shaden. 18583 مالک ارسال شده در 22 دی، 2011 این روزهـــا چشـم هـای بعضـی از آدمـــها ... شـاه کلیــد مـی مانـد فقــط بـا یـک نگـاه قفلــِـ دل باز می کند! و بعـد... غـارت مـی کنـد هرچــه را که هست ! . . . این روزهــــا ... چشـــم بنــد ِخـوابـم را ... در روز می زنـم به جــای شب! 4
arash86. 4604 ارسال شده در 22 دی، 2011 مترسک !آنقدر دستهایت را باز نکنکسی تو را در آغوش نمیگیردایستادگی همیشه تنهایی میاوردسلام سلام به همگیمن نبودم خوش میگذشت؟صددرصد چون کسی نگفت که آرش چقدر میخوابی 3
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 22 دی، 2011 صبر یک دروغ است سالهاست با غوره ها کلنجار میروم پس چرا حلوا نمیشوند؟!!! 6
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 22 دی، 2011 خدایا می دانم از درس عبودیت تجدید شدم، اما باور كن كه مدرسه بندگیت را دوست دارم پس از این مدرسه اخراجم مكن. 6
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 22 دی، 2011 می سپارمت به خدا خدایی که هیچوقت نخواست تو را به من بسپارد...! 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 24 دی، 2011 درست مثل مزرعه ای که محصولش را ملخ ها خورده اند دیگر نگران داس ها نیستم تنها چیزی که باید از زندگی آموخت تنها یک کلمه هست "میگـــــــــــــذرد" :th_scratchhead: 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 27 دی، 2011 دلم برای خودم، دلم برای دغدغه ها و آرزوهایم، دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند... 7
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 29 دی، 2011 ✿ツ اینجــــا ، عشــــق قنـــــدیـــــل می بنـــــدَد ، بــــا ایـــن واژه هــــای یَـــــخ زَده ! نگفتـــــه بــــودی دَمـــــای ، نبـــــودَنتـــــ زیــــر ِ صفــــر استـــــ . . . ! ✿ツ 3
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 30 دی، 2011 حواست هست ! صدای هق هق گریه هایم.. از گلویی می آید كه تو از رگش به من نزدیك تری!! . . .خــداااااااااا 2
petram 89 ارسال شده در 31 دی، 2011 از میان ریگ ها و الماسها ترانهای خا بگونه شریان رودها عضلات زمین را باور میکنند ، و در سکوت کرکسها ، صخرهها ، با د به زبان اموج سخن میگوید، بیشه آنجا از خاموشی سرشارند و در صلح بیابانها چکهٔ شقایق وحشی میدرخشد بیدبان عروس آسا سیل رام نشدنی گیسوان را بر گلکفهای موج میپاشد و از ستیز موج و سنگ بر رشتهٔ گٔلها به نیزههای arghawaani گیاهان مشتی کبوتر بلورین میپرند و عطری که از آن بر میخیزد در ریشههای هستیام رخنه میکند زمان زاینده ، زمان دگر ساز ، زمان طوفان ساز هر دم با پویهٔ ابرها همراه است و تارهای سیمین باران بر سرونازهای همیشه جوان و بر ترقهای جنوبی که بر درخت انجیر نشستهاند و بر فریبای رویا رنگ بوتهها فرو مینشیند شفق چشم افروز آمیخته با جیر جیر صبگاهی از میان گلهٔ ستارگان بر میخیزد همراه با با د خودسر و مستی آور که گیاهان را با پایبند ریشهها به رقص میاورد آنگاه که روزی نو نطفه میبندد و در چوبهای خوش آهنگ که زا یش جوانهاست و ریشه در تاریکی زمین استخوانهای سنگ را از هم میگسلد دو غرور بصلابت آن تسخر زنان و رنگین کمان لرزان در اوج رنگ پریده آسمان گام نغمه ناک خود را بر موران بیشه و پرواز بنفشه گون پروانه ها و نگاه گوگردی ruba هان و دیدگان شراب الود غزلان و بال مهربان پرستو میگذارد و تا فوج عقابان در لا jward خسته شدم فعلا تا همین جا کافی, فارسی نوشتن سخت 4
*mishi* 11920 ارسال شده در 1 بهمن، 2011 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام غربت راحتما نباید لای الفبای شهری غریب بیابی و یا جایی پشت لحظه های آشنا همین که نگاهش را به دیگری تعارف کند کافیست تا تو غریب شوی 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 2 بهمن، 2011 فراموشکار شده ای، یادت می رود گاهی ، من،همان بانوی شعر هایت هستم، با همان موهای بلند و دست های سپید، نگاه کن...! 6
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 2 بهمن، 2011 یه وقتایی هَست می بینی ، می شنوی اما درک نمی کنی ، حس نمی کنی ... یه وقتایی هَست خودت می دونی نیستی ولی نمی دونی کجایی! یه وقتایی هَست که بیقراری ! آروم نداری ، تو دلت ِ یه حال عجیبیه ... انگار دیگه مال ِ هیچ جا و هیچ کی نیستی فقط دلت میخواد بری ، بیای ، بریزی ، بپاشی ! یه وقتایی هَست دلت تنگه ... اما نمی دونی برای چی ؟! برای کی ؟! یه وقتایی هَست بغض می کنی ... چشم و قلبت با هم می سوزه ، اما اشکی در کار نیس ! یه وقتایی هَست ؟! الان دقیقا" من از همون وقتامه ! 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2011 من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!! عاری از عاطفه ها تهی از موج و سراب دورتر از رفقا خالی از هرچه فراق!! من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من دلم تنگ خودم گشته و بس.... 4
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2011 تیغ روزگار شاهرگ "کلامم" را چنان بریده ، که سکوتم "بند" نمی آید ! 4
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2011 چند روزیست آرامش از آغوشم رهیده چند روزیست طعم شیرین لبخند، بر لبانم جاری نیست چند صباحیست، قلب زمخت زمانه برایم نمی تپد مدتیست شادی از دلم پر كشیده انگار به تاریخ پیوسته است آشیان نگاهم خالیست از كودكان جیغ جیغوی شیطنت دستان ستارۀ بختم اززنجیر بردگی خون آلود است نگاهم مات مانده بر تابوت جانم نفهمیدم كی از دست رفتم تا كجا تا كی میتوان ادامه داد. تا در پرتگاه نیستی نیفتاده ام باید بازگردم شاید نگاه بارانی عزیزان زنده ام، دست نگاهم را بگیرد 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 3 بهمن، 2011 تاب می بندیم ... یکسو تو ؛ یکسو من ! نسیمی ما را تکان می دهد... تاب می گسلد .. یکسو من ؛ یکسو من ؛ هر سو من . . . تو کجا رفته ای ؟ بی تاب گشته ام. . . ! 5
shaden. 18583 مالک ارسال شده در 5 بهمن، 2011 دلــتـنـگــــــ کـــودکــیـــم! یـــادش بــخـــیـــر قــهــــر مـی کــردیـــم تــــا قـیـامـت . . . و لـحـــظـه ای بـعـــد قـیـامـت مـیـشـــــُـــد! 6
sokut.n 1212 ارسال شده در 7 بهمن، 2011 حکایتم کن برای دستهایی که مرا جستند و برای چشمانی که مرا قطره قطره... برای لبهایی که ترانه ام کردند و بعد شاید مرثیه ای حکایتم کن به غروب رسیده ام!!! 5
ارسال های توصیه شده