Nima32 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اردشير درازدست بر تخت سلطنت با مرگ خشايارشا ، دربار هخامنشي در يك سلسله سوء قصدهاي جنايتآميز كه در توالي نسلها شامل برادركشيها و پدركشيهاي بيرحمانه بود فرو رفت و هر روز بيش از پيش به انحطاط و انقراض گراييد. اين انحطاط كه با بازگشت خشايارشا از يونان نشانههاي آن آشكار گشت در واقع از وقتي آغاز شد كه روح جنگجويي و انضباط نظامي جاي خود را به توطئهپردازي، سياست بازي و مخصوصاً دسيسههاي حرمخانه و خواجه سرايان داد. قتل خشيارشا، كه با اين گونه دسيسههاي حرم مربوط بود، يك سلسله از اين گونه توطئهها را به دنبال خود كشاند و دربار هخامنشي را هر روز بيش از پيش در منجلاب دسيسه و خيانت و طلا و خون فرو برد و در سراشيبي يك نزاع طولاني انداخت. جانشين وي اردشير، ( ارطخشات )، كوچكترين فرزند خشايارشا - و درازدست خوانده ميشد، از آنكه دست راستش از دست چپ درازتر بود و يا چنان كه در افسانهها آمده است هر دو دستش تا به زانو ميرسيد. اردوان قاتل پدرش كه وي را به سلطنت نشاند، برادر بزرگتر او داريوش را هم با القاي اين فكر كه قاتل خشايارشا اوست و در حق وي نيز سوء قصد دارد به دست وي هلاك كرده بود، و با سلطنت اسمي كه به او واگذار كرد در واقع خودش با كمك پسرانش تمام قدرت را در دربار قبضه كرده بود. چون ويشتاسپ پسر دوم خشايارشا هم دور از تختگاه بود، وي دربار شاه را جولانگاه قدرت خويش يافت و با تسلطي كه بر اردشير جوان داشت او را بازيچهي خويش پنداشت و منتظر فرصت مناسبي براي از بين بردن او بود. اما چند ماه نگذشته بود كه پادشاه جوان از جنايت وزير، كه تا آن هنگام قتل پدر وي را به برادرش داريوش منسوب ميداشت، آگهي يافت. ظاهراً چيزي كه وي را در آغاز در قبول اتهام اردوان دربارهي داريوش از ترديد رهانيده بود سابقهي نارضايي داريوش از رفتار پدر با زن و مادرزن وي بود. به هر حال با كشف حقيقت توطئه، ميتريدات خواجه ، به عنوان قاتل شاه توقيف و با شكنجه و زجر بسيار كشته شد. اردوان هم در زد و خوردي ك در داخل قصر روي داد با پسرانش به قتل رسيد و بدينگونه اردشير با پيشدستي بر اردوان آنچه را به احتمال قوي منشأ عنوان درازدست براي وي شده بود تحقق داد و خود را از دغدغهاي كه در داخل دربار بدان دچار بود آسوده يافت. اقدام بعدي وي، اعزام لشكري به دفع برادرش ويشتاسپ بود كه ساتراپ بلخ بود و سلطنت را حق خود ميدانست. در اولين جنگ سپاه اردشير شكست خورد، اما يك لشكركشي ديگر پيروزي او را تأمين كرد(462ميلادي) و تخت و تاج وي بيمنازع گشت. سلطنت چهل سالهي وي با آنكه چند بار مواجه با شورشهاي سخت شد روي هم رفته در صلح گذشت و امپراطوري هخامنشي بر اثر همين صلحگرايي به حال ركود و انحطاط افتاد. بر وفق روايت، وي در دربار به خاطر طبع ملايم و حالت موقرش محبوب بود، به علاوه بنابر مشهور، فوقالعاده زيبا و دلير هم بود. از قرائن برميآيد كه پادشاه، خوشطبع و تا حدي ضعيفالنفس بود و مخصوصاً به شدت تحت نفوذ مادرش آمستريس و زنش آميستيس قرار داشت. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ درگيريهاي اردشير درازدست در يونان و مصر در همان آغاز سلطنت وي تميستوكلس سردار آتن به دربار وي پناه آورد. او كه در آتن به سبب مخالفتهايي كه رفتار مستبدانه و غرور بيجايش برانگيخته بود، به رغم نام و آوازهاي كه از فتح سالاميس و پلاته به دست آورده بود، به اتهام خيانت مورد تعقيب و بر موجب حكم غيابي دادگاه شهر محكوم به مرگ بود (468)، با خانوادهي خويش به پناه اردشير آمد. پادشاه ايران هم، به رغم زيانها و گزندهايي كه او در طي جنگهاي گذشته به ايران وارد كرده بود جوان مردانه او را زنهار بخشيد. حتي با آنكه عمهي شاه، از اهل حرم، به تلافي قتل شاهزادگان هخامنشي كه در سالاميس و پلاته كشته شده بودند به اصرار طالب عقوبت و خواهان اعدام او بود، او را به عنوان مهمان و پناهنده از هر گونه گزندي پناه داد و حتي بعدها شغل مناسبي هم در آسياي صغير به او واگذار كرد و او تا پايان عمر در حمايت پادشاه ايران بود. اردشير درازدست بعد از رهايي از كشمكشهاي داخلي مواجه با شورش مصر شد (460). در آنجا اينهارو (ايناروس) نام كه خود را پسر پسامتيك و فرمانرواي ليبي ميخواند، به دعوي سلطنت برخاست و چون از اعقاب فرعونان سائيس بود در مصر سفلي از پشتيباني كاهنان نيز برخوردار شد. وي مصريهاي را كه از حكومت پارسيان ناراضي بودند گرد خود جمع آورد. از آتنيها هم براي مقابله با سپاه ايران ياري خواست. پريكلس فرمانرواي آتن نيز كه ميخواست غلهي مورد مصرف سرزمين خود را از مصر تأمين كند جهازات خود را به كمك وي فرستاد. هخامنش ساتراپ مصر كه برادر (و به قولي عموي) شاه بود در جنگي كه روي داد به قتل رسيد. شاه كه ترجيح ميداد با نزديك شدن به اسپارت، آتنيها را وادار به خروج از مصر كند، سرانجام به سبب بالا گرفتن طغيان ايناروس مداخلهي نظامي و اعزام سپاه را ضروري يافت. فرمانده سپاه مگابيز (بغابخش) شوهر خواهر شاه بود كه از خاندان نجباي پارس و نبيرهي زوپير ، دوست و همدست داريوش اول در دفع گئوماتهي مغ بود. جنگ طولاني شد اما مگابيز سرانجام ايناروس و يارانش را مغلوب كرد (454). يونانيهايي هم كه به كمك ايناروس به مصر آمده بودند منهزم شدند و خسارات و تلفات بسيار دادند. ايناروس دستگير شد و با نزديكانش به شوش فرستاده شد - و مگابيز از جانب شاه و به دستور وي به او امان داد. آتنيها هم با تلفات بسيار به يونان بازگشتند. شاه در مصر به دلجويي عامه، و رعايت حال كاهنان پرداخت، حتي به تنوراس ، پسر ايناروس ، هم محبت كرد و از تعقيب و آزار كساني كه به ايناروس كمك كرده بودند دست بازداشت. اين طرز رفتار او در مصر بيشتر بر تدبير سياسي مبتني بود - تا بر ضعف كه بعد از غلبه بر مصر ديگر موردي نداشت. در دفع تحريكات يونانيها هم كه در ايجاد اين شورش مداخلهشان آشكار بود، اردشير سعي كرد به جاي استفاده از آهن از طلا كمك گيرد، و احوال يونان در آن ايام نيز پيشرفت اين سياست را ممكن ساخت و شاه را از دغدغهي گرفتاريهاي يونان يك چند خلاص كرد. در دنبال خاتمهي شورش مصر، سيمون سردار آتن كه از انتقام اردشير نسبت به خويش نگران بود، تهديد قبرس را در درياي مديترانه وسيلهاي براي الزام دربار شوش به قبول مذاكرات صلح تلقي كرد. جهازات خود را هم به آنجا برد ليكن در گيرودار محاصرهي قبرس درگذشت(450 لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ جنگهاي پلوپونز و نفس راحت اردشير درازدست اما آتن كه مقارن آن ايام خود را به شدت معروض تهديد اسپارت هم ميديد، در صدد برآمد با صلح با ايران و رهايي از بار مخارج تجهيزات مربوط به مقابله با حملهي احتمالي ايران خود را براي درگيري اجتنابناپذير با اسپارت بيشتر آماده كند. از اين رو كالياس نام سردار و قهرمان خود را كه شوهر خواهر سيمون و از خاندان اشراف آتن بود براي مذاكرهي صلح به شوش فرستاد. مذاكرات او ظاهراً به مقاولهاي منتهي شد كه به نام او به پيمان كالياس معروف شد (ح448)، و ناظر به تعيين حدود مناطق نفوذ طرفين در امور يونان و آسياي صغير بود. در اصل وجود چنين مقاولهاي بعدها ترديد پيش آمد اما مذاكرات كالياس و مقاولهاي كه او در دنبال اين مذاكرات تهيه كرد به هر صورت كه بود مورد قبول اردشير واقع نشد. از اينكه خود كالياس هم بعد از بازگشت از شوش در آتن به پرداخت جريمه محكوم شد بر ميآيد كه مذاكرات او مورد قبول مقامات آتن هم نبود. حقيقت آن بود كه پيمان كالياس - اگر هم در واقع به صورت مقاولهاي مقدماتي تنظيم شد - منافع هيچ يك از طرفين را تأمين نميكرد و لاجرم منجر به قراري مقبول نشد. معهذا جنگهاي پلوپونز (پلوپونزوس)، كه بين طرفداران آتن و اسپارت درگرفت و تقريباً تمام يونان را درگير كرد، طي چندين سال اردشير را از دغدغهي يونان و ولايات ايوني خلاص كرد. طرفين جنگ هر دو در طي اين ماجرا با دربار شوش وارد مذاكره بودند اردشير بار ديگر براي حمله به مصر به تجهيز سپاه پرداخت. اين بار آتن به اصرار شاه و در دنبال مذاكرات طولاني با دربار، از مساعدت به مصر خودداري كرد. بعضي شهرهاي يونان و همچنين ولايات ايونيه هم چريكهايي در اختيار شاه قرار دادند. و پادشاه ايران، با بازيهاي سياسي ماهرانه به ادامهي جنگ كه متضمن نفع ايران به نظر ميرسيد كمك كرد. ساتراپهاي وي در آسياي صغير نيز در اين مدت، مثل سالهاي عهد داريوش در سرنوشت شهرهاي يونانينشين آسياي صغير ـ ايونيا - فرصت مداخلهي مستمر پيدا كردند. در تمام اين مدت طولاني طلاي ايران كاري را كه شمشيرش طي سالهاي اخير از عهدهي انجام دادن آن برنيامده بود به انجام رسانيد. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ شورش مگابيز و سالهاي آخر اردشير درازدست سالهاي پايان فرمانروايي اردشير مثل سالهاي پايان عمر پدرش خشايارشا در لذتهاي حرمخانه و در توطئههاي خواجهسراها گذشت. بعد از ماجراي مصر هم تنها واقعهاي كه رؤياهاي حرمخانهاش را آشفته كرد، شورش مگابيز در سوريه بود. مگابيز كه روح سربازي و صداقت جنگاوران واقعي را حفظ كرده بود از رفتاري كه در شوش با ايناروس و همراهانش شده بود، شرافت سربازي خود را معروض اهانت يافت و از شاه به شدت رنجيد. فاتح پارسي در هنگام خلع سلاح ايناروس مصر از جانب شاه به او قول داده بود گزندي به جانش وارد نخواهد آمد اردشير هم در آغاز با او چنان كه لازمهي اين قول و قرار بود رفتار كرده بود اما به اصرار مادر كه او را قاتل فرزندش هخامنش ميدانست به قتل او رضا داد و ايناروس به دست اهل حرم به وضع فجيعي كشته شد. اين اقدام شاه، مگابيز را در سوريه به اظهار ناخرسندي و عصيان واداشت. شاه هم كه خدمات اين سردار و شوهر خواهر خويش را در كشف و دفع توطئه اردوان، قاتل خشايارشا، در خاطر داشت ظاهراً در جلب رضاي او كوشش كرد اما مگابيز از طغيان بازنيامد. پس چند بار لشكر به دفع او فرستاد و او دوباره سپاه اردشير را مغلوب و وادار به هزيمت كرد. با آنكه بعدها خود او، به اقتضاي روح سربازيش و بيآنكه مغلوب شده باشد، تسليم و مورد عفو واقع شد، بارها باز خشم ناشي از حسادت شاه و كينهي تشفيناپذير مادرزن، او را در دربار اردشير معروض تهديد ساخت. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ رفتار اردشير درازدست با يهوديان اردشير در سالهاي آغاز سلطنت غالباً در شوش ميزيست ولي پس از چندي بابل را تختگاه ساخت. رفتار او نسبت به يهود بابل چنان مبني بر تسامح و حسن سلوك بود كه بعدها او از جانب مادر به اين قوم منسوب كردند. ظاهراً در حرمسراي او در بابل زنهاي يهودي هم مثل زنهاي بابلي وجود داشت و قصهي استرومردوخا، اگر با جزئيات مذكور در تورات با زمان پدرش قابل تطبيق به نظر نميرسد، لااقل چيزي از احوال حرمخانهي پادشاه پارس را در بابل تصوير ميكند. به هر حال بر وفق روايت تورات اردشير در هفتمين سال سلطنت خويش (458) به عزرا ، كاهن قوم، اجازه داد با عدهاي از يهود بابل براي نظارت در امور معبد به اورشليم عزيمت كند. چند سال بعد هم وقتي كه اقدام قوم در بناي معبد به عنوان نشانهاي از احتمال طغيان فلسطين بر ضد سلطهي پارسيها به وي گزارش شد، در بيستمين سال سلطنت (445) هم نحميا نام، ساقي خوبروي يهود خود، را كه از خواجگان حرم و محبوب خود وي و بعضي زنانش بود دستوري داد تا باز به اورشليم عزيمت نمايد و از جريان امور گزارشي براي وي بياورد. با آنكه جزئيات روايات عهد عتيق در اين باب خالي از ابهام و اشكال نيست، رفتار اردشير نسبت به يهود از محبت شاهانهاش نسبت به اين قوم، حاكي به نظر ميآيد. شايد وي نظارت در امور اورشليم را از نظر سياسي اقدام احتياطآميزي براي حفظ امنيت مصر و سوريه تلقي ميكرده است. غير از زنان يهودي و بابلي و مادي و پارسي كه حرمسراي شاه را پر از بچههاي بزرگ و كوچك كرده بودند (لااقل هفده پسر)، شاه از يك زن پارسي به نام داماسپيا صاحب فرزندي بود كه خشيارشا نام گرفت و چون در اول سلطنت پدر به دنيا آمد، بر وفق سنت هخامنشي، جانشين و وليعهد پدر شد. شاه، كه در حرمخانه به شدت تحت نفوذ يا بازيچهي مادر خود آمستريس و خواهر خود اميتيس واقع بود، نسبت به مادر خشيارشاي خود نيز علاقهاي مفرط داشت. از عجايب آن بود كه در اوايل سال (424 ق.م)، در همان روزي كه شاه درگذشت داماسپيا هم درگذشت و حرمسراي شاه همچنان تحت نفوذ مادرش آمستريس و خواهرش آميتيس، ميدان رقابت تعداد زيادي زنان بابلي و مادي و يهودي شد - كه اكثر پسران ديگر شاه از آنها به وجود آمده بودند. دربارهي سلطنت اردشير كه در واقع آغاز انحطاط امپراطوري پارسي بود، اين اندازه ميتوان گفت كه فرمانروايي او، هم از فرمانروايي پدرش بهتر بود و هم بر سلطنت پسرانش مزيت داشت. خود او با آنكه در جواني فاقد تصميم و اراده نبود، تدريجاً زندگي حرمخانه، ارادهي او را از بين برد و با اين حال اگر مرد جنگ نبود، از تدبير سياسي هم بيبهره نبود. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ پس از اردشير درازدست - داريوش اخس پسر اردشير درازدست خشيارشاي دوم كه به عنوان وليعهد جانشين او شد سلطنتي كوتاه داشت. در همان اوايل جلوس خويش درحالي كه هنوز جنازهي پدرش اردشير و مادرش داماسپيا براي تدفين به پارس حمل نشده بود، برادرش سغديان (سغديانوس) به همدستي خواجهسرايي به نام فرناك (فرناسيس) او را در خوابگاهش كشت. مدت نوبت او ظاهراً به دو ماه هم نرسيد. سغديان هم از همان آغاز سلطنت با مخالفت و طغيان برادرش اخس مواجهه شد كه والي گرگان يا باكتريا (= باختر) و مثل خود او از مادري بابلي بود. سغديان او را به دربار خواند اما او با لشكري بسيار و به قصد بر كنار كردن برادر عزيمت تختگاه وي كرد. همدستانش كه در دربار سغديان از خشونت او ناراضي بودند اقدام او را در قتل يك خواجهي بيگناه - نامش بغ اوراراس - بهانهي قيام بر ضد سغديان كردند و مقدم اخس را به گرمي پذيره شدند. اخس به سلطنت نشست، سغديان هم دستگير شد و سلطنت شش هفت ماههي او در خاكستر مرگ به پايان رسيد: با انداختنش در يك اطاق بيروزن و آكنده از خاكستر. اخس، كه مثل او از يك زن غير عقدي بابلي اردشير بود با جلوس بر تخت پدر، خود را داريوش دوم خواند. دو سلطنت كوتاه خشيارشا و سغديان در فاصلهي بين مرگ اردشير و جلوس داريوش دوم يك فترت كوتاه بيش نبود، از اين رو در الواح و دفاتر رسمي، داريوش اخس به عنوان جانشين بلافصل اردشير اول تلقي شد (423 ق.م). داريوش دوم كه سرانجام از منازعات خانگي و توطئههاي نامرئي و مخوف حرمسراي پدر پيروز بيرون آمد، نوزده سال سلطنت كرد. سلطنت او تقريباً يكسره در تحت سلطه و نفوذ ملكهاش پروشات (پروزاتس) كه خواهر و در عين حال زوجهاش بود گذشت. خواجهسرايانش هم كه با نظارت در احوال ساير زنان شاه در وجود وي نفوذي داشتند، در مقابل قدرت مخوف پروزاتس سايههايي متحرك بودند. داريوش در آغاز سلطنت با طغيان برادر ديگر خويش ارسيتس (ارشيتس) مواجه شد كه در سوريه برخاست. ارتوفيوس پسر مگابيز هم كه در آن اوقات در ولايات ماوراي فرات حكومت داشت، با او همدست گشت. نيرويي كه داريوش به دفع آنها فرستاد مغلوب شد و داريوش با صرف پولهاي هنگفت توانست سپاه آنها را غالباً چريكهاي يوناني بودند از دور آنها بپراكند. به خود آنها هم امان و وعدهي عفو داد اما بعد از تسليم، به خلاف قولي كه داده بود آن هر دو را - بيآنكه خون آنها را ريخته باشد - تسليم خاكستر مرگ كرد، بدين گونه اخس با يك برادركشي ديگر، خود را از سرنوشتي كه خود وي نصيب سغديان كرده بود در امان داشت. چندي بعد ساتراپ ليديه - نامش پيسوتنس (پشوتن؟) - سر به شورش برداشت (413)، اما پولي كه شاه به سركردهي چريكهاي تحت فرمان او پرداخت طغيان او را فرو نشاند. پسرش آمورگيس هم كه در كاريّه طغيان كرد، از همين راه سركوب شد (412). حالت تسليم و انقيادي كه داريوش دوم در مقابل زنش پروزاتس داشت دربار وي را در تمام دوران فرمانرواييش در توطئه و جنايت غرق كرد. ماجراي تريتخمه ، ساتراپ گرگان، اوج خشونت و قساوت حاكم در دربار و حرمخانهي وي را نشان ميدهد. تريتخمه كه داماد شاه بود، در حسادت زنانهاي كه بين زنش آمستريس و خواهرش ركسانه جريان داشت متهم به علاقه به ركسانه و قصد از ميان بردن آمستريس شد، و اين اتهام او را به شدت آماج خشم و كين پروزاتس و شوهرش - كه به حق يا ناحق در حق او سوءظن پيدا كرده بودند - ساخت. آتش خشم پروزاتس نه فقط خود او و ركسانه را طعمهي مرگ فجيع ساخت، مادر و خواهر ديگرش استاتيرا - كه عروس شاه و زوجهي ارشك وليعهد وي بود - نيز از زبانهي آن مصون مقدوني پيشنهاد صلح داريوش را كه نشان نوميدي بود رد كرد، اما خودش، براي ايمني از حملهي احتمالي ناوگان ايران به يونان، به جاي آنكه داريوش را در خط بابل و ماد تعقيب كند به تسخير سوريه، فنيقيه و مصر همت گماشت. اسكندر در صور و در غزه مقاومت اهل شهر را با خشونت و كشتاري سخت و بيرحمانه در هم شكست، و صيدا و اورشليم را بدون جنگ گرفت. نماندند. اما سالها بعد پروزاتس در يك فرصت مناسب او را نيز به زهر انتقام خويش هلاك كرد. ضعف نفس داريوش، سلطنت وي را بازيچهي هوسهاي خشونتآميز اين زن درندهخوي كرده بود و دربار وي را به صورت قربانگاهي خونين درآورده بود. در معامله با يونانيها داريوش از سياست «تفرقه بينداز و حكومت كن» استفاده كرد. در طول مدت جنگهاي پلوپونزوس، كه آتن و اسپارت با هم درافتاده بودند وي از اسلحهي طلايي خود - پولهايي كه به موقع به هر يك از طرفين ميداد - طوري استفاده كرد كه استمرار اين جنگها را موجب آسودگي خويش از تحريكات يونانيها در آسياي صغير و نواحي مجاور يافت. اما اسلحهي طلايي او تدريجاً اسلحهي آهنينش را از اثر انداخت و سپاه پارس كه در گذشته با روح جنگجويي خود بر دنياي عصر آن حكومت ميكرد، رفته رفته بيكار شد و قدرت جنگي خود را از دست داد. شورش مصر، و بعدها شورش ولايت كردوخي، اولين نشانههاي اين انحطاط روح جنگي را در سپاه داريوش ظاهر كرد. شورش مصر كه حمايت جانبدارانه و دور از تسامح آرشام ، ساتراپ پارسي آن، از يهوديان ساكن الفانتين و مصر عليا، موجب آن شد، كاهنان درهي نيل را بر ضد ايران به حمايت از امير تنوس - مدعي سلطنت مصر - واداشت و يا آنكه در آغاز كار يك شورش عادي بود منجر به انفصال مصر از امپراطوري ايران شد (410). اين شورشگر مصري تمام پارسيها را از مصر راند. مصر را مستقل كرد و حتي فنيقيه را هم كه ولايت تابع ايران بود معروض هجوم ساخت (408). تلاش داريوش براي فرونشاندن اين طغيان به جايي نرسيد و تا سالها بعد درهي نيل هخامنشي جدا ماند. اسلحهي طلايي پادشاه ايران در اين مورد كارگر نيفتاد و اسلحهي آهني وي نيز از مدتها پيش كُند شده بود. در پايان عمر داريوش با شورش طوايف كردوخي (كرد؟) در نواحي علياي دجله برخورد. در لشكركشي ناتمام يا ناموفقي هم كه براي رفع شورش به آن نواحي كرد بيمار شد. دنبالهي كار را ظاهراً به سردارانش واگذاشت و خود به بابل بازگشت. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ مرگ كوروش اخس - سلطنت اردشير دوم مرگ او (404) چنان ناگهاني و زودتر از انتظار روي داد كه پروزاتس نتوانست با لغو وليعهدي ارشك ، پسر ديگر خود كوروش را كه نزد وي از ارشك محبوبتر بود وليعهد كند. در واقع كوروش را كه در آن هنگام صاحب اختيار آسياي صغير و ساتراپ ليديه بود، به بالين پدرخوانده بودند، اما داريوش كه ظاهراً اين بار، در آخرين روزهاي عمر، ميخواست يك لحظه در مقابل ارادهي ملكه مقاومت نشان دهد براي تغيير وليعهد هيچ اقدامي نكرد. لاجرم با مرگ او ارشك به سلطنت نشست و اردشير دوم خوانده شد. سلطنت اردشير دوم در همان روز تاجگذاري با سوءقصد نافرجام برادرش كوروش مواجه شد و او از همان آغاز كار، خود را ناچار به خشونت و سوءظن نسبت به اطرافيان يافت. البته كوروش را به اصرار و درخواست پروزاتس بخشود و حتي او را به محل فرمانرواييش در آسياي صغير فرستاد. اما نسبت به همه كس حتي نسبت به مادر هم كه هنوز در تمام كار دربار مداخله داشت بدگمان شد. همين بدگماني او را هشيار و مراقب خويش ساخت و عنوان «پرحافظه» (يوناني: منمون) از همين حافظهي خوب به وي داده شد. مادرش ظاهراً او را به خاطر زنش استاتيرا ، خواهر تري تخمه، كه در ماجراي قتل عام خاندانش، به سبب حمايت وي، از انتقام بيرحمانهي او در امان مانده بود دوست نداشت. به همان سبب هم بود كه در روزهاي آخر عمر داريوش دوم كوروش را از آسياي صغير به تختگاه خوانده بود تا شاه محتضر را به وليعهد كردن او - به جاي ارشك - راضي كند. به هر حال اعتماد بر حمايت مادر و شايد تشويق او كوروش را واداشت تا در بازگشت به آسياي صغير در ليديه بلافاصله به جمع و تهيهي سپاه پردازد. با اين سپاه كه سيزده هزار چريك يوناني را هم شامل ميشد عزيمت بابل كرد: براي جنگ با اردشير. در شوش و بابل هم در بين نجباي پارس كساني كه طالب احياي امپراطوري فرسودهي هخامنشي و تجديد حيات دولت پارس بودند به تحريك پروزاتس آمادهي همكاري با كوروش شدند. استاتيرا و پروزاتس آشكارا هر يك در تدارك اسباب تفوق پادشاه مورد علاقهي خويش رقابت ميكردند. در راه بابل، در محلي به نام كوناكسا ، نزديك ساحل دجله، تلاقي فريقين روي داد. در جنگ با آنكه كوروش جلادت بسيار نشان داد و يك بار در معركهي نبرد برادر را مجروح كرد، غلبهي نهايي از آن اردشير گرديد. اين كوروش اصغر در ضمن نبرد كشته شد و سپاه او مغلوب و پراكنده گشت. تعداد ده هزار تن از چريكهاي يوناني او، موفق شدند ضمن جنگ و گريز از بابل و از راه كوهستان سالم يا با اندكي تلفات به آسياي صغير بازگردند. اين بازگشت، كه جزئيات حوادث آن را - لابد با لافزنيهاي معمول كهنه سربازان - گزنفون ، شاگرد سقراط، كه يك تن از سرداران سپاه چريك يونان بود در طي يك گزارش به نام « آناباسيس » نقل ميكند، با آنكه ظاهراً با تعقيب جدي از جانب سپاهيان ايران مواجه نبود، به هر حال از ضعف و آشفتگي اوضاع دربار اردشير حاكي است. هر چند تحريكات پروزاتس و هواداران كوروش هم به احتمال قوي در آن ايام بايد از اسباب عدم توجه به دنبال كردن اين مشتي چريك فراري باشد. شكست اين كوروش اصغر در بابل، ساتراپهاي شاه را در آسياي صغير وادار به تجاوز به منافع متحدان يوناني او كرد، و حاصل آن شد كه اسپارت هم با آنكه خود به تازگي از محنت جنگهاي پلوپونزوس بيرون آمده بود، از مشاهدهي ضعف پارسيها در ماجراي بازگشت ده هزار يوناني، خود را به تاخت و تاز در آن نواحي مجاز شمرده. جنگ طولاني شد (94-399) و اردشير كه تيسافرن - ساتراپ آسياي صغير و برادر وي تريتخمه - را تا حدي در استمرار آن مؤثر ميپنداشت با عزل او، از طريق اسلحهي طلايي موفق شد به آن خاتمه بخشد. چندي بعد هم به آتن كمك كرد تا موضع خود را در مقابل اسپارت محكمتر كند، و بدينگونه خطر درگيري مجدد در يونان خاطر شاه را از دغدغهي تهديد يونانيان در آسياي صغير آسوده ساخت. مذاكرات طلايي آنتالسيداس - سردار اسپارتي در دربار ايران - هم منجر به قراري شامل اتحاد اسپارت و ايران شد (388) كه هم آتن را از سوءقصد به اسپارت مانع آمد» و هم شهرهاي يوناني آسياي صغير را به ايران بازگرداند. شاه ايران با آنكه يونان را با اسلحهي طلايي، به طور غيرمستقيم، تحت حكم خويش درآورد، اين اسلحهي طلايي وي در مورد مصر بياثر ماند و اردشير دوم هر چند دو بار براي تسخير مجدد درهي نيل دست به اقدام زد (385و384)، موفق به اعادهي آن به ****و خويش نشد و از فرصت ديگري هم كه بعد برايش دست داد (360)، استفاده نكرد. چندي بعد، اردشير دوم، با طغيان تعدادي از ساتراپهاي خويش در آسياي صغير و سوريه مواجه شد. اين ساتراپها از مشاهدهي ضعف و تشتت دربار، و همراه با تحريكها و توطئههاي پنهاني يونانيها و مصريها، داعيهي استقلال پيدا كردند، اما به علت آنكه با يكديگر تفاهم نداشتند و به ايجاد يك فرماندهي مشترك موفق نشدند، دچار تفرقه گشتند و اردشير با تفرقهافكني بين آنها بعد از شش سال به شورش آنها خاتمه داد (360). چندي بعد، در سنين پيري، نزديك نود سالگي در حالي كه اسلحهي طلاييش يك چند سلطنت او را از هر گونه تحريك و توطئهاي آسوده كرده بود، درگذشت (358). نيايش آناهيتا و ميترا كه او در معابد رسم كرد و نام آنها را در كتيبهها در رديف اهورامزدا قرار داد، از علاقهي شخصي او به اين دو ايزد حاكي بود: آناهيتا در معبد خويش در پاسارگاد جان او را از سوءقصد برادرش كوروش حفظ كرده بود، و ميترا اين برادر را به خاطر پيمانشكني سزا داده بود. پايان عمر او با تحريكات داخل خانواده كه پسرانش را به قصد يكديگر و به قصد پدر برميآغاليد در محنت و مصيبت گذشت. هنگام مرگ، امپراطوري هخامنشي را آشفتهتر و پريشانتر از آنچه به او رسيده بود به اخلاف سپرد. در شوش تالار باري كه او ساخت يادگار جلال و شكوه شاهانهاش بود، اما شكوه و جلالي ميانتهي. سلطنت او سلطنت قساوت، شهوت و بيحالي همراه با سوءظن بود. با اين همه، وقار مصنوعي و خونسردي ناشي از ضعف به رفتار او صبغهي نجابت و بزرگمنشي ميداد. با آنكه نسبت به مادرش پروزاتس سوءظن دايم داشت، همچنان تحت نفوذ او باقي ماند. استاتيرا، زنش كه در ماجراي كوروش به نفع او با پروزاتس معارضه ميكرد، به وسيلهي پروزاتس مسموم شد و او چندان واكنشي نشان نداد. به اصرار پروزاتس آتوسا نام دختر خويش را به زني گرفت و چندي بعد با دختر ديگر خود آمستريس ازدواج كرد! عمر او در حرمسرا و در ميان توطئههاي زنان و دخترانش، كه پروزاتس بر همهي آنها حكومت ميكرد گذشت لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اردشير سوّم ازاين بنيان عظيم كه در حال فروريختگي بود و كلنگ اسكندر بهانهاي براي ويران گشتنش شد در دورهي استواري خويش تجربهي يك حكومت آرماني بود كه شرق و غرب را مجال همزيستي داد و قسمت عمدهاي از دنياي متمدن را در فرهنگ و قانون متعادلي به هم مربوط كرد . سيصد و شصت زن عقدي و غيرعقدي كه در كاخ اردشير دوم بود يكصد و پانزده فرزند يافت. وليعهدش داريوش كه به خاطر يك زن وارد توطئهاي براي قتل پدر شد به امر خود او به قتل رسيد. دو پسر ديگرش ارياسپ و آرشام به تحريك پسرش اخس (وهوك)، به دست خود او يا به دست قاتل ناشناسي به قتل رسيدند. سرانجام اخس، كه در واقع مباشر يا محرك قتل آنها بود، براي وي به عنوان وليعهد باقي ماند و بعد از پدر به نام اردشير به سلطنت نشست و اردشير سوم خوانده شد. اردشير سوم، به مجرد جلوس (358)، با قتل عام تمام برادران و تمام خويشان سلطهي خود را بيمنازع ساخت. تعدادي زنان، خواهران، و حتي عموها و عموزادگان خود را هم در اين كشتار عام نابود كرد. وي ارادهاي توأم با قساوت و سياستي مقرون با خدعه داشت، حتي اينكه گفتهاند چندين ماه مرگ پدر را مخفي داشت و بعد از تحكيم موضع خويش آن را افشا كرد، اگر درست باشد، از همين شيوه سياست حاكي است. در آغاز سلطنت با شورش طوايف كادوسيان - در نواحي طالش و آذربايجان - كه يك بار نيز در زمان پدرش شوريده بودند مواجه شد. بر خلاف پدر كه در لشكركشي به آن سرزمين كوهستاني و ابرآلود توفيقي نيافت، وي شورش آنها را با شدت و خشونت سركوب كرد. كسي كه وي را در اين لشكركشي به پيروزي رسانيد كودمان نام، نبيرهي داريوش دوم، بود كه وي با پاداش اين خدمت او را ساتراپ ارمنستان كرد و بعدها، به نام داريوش سوم به سلطنت ايران رسيد. اردشير، از آغاز كار دريافت كه ساتراپهاي بزرگ بدان جهت كه چريك محلي و سپاه ويژه دارند غالباً داعيهي خودسري پيدا ميكنند، از اين رو فرمان داد تا آنها چريكهاي خويش را مرخص كنند و سپاه ويژهاي در اختيار نداشته باشند (356). اكثر ساتراپها فرمان را بيدرنگ پذيرفتند. فقط دو تن از آنها زير بار اين حكم نرفتند، اورونتس ، والي ارمنستان و ارتهباز (آرتاباذ) والي فروگيهي سفلي. ارتهباز كه در سلطنت داريوش دوم به وي خدمات بسيار كرده بود، اين حكم را مخالف حيثيت خود و مغاير با مصلحت ايران در نواحي هلسپونت در مجاورت دنياي يونان ميدانست، اما طغيان او به جايي نرسيد: كرّ و فرّي كرد اما مغلوب شد و به مقدونيه پناه برد (ح353). اورونتس هم چندي بعد راضي به تسليم شد. اردشير چون از اين هر دو شورش فراغت پيدا كرد، خود را براي حمله به مصر كه مدتها در حال طغيان باقي مانده بود آماده يافت. اولين حملهي او ناكامي به بار آورد (ح351) و شكست او موجب شورشهاي مجدد درولايات تابع شد. از جمله در قبرس شورش درگرفت و در فنيقيه هم شهر صيدا قيام سختي بر ضد سلطهي ايران كرد. مصر هم با اعزام منتور، يك سردار يوناني كه در درهي نيل به فرعون خدمت ميكرد، هم صيدا را تقويت كرد و هم طرابلس و چند شهر ديگر فنيقيه را به شورش واداشت. ماجراي صيدا مايهي دغدغهي شاه شد و اهل شهر، بعد از آنكه به شكست خويش يقين كردند، به جاي تسليم خودكشي كردند. صيدا در آتش سوخت (345) و سرنوشت اهل آن مايهي عبرت فنيقيهاي ديگر و شاهدي بر قساوت فوقالعادهي پادشاه پارس نسبت به مخالفان شد. منتور، فرماندهي چريكهاي يوناني و جهازات مصري، هم با همراهان خويش به خدمت اردشير پيوست. اردشير بار ديگر براي حمله به مصر به تجهيز سپاه پرداخت. اين بار آتن به اصرار شاه و در دنبال مذاكرات طولاني با دربار، از مساعدت به مصر خودداري كرد. بعضي شهرهاي يونان و همچنين ولايات ايونيه هم چريكهايي در اختيار شاه قرار دادند. باگواس ، خواجهسراي مصري شاه، و دوست او منتور هم در اين حمله خدمات ارزندهاي انجام دادند. منتور كه موفق شد چريكهاي يوناني را كه در خدمت فرعون بودند از وي جدا كند، عامل عمدهاي در تأمين اين پيروزي شد. به هر حال در اين جنگ مصر به دست اردشير افتاد و فرعون آن، نكتانبو ، به ممفيس عقب كشيد و از آنجا به اتيوپي گريخت (343). اردشير هم در مصر خشونت بسيار نشان داد، تعدادي از معابد را خراب كرد و عدهاي از كاهنان را به قتل آورد. حتي گويند گاوآپيس را هم كشت و از گوشت آن خورد و اين رفتار وي مصريان را به شدت نسبت به وي و پارسيها خشمگين ساخت. فرجام بد عمر او را مصريها سزاي اين رفتار شمردند، حتي غلبهي اسكندر بر ايران هم بعدها به وسيلهي كاهنان، انتقام مصر از پارسيها تلقي شد - از آنكه افسانههايي در بين قوم رايج شد كه به موجب آن اسكندر فرزند واقعي نكتانبو خوانده ميشد . اردشير نسبت به باگواس و منتور، به خاطر نقشي كه در اين پيروزي داشتند، تكريم و علاقهي وافر نشان داد. باگواس صاحب اختيار تمام دربار و در حقيقت نايب واقعي پادشاه شد و منتور ساتراپ تمام ايالات ايران در سواحل درياي اگيا (اژه) و فرمانده سپاه آن نواحي گشت، و او در آن نواحي به بسط قدرت و توسعهي نظارت ايران بر تمام ولايات مجاور پرداخت. عدهاي از جباران يوناني آن نواحي را به اظهار انقياد نسبت به ايران واداشت و هرمياس - جبار ولايت ميسيه و حامي و دوست ارسطو - را به بهانهاي توقيف كرد و به دربار شاه فرستاد (342). هرمياس هم كه دوست و متحد فيليپ مقدوني بود، از اقدامات پنهاني پادشاه مقدونيه براي تدارك جنگ آسيا، كه در آن ايام مقدونيه را مركز توطئه ضد ايران كرده بود، چيزي در دربار ايران افشا نكرد و به امر شاه به قتل رسيد. اما شاه چون از اوضاع مقدونيه و تحريكات و تداركات فيليپ بويي نبرد به آتنيهايي كه از وي براي مقابله با فيليپ درخواست كمك كردند جواب جواب مساعدي نداد. در واقع فيليپ كه در مقدونيه سلطنت داشت از اوايل جلوس خويش رؤياي تسخير آسيا و غلبه بر ايران را در سر ميپرورد. وي براي آنكه تمام يونان را متحد و منقاد سازد و دنياي يوناني را براي تسخير آسيا مجهز نمايد، در تمام يونان به تهييج افكار عامه و صرف پول دراين راه دست زد و همه جا حتي در آتن، كه نقشهي او را مرادف با اسارت يونان به دست مقدونيه ميديد، طرفداراني پيدا كرد. با اين حال، مخالفان او در آتن براي مقابله با توسعهي نفوذ او در يونان، در صدد جلب مساعدت اردشير برآمدند اما اقدامات آنها به جايي نرسيد و شاه ايران به آنها جواب مساعد نداد. ناچار آتن و تمام بونان تدريجاً با قبول اتحاد با مقدونيه در واقع به انقياد از فيليپ ناچار شد لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ مرگ اردشير سوّم - ظهور اسكندر مقدوني مقارن انقياد يونان به دست فيليپ مقدوني، منتور در آسياي صغير وفات يافت و باگواس خواجه، در همان سال به هر سبب بود اردشير را مسموم و هلاك كرد. گويند حتي جسد او را پاره پاره كرد و به قولي بيشتر فرزندان او را نيز به هلاكت رسانيد (338). با اين حال، پسر خردسال وي ارسس (ارشك) نام را بر تخت نشاند اما قدرت واقعي، مثل عهد اردشير، در دست خود او باقي ماند. اين ارشك، كه عنوان سلطنت وا سم او در واقع نقابي بر روي قدرت واقعي باگواس هم بود، مدت زيادي بر مسند فرمانروايي ظاهري خويش باقي نماند. چون در صدد رهايي از سلطهي باگواس برآمد، به وسيلهي خواجه مسموم و هلاك شد (336). به جاي او كودمان ، نبيرهي داريوش دوم كه ساتراپ ارمنستان بود و از ديرباز با خواجه دوستي داشت، به سلطنت رسيد (336). داريوش سوم خوانده شد. اندكي قبل از جلوس وي فيليپ پادشاه مقدوني نيز به طور مرموزي به قتل رسيد و پسرش اسكندر كه جاي او را گرفت (336)، از همان آغاز كار براي تحقق بخشيدن به رؤياي تسخير آسيا اقدامات پدر را دنبال كرد. اما داريوش سوم در جلوس به سلطنت اولين كاري كه كرد آن بود كه بدون فوت وقت باگواس خواجه را از همان شربت كه او به ارشك داده بود چشاند. و اين جسورانهترين كار او در تحكيم سلطنت و تأمين قدرت بود. داريوش كودمان كه با اظهار جلادت و لياقت در جنگ كادوسيان، مورد توجه اردشير سوم واقع شده بود و از جانب او ساتراپي ارمنستان يافته بود، هنگام جلوس تقريباً چهل و پنج ساله بود و فرمانروايي جنگ ديده و صاحب تجربه محسوب ميشد. با اين حال، فرصتي براي تحكيم سلطنت و اعادهي قدرت امپراطوري كه خشونت اردشير و جنايت باگواس آن را به شدت متزلزل كرده بود براي او حاصل نگشت. از همان آغاز جلوس، اقدام به قتل باگواس با بروز يك شورش مجدد در مصر مقارن افتاد. داريوش لشكر به مصر برد و شورش را هم فرونشاند (334) اما در بازگشت به پارس به آتنيهايي كه از وي براي مبارزه با اسكندر درخواست كمك كردند با بياعتنايي و غرور تمام جواب رد داد. چندي بعد كه غور خطر نقشههاي اسكندر را دريافت، كمك مختصري زرتشت به احتمال قوي در نواحي شرقي فلات و ظاهراً در باختر به ترويج تعليم خويش پرداخت. اينكه وي بنابر روايات از ماد برخاست و از آنجا به بلخ رفت ظاهراً به وسيلهي مغان ماد و مدتها بعد از عهد وي شيوع يافته است. زمان حيات او محل بحث است و شايد با اوايل هزارهي اول قبل از ميلاد برسد. فكر تسخير آسيا كه در واقع قسمتي از ميراث فيليپ بود اسكندر را يه تدارك سپاه براي عبور از تنگهي داردانل الزام كرد. تجربهي بازگشت ده هزار نفر يوناني از بابل تا هسپونت عبور از داردانل را در نظر اسكندر، فاقد هر گونه اشكالي جلوه داد . هدف لشكركشي، آزاد كردن ولايات يونانينشين آسياي صغير از سلطهي اقوام بيگانه (بربرها) بود. وقتي سپاه چهل هزارهي نفرهي او كه كمتر از نصف آن مقدوني بود، از داردانل عبور كرد، جنگ با او براي داريوش اجتنابناپذير شد. لینک به دیدگاه
Nima32 196 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ آغاز فروپاشي شاهنشاهي هخامنشي در آن سوي داردانل، در كنار رود گرانيكوس، سپاه اسكندر با سپاه داريوش تلاقي كرد. كثرت نسبي و تنوع نژادي سپاه داريوش در اين جنگ و در جنگهاي ديگر دست و پاگير بود و نمايش ثروت و جلال شاهانهاش هم محرك حرص و شوق مهاجمان غارتگر گشت. جنگ به پيروزي اسكندر تمام شد و او در دنبال آن در تمام آسياي صغير مجبور به جنگ عمدهي ديگري نشد. اكثر شهرهاي ايونيه، با چند استثنا، اسكندر را همچون رهانندهاي به گرمي پذيره شدند و اسكندر هم به آنها استقلال داخلي داد. سپاه يوناني تا سوريه ديگر با هيچ مقاومت قابل ملاحظهاي مواجه نشد. فقط در ايسوس، واقع در منتهياليه شرقي آسياي صغير و خليج اسكندرون، مقدوني دوباره با سپاه داريوش برخورد. اينجا نيز پيروزي بهرهي اسكندر گرديد (نوامبر333) و سپاه عظيم پارس كه داريوش از بابل تجهيز كرده بود تار و مار گشت. داريوش هم كه در جنگهاي گذشته همواره رشادت و جلادت قابل ملاحظهاي از خويشتن نشان ميداد اينجا از معركه گريخت و خانوادهي او - زن و فرزندانش - با غنايم بسيار به چنگ دشمن افتاد. مقدوني پيشنهاد صلح داريوش را كه نشان نوميدي بود رد كرد، اما خودش، براي ايمني از حملهي احتمالي ناوگان ايران به يونان، به جاي آنكه داريوش را در خط بابل و ماد تعقيب كند به تسخير سوريه، فنيقيه و مصر همت گماشت. اسكندر در صور و در غزه مقاومت اهل شهر را با خشونت و كشتاري سخت و بيرحمانه در هم شكست، و صيدا و اورشليم را بدون جنگ گرفت. در مصر ساتراپ ايراني آن - نامش مازاكس - كه احساسات عام را به علت سركوبيهاي اخير، مخالف پارسيها ميديد هر گونه مقاومت را در مقابل سپاه مهاجم بيفايده يافت و اسكندر از جانب كاهنان قوم همچون يك منجي الهي تلقي گشت. فتح مصر (332) و به دنبال آن لشكركشي به واحهي آرمون ، اسكندر را به مرتبهي يك فرعون، يك فرعونزاده، و يك خداي فاتح رساند. شهر اسكندريه كه وي در مصب نيل بنا كرد خاطرهي او و خاطرهي استيلاي يونان را در تمام درهي نيل قرنها زنده نگهداشت. از راه مصر و از طريق سوريه، اسكندر راه بابل را پيش گرفت و جز در نواحي اربل و موصل - محلي به نام گوگمل - خود را با مقاومت ديگري مواجه نيافت. اين سومين برخورد او با سپاه داريوش بود (اكتبر331). داريوش كه اينجا نيز فرمانده سپاه بود، و باز لشكري عظيم و شاهانه براي مقابلهي مقدوني بسيج كرده بود، در معركهي جنگ مجروح و منهزم شد و بابل به دست اسكندر افتاد. كاهنان بابل هم مثل كاهنان مصر در استقبالي كه از فاتح مقدوني كردند ناخرسندي ديرينهي خود را نسبت به رفتار رعونتآميز پادشاهان اخير پارس نشان دادند. اسكندر، بعد از يك ماه استراحت، براي تسخير شوش و پرسپوليس - دو تختگاه ديرينهي پارسها - از بابل با انشان و پارس راند. اما داريوش بعد از ماجراي گوگمل به نواحي ماد رفت و آنجا براي تدارك اسباب يك نبرد ديگر به تلاش پرداخت. شوش با خزاين و ذخاير نفيس خود عرضهي غارت مهاجم گشت. در پارس كاخ پرسپوليس طعمهي آتش شد و اسكندر براي تسلط بر اين دو شهر باستاني جز يك بار با طوايف خوزيان كه در سر راه شوش يك چند با او به مقاومت برخاستند، و يكبار هم با آريوبرزن (آريوبارزانس) سردار پارسي كه در پارس در سر راه او ايستاد، تقريباً هيچ جا با مانع عمدهاي برخورد نكرد. رعب و وحشتي كه داريوش را از مقابل مهاجم به فرار واداشت و خشونت و قساوتي كه اسكندر فاتح در قتل و غارت بلاد پيش گرفت، هر گونه مقاومت را براي حفظ تاج و تختي كه صاحبش آن را در سر راه مهاجم انداخته بود بيفايده نشان ميداد. اسكندر به دنبال غارت و آتشسوزي پرسپوليس ديگر شهرهاي پارس را هم عرصهي غارت خود كرد و آنگاه براي تعقيب پادشاه فراري از پارس راه ماد را پيش گرفت (بهار330). داريوش كه در هگمتانه جهت طرح يك جنگ تازه مشغول اقدام بود، قبل از توفيق در طرح هيچ تدارك تازهاي، از آوازهي عزيمت اسكندر وحشت زده و سرگردان با بسوس ، ساتراپ باكتريا (باختر) كه خود پارسي و از نژاد هخامنشي بود، همراه عدهاي از سركردگان پارس در آنجا از راه ري به نواحي شرقي كشور عزيمت كرد. در بين راه، نزديك دامغان، بسوس كه به همراهي برزنتس ساتراپ در نگيانا - كه مثل او ميخواست خود را از شر تحكم پادشاه فراري، و شرق كشور را از تاخت و تاز سپاه مهاجم نجات دهد - متكي بود، داريوش را به قصد كشتن زخم مهلك زد و بعد هم خود را پادشاه خواند و براي تهيهي اسباب مقاومتي در باختر به ولايت تحت فرمان خويش گريخت. وقتي كه اسكندر در تعقيب داريوش به اردوگاه وي رسيد، آخرين پادشاه هخامنشي از اثر زخمهايي كه بسوس و همراهانش به وي وارد كرده بودند مرده بود. اسكندر جسد پاره پارهاش را با تأثر و احترام به پارس فرستاد (ژوئيه330) و بدين گونه با مرگ داريوش سوم امپراطوري ديرينه سال هخامنشي به دست اسكندر مقدوني انقراض يافت لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده