peyman sadeghian 30244 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام خوب معلومه چیه دیگه! همیشه توجلسات خواستگاری اتفاقاتی میافته که تا آخرعمریادآوری خاطراتش شیرین و دلچسبی خاصی داره! ممکنه سوتی داده باشی!هول کرده باشی! خوب!هرکی خاطره ای ازجلسه خواستگاری داره مشتاق شنیدن هستیم. 78 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خواهش میکنم فقط اسپم نکنید.چون ممکنه پست شماحذف بشه.فقط به بیان خاطرات بپردازید وبحث روبه حاشیه نکشید.ممنونم ازهمکاری شما.:rose:: 15 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ آقا ما رفتیم خواستگاری طبق عادت معمول بعد از توافقات بزرگترها گفتن عروس و داماد لختی رو به صحبت بگذرونن و در مورد همدیگه شناخت پیدا کنن. حیاط خونه پدری خانمم هم خیلی بزرگه. هوا خوب بود رفتیم تو حیاط قدم بزنیم فکر میکنید راجع به چی صحبت میکردیم؟ یه مقدار حساب کتاب مالی داشتیم انجام دادیم. آخه دیگه صحبتی نمونده بود که. ما قبلا راجع به همه چیز توافق کرده بودیم. به همین خاطر بسی به ریش بزرگترها که منتظر توافق ما بودند خندیدیم. 79 لینک به دیدگاه
یک رهگذر 689 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ آقا ما رفتیم خواستگاری طبق عادت معمول بعد از توافقات بزرگترها گفتن عروس و داماد لختی رو به صحبت بگذرونن و در مورد همدیگه شناخت پیدا کنن. حیاط خونه پدری خانمم هم خیلی بزرگه. هوا خوب بود رفتیم تو حیاط قدم بزنیم فکر میکنید راجع به چی صحبت میکردیم؟ یه مقدار حساب کتاب مالی داشتیم انجام دادیم. آخه دیگه صحبتی نمونده بود که. ما قبلا راجع به همه چیز توافق کرده بودیم. به همین خاطر بسی به ریش بزرگترها که منتظر توافق ما بودند خندیدیم. حالا این اولی بود یا دومی؟ یا شایدم..؟!!!:ws2: 10 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ حالا این اولی بود یا دومی؟ یا شایدم..؟!!!:ws2: دومی. دیگه آخریشه به جون خودم. 22 لینک به دیدگاه
یک رهگذر 689 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ دومی. دیگه آخریشه به جون خودم. تقدیم به شما و همسر گرامی 12 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سهلام دوستان خوبید خب ما هم چند سال پیش بنا به اقتضا رفتیم خواستگاری اون هم نیمه شب !! :ws2: جریان از این قرار بید که از مشهد عازم شهرستون شدیم با قطار نیمه شب رسیدیم البته آشنا بیدن و گرنه بیرون خونه مونده بودیم !! بعد از تعارفات معمول رفتیم سر گفتگوی دخمل و پسر که ما باشیم .. نیم ساعتی حدودا ما مشغول بودیم و همسر گرام فقط شنونده !! تازه بعدها یادم اومد که همسرم چیزی نگفته بید اون شب .. !! خلاصه بله رو همون شب از عروس خانم گرفتیم و به مبارکی ... بعد ساعت شده بود یک نیمه شب .. !! 70 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من دوسال پيش براي اولين بار خونه عمم رفتم به دلايلي و به خاطر مشكلاتي ما هيچوقت خونشون نرفته بوديم البته اونا تهران هستن بله طي چندروزي كه اونجا بودم پسر عمع گرامم عاشق ميشه!!!بعدش يه شب كه همه دوره هم جمع بوديم مياد سين جينم ميكنه كه تهران رو دوست داري؟متولد چندي؟واز اينجور حرفا منه خنگم نفهميده بودم بعد ماه بعدش عمم مياد خونمون قضيه رو به همه ميگن الا من اما انقدر ضايع بودن كه كلي سوژه بودن منو نگاه ميكردن ميخنديدن تا اينكه خودم فهميدم گذيه چيه!!!!!!!! 60 لینک به دیدگاه
setiya 12665 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ تو همه خواستگاريا يه خاطره دارم من هيچ وقت تو مهمونياي فاميل يا خواستگاري سيني چاي يا شربت رو نميارم 2 سال پيش يه پسري اومد خواستگاري طبق معمول داداشم شربت رو گذاشت تو سيني سيلور اورد:4chsmu1: نفهميديم چي شد سيني سُر بود يا داداشم خواست رسم رو بجا بياره يا پسره ترسيد ديديم سيني چايي رو هواست و ليواناي شربت تو بغله پسره:ws28: 75 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ از اونجایی که هیچ وقت کارای من مثل آدمیزاد نیست خواستگاری منم همینطور بود ساعت 1شب تازه بیخبر اومدن خواستگاری منم که هول کرده بودم بهم گفتن چایی ببر منم گفتم عمرا بالاخره داداشم چایی رو برد و اولین حال گیری برای شوهرم بود الانم میگه آرزوی یه چایی خواستگاری رو به دلم گذاشتیبعدش گفتن برید صحبت کنید ما هم خجالتی رفتیم تو اتاق این شقی آتیش پاره نگو از لای در داشت دید میزد و گزارش میداد یه ربعی نشستیم نه من حرف میزدم نه شوهرم اومدم پیش قدم بشم یه چیز بگم گفتم منظورتون از خواستگاری از من چی بوده؟ اونم هول شد گفت من منظوری نداشتم :icon_pf (34): قیافمو دیگه تصور کنید هم حرصم گرفته بود هم خندم گرفته بود این سوتی خواستگاریم بود 79 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ بنده هنوز افتخار خواستگاری رفتم رو نداشتم... ولی براساس چیزی که از خانواده ی خودم و خانواده ی خانوم محترم خبر دارم بسی خاطره انگیز و شور انگیز خواهد بود... بعدا که رفتم خواستگاری میام تعریف میکنم... 30 لینک به دیدگاه
keyvan64 3123 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام خوب معلومه چیه دیگه! همیشه توجلسات خواستگاری اتفاقاتی میافته که تا آخرعمریادآوری خاطراتش شیرین و دلچسبی خاصی داره! ممکنه سوتی داده باشی!هول کرده باشی! خوب!هرکی خاطره ای ازجلسه خواستگاری داره مشتاق شنیدن هستیم. من تا به حال خواستگاری نرفتم.بنابراین خاطره ای هم ندارم اما یه چیز رو مطمئنم و اون اینکه قطعاً از خواستگاری رفتن سنتی که حالا بریم ببینیم، شاید پسندیدیم شاید نه خیلی بدم میاد... دوست دارم با طرفم چند سال دوست بوده باشم...و جلسه خواستگاری بیشتر واسه هماهنگی فیمابین برای خانواده ها باشه... ممنونم ازت پیمان جان 29 لینک به دیدگاه
fahime.falahzade 689 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام برهمه دوستان خوبم..........خوبین؟والا من هنوز بچه تراز اونم که تاحالا خواستگاری واسه خودم اومده باشه...یعنی دوبارزنگ زدن.......بعدمن همون تلفنی گفتم(نه)...حوشبختانه دوستم ندارم..................ولی واسه داداشم که رفتیم..... هه هه هه....... شماکه نمیدونید چی شد.................... داداش بی چاره ی من....وقتی زن داداشم چایی رو اورد.....همون موقع مامان برزگ عروس گفت...ماشاء الله چقدبه هم میان اینو همون موقعی گفت که زن داداشم سینی چاییو گرفته بود جلو داداشم.... خلاصه.......................:ws2: داداش ماهم هول شد................:ws2: فنجون چایی رو ریخت روخودشو....زن داداشم....:icon_pf (34)::icon_pf (34): ماروبگی.................. ازخنده مرده بودیم.........:ws28: بعدشم که بله رو از عروس خانم گرفتیم...البته قبلا توافقات بین عروس وداماد صورت گرفته بود.....باخانواده ی عروس همگی سوارماشین شدیم...رفتیم بیرون بوق بوق بازی...ماشین گردی...وغیره...خوش گذشت خیلی......من وخواهرم وداداش وخواهر عروس بیشترازخود عزوس وداماد خوشحال بودیم...... 59 لینک به دیدگاه
setiya 12665 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خاطره دوم::4chsmu1: يه بار يكي از فاميلا يه خواستگاري فرستاد كه منو تاحالا نديده بودن مامانو مادر بزرگ و زن عموي پسره اومدن منو ببينن چايي رو اين دفعه زن داداشم اورد مامانم گفت عروسمونه:4chsmu1: اونا هم هي تمام مدت نشستن از پسرشون تعريف كردن منم از اول جلوشون نشسته بودم هي لبخند مليح تحويلشون دادم:4chsmu1: بعد از يه ساعت كه ديگه حرفا تموم شده بود مامان پسره گفت خب دختر خانومتون تشريف نميارن ببينيمشون:jawdrop: 65 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ بایددوباره متذکربشم اینجافقط به بیان خاطرات بپردازید حرفهای محاوره ای خودرابه پروفایل خودتون منتقل کنید.پستهایی که محاوره ای باشند حذف میشوند.لطفادقت کنید.بعداازحذف پست خودتون دلخورنشید :rose: 21 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ شب خواستگاری خواهرم من شربت وچایی بردم. خواهرم خانومانه نشسته بود یه گوشه...من جور میکشیدم:icon_pf (34): شربتو که بردم...تعارف کردم به پدر و مادر داماد......حدود 1ساعت بعدش که رفتم جمعشون کنم یهو بابای دامادبلند گفت....لیوان منو کجا میبرییییی:w00: منم این ریختی شدم:ws6::girl_blush2::girl_blush2: کلی عذر خواهی کردم.... 58 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خدارو شکر مامان بابای من برای من خواستگار تو خونه راه نمیدن اما چند سال پیش برای خواهرم خواستگار اومده بود (منم بعد از اینکه هر کدوم از خواستگارها می رفتن میرفتم تو اتاق ببینم چه مدل شیرینی آوردن و یه چیزی هم من کاسب بشم) بعد از اینکه رفتن اومدم تو اتاق شیرینی و میوه بخورم دست انداختم آلوی بزرگ ضرف میوه رو بردارم بخورم دیدم گوجه است به مامانم گفتم تازه دید که جای آلو اشتباهی گوجه گذاشته تو ظرف میوه ولی خیلی گوجه ها شبیه آلو بودن:icon_pf (34): 54 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یادمه 13 فروردین سال 80 بود که خواهر وحید به من گفت وحید میخوادتت بابام گفته اگه شقایق راضی باشه با باش صحبت کنیم منم حدودیک ماه و نیم سر چرخوندمشون تا اجازه خواستگاری بدم انقدر حال میداد هر روز یا پدر شوهرم نازم و میخحرید یا خواهر شوهرم خلاصله بعد از یک ماه و نیم بله یواشکی و گفتیم و تو یک مجلس خانوادگی بودیم که یهو باباش همون جا با خانواده من صحبت کرد تو خونه مردم چون فامیل بودیم و شناخت کامل از وحید داشتن جواب بله رو دادن گفتن اگه شقی هم راضی باشه مجلی نیست خلاقصه یادمه چون هول شدم دو لیوان آب قند تو همون مهمونی خوردم تازه نه چایی آوردم نه شربت میخواستن بیان خونمون خواستگاری کنن تا چایی بیارم 58 لینک به دیدگاه
setiya 12665 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خاطره سوم: اين دفعه خواستگاريه دوستم :gnugghender: (چون خودم توش نقش دارم تعريف ميكنم) تابستون پارسال براي دوست جونم خواستگار اومد يكي 2 جلسه تو خونه حرفيدن بعد قرار شد برن پارك با هم حرف يزنن دوستم هم خواهش و التماس پاشو بيا يواشكي مارو ببين (ببينم به هم ميانن يا نه:4chsmu1:) اون روز هم مامانم اينا ميخواستن برن مهموني منم مجبور شدم هي بگم درس دارم تمرينام مونده ميمونم خونه:girl_blush2: خلاصه مامانم اينا كه پاشونو از در بيرون گزارشتم با زن داداشم شال و كلاه كرديم رفتيم همون پاركي كه دوستم رفته كل پاركو 3 ذور گشتيم پيداش نكردم هي اس ام اس دادم كجاااااااااااااااااااااااايي اونم غرق صحبت جواب نميداد. ناكام داشتيم بر ميگشتيم كه ديديمشون بعد عينك گذاشتيم راه افتاديم پشت سرشون (يه چند بار هم از جلو شون رد شديم كه با دقت بررسي كنيم:4chsmu1:) يي هو نشستن رو يه صندلي..... ما هم هل شديم رو صندلي كه كنارمون بود نشستيم:banel_smiley_52: 1 مين بعد زن داداشم گفت چرا صندلي انقدر چسبناكه گفتم واي چسبيدي به ادامس ولي ادامس نبود.............. يه تيكه از صندلي رو تازه رنگ زده بودن:icon_pf (34): اونم چ رنگي زرد كثيف :4chsmu1: (مانتوشم دفعه اول بود پوشيده بود) تو راه برگشت هم مردم با حالت چندش هي ميگفتن خانوم مانتوت كثيفه 51 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده