İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۰ در ذهن من، پدر و مادرم، همیشه کنار هم در یک قاب نقش بستهاند. روی کاناپه وقتی مامان پاهایش را جمع کرده توی شکمش و کتاب میخواند و عینک دسته طلایی مطالعهاش را برچشم زده است، بابا عینک دسته نقرهایش را بر چشم زده، یک کوسن را زیر بغل زده و روزنامه میخواند و زیرلب فحش میدهد به سرتاپای اخبار مسئولان کشوری، لشگری، بالامنبری، پای منبری. آنها هر صبح که از خواب بیدار میشوند در آشپزخانه یکدیگر را میبوسند، وقتی دست بابا روی دستهی در یخچال است تا آب بنوشد. شبها معمولن باهم به تخت میروند و چراغ مطالعه سمت هریک، باهم خاموش میشود. بعدازظهرهای تابستان، باهم میروند پیادهروی. خیلی وقتها باهم سر از کافیشاپی و رستورانی درمیآوردند، مامان دوسوم مرغهای بشقابش را میگذارد در بشقاب بابا، بابا همهی کلمهای سالاد را برای مامان نگه میدارد. آنها همیشه در یک بشقاب هندوانهی خنک میخورند. بابا مخفف اسم مادر را صدا میکند همیشه، مامان همیشه یک «جان» میچسباند پشت اسم بابا. در خیابان، مامان درست همانطور- حالا گیریم ورژن زنانهاش- به خیابان و دوروبری نگاه میکند که بابا وقتی نوک سیبلش را آرام میجود. آنها معمولن باهم به تعطیلات میروند، یکجور آهنگ در ماشین گوش میدهند و باهم میزنند زیر آواز و روی داشبورد و فرمان ماشین ضرب میگیرند. در هواپیما همیشه کنار هم می نشینند و در قطار همیشه روبروی هم. هردو یکجور آبجو مینوشند و دستهایشان باهم جعبهی گوجه فرنگیها را زیرورو میکند تا گوجهی درشت و سفت و سالم سوا کند. پدرم همیشه قدمهایش را آرامتر میکند تا با قدمهای مادرم هماهنگ باشد. مادر با آن هیکل گوشتالوی سفید مهربانش در سربالایی نفس کم میآورد، پدر همیشه به همه میگوید شماها بروید، خودش میماند، زیر بازوی مادر را میگیرد و دوتایی با سرعت حلزون بالا میآیند. همیشه در یک اتاق و یک بستر میخوابند. حتا اگر باهم قهر کرده باشند یا ازهم دلخور باشند. من هرگز ندیدهام یکی از آنها بالش زیربغل زده باشد و شب را روی کاناپه سرکرده باشد. گاه که مجبور باشند مدتی از هم دور باشند، مثلن یکیشان تنها بیاید دیدن من یا برود سفرکاری یا شبها را در بیمارستان کنار تن رنجور و بیمار خواهرش سر کند، هریک در وجود دیگری باقی میماند و حضور دارد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مادر من با هیکل گوشتالویش گاهی گرمازده دکمهی بالای پیراهن را باز میکند و تند و تند با تکان دست خود را باد میزند. بعد برای یک لحظهی گذرا، انگشتهای زیبای همیشه مانیکورشدهاش را نرم و آرام میکشد روی گردنبندش. گردنبند هدیهی اولین سالگرد ازدواجشان است که گاهی زیر دکمهی بالای پیراهن گم شده است. گاهی فکر میکنم اصلن گرمش نبوده مادر، ادای گرما درآورده که پلاک گردنبند را نرم و عاشقانه لمس کند و شوهرش را که همیشه در گردنبند او حضور دارد نوازش کند. پدر اگر بی او بیاید دیدن من، تا اول یک چمدان سوغاتی برای او نخرد، برای خودش یک دکمه هم حتا نمیخرد. هرچقدر هم اصرارکنی که فلان کفش برای شما خوب است یا فلان پیراهن به ما میآیدها، دستهایش را در هوا تکان میدهد که «بعدن! بعدن! اول بریم برای مامانت این و آن و آن یکی را بخریم. مادرت مهمتر است دخترجان.» من اما همیشه با یکجور سماجت پنهان از دیدن این همه اتحاد و یگانگی جسمانی و روحی آنها کلافه میشوم و همزمان لذت میبرم. فکر میکنم بخشی از این همه آسودگی خیال من از «کانون گرم خانواده» دیدن این همبستگی مداوم جسم و روح آنهاست، تصویر قابگرفتهی زن و مردی دوشادوش هم، در امنترین ساحل و طوفانیترین دریای زندگی. اما آن روی سکه کلافگی است، اصلن سخت خواهد بود این دو را مستقل تعریف کردند بسکه در هم تنیدهاند و بسکه گاه نمیشود فهمید فلان خصیصه، اول ویژگی کدامشان بوده است. مادر من یکبار اول جوانی و سرپرشور من با حسرت و ترس نگاهم کرد و زیرلب گفت میترسد من هرگز در زندگی کسی را «واقعن و از ته دل» دوست نداشته باشم. برای او دوست داشتن «واقعن و از تهدل» یعنی زانوهایی که از شدت خواستن دیگری بلرزد، موج طوفانی که در دلت برپا شود، زندگی که «وقف» دیگری شود، تنیدهی در جسم و روح دیگری شود، یعنی یک عمر لذت از تن و بودن دیگری بردن، یعنی غرق شدن... من اما به قول دوستی آدم «شدیدی» نیستم، آدم تا خرخره غرقشدنها، زانو لرزیدنها، شببیداریها، و «یک عمر» به سربردنها ...برای من دوست داشتن «واقعن و از ته دل» یعنی مهربانی بیمرز، هروقت خواستیم کنار روح و تن هم بودن و لذت بردن، هروقت خواستیم دورشدن و تنهایی و باز موسم باهم بودن. رابطهای که یک «مشترک» رو گوشه و کنارش چسبانده نشده باشد و تو ذوق نزند.رابطهای که آدمها مثل هم با اطوار یکسان خیابان و دوروبریها را نگاه نکنند. من «غرق شدن» را دوست ندارم و عزیزترین آدمهایم کسانی هستند که با خودشان موج آوار نکردند روی خردهریزهای روزمرهی من. آدمیزاد عزیزترین و دلپذیرترین و جذابترین عالم هم که باشد، گاهی حضورش خستهکننده میشود. اصلن راستش را بخواهید همیشه برای من لحظهای ماندگار یا گذرا از راه میرسد که با کمی فاصله تن، همهی آن حجم پوست و گوشت و عضله و برجستگیها و فرورفتگیهای عزیزی را نظاره میکنم، با دلسوزی، تسلیم و پذیرا که ای موجود بشری! ناتوانترینی و روی کرهی زمین، تک و تنهایی، تک و تنها. چه عاقبت از تا خرخره تنیده شدن در بودن دیگری آخر... 2 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۰ قشنگ بود اما نمیدونم چرا من متوجه نشدم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده