می بینم و می شنوم و بعد که خوب به تنهایی خود فرو می روم می بینم چیزهای حماقت باری را در زندگی ام تجربه کرده ام که وقتی هر روز و هر لحظه بر عقلانیتم اضافه می شود به تمسخر زندگی گذشته ی خویش واقف تر می شوم و به کردار و اندیشه ها و آنچه بر زبانم آورده ام بیشتر تاسف می خورم و دردآلود و سرخورده و پشیمان می شوم . و این عقلانیت چیست که هر روز که بیشتر می شود گذشته ی مرا بیشتر به مسخره و مضحکه می گیرد ؟ و اگر به همین ترتیب به پیش رود ممکن است وجود خود مرا هم روزی مسخره کند و این بسیار هراسناک است . من اکنون به این می اندیشم که سرانجام انسان چه خواهد شد ؟ نهایت این موجود عجیب دوپا این موجودی که عاقل است و می فهمد و آگاه وجود خویش است اما نمی داند که چیست و کیست چه خواهد شد ؟ چه کسی در این اجتماع مرا درک خواهد کرد چه کسی خواهد اندیشید و به حقیقت خویش پی خواهد برد ؟ در این ازدحام و همهمه ی آدم ها که همگی در اسارت جامعه اند و همگی غلام حلقه به گوش تاریخ گشتند به کدام سو و به کدام دامن و به کدام آغوش می شود گریخت برای رهایی از این بی هویتی و این ندانم ها و این جهل ها . من نمی توانم به هیچکس در این دنیا اعتماد کنم و من هیچکس را مورد اعتماد نمی دانم زیرا من با آدم هایی در ارتباطم که تنها شخصیت در هم تنیده ی خویش را به یدک می کشند و با آن با من روبرو می شوند . از روبرو شدن با چنین مجسمه هایی هراسانم چرا که هر آن ممکن است آذار و شکنجه ام کنند و مرا که خود به دردی عظیم گرفتارم به دردی دیگر دچارم کنند . از اینرو به تنهایی دیوانه وار خویش گریختم و در دامن آن تنهای بینهایت تنها که تنها گریزگاه من است گریستم و سر بر شانه ی عظمت او نهادم و به او می اندیشم به آن تنهایی به آن بیکران به آنکه نمی دانم چگونه باید وصفش کنم و حتی می دانم که نمی توانم و نباید تعریفش کنم و تنها در آن تاریکی و در آن تنهایی و در آن سکوت محض و در آن جنونی که از هزاران عقل و معرفت برتر است او را بخوانم و هر لحظه و هر آن بیشتر به سویش رهنمون گردم . و این رهنمون است که مرا در تنهایی و توحیدی نامحدود به آزادی می رساند به هیچ به آنجا که هیچ است و واقعیتی در خود ندارد و تجربه ای نیست و حیطه ای نیست و باید و نبایدی نیست و هیچ نیست و در این هیچی محض و مطلق است که من بی نهایتی را دیدم که فراموش گشت . من به تنهایی بیکران خود معتادم و من زمانی که در خود فرو می روم به چیزی بزرگ و بی انتها و به حسی وحشتناک می رسم که وصف ناپذیر است و مرا دگرگون می کند و در من شور و التهاب و دردی مقدس می اندازد که بیان چگونگی اش ناممکن است و تنها می توان گفت که هرگاه بدان دچار می گردم اشک از چشمانم جاری شده و منقلب می شوم و من خواهان آن هیچی و آن پاکی از همه ی گشتن ها و رسیدن هایم . من به اتفاقی عظیم می اندیشم که در حال رخداد است . روزها و شب ها گزارشاتی به من می رسد و حرفهایی که برای من و برای جهان پشیزی نمی ارزد و حتی لایق شنیدن نیست و اینهاست مصائبی که ما را دربر گرفته است که مسخره ترین و مضحک ترین و فکاهی ترین دردهاییست که ما را احاطه کرده است و من به این دردها می اندیشم و به این تاریکی هایی که تمام محیط اطراف مرا دربر گرفته است . اما باید از این سیاهی ها به کجا گریخت ؟ باید به کدامین دامن پناهنده شد و مفر و پناهگاه من کجاست ؟ باید به کجا بگریزم ؟ می اندیشم و اکنون می اندیشم که به درون خویش باید بگریزم و این گریز من بزرگترین هدف زندگی من است که اکنون مرا در خلا بینهایت خود محو ساخته است . من به فریادی گریخته ام که زمان خروج از گلویم ، ابدیت را در هستی می پراکند و این تجلی عظیم درد من است دردی که هم درد است و هم بهت و حیرتی سرسام آور که با هیچ لفظ و واژه ای قابل وصف نیست . اما زمانی که در بیابان و در ویرانه کهنه در شبی تاریک و در تنهایی بیکران می ایستم و بر خویش مسلط می شوم آنگاه است که چیزی وحشتناک به هستی خرد من هجوم می آورد که به یکباره تمام وجود مرا از جای بر می کند و به سوی نقطه ای دیوانه وار می برد و سپس آنچنان حسی دردناک مرا دربر می گیرد که وامصیبتا ... وامصیبتا ... من به آخر رسیده ام و به تمامیتی نائل آمده ام که دیگر تمام نابخردی ها و نابسامانی ها را در من به پایان رسانده است که همچنان که مرا نیست کرده است با این وجود به آگاهی تازه می رساند که تا به حال با آن غریبه بودم . و در آن اوج و در همان حال که روی دو پا ایستاده ام و دو دستم به قنوت رو به سوی آسمان می رود چیزی را در دستانم احساس می کنم چیزی هول انگیز و سرشار از مظلومیت که فقر و نداری و بیچاره گی مرا به من اثبات می کند و آن همان خلائیست که در دستانم حضور دارد که به من می گوید تو هیچ نیستی و حتی هیچ هم نیستی ، بلافاصله در ذهنم سوالی خطور می کند که با این وجود من کیستم ؟ اما پاسخی برای این ترسناک ترین سوال جهان ندارم . سپس از این دستان خالی که رو به سوی آسمان می رود خجل شده و سر به زیر می آورم و تمام وجودم فقر و نیاز و حقارتی نامحدود می شود که چیزی در خود ندارد و در همین آن است که من به یکباره متلاشی می شوم و از هم فرو می پاشم . منیت من که در تمام طول عمر آنرا می پرستیدم و باورش داشتم و همان منی که بدان ایمان داشتم و گمان می کردم که حقانیت من است در آنی چنان در هم فرو می ریزد و تکه تکه می شود و می پاشد که انگار هیچگاه نبوده است . و در این لحظه است در این لحظه ی ابدی که من نابود گشته ام و دو زانوانم سست شده و برخاک می افتم و با جنونی بی مهابا و دردناک بر خاک غلط خورده و می گریم . آنچنان گریه می کنم که هیچ کودکی تا به حال اینچنین نگریسته است و نخواهد آمد کودکی که اینچنین بگرید . همچنان که بغض در گلو می ترکد و هق هق می کنم و سپس اشک چونان سیلی مخرب از چشمانم بر خاک فرو می ریزد و من اینسان دگرگون و منقلبم و دیگر هیچ نشناسم و هیچ ندانم و هیچ نگویم و هیچ نبینم و هیچ نبویم و هیچ نشنوم و هیچ حس نکنم جز عظمتی را که به خویش و آزادی و استغنا و بی نیازی رهنمون است . و چند دقایقی بعد ناله ی من بلند است و صدای زجه و آه و ناله ی من است که در فضای بیابان منتشر است . من رها شدم به رهایی فوق هر آزادی و هر بیخودی رسیده ام و در این آن است که می دانم با خدا همنشین گشته ام . چهره بر خاک می سایم و مست و بیخود برخاسته و به این سو و آن سوی تلو تلو می خورم و دیگر هیچ نیستم و با همین معرفت است که احساس آزادی می کنم و انگار در بند و اسارت هیچ چیزی نیستم چون دریافتم که هیچ نیستم و هیچ در من نیست . اینسان است که تنهایی خویش را می پرستم و چنان خویش را در تاریکی پیچانده ام که انگار نخواهم خواست با عالمیان سخن بگویم . من شوریده گشتم و در نظر این مردم که هنوز فکر می کنند چیزی هستند من جز دیوانه و مجنونی بیش نیستم . من به چه می اندیشم ؟ دیگران به چه می اندیشند ؟ آیا نه این است که همه چیز بدون شناخت و آگاهی و معرفت لغو و باطل است ؟ ما به کجا می رویم ؟ مشغول چه هستیم ؟ چرا کسی به خویشتن خویش نمی اندیشد ؟ من از هم فرو پاشیدم و به درون نظر کردم و گنجی بی انتها یافته ام که مرا حیران و مبهوت کرده است و تمام ذره های جسم و روحم را نابود ساخت . من در حال تجزیه گشتنم و کلیت من از هم گسیخته است . تمام وجودم منجمد شده است و حقیقتی دیگر را به آرامی تجربه می کنم . آنگاه که به پایان رسیده ام و تمام گشته ام رو به سوی انسانها نمودم و سپس از پستی و خردی زندگانی این موجودات بی هویت و همچنین من خویش پوزخندی زدم که از درون مرا به خنده ای تمسخربار واداشت . آن کودک پنجاه ساله به چه می اندیشد ؟ آن زن میانسال چگونه به تمسخری سیاه دچار گشته است ؟ به تاریکی عظیم گرفتاریم . من احساس می کنم چه ظلمتی ما را دربرگرفته است . به حالتی سخت و ناگوار مبتلا شدم و روزگارم تاریک و بودنم دگرگون است چرا که به این اندیشه ی عظیم مبتلایم که چیستم و سرانجامم چیست ؟ به آن یکی توجه می کنم به آنکه زندگی اش در اختیار شهوت پرستی است و به دنبال لذت بیشتر است و از او می پرسم تو کیستی که لذت را تجربه می کنی ؟ او نمیداند کیست اما تنها تجربه می کند او تجربه می کند برای اینکه ناخودآگاه از این سوال سخت بگریزد . این گریز ثمره ای دربر ندارد چرا که او از حقیقتی اجتناب ناپذیر می گریزد آن حقیقتی که همواره بر او محیط است و بالاخره او را به خویش آگاه می گرداند . من امروز به دردی جانفرسا گرفتار شدم که تار و پود وجودم را به انهدامی ناگوار پرتاپ کرد . به وحشتی فراتر از تمام کائنات مبتلا گشتم به مسئولیتی بس سهمگین که بر تمام پیکرم سایه گسترانیده و هوای گریه در سرم انداخته است . من به اشکی زودهنگام مبتلایم و به آهی دردافروز که زندگی ام را خرده خرده می خورد . این درد از سوی پیرمردی مسکین و مظلوم آمده است از سوی کسی که در ناجوانمردی زمستان در دخمه ای تاریک و سرد می خسبد ، نه ، بلکه بیدار می ماند و چون بید مجنون می لرزد . از کسی می گویم که به خاطر آوارگی و طلب حقانیت خویش به ضربه ی سیلی دچار است و از او می گویم که در تمام طول عمر خویش به نیش خندها دچار بوده و سرگشته و حیران از این کوی بدان برزن برای لقمه نانی دربدر است . او مردیست که امروز در ویرانه ای لحظه می گذراند که هر لحظه اش صد سال بر او می گذرد و در این صدسال سیاه چون یخ منجمد می شود و سپس آب گشته و بار دیگر به انجماد می رسد . و در همین آن که این پیرمرد در حال جان دادن در انتهای زندگیست مردمان بیرحم و کافر در جهنم خانه های خویش می سوزند . این پیرمرد به کدامین گناه در قهقرای سرد هیچی فرو رفته است ؟ کشاکشی در اعماق وجودم در حال رخداد است که هر آن مرا به رستاخیزی عظیم سوق می دهد و سپس چیزی از درونم به سوی بیرون فوران می کند و خواهان اشکهایم است . من تمامیت اشکهایم را بدان هدیه می کنم و این قطره های معصوم برترین داشته هایم است که به خدا می دهم . و او که در عرش قلبم خانه دارد گریه ی مرا دیده و می پذیرد . اکنون در این فکر مقدسم که کالبد خسته ام را به مکانی دور برده و در بیابانی که در هر سویش کوه های هول انگیز قد برافراشته زیر درختی بر خاک غلطم و خون گریه کنم . اما این گریه از چه روست ؟ این مرد که پروردگار نظاره گر اوست به کدامین دلیل می گرید ؟ از چه رو با هق هق خویش عالم بالا را تکان داده و رعشه بر اندام فرشته گان پاک انداخته و همه ی موجودات عالم را به گریستن واداشته است ؟ در همان لحظه است در همان لحظه ی بی نهایت گریه است که فرشتگان از آسمان فرود آمده و با دست هایشان قطرات گرم اشکش را می گیرند و می نوشند زیرا می دانند که آن منبعی است از ابدیت و جاودانگی و عشق . آری من می گریم به این خاطر که نمیدانم کیستم و به این خاطر که می دانم چه ظلم هایی در حال رخداد است . من از احساس حقارتی وحشت ریز می هراسم که شخصیت مرا دچار از هم گسیختگی و آشفتگی دردناک کرده است . اما این درد را نتوانم به نامحرمان گویم زیرا این قلب سوگوار مرا جریحه دار کرده و مرا تبدیل به مرده ای متحرک خواهد ساخت . اما رو به سوی آن تنهای بی کران می کنم و به او می گویم و از شر این دیو خونخوار به درگاه او شکایت برده ام . دیوی که همواره مرا می آذارد و گویی از من جدایی ندارد . اما من در این جایگاه محکوم به صبر و تحملم و این بردباری حکمی است که از روز ازل برای من نگاشته اند . اما در میان این شکنجه ی زجربار می دانم که لحظاتی سخت تر در انتظارم است و همان لحظات است که هنگام تداعی شدن در ذهنم روح مرا می خراشد . آنچه را اکنون من تجربه می کنم همان است که در لوح ابدیت نگاشته شده است . من نه بدان حکم معترضم بلکه در نگرانی به سر می برم که بر من محیط است و این نگرانی آن ترسی است که از نگاهی حقیر کننده در من شعله ور است . اما از سویی دیگر همه ی اینها را به خاطر کمبود ایمانی می دانم که نسبت به پروردگار در خود احساس می کنم و با این وجود می دانم که حضور این زخم خواه ناخواه دردآلود است . اما خویشتن را از این درد کهن که رها می کنم دردی دیگر را در قلب شکسته ی خویش می یابم که به مراتب عظیم تر و سرسام آورتر از دردیست که گفتم . با اینوصف دردی که مرا در پیله ی خود پیچانیده ناشی شده از ضعف ایمانم است و این کمبود عظیم است که همه ی زخم های مرا عفونی تر می کند . به کدامین سمت جز خدا می توانم پناهنده شوم ؟ و چه کسی جز او می تواند مرا یاری کند ؟ و به این معرفت رسیده ام که تنها اوست که یارای یاری رساندنم را دارد . من به فتح قلبی سخت جان فرسودم و اکنون به این نتیجه ی ناب رسیده ام که دست یافتن بدان جز به خواستی متعالی که از جانب مهربان پروردگاری بی همتا جاری شود امکان پذیر نخواهد بود . و اینک در این خواهش بیکران می سوزم و طالب چیزی بزرگم و در همین حال می دانم که همین خواست عظیم برای خداوند چیزی لایق ذکر نیست . اما نمیدانم چه نیرویی مرا از این خواست برحذر می دارد و مرا مانع است . با این وجود در پیکر خسته ی خویش آهی نهفته دارم که دیرگاهیست وجود مرا در دودی سیاه می پیچد و محو می کند . از سویی دیگر حقارتی نامحدود مرا دربرگرفته است که چونان دیوی مهیب و هولناک بی خبر گه گاه به سراغم میاید و مرا چون برگی زرد و خسته بر زمین می زند و سپس به خوابی رخوتناک دچارم می سازد . 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده