spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ باشد یک روز ، سر فرصت و مجال بنویسم از خداحافظی توافقی . شاید هم از دردش ، از ردپای همیشه ماندنی اش ، از لبخند تلخ آخرین نگاهش . یک روز سر فرصت ، فکر کنم به همه فراموش شده های سهوی . به همه ندیده های محتمل . به همه گوشه های آن لبخند و آن نگاه آخر که می کوشند قوی و مغرور و شرایط را درک کننده باشند . یک روز ، بعد اینکه فکر کردم و به نتیجه رسیدم ، اگر رسیدم ؛ بیایم و بگویم که چه می شود آدم یادش می رود توی قلبش آن همه جای آبی و خلوت و خنک هست ، آن همه میل بازی و نوازش و بستنی و آب نبات قرمز هست ، آن همه سبد میوه و گلهای رنگ رنگ هست ....آدم یادش میرود و خیلی بالغ و پیر و سالخورده و فرتوت ، به توافق تن می دهد . در آغوش می گیرد ، می بوسد ، کمی گریه می کند و می گذرد . آدم یادش می رود کودکی هست که فغان می کند : نرو . که شیون می کشد و دستهای کوچکش را دراز می کند ، که چشمهایش هزاران درد برنچیدنی دارد ، که فغان می کند : نرو ... آدم گاهی مجبور می شود از یاد ببرد ، مجبور می شود تن بدهد ، مجبور می شود پیر و خسته و سالخورده باشد ، بالغ رفتار کند ، لبخند بزند و بگوید : هر چه صلاح است .بیاید و بنویسد : صلاح بود . آدم گاهی مجبور می شود به خودش نگاه نکند ، که اگر ببیند چه میرود بر سرش ، تاب نمی آورد ؛ خب مگر آدم چیست ؟ یک آه و یک دم ! نه ؟ بعد آنقدر آه می کشی که دم را غنیمت است اصلا . دمی که می گذرد ... باشد یک روزی فکر کنم که از کجای زندگی ، ناز چشم آدم دیگر نوازش نمی شود . هر چه هست ، واقعیت ملموس زندگی است ، حساب است و هزینه و فایده و صلاح و تن و معاشرت . هر چه که لمس کردنی ست ، دیدنی ست ، رسیدنی ست ، سیر شدنی ست . همه همین است و هیچ جز این . بعد باید یادم بیاید از کدام شب یا روز ، من هم رفتم توی جماعت پوست کلفت ها ، یا راستش نه ، گفتم منم جزء شماهام ... که دیگر کسی خراش ندهد این پوست نازک دائم به خون نشیننده را . یادم باشد فکر کنم سر یک مجال خوبی و بنویسم اینجا توی این وبلاگ که به قول رفیقم ویترن آدمهایی است که نازک ترینهایند و می خواهند که نباشند یا به نظر بیایند که نیستند یا جور دیگری هستند ، از قماش دیگری ، با کتاب لغت دیگری . که آدم هر چه نازک تر است ، گویا بیشتر از رختخواب و آزش می نویسد ؛ هر چه غمگین تر است ، از شهر بازی و پارک جنگلی می نویسد ، هر چه تنها تر است ، از معشوقهای دوست و دوستهای معشوق می نویسد . این یک قانون نیست اما به کرّات اتفاق می افتد . آدم گویا ، هر چه را که کمتر دارد یا آنقدر که دوست دارد ندارد ، همان را می نویسد ، می نویسد ، می نویسد ... پس یادم باشد بنویسم . از توافق بنویسم . از کودکی بنویسم که توافق کرد و سعیش را کرد گریه نکند . شاید هم سخت گریسته باشد ؛که آن را هم باید فکر کنم اینجا بگویم یا نه .... 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ خب بعله گاهی نتایج کاری که دارید خودتون رو به خاطرش می کشید اونجوری در نمی آد که باید ! احساس خنگ بودن ، ناامید بودن ، ته دنیا افتادن ، اه زندگی الهی بمیری ، خدایا آخه تا کی و اینارو دارید . موافقم که ما حق داریم گاهی خیلی برای خودمون دلسوزی کنیم و بگیم که چرا اون نتیجه ای که لازم بود رو نگرفتم الان . توی پروژه ، توی جواب نمودارا ، توی تراز آخر ، توی درخواست وام ، توی سرمایه گذاری ، توی هر چی ... بعد خب من امروز ساعت یازده در خط اول این پاراگرف بودم . ولی دیدم که اگه بخواد تمام هفته در خط اول این پاراگراف باقی بمونم هیچ چیزی جز اخمالو بودن خودم اتفاق نمی افته . دقیقا هیچ چیزی ... اینه که ساعت دوازده از دپارتمان اومدم بیرون ، دو چرخم رو برداشتم در حالیکه مثل سگ گرمه هوا . رفتم یک مغازه شلغمترشی از اجناس عربی ایرانی هندی بنگالی و تمام وسایل لازم برای یک عدد آش رشته رو خریدم چون اینجور که اخبارمون می گه هفته آینده هوا دیگه مثل یک سگ گرم نیست بلکه مثل یک اسب سرده . بعله . حتی نرفتم سراغ سبزیای آماده . جعفری تازه و اسفناج تازه خریدم که امشب پاک و ساطوری خواهند شد . و رشته اعلا و کشک اعلا . و حتی بادمجون خریدم که کبابی کنم بگذارم فریز . خدا رو چه دیدی شاید دلم هوس بورانی بادمجون کرد ؟؟ الان می خوام یه قاچ خریزه بردارم با یه پتو برم روی چمنا زیر آفتاب . حوصله ندارم به مشکلات فکر کنم . لامصبا همیشه هستن ولی همیشه هوا خوب نیست و همیشه من نصفه روز تعطیل نیستم . وقتی به ماحصل امروز نگاه می کنم به این نتیجه می رسم که جواب هر پروژه و نمودار و ورقه سوال بالاخره درست می شه . بهتر آن نیست که من خاطر خود خوش دارم ؟ بخدا 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ ما اشتباه میکنیم... چند وقت پیش گفتند که دوچرخه سواری بانوان در سطح شهر تهران ممنوع است ، ما دوچرخه هایمان را برداشتیم و انداختیم در انباری . چند روز پیش زنگ زدیم موج آبی تهران گفتند که موج آبی در تهران فقط برای مردان است و ما تشکر کردیم و مایوهای خود را برداشتیم و انداختیم در انباری ... احمد خاتمی در تازه ترین اظهاراتش گفته است که زن ها حق ندارند مسابقات کشتی و شنای مردان را از صدا و سیمای ملی ایران ببینند ، فارغ از آنکه ما خیلی وقت است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران را برداشته ایم و انداخته ایم در انباری ! ما مردم بیخودی صبوری هستم هی فکر می کنیم سکوت بهترین راه حل ممکن است برای اعتراض ، صفحات اخبارمان پر شده از اعتصاب غذای زندانیان سیاسی ، بازداشت فعالین حقوق زن و حقوق بشر ، تایید حکم های اعدام ، اجرای احکام غیرعادلانه به نام اسلام ... ما هر روز روز خودمان را با این اخبار شروع می کنیم ، خدا به ما انگار صبر ایوب داده است نشسته ایم و می خوانیم و سر تکان می دهیم ....انگار که دیگر کاری از ما بر نمی آید و به انتظار معجزه نشسته ایم ... 10 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ سجاد متنت منو یاد یکی از نوشته های دورم انداخت فکر کنم 3 یا 4 سال پیش: بچه كه بوديم زنديگمان توي دو تا پاره آجر و يك توپ دو لايه خيس كه اگر به صورت كسي مي خورد دمار از روزگارش در مي آمد،خلاصه مي شد.زندگيمان اين بود كه فكر كنيم خداداد هستيم و مثل مارادونا دريبل ميزنيم و هيبت رودگوليت را داريم.زندگيمان اين بود كه وقتي توپمان به ماشين همسايه ميخورد و صداي دزدگيرش در مي آمد طوري فرار كنيم كه انگار خبري نبوده.چنان جدي بازي ميكرديم كه در هر گلمان به اندازه يك فتح جام جهاني خوشحال مي شديم و وقتي مي باختيم مردانه بغضمان را در گلويمان نگه مي داشتيم تا انگ بچه ننه بودن نخوريم بعد در گوشه كناري خودمان را خالي ميكرديم تا كسي نفهمد و آبرويمان نرود.صادق بوديم و پاك.اگر چه از ارزشها چيز زيادي نمي فهميديم ولي اگر كسي به داشته هايمان توهين ميكرد حسابش را در حد توانمان مي رسيديم.اگر چه راحت گول ميخورديم ولي اگر مي فهميديم كه بزرگتري گولمان زده از ته دل از دستش ناراحت ميشديم ولي آنقدر مهربان و پاك بوديم كه اصلا يادمان ميرفت كه چه شده و زود او را مي بخشيديم. بزرگتر كه شديم همه آنها يادمان رفت و بچه هايي كه توي كوچه فوتبال بازي ميكردند را نگاه عاقل اندر سفيه مي انداختيم و حال ميكرديم كه در اينترنت با اين و آن كل كل كنيم و حال و حوصله نداشته باشيم.زندگيمان را توي كتابهاي جلال آل احمد و صادق هدايت ميگذرانديم و مايكل گوش ميداديم بعد از خودمان بدمان مي آمد ميرفتيم سراغ چيز هاي ديگر ... ولي باز هم ساده بوديم... بعد كه بزرگتر شديم يك ذره مفهوم ارزشها را فهميديم.فهميديم كه چقدر نمي توانيم ديگر از ته دل بخنديم وچقدر نمي توانيم ديگر از ته دل گريه كنيم.بغض يادمان رفت و بخشيدن را فراموش كرديم.ولي فهميديم كه اينها ارزشند. سعي كرديم خودمان را بزرگ جلوه دهيم و خودمان را به آنها نزديك كنيم.گرچه از آنها دور شديم اما ازشان حمايت ميكرديم و مي گفتيم كه چيز خوبيست! 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ گفتمان مامان ورها! رها: مامان چرا باید این کلم ها رو بخورم؟ من: چون کلسیم داره عزیزم باعث میشه قدت و موهات بلند بشه. رها: ینی چی؟ من (خوشحال از این که می خوام براش توضیح بدم) خب می دونی ، مثه بنزین که واسه ماشین لازمه اینا هم به موها و استخونات کمک می کنه تا بهتر رشد کنن کلن مواد غذایی یه چیزایی دارن که ... رها (در حالی که فهمیده اخلاقم خوشه): مامانی میشه ازت خواهش کنم دیگه منو دعوا نکنی؟ من: ینی چیکار نکنم؟ رها: ینی وقتی یه کار اشتباه می کنم بهم بگی دخترم عزیزم قشنگم دلبر ابرو کمونم این کار رو نکن... من: خب آخه اون وقت تو قبول می کنی؟ رها: اوهوم! من: ینی اگه بهت بگم به جای دامن تاپ و شلوارک بپوش قبول می کنی؟ ( لازم به ذکر است که صبح قیامت کبرا به پا شد سر این که تاپ و شلوارک رو بپوشه چون تازه خریدیم و علی رغم این که توی مغازه گفت می پوشم بخر دریغ از این که یه بار تنش کنه) من: پس حله؟ من اینا رو بگم شما هر چی خواستم انجام میدی؟ شلوارک می پوشی؟ رها: بعله. مثلن تو به من بگو دخترم عزیزم قشنگم برو لباس بپوش بعد من میگم چی بپوشم؟ تو میگی برو اون پیرهن گل گلی ات رو بپوش یا دامن پا پایی ات رو منم میگم چشم مامان جون. من: پس شلوارک چی شد؟ رها: نه دیگه عزیزم قشنگم اونو نمی پوشم. :| 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ سجاد متنت منو یاد یکی از نوشته های دورم انداخت فکر کنم 3 یا 4 سال پیش: بچه كه بوديم ... اولا که متنت خیلی عالی بود وممنون بابت نوشتنش دوما که هیچکدوماینا مال من نیست و توگودر از نوشته های دوستان استفاده بردیم! سوما اینکه عمرنوشته های من به چندهفته هم نمیکشه یا میرن تو سطل اشغالی یا میسوزن وتنها جایی که نشونی ازشون هست تاریکخانه اشباح ذهنمه مرسی عزیز 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ خرافات ستیزی با خرافاتی ستیزی متفاوت است. اولی یک ایده ی بی احساس بیشتر نیست؛ دومی اما از گوشت و پوست و استخوان است و احساس دارد. مراقب باید بود چوب انتقادمان بر سر بیمار پایین نیاید. مراقب باید بود. مراقب باید بود... 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ بدرود فیس بوک لعنتی، سلام گوگل پلاس. 5 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ بدرود فیس بوک لعنتی،سلام گوگل پلاس. سلام به روی ماهت 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ حقیقت نماد ندارد؛ کتاب ندارد؛ آداب ندارد؛ قانون ندارد؛ طریق ندارد؛ دنباله رو ندارد؛ رهبر ندارد؛ مراد ندارد؛ ارزش ندارد؛ رتبه ندارد؛ هدف ندارد؛ اعتقاد ندارد؛ اجبار ندارد؛ تقسیم بندی ندارد؛ تعصب ندارد؛ ساختار ندارد؛ آیین ندارد؛ دستاویز ندارد. حقیقت از جستجو و انتقاد هراسی ندارد. حقیقت حکم نمیدهد؛ مجازات نمیکند؛ پاداش نمیدهد؛ التیام نمیدهد؛ عذاب نمیدهد؛ جنگ نمیکند؛ وعده نمیدهد؛ برتری نمیدهد؛ جهت نمیدهد؛ آرامش نمیدهد؛ توجیه نمیکند؛ قضاوت نمیکند؛ کلاه نمیگذارد؛ خلائی را پر نمیکند. حقیقت احساس متفاوت بودن نمیدهد. حقیقت... حقیقت وجود ندارد. 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ هیچ ایده ای، هیچ ایدهالی، هیچ حقیقتی آنقدر ارزشمند نیست که بخواهی به خاطرش شکنجه شوی. انکار کن و حق انکار را برای هر کسی قائل شو. انصافا قهرمان بودن کار هر کسی نیست. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ حقیقت به ندرت جنجال به پا می کند. حقیقت معمولا از میانه، آرام می آید و آرام می رود. حقیقت با جنجال میانه ی خوبی ندارد. اگر کاری کردی، حرفی گفتی یا نوشتی و جنجالی به پا کردی در حقیقتش حتما شک کن. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ روشن فکری یعنی کشف مداوم دروغ هایی که بیشتر و بیشتر به حقیقت نزدیکند. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ خودآگاهى بيش از حد براى بدن مضر است؛ آدم ممكن است رگش را بزند. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ آن چند صد نفر "دوست"، شکلک های مسخره ای از حروف الفبا بیش نبودند. غلام همت آن چند دوست انگشت شماری ام که بعد از پاک کردن حساب فیس بوکم سراغم گرفتند. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۰ "جایزه نوبل به من هیچ ربطی نداره. اعصابم رو به هم می ریزه. از مدال خوشم نمیاد. به خاطر کاری که انجام دادم، به خاطر مردمی که کارم را می فهمن افتخار می کنم و می دونم هم که تعداد زیادی فیزیک دان وجود داره که از کار من استفاده می کنن. همین برای من کافیه. واقعا فایده ی اینکه یک نفری تو آکادمی سوئد بگیره بشینه تصمیم بگیره که کار یه نفر دیگه به اندازه کافی ارزشمنده که جایزه بگیره رو نمی فهمم. من قبلا جایزه ام را گرفته ام. جایزه همون لذت پیدا کردن چیز میزه، حالی که کشف یه چیزی به آدم می ده، مشاهده ای که بقیه مردم بتونن ازش استفاده کنن. این چیزا واقعیه، مدال برای من مصنوعی و غیر واقعیه. من به مدال و جایزه اعتقادی ندارم، اذیتم می کنه، مدال اذیتم می کنه، مدال و جایزه سرشونه اس، یونیفورمه، بابام منو اینجوری بار آورده نمی تونم تحمل کنم، این چیزا ناراحتم می کنه." - برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ، فیزیکدان برنده ی جایزه نوبل 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۰ روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۰ "انسان در ابتدا چهار دست، چهار پا و یک سر با دو صورت داشت. زئوس از قدرت انسان هراسید. انسان را دو نیم کرد که تا عمر دارد محکوم به پیدا کردن نیمه ی دیگرش باشد." 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۰ واقعا" برام سواله که چرا وقتی موقع رانندگی راهنما میزنی و میخوای با احتیاط بپیچی به یه سمتی ماشین های پشت سری نه تنها آرومتر نمیرن و بهت راه نمیدن بلکه با سرعت از کنارت رد میشن و اگه فرصت کنن با خشم بهت فحش میدن و تو از اینکه خواستی بپیچی شرمنده میشی. اما کافیه به جای راهنما زدن دستت رو از پنجره بیاری بیرون و "بدل از راهنما"، بال بال بزنی.اون موقع این تویی که میتونی به راننده هایی که بهت راه ندادن با عصبانیت فحش بدی و اونا هم شرمنده باشن از رفتارشون. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۰ میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران میگوید: « کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند » اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ میدهد: « نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین: آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار و آنها را که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...». 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده