رفتن به مطلب

دفترچه آبی اورامان


ارسال های توصیه شده

تجربه رفتن در من نبود...

 

با تو تجربه کردم ،

 

دور ریختن تمام آنچه که روزی

 

ارزش همه چیز را داشت!oo

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 79
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مینویسم بدون اینکه فکر کنم

 

برای تمام چیز هایی که رفت

 

میرود

 

پاک میشود

 

میسوزد .....

 

راستی ....

 

با خاکسترها چه کنم ؟oo

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یه وقتایی انقدر حالم بده

که میپرسم از هرکسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من

همه شهر میگرده دنبال تو ....

 

من و ازین عذاب رها نمیکنی.....

  • Like 11
لینک به دیدگاه

جمعه ها چرا انقد بی اعصابم ؟:ws52:

خودمم کلافه شدم ...همش دوست دارم گیر بدم به یکی! :ws52:

 

:icon_pf (34):

 

مریضی خب مگه ؟....یه کم به اعصابت مسلط باش ....اههههه :icon_razz:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چند روز پیش یکی از بچه ها اسم قلیون آورد ....با اسم قلیون یاد خونه عمو اینا افتادم

 

عمو قلیونی بود و همیشه یه قلیون بزرگ که عکس ناصرالدین شاه روش بود میذاشت جلوشو قل قل قلیون میکشید یه حیاط نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک داشتن که رو دیواراش پر از یا کریم بود ویه حوضم وسطش داشت

زن عمو همیشه اتیش گردون و پره ذغال میکرد و ذغالارو واسه رو قلیون اماده میکرد

ذغالا تو اتیش گردون سرخ میشد و جرقه هاش میپرید دورو برش

منم گوشه حیاط تماشا میکردم ....

خیلی دوست داشتم منم یه بار اتیش گردون و بگیرم و ذغالا رو بچرخونم

هر دفعه که میگفتم :

 

"میدی منم بچرخونم ؟"

میگفت:

"برو کنار بچه جون جرقه هاش میخوره تو صورتت..."

 

عمو وقتی قلیون میکشید بعضی وقتا که سر کیف بود قبل اماده شدن زغالا من و رو پاهاش مینشوند و سر قلیونش و میداد بهم و میگفت فوت کن .....

منم دو سه تا فوت میکردم و میومدم کنار و قل قل کردنه عمو رو نگا میکردم :sigh:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

عمو یلی بود واسه خودش ...سرهنگ ارتش بود

وقتی راه میرفت نفس کسی در نمیومد

تا همین چند سال پیشم با اینکه مثل قبلانا سرحال نبود ولی بچه هاش پیشش نطق نمیکشیدن

وقتی عصبانی بود نفس همه تو سینه حبس بود

بزرگ و کوچیک نداشت

دوسال پیش نزدیکای عید بود ....مامان اینا هر بار رفتن به عمو اینا سر بزنن

من به یه بهونه ای نرفتم

اخه اونجا حوصلم سر میرفت

عید بعد از 3-4 ماه عمو رو دیدم ...باورم نشد

سعی کردم نشون ندم که شوکه شدم

 

چقدر لاغر شده بود

یه چیزی مثل اشکی که نریخته باشه تو چشماش برق میزد

اون شب خیلی گریه کردم ....

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اون سالاش و با حالاش مقایسه میکنم

دیشب داشتم عکسای دو 3 ماه پیش و میدیم که حمید داشت میرفت کانادا ....

هممون و دعوت کرده بود

عمو هم بود ....البته زن عمو نبود ...خدا رحمتش کنه هیچ کس فک نمیکرد زودتر از عمو فوت کنه

بعد فوت زن عمو عمو لاغر ترم شده بود

مریض بود و کسیم نمیتونست خوب بهش برسه

تو این عکسا عمو درست یه اسکلته که روش پوست کشیدن

چشماش از حدقه زده بیرون

دلم سوخت

باز اشکم دراومد

یاد این شعر افتادم که پدربزرگم گاه گاهی زمزمه میکرد:

"در جوانی به خویش میگفتم شیر اگر پیر هم بود شیر است چون که پیری رسید دانستم پیر اگر شیر هم بود پیر است"....

  • Like 15
لینک به دیدگاه

شهر چه آشوبیه ....

 

انگار آبستن حوادثه

چقدر از راه رفتن تو کوچه خیابونای این شهر میترسم ......

 

انگار سایه ها همه جا هستن!

  • Like 15
لینک به دیدگاه

فنجان قهوه کم کم ته میکشید

میان هر امدن و رفتن

اعوجاج نگاهی هراس آلود

به دنبال ردی از جادو.....

جادوی سیاهه چشمانی روشن

که در تاریکیه شبی آرام

نگاهی را به قربانگاه کشید!oo

  • Like 12
لینک به دیدگاه

چقدر سخت شده کنار اومدن با این ادما !

 

ادمایی که جلوت یه جورن و پشت سرت یه جور دیگه

 

ادمایی که خنده رو لباشونه و نفرت تو چشاشون

 

ادمایی که تو دلشون برات دندون قروچه میکنن و تو روت چشمای نگران و دستای گرم تحویلت میدن!

 

چقدر میتونی دورو باشی!!!!!

  • Like 16
لینک به دیدگاه

ندونم کاری میدونی چیه؟

 

چیزیه که وقتی یکی انجامش میده ...اونم نه یه بار هزار و هزار و هزاران بار ....

وقتی که از یه سوراخ بیشتر از 100 بار گزیده شده و

باز عین خیالش که نیست هیچی

ادعاشم به عرش میره

دیگه حالت به هم میخوره!

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ابری رو دوس دارم که آروم و نم نم بباره

آسمونی که یهو طوفانی میشه و یهو رگبار میزنه و ده دقیقه تگرگ و بارون میشه و

بعد یهو آفتابی میشه

فقط منزجرم میکنه ....

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

الان تلفنم زنگ و زد یه مکالمه کوتاه ....

 

چقدر از دستت ناراحت شدم! البته این بار اولی نیست اینهمه ازت میرنجم

تو برادره منی و همه به رابطه عالیه ما غبطه میخورن

اون روز که سره درد دلم با بابا باز شد و تمام دلخوریام و ازت پیشش ریختم بیرون باورش نمیشد!

میگفت فک نمیکردم تو انقد دلت پر باشه

چرا اینارو به زبون نمیاری؟

چرا میریزی تو خودت که دلخوریه چن ماه و چند ساله پیش تو دلت سنگینی کنه و یهو اینجوری سر باز کنه ؟

ولی بازم نمیتونم بگم

 

این بارم دلگیر شدم ....خیلی زیاد...

بغضم گرفت و

 

یه گوشه ای آروم ترکید....

 

ولی مهم نیست

من اهل گفتنش نیستم....

شاید یه روز خودت فهمیدی که من دیگه خواهر کوچولوی 7-8 سالت نیستم....

  • Like 15
لینک به دیدگاه

امروز روز خوبی بود

خیلی خوب

 

وقتی خبردار شدم چقد خوشحال شدم یه کم جیغ کشیدم از خوشحالی

بعد یادم افتاد که میتونست خیلی بهتر از این باشه ولی تنبلی کردم :hanghead:

 

برای مینا ناراحت شدم ...اونم خیلی زحمت کشیده بود،اون کلی هم کلاس رفته بود! خوشحالیم زهر شد وقتی ناراحتیه اون و دیدم...

 

:hanghead:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من خوشحالممممممممممممممممممممممممممم lol.gif

نمیدونم چه اتفاق موذی ای باعث این شادی شده ولی به هرحال من خوشحالمممممممم84.gif

  • Like 10
لینک به دیدگاه

:ws48:آی کسایی که این پستارو میخونید...شمام اگه ناراحتین خوشحال بشین ...همینجوری

hapydancsmil.gifچیه؟!!!!عقلم در صحت و سلامتی کامل به سر میبره:ws3:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...