sepide16 364 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اول اینکه از استرس های تان حرف بزنید: یک آدم صبور و دهنقرص گیر بیاورید و کل بدبختیها و جفتک هایی که از الاغ زندگی خوردهاید را با او تقسیم کنید… بازگو کردن مشکلات، وزن آنها را کم می کند… علاوه بر آن معمولا وقتی سفره دلتان را جلو کسی باز میکنید، او هم سفره خودش را برایتان باز میکند و یحتمل می فهمید که شما در این دنیا، تنها آدم کتک خورده نیستید و این یعنی آرامش.. دوم این که فقط به زمان حال فکر کنید: گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید… اصلا پاپیچ خرابکاری ها و کوتاهیهایی که در گذشته در حق خودتان کردهاید، نشوید. همه همین طور بودهاند وانگشت فرو کردن در زخم های قدیمی، هیچ فایدهای جز چرکی شدن آن ها ندارد. آینده را هم که رسما باید به هیچ کجایتان حساب نیاورید. ترس از حوادث و رخدادهای احتمالی، حماقت محض است… فکر هر چیزی، از خود آن چیز ،معمولا سختتر و دردناکتر است… سوم این که به خودتان استراحت بدهید: حالامیگویم استراحت، یکهو فکرتان نرود سمت یک ماه عشق و حال وسط سواحل هاوایی… وسط همه گرفتاری ها واسترس ها و بدبختیها، آدم می تواند به خودش یک مرخصی چند ساعته بدهد… کمی تنهایی، کمی بچگی کردن، کمی خریت یا هر چیز نامتعارفی که شاید دوست داشته باشید…. که کمی از دنیای واقعی دورتان کند و خستگی را بگیرد… مثل نهنگها که هر از چندگاهی به بالای آب میآیند و نفسی تازه میکنند و دوباره به زیر آب برمیگردند… چهارم این که تنتان را بجنبانید: ورزش قاتل استرس است… لزومی هم ندارد که وقتی میگوییم ورزش، خودتان را موظف کنید روزی هزار بار وزنه یک تنی بزنید و به اندازه گوریل بازو دربیاورید… همچین که یک جفتک چارکش منظم وخفیف در روز داشته باشید، کلی موثر است… از من به شما نصیحت… پنجم این که واقعبین باشید: ما ملت شریف، بیشتر استرس مان بابت چیزهایی است که کنترلی روی آن ها نداریم…داستان مثل آمپول زدن میماند… وقتی اصغر آمپولزن، قرار است ماتحت مریض را نوازش کند، حتما این کار را میکند و حالا اگر عضله آنجایت را بخواهی سفت کنی، هیچ خاصیتی ندارد الا اینکه درد آمپول بیشتر میشود… گاهی مواقع باید واقعبین بود و عضلههایت را شل کنی که دردش کمتر شود… ششم اینکه زندگیتان، میدان و مسابقه اسبدوانی نیست: خودتان را دائم با دیگران مقایسه نکنید… مقایسه کردن و“رقابتپیشگی”، استرسزا است… اینکه جاسم فوقلیسانس دارد و من ندارم و قاسم لامبورگینی دارد و من ندارم و عبود فلان دارد و من ندارم، شما را دقیقا میکند همان اسب مسابقه که همه عمرش را بابت هویج ِ سر چوب، دویده وبه هیچ کجا هم نرسیده… زندگی مسخرهتر از چیزی است که شما فکرش رامیکنید… هیچ دونفری لزوما نباید مثل هم باشند… خودتان باشید… هفتم این که از مواجهه با عوامل “ترسزا” هراس نداشته باشید: مثال ساده آن، دندانپزشک است… وقتی دندان خراب دارید، یک کله پیش دکتر بروید و درستش کنید… نه اینکه مثل بز بترسید و یک عمر را از ترس دندانپزشک، بادرد آن بسازید و همه لقمههایتان را با یک طرفتان بجوید… نیم ساعت جنگیدن با درد، بهتر از یک عمر زندگی با ترس ِ درد است… ترس، استرس میزاید. هشتم این که خوب بخورید و بخوابید و شعارتان گوربابای دنیا باشد: آدمی که درست نخوابد و نخورد، مغزش درست کارنمیکند… مغز علیل هم، عادت دارد همه چیز را سخت و مهلک نشان دهد… آدم وقتی گرسنه و خسته است، یک وزنه یک کیلویی را هم نمیتواند بلند کند، چه برسد به یک فکر چند کیلویی… نهم این که بخندید: همه مشکل دارند… من دارم، شما هم دارید… همه بدبختی داریم، گرفتاری داریم و این موضوع تابع محل جغرافیایی آدم ها هم نیست… یاد بگیرید بخندید… به ریش دنیا و مشکلات بخندید… به بدبختیها بخندید… به من که دو ساعت صرف نوشتن این موضوع کردم،بخندید… به خودتان بخندید… دو بار اولش سخت است… اما کم کم عادت میکنید و میبینید که رابطه خنده و گرفتاری، مثل رابطه خیار است و سوختگی پوست… درمانش نمیکند اما دردش را کم میکند :ws3:بخندید:ws3: لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده