رفتن به مطلب

دفترچه آبی اورامان


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 79
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مینویسم بدون اینکه فکر کنم

 

برای تمام چیز هایی که رفت

 

میرود

 

پاک میشود

 

میسوزد .....

 

راستی ....

 

با خاکسترها چه کنم ؟oo

لینک به دیدگاه

یه وقتایی انقدر حالم بده

که میپرسم از هرکسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من

همه شهر میگرده دنبال تو ....

 

من و ازین عذاب رها نمیکنی.....

لینک به دیدگاه

جمعه ها چرا انقد بی اعصابم ؟:ws52:

خودمم کلافه شدم ...همش دوست دارم گیر بدم به یکی! :ws52:

 

:icon_pf (34):

 

مریضی خب مگه ؟....یه کم به اعصابت مسلط باش ....اههههه :icon_razz:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چند روز پیش یکی از بچه ها اسم قلیون آورد ....با اسم قلیون یاد خونه عمو اینا افتادم

 

عمو قلیونی بود و همیشه یه قلیون بزرگ که عکس ناصرالدین شاه روش بود میذاشت جلوشو قل قل قلیون میکشید یه حیاط نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک داشتن که رو دیواراش پر از یا کریم بود ویه حوضم وسطش داشت

زن عمو همیشه اتیش گردون و پره ذغال میکرد و ذغالارو واسه رو قلیون اماده میکرد

ذغالا تو اتیش گردون سرخ میشد و جرقه هاش میپرید دورو برش

منم گوشه حیاط تماشا میکردم ....

خیلی دوست داشتم منم یه بار اتیش گردون و بگیرم و ذغالا رو بچرخونم

هر دفعه که میگفتم :

 

"میدی منم بچرخونم ؟"

میگفت:

"برو کنار بچه جون جرقه هاش میخوره تو صورتت..."

 

عمو وقتی قلیون میکشید بعضی وقتا که سر کیف بود قبل اماده شدن زغالا من و رو پاهاش مینشوند و سر قلیونش و میداد بهم و میگفت فوت کن .....

منم دو سه تا فوت میکردم و میومدم کنار و قل قل کردنه عمو رو نگا میکردم :sigh:

لینک به دیدگاه

عمو یلی بود واسه خودش ...سرهنگ ارتش بود

وقتی راه میرفت نفس کسی در نمیومد

تا همین چند سال پیشم با اینکه مثل قبلانا سرحال نبود ولی بچه هاش پیشش نطق نمیکشیدن

وقتی عصبانی بود نفس همه تو سینه حبس بود

بزرگ و کوچیک نداشت

دوسال پیش نزدیکای عید بود ....مامان اینا هر بار رفتن به عمو اینا سر بزنن

من به یه بهونه ای نرفتم

اخه اونجا حوصلم سر میرفت

عید بعد از 3-4 ماه عمو رو دیدم ...باورم نشد

سعی کردم نشون ندم که شوکه شدم

 

چقدر لاغر شده بود

یه چیزی مثل اشکی که نریخته باشه تو چشماش برق میزد

اون شب خیلی گریه کردم ....

لینک به دیدگاه

اون سالاش و با حالاش مقایسه میکنم

دیشب داشتم عکسای دو 3 ماه پیش و میدیم که حمید داشت میرفت کانادا ....

هممون و دعوت کرده بود

عمو هم بود ....البته زن عمو نبود ...خدا رحمتش کنه هیچ کس فک نمیکرد زودتر از عمو فوت کنه

بعد فوت زن عمو عمو لاغر ترم شده بود

مریض بود و کسیم نمیتونست خوب بهش برسه

تو این عکسا عمو درست یه اسکلته که روش پوست کشیدن

چشماش از حدقه زده بیرون

دلم سوخت

باز اشکم دراومد

یاد این شعر افتادم که پدربزرگم گاه گاهی زمزمه میکرد:

"در جوانی به خویش میگفتم شیر اگر پیر هم بود شیر است چون که پیری رسید دانستم پیر اگر شیر هم بود پیر است"....

لینک به دیدگاه

شهر چه آشوبیه ....

 

انگار آبستن حوادثه

چقدر از راه رفتن تو کوچه خیابونای این شهر میترسم ......

 

انگار سایه ها همه جا هستن!

لینک به دیدگاه

فنجان قهوه کم کم ته میکشید

میان هر امدن و رفتن

اعوجاج نگاهی هراس آلود

به دنبال ردی از جادو.....

جادوی سیاهه چشمانی روشن

که در تاریکیه شبی آرام

نگاهی را به قربانگاه کشید!oo

لینک به دیدگاه

چقدر سخت شده کنار اومدن با این ادما !

 

ادمایی که جلوت یه جورن و پشت سرت یه جور دیگه

 

ادمایی که خنده رو لباشونه و نفرت تو چشاشون

 

ادمایی که تو دلشون برات دندون قروچه میکنن و تو روت چشمای نگران و دستای گرم تحویلت میدن!

 

چقدر میتونی دورو باشی!!!!!

لینک به دیدگاه

ندونم کاری میدونی چیه؟

 

چیزیه که وقتی یکی انجامش میده ...اونم نه یه بار هزار و هزار و هزاران بار ....

وقتی که از یه سوراخ بیشتر از 100 بار گزیده شده و

باز عین خیالش که نیست هیچی

ادعاشم به عرش میره

دیگه حالت به هم میخوره!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ابری رو دوس دارم که آروم و نم نم بباره

آسمونی که یهو طوفانی میشه و یهو رگبار میزنه و ده دقیقه تگرگ و بارون میشه و

بعد یهو آفتابی میشه

فقط منزجرم میکنه ....

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

الان تلفنم زنگ و زد یه مکالمه کوتاه ....

 

چقدر از دستت ناراحت شدم! البته این بار اولی نیست اینهمه ازت میرنجم

تو برادره منی و همه به رابطه عالیه ما غبطه میخورن

اون روز که سره درد دلم با بابا باز شد و تمام دلخوریام و ازت پیشش ریختم بیرون باورش نمیشد!

میگفت فک نمیکردم تو انقد دلت پر باشه

چرا اینارو به زبون نمیاری؟

چرا میریزی تو خودت که دلخوریه چن ماه و چند ساله پیش تو دلت سنگینی کنه و یهو اینجوری سر باز کنه ؟

ولی بازم نمیتونم بگم

 

این بارم دلگیر شدم ....خیلی زیاد...

بغضم گرفت و

 

یه گوشه ای آروم ترکید....

 

ولی مهم نیست

من اهل گفتنش نیستم....

شاید یه روز خودت فهمیدی که من دیگه خواهر کوچولوی 7-8 سالت نیستم....

لینک به دیدگاه

امروز روز خوبی بود

خیلی خوب

 

وقتی خبردار شدم چقد خوشحال شدم یه کم جیغ کشیدم از خوشحالی

بعد یادم افتاد که میتونست خیلی بهتر از این باشه ولی تنبلی کردم :hanghead:

 

برای مینا ناراحت شدم ...اونم خیلی زحمت کشیده بود،اون کلی هم کلاس رفته بود! خوشحالیم زهر شد وقتی ناراحتیه اون و دیدم...

 

:hanghead:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...