El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان. ولی آخر كلاسیها لواشك بین خود تقسیم میكردند و آن یك گوشهای جوانان را ورق میزد. برای اینكه بیخود های و هوی میكرد و با آن شور بیپایان، تساویهای جبری را نشان میداد، با خطی خوانا به روی تختهای كه از ظلمت و تاریكی غمگین بود تساوی را اینچنین نوشت: یك با یك برابر است! از میان جمع شاگردان یكی برخاست (همیشه یك نفر باید به پا خیزد). به آرامی سخن درداد: این تساوی اشتباهی فاحش و محض است. نگاه بچهها با یك اوه به یك سو خیره گشت و استاد مات بر جا ماند. و او پرسید اگر یك فرد انسان، واحد یك بود، آیا باز یك با یك برابر بود؟ سكوت محض بود و سوالی سخت! استاد خشمگین فریاد زد: آری برابر بود. و او با پوزخندی گفت: اگر یك فرد انسان، واحد یك بود؛ آنكه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت پایین بود. اگر یك فرد انسان واحد یك بود، آنكه صورت نقره گون چون مه داشت بالا بود و آن سیه چهره كه مینامیدند پایین بود! اگر یك فرد انسان واحد یك بود؛ این تساوی زیرورو میگشت. حال میپرسم اگر یك با یك برابر بود؛ نان و مال مفت خواران از كجا آماده میگردید؟ یا چه كسی دیوار چینها را بنا میكرد؟ یك اگر با یك برابر بود؛ پس كه پشتش به زیر بار فقر خم میگشت یا به زیر ضربت شلاق له میشد. یك اگر با یك برابر بود؛ پس چه كسی آزادگان را در قفس میكرد؟ استاد ناله آسا گفت: بچه ها در جزوههای خویش بنویسید: یك با یك برابر نیست ... /خسرو گلسرخی 8 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ من این شعر رو خیلی دوست دارم..بنحوی که حفظش کردم لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ من این شعر رو خیلی دوست دارم..بنحوی که حفظش کردم من این شعر رو خیلی دوست دارم..بنحوی که حفظش نکردم لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ از تو مي پرسم كه آيا يك برابر هست با يك؟ يقين دارم كه خواهي گفت آري، ولي نه! فرستادند مرا روزي روم تدريس بنمايم الفباي رياضي را براي يك كلاس از كودكان ابتدايي پس از ذكر سلام و مختصر قال و مقالي نوشتم روي تابلو «يك برابر هست با يك» ليك ديدم درك اين نكته براي چند كودك سخت و دشوار است. براي چندمين بار تكرار كردم: «يك برابر هست با يك» ولي نه! هيچ تأثيري در آنان من نديدم.... به ميز رو به رو با پشت دستم كوفتم ناگه كه آيا خود نميدانيد «يك با يك برابر هست؟» سؤالم را فقط با سر تكان دادن، جواب خير ميدادند. به خود هرگز چنان عجزي نديدم لب خود از تعجب مي گزيدم كه ناگه فكر تازه اي اندر سر افتاد براي رفع ابهام از معما، شروع كردم به تمثيل و مثال مثال از يك قلم، يك ميز، يك دفتر ولي نه با همه تدبير من ناكارساز آمد گچ و پاك كن كناري بگذاشتم كنار صندلي رفتم به ميزي تكيه اي كردم، بسي غمناك و سر در گم در اين بين از ميان آن همه كودك نگاهم شد گره گيردوچشم پر زاشك كودكي كوچك كه سيمايش نشان از فقر مي داد و به پايش پاي پوشي كهنه، پوسيده، لباسش سر به سر وصله نه از ترس من، از سرما به خود چون بيد مي لرزيد به خود گفتم: از اين كودك شوم جويا، چرا باور ندارد « يك برابر هست با يك؟» بلندش كردم از جايش، سؤالم را كه پرسيدم، جوابي هيچ نشنيدم براي بار دوم باز نشنيدم، سؤالم را براي بار سوم آنچنان با خشم پرسيدم كه او از ترس گامي را عقب تر رفت ولي ناگه به فرياد آمد آن كودك كه اي آقا چه ميگويي كه «يك با يك مساويست»؟ نـــه! هرگز، چنين چيزي محال است «يك با يك مساوي نيست»!!! آيا آنكه بابايش درون هر اداره آشنا دارد، بـرابـر هـست با مــن؟ يكِ با ناز و نعمت پرورانيده، كجا با آن يكِ رنجور و سرگشته مساويست؟ يكي كه آنقدر خورده كه از چاقي ز صد هم بيشتر گشته، كجا با آن يكِ رنجور و سرگشته كه از صفر هم بود كمتر مساويست؟ در آن حالي كه او با اشك و فريادش مسلط بر تمام روح و جسمم بود، تساوي را كه روي تابلو با گچ نوشتم ابتداي زنگ درسم نامساوي كردم و گفتم: كه «يــك با يــك مسـاوي نــيست» لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده