mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است! دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم! حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد. سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است! هيچ كس شكايتي نكرد، من برخاستم و فرياد زدم: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟ با عرض پوزش، عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟ 6 لینک به دیدگاه
danielo 15239 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود: شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه هراس گذشته است! دوست من ـ حسن ـ گفت: عالي جناب! گندم و شير چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟ عالي جناب! از اين همه هرگز، هيچ نديدم! حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند؟ آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد. سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود: شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد، كه زمانه ديگري است! هيچ كس شكايتي نكرد، من برخاستم و فرياد زدم: شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟ با عرض پوزش، عالي جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟ مرسی محسن جان مطلب جالبی بود :icon_gol 2 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ و اما آخر داستان پس از سی سال.......... حاکم میاد تو شهر از بدو ورودش به دروازه،یک عده شیرجه میزنند زیر اسبش و پارچه میمالند به سُم اسب حاکم. تو شهر میاد میگه کسی شکایتی داره؟ میبنی چندتا سرباز و بچه مدرسه ای و علاف،در حالیکه در یک دستشان ساندیـــس انگور دارند و در دست دیگر کیــک نادی میگن : نه نه ما مشکلی نداریم قربونت بریم حاکــم جون،کی خسته است؟ دشـــمن !!!!!! 5 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ و اما آخر داستان پس از سی سال.......... حاکم میاد تو شهر از بدو ورودش به دروازه،یک عده شیرجه میزنند زیر اسبش و پارچه میمالند به سُم اسب حاکم. تو شهر میاد میگه کسی شکایتی داره؟ میبنی چندتا سرباز و بچه مدرسه ای و علاف،در حالیکه در یک دستشان ساندیـــس انگور دارند و در دست دیگر کیــک نادی میگن : نه نه ما مشکلی نداریم قربونت بریم حاکــم جون،کی خسته است؟ دشـــمن !!!!!! دوستي داشتم تو دوره دانشجويي كه ميگفت براي خوندن يه كتاب لزومي نداره همشو بخوني...اول و آخرشو بخوني كفايت ميكنه شده داستان تو اسي...يه دفعه رفتي به سي سال بعد...تو اين سي سال اتفاقات جالب ديگه اي هم داشتيم..... 1 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۰ و اما آخر داستان پس از سی سال.......... حاکم میاد تو شهر از بدو ورودش به دروازه،یک عده شیرجه میزنند زیر اسبش و پارچه میمالند به سُم اسب حاکم. تو شهر میاد میگه کسی شکایتی داره؟ میبنی چندتا سرباز و بچه مدرسه ای و علاف،در حالیکه در یک دستشان ساندیـــس انگور دارند و در دست دیگر کیــک نادی میگن : نه نه ما مشکلی نداریم قربونت بریم حاکــم جون،کی خسته است؟ دشـــمن !!!!!! اولش باید حاکم بگه : از کی منتظر منین؟ 11؟ 10؟ 9؟ 8؟ 7؟ 6؟ 5؟ 4؟ 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده