Anarchist 1419 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۰ ...................... ویرایش 8 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۰ لطفا در تالار گفتگوی ویژه تاپیک ارسال نکنید... 3 لینک به دیدگاه
mIn 2294 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۰ حقایق توهماتی هستند که فراموش کرده اند چیزی جز توهم نیستند پسامدرنیسم در جهت سنت نیست ولی خب ممکنه به گوشه هایی از اون یا شبیه سازی از اون که به افراط از طرف مدرنیته طرد شده برگرده و یا هیچ انگاری مطلق 2 لینک به دیدگاه
hamed_063 1261 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۰ پسامدرنیسم یا پست مدرنیسم یکی دیگر از فلسفه های غربیست که از اواخر دهه ی پنجاه قرن بیستم به عرصه آمد . این فلسفه بیانگر گذار از مرحله مدرن و دوره ی روشنگری است و همچنین نقد گسترده و مرز ناشناسی نسبت به اندیشه ی روشنگری ارائه می دهد . در واقع پست مدرنیسم یک اندیشه ی انتقادی بوده و بیشتر از آنکه دست به اثبات و راه حل تازه ای برای زندگی بهتر و همچنین رفع مشکلات مدرنیسم ارائه دهد به نفی و ریشه کن کردن ارزش های جهانگستر دوران مدرن می پردازد . به عبارتی واضح تر نقد همه جانبه ی مفاهیمی چون آزادی ، حقیقت ، عدالت و مخصوصاً عقلانیت و خود فلسفه جزو اصول و تحلیل های این مکتب بوده و هست . با اینوصف جای بسی سوال و مداقه ی بیشتر است که از این متفکران پست مدرن بپرسیم : اگر عقلانیت و حقیقت خالی از هرگونه وجه کلی نگرانه ای است و اساساً هیچ ملاکی برای اثبات و صحت عقلانیت درکار نیست چگونه می توان به اندیشه های اینان و یا خود پسا مدرن اعتماد کرد ؟ پست مدرنیسم همانطور که از نامش پیداست یعنی گذار از مدرنیته و عصر روشنگری . و البته بلافاصله پس از این مفهوم سوالی به ذهن می آید مبنی بر اینکه : چرا باید از مدرنیته گذر کنیم و آنچه در ورای زندگی مدرن است چیست ؟ عصر روشنگری به دنبال رهایی از مفاهیم خشک کلیسای کاتولیک و استبداد دینی بوده و پس از جنبش پروتستان و انقلاب صنعتی بود که مفاهیمی چون آزادی ، حقیقت و عقلانیت چهره ای دیگر به خود گرفته و از نوع بازسازی شدند . این مفاهیم خود بیانگر نوعی اخلاق اند و هرچند غرب دچار پلورالیسم ارزشی است ولی با اینوصف مدرنیسم با یک اخلاق جهانگستر و مفاهیمی کلی مخالف نیست . اما پست مدرنیسم می خواهد فراتر از این مفاهیم رفته و به عبارتی مطلق انگاری را نقض کرده و نسبیت گرا شده و تمامی مفاهیم کلی را در چارچوب موقعیت ها ارزیابی کرده و بپذیرد . خود این نسبیت باوری البته موضع نادرستی درباره ی مفاهیم کلی و مطلق نیست اما نسبیت باوری مطلق هم پذیرفتنی نمی باشد . بنابراین می بینیم که نیچه به عنوان یکی از پیش قراولان پست مدرنیسم و هم یک فیلسوف اگزیستانسیالیسم پیرو قدرت باوری بوده و انسانها را به دو دسته تقسیم می کند . او قشربندی و نظام طبقاتی را گریز ناپذیر می دانست برخلاف مارکس . به عقیده ی او دسته ای قوی هستند و دسته ای ضعیف که این دسته باید کار کنند برای قوی ها . نیچه معتقد بود جهان خالی از معناست و اساساً ما انسانها باید پذیرای این حقیقت باشیم و اما برای ادامه زندگی این ما هستیم که باید به جهان معنا و مفهوم دهیم . اما نیچه گویا فارق از این بوده که تفکیک انسان از جهان کاری اشتباه است . زیرا انسان یکی از اجزا به عمل آمده از سوی جهان است و جدای از آن نیست بنابراین حتی اگر بپذیریم که انسان به جهان معنا می دهد جز این نیست که بگوییم جهان خود به خویشتن معنا می دهد . اما چه چیز سبب شده تا نیچه قائل به این تفکیک شود ؟ شاید تنها به این خاطر که او انسان را دارای آگاهی می دانست و اما جهان را خیر . ولی به هرحال بسیار واضح و روشن است که بدانیم انسان از جهان جدا نیست و جزوی از آن است . از سویی دیگر نیچه به عنوان یکی از پیامبران پست مدرنیسم هیچگاه به ما نمی گوید چرا عده ی کمی از انسانها می توانند ابر مرد شوند و عده ی بیشماری دیگر باید گله وار در خدمت آن عده ی قلیل باشند ؟ و همین نگرش بود که سبب شد حزب نازی توجیه فلسفی برای گستردگی خویش داشته باشد و راسیسم و نژادباوری و کشتار انسانهای بیگناه را پیشه ی خود سازد زیرا عدالت در نزد نیچه حقیقتی جهانگستر نیست و بسته به این است که از جانب چه کسی اعمال شود . یعنی عدالت مفهوم خود را از فاعل خویش می گیرد نه فعل و عمل انجام شده . هرچند ما اندیشه ی نیچه را علت نازیسم و فاجعه ی جنگ جهانی دوم نمی دانیم با اینوصف این اندیشه در عمل و در گذار از ذهنیت و ورود به واقعیت عینی جز این هم نتیجه ای دربر ندارد . از دیگر اندیشمندان پست مدرنیسم یکی هم هایدگر است که این یکی نیز در جهت نقد تکنولوژی کوشیده است هرچند رویکردش بیشتر در جهت شناخت اگزیستانس ( وجود ) بوده . و باز می توان از مهمترین اندیشمندان پست مدرنیسم نام برد چون ژان فرانس لیوتار ، ژاک دریدا و میشل فوکو . که از این میان به عقیده ی من میشل فوکو قویترین و بحث انگیزترین فیلسوف پسا مدرن بوده که الهامات بسیاری هم از نیچه گرفته . از جمله در انتشار تئوری هایش در زمینه ی قدرت . مساله ی بعدی مساله ی گذار از مدرنیسم است . پست مدرن یک مفهوم جدید است و هم یک فلسفه ی تازه اما بر پایه ی کدام فلسفه ترتیب داده شد ؟ پسا مدرنیسم جز بر پایه ی مفاهیم فلسفه ی مدرن و روشنگری نمیتوانسته شکل بگیرد . و تنها با نقد و رویکرد انتقادی که پیش شرط پدید آمدن خودش بوده روی کار آمد . در اینجا به یاد هگل می افتیم که می گفت تمام فلسفه های بعدی بر پایه ی فلسفه های پیشین شکل می گیرند . در اینجا نیزاندیشه ی مدرن برنهاده و اندیشه ی پسامدرن برابرنهاده است یعنی از دل مدرنیسم است که پست مدرن به وجود می آید و جز این نیست و اما همنهاد و نتیجه ی بعدی را باید در پسا پست مدرنیسم بجوییم . دراینجا لازم است که از برداشت غلطی که برخی از پست مدرنیسم می کنند بگوییم . زیرا بسیاری این فلسفه را با نهیلیسم مطلق یعنی پوچ انگاری محض اشتباه گرفته و گمان می کنند از آنجا که این نحله ی فلسفی به نسبیت گرایی باور داشته و تمامی چارچوب های جهانگستر را ویران می کند پس می توانیم از این مفهوم فروریزی ارزش ها و اخلاق به طور کلی را استنباط کنیم . درصورتی که نباید از یاد برد که پست مدرنیسم به رغم ساخت شکنی و فروریزی برخی عرفیات عقلانی اما به هیچ رو فلسفه ای در جهت بارور سازی نطفه ی نهیلیسم مطلق نیست . هرچند این فلسفه در نقد فراگیر از عقلانیت و حقیقت دچار تناقض گویی است زیرا خود را هم نقد کرده و زیر این سوال می برد که اگر عقلانیت کلاً قابل نقد است و حقیقتی درکار نیست و تنها از بوته ی چشم اندازباوری می توانیم همه چیز را ارزیابی کنیم پس تئوری های خودشان هم نقض شده و خالی از حقیقت و عقلانیت می شوند ، با اینوصف پست مدرنیسم تنها به دنبال حقیقتی ناب تر است هرچند خود حقیقت را در وجه کلی آن انکار کند . بنابراین اگر کسانی از این مکتب فلسفی به عنوان پشتوانه ای در جهت تبلیغ و باور و خودفریبی نهیلیسم مطلق و نابودی کلی ارزش ها استفاده می کنند لازم است بدانند به فلسفه ی خوبی مراجعه نکرده اند . در بادی امر معتقدان به نهیلیسم مطلق هم خود به دنبال حقیقتی به نام نهیلیسم مطلق می گردند و لازم است بدانند که نهیلیسم مطلق خود نفی کننده ی خویش است چراکه حقیقت را باور ندارد در حالی که خود را به عنوان یک حقیقت می داند . پس اگر حقیقتی نیست خود نهیلیسم مطلق هم حقیقت ندارد . بنابراین انسان مفر و گریزگاهی از حقیقت باور ندارد چه در اندیشه ی مدرن و چه در پست مدرن و چه در نهیلیسم مطلق و چه هر مکتب دیگر . 1 لینک به دیدگاه
hamed_063 1261 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۰ نقطه عزيمت مدرنيته؛ تعريف جديد از عقل قبل از شروع بحث تذكر يك نكته ضروري است و آن اين كه انگيزه ما از طرح اين بحث ايجاد يك اسكلت (Platform) براي آموزش در اين عرصه ميباشد زيرا با وجود چاپ كتابهاي متعدد هنوز سردرگمي خاصي در اين عرصه ديده ميشود و نظرات متفاوتي در اين زمينه وجود دارد؛ مرحوم شريعتي نقد اسكولاستيك را نقطه عطف مدرنيته ميداند كه داراي سه وجه است: 1- قياس ارسطو، 2- نظريه خلق الساعه بودن انسان، 3- هيئت بطلميوس. مدرنيسم به جاي قياس، استقرار را حاكم ساخت، به جاي بطلميوس گاليله و كپرنيك را و به جاي نظريه ”خلق الساعه“ نيز ”تكامل“ (Transformism) را جايگزين نمود. برخي ديگر نقطه عطف آن را برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام يا برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ، انقلاب كبير فرانسه، انقلاب صنعتي انگليس يا انقلاب اكتبر ميدانند. برخي ديگر انقلاب اكتبر را همچون قيفي ميبينند كه انقلاب صنعتي انگلستان، انقلاب فلسفي آلمان و انقلاب كبير فرانسه را در آن ريختند و خروجياش مدرنيته شد و اين منجر به دموكراسي نوين خلق گرديد. از نظر شما مدرنيسم از چه زماني شروع شد و نقطه عطف آن چه هنگام بود؟ عدهاي از مدرنيستها معتقدند كه در پسِ مدرنيته، عقلانيت يونان وجود دارد و ما بدون فهم عقلانيت يونان نميتوانيم مدرنيته را درك كرده و بومي كنيم. نظر شما در اين خصوص چيست؟ پرسش ديگر در مورد بحث پايان مدرنيته است كه عدهاي از پايان مدرنيته و آغاز پورسهاي جديد به نام پست مدرنيسم سخن ميگويند. بفرماييد تعريف پايان يك پروسه و آغاز پروسه ديگر چيست؟ آيا اين يك شالودهشكني است؟ * نخستين پرسش پيرامون نقطه عطف مدرنيته بود. به نظر من مدرنيته را در شاخههاي مختلف ميتوان بررسي كرد؛ از منظر فلسفي، سياسي، تكنولوژيك و ... . شايد اگر از نظر منظر سياسي وارد بحث بشويم انقلاب كبير فرانسه، نقطه عطف مدرنيته است، هرچند شروع آن با نظريه پردازاني مانند هابز است، اما در انقلاب كبير فرانسه بود كه به صورت جرياني اجتماعي درآمد و بدين گونه عموم مردم براي نخستين بار وارد نظريه سياسي شدند. در عرصه فناوري، تحولات تكنولوژيك در انگليس، نقطه عطف مدرنيته بود. از نظر فلسفي، به نظر من دكارت نقطه عطف گرايش فلسفي مدرنيته است و نگرش فلسفي به مدرنيته با دكارت شكل ميگيرد. نقطه عزيمت آن نيز تعريف جديد از عقل است. در تفكر اروپايي اين نگاه مديون دكارت است، هرچند جريانهايي پيش از دكارت نيز همانند كارهاي كپرنيك يا كپلر در عرصه هيئت قرار داشتهاند، ولي جمعبندي آن و ايجاد نقطه عزيمت در مدرنيته به لحاظ فلسفي توسط دكارت صورت گرفت. نگرش فلسفي و نگرش سياسي به مدرنيته داراي شاكلههاي نسبتاً متشابهي ميباشند. من ابتدا مدرنيته را از منظر دكارت بيان ميكنم و سپس به نظر هابز ميپردازم. تلاش من اثبات وجود يك نماي كلي از جهان در پس و پشت هر دو نظريه معطوف به مدرنيته است. در پاسخ به پرسش دوم هم بايد بگويم به نظر من بين دورههاي مختلف، گسست وجود دارد و نميتوان تفكر مدرن را دنباله تفكر يونان به حساب آورد. اعتقاد بنده به نظريه گسست معرفتي است و معتقدم كه در دوران مدرن، عقلانيت جديدي شكل ميگيرد كه در مجموع هيچ تشابهي با يونان ندارد. حال اگر بحثمان را خلاصه كنيم، با استفاده از نظريه پارادايم توماس كوهن، معتقدم پارادايم تفكر بشري تغيير ميكند و مقايسه امكانپذير نيست. برگرديم به دكارت و نقطه عطف مدرنيته، عمده نظريه دكارت، تأسيس عقلانيت جديد است. اين عقلانيت جديد در دكارت از شكاكيت او نشأت ميگيرد، با اين استدلال كه ما بايد در همه كس و همه چيز شك بكنيم و خود به يك نقطه بديهي يا امري مبرهن برسيم كه بر مبناي آن سامان فكري خود را شكل دهيم. اين نقطه بديهي همان اكسيوم اوليه دكارت است. دكارت ديالوگي هم با دوره ماقبل خود دارد، زيرا نميتواند يكباره از ماقبل خود جدا شود. دكارت نظريه معروف خود را بر اين اساس مطرح ميكند كه دو جوهر مستقل وجود دارد و اين دو جوهر كاملاً از هم متمايزند. يكي از آنها را انديشه و ديگري را بعد مينامد. او اين موضوع را از همان اكسيوم ”من ميانديشم پس هستم“ نتيجه ميگيرد. از اثبات هست بودن خود نتيجه ميگيرد كه ديگران نيز هستند. از ”من ميانديشم پس هستم“، دو وجه ”انديشه“ و ”بُعد“ يا ”عين“ و ”ذهن“ را نتيجه ميگيرد و در سير تأملات خود به جدايي ”عين“ از ”ذهن“ ميرسد؛ اين مسئله اساس مدرنيته است. در تفسير دكارتي نقطه عزيمت اينجاست كه فاعل شناساگر و موضوع شناسايي دو ماهيت مستقل از هم دارند و اين اساس مدرنيته دكارتي است و با اين نقطه عزيمت است كه مدرنيته به لحاظ فلسفي شكل ميگيرد؛ چيزي كه تا قبل از آن وجود نداشته است، سپس در تمام دوره مدرن نحوه رابطه ”سوژه“ و ”ابژه“ دغدغه اصلي مدرنيته ميشود. البته نقدهاي متفاوتي به آن وارد ميشود و به نظر من پاشنه آشيلي است كه در نهايت در قرن بيستم زير سؤال ميرود. پست مدرنيسم به لحاظ فكر فلسفياش – حداقل به لحاظ معرفت شناسي – از نقدهاي وارد شده بر دكارت در همان نقطه استدلال ”عين“ و ”ذهن“ شكل ميگيرد؛ يعني انديشه پست مدرن اين اصل اوليه را كه ذهن يا فاعل شناسا و موضوع شناسايي كاملاً از هم متمايزند رد ميكند. به نظر من اين نكته اساس تفكر پست مدرنيته است. قبل از آن در خود هابز هم اين مشكل وجود دارد. سؤالي كه براي هابز وجود داشت اين بود كه اگر ”ذهن“ و ”عين“، دو جوهر متفاوتاند و هيچ وجه اشتراكي ندارند، چگونه ذهن ميتواند با عين رابطه برقرار كند و آن را بشناسد يعني اگر من با موضوع شناسايي خود كه پديدههاي هستي هستند، دو جوهر متفاوتيم و كاملاً از هم استقلال داريم، پس چگونه ميتوانيم با آن رابطه برقرار كنيم؟ مثلاً در فرهنگ ما، من و جن چنانچه داراي دو جوهر متفاوت باشيم، نميتوانيم با هم رابطهاي برقرار كنيم. فقط ميتوانيم در مورد جن خيالپردازي كنيم. دكارت براي اين موضوع هيچ پاسخ قانع كنندهاي ندارد. او يك اصل متعارف را مطرح ميكند و ميگويد: ”چون هم ”ذهن“ و هم ”عين“ را خدا آفريده و خدا كار عبث نميكند و نميخواهد بندگانش را فريب دهد، پس حكمت خدا در اين است كه ما همديگر را بشناسيم.“ ولي به نظر من اين توجيه كردن قضيه است چرا كه دكارت قبلاً گفته بود: ”در همه چيز بايد شك كرد.“ پس نميتوان پاي خدا را در اينجا وسط كشيد و اين توجيه غيرمعقولي است، ولي در پشت اين حرف استدلالي وجود دارد كه يكي ديگر از شاكلههاي تفكر مدرن دكارتي است. آن هم بدين مفهوم كه در پشت هستي يا بُعد (پديدههاي عيني) ساختاري رياضيگونه وجود دارد و اين ساختار هماهنگ، آفريده خداست. تصور دكارت از ساختار رياضيگونه عمدتاً همان هندسه اقليدسي است. دكارت معتقد است از سويي ديگر ذهن ما هم داراي ساختاري رياضيگونه است. به همين جهت شناسايي بين ذهن و عين صورت ميگيرد. اما به نظر من اين راه حل نيز يك مشكل اساسي ديگري را به وجود ميآورد و آن اين است كه در صورت پذيرش استدلال فوق، عين و ذهن ديگر دو جوهر متفاوت نيستند، يعني تناقض از جاي ديگري سر برميآورد. البته دكارت در ابتدا نميخواسته چنين نتيجهاي بگيرد. او معتقد بود كه بايد اين پوسته ظاهري حهان را برداريم و قانونمندي عام پشت آن را شناسايي كنيم، دليل آن هم حضور انديشمنداني چون كپلر، كپرنيك، گاليله و نيوتن است. توضيح بيشتري در خصوص اين ساختار رياضيگونه اين كه نيوتن معتقد بود كه ساختار رياضيگونه تمام منظومه شمسي را كشف كرده است. او ادعا ميكند اگر شما وضعيت فعلي يك نقطه را به من بدهيد و سرعت آن را هم براي من مشخص كنيد، من به شما ميگويم كه ميلياردها سال ديگر موقعيت آن كجاست يعني در جهان، نظم خدشهناپذيري وجود دارد كه ما ميتوانيم آن نظم را بشناسيم، نظمي ساعت گونه كه خدا آفريده است. يك بار آن را كوك كرده و حال خودش كار ميكند و ديگر نيازي به دخالت او در اين قضيه هم نيست. پس اولين نكته در فكر فلسفي مدرن دكارتي اين است كه سوژه و ابژه مهم است و دوم اين كه اعتقاد به ساختار رياضيگونه هستي وجود دارد و منظور از رياضي هم رياضيات اقليدسي و مكانيك نيوتني است كه به نظر من خود، ريشههايي در تفكر اقليدس دارند. در همان ”من ميانديشم پس هستم“ دكارت هم يك ساختار رياضيگونه وجود داشته، چون قبل از طرح نظرات جديد همچون هندسه افرادي مانند لوباچفسكي در قرن 19 و 20، هندسه اقليدسي يك هندسه منسجم و مبرهن بوده است و كاملاً استنتاجي و داراي قانونمندي غيرمرتبط با ذهن مخاطب است و با يك اكسيوم بديهي كه تعريف نقطه است امكان مييابد. پست مدرنيسم ميگويد اصل اوليه ”من ميانديشم“ غلط است و در نتيجه جدايي سوژه و ابژه نيز غلط است و اين موضع در برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به اوج خودش ميرسد. در نتيجه ”جدايي سوژه و ابژه“ و ”ساختار رياضيگونه هستي“ اساس مدرنيته هستند. از اين دو موضوع يك نتيجه سومي نيز به اين مضمون به دست ميآمد كه ذهن شناسنده اگر قوانين متدولوژيك را خوب رعايت بكند، ميتواند علم را در شكل في نفسه آن بشناسد و همه هم آن را به يك گونه بشناسند. ما اگر مشكل متدولوژي را حل كنيم، به يك نتيجه ميرسيم، و اين كه در تمام اين كارها يك نوع عقلانيت وجود دارد، حقيقت مترادف با يك شكل از عقلانيت است و عقل يكي است. اين چند محور مبناي فكر فلسفي مدرن ميباشد. پست مدرنيته سه مؤلفه مدرنيته الف – ”جدايي سوژه و ابژه“، ب – ”ساختار رياضيگونه هستي“ و ج- ”وجود يك عقل براي همه تاريخ و همه انسانها“ را زير سؤال ميبرد. به عنوان نمونه؛ توماس كوهن در ساختار انقلابهاي علمي اعتقاد دارد كه در دورههاي مختلف، پارادايمهاي متفاوتي بر علم بشر حاكم است و در درون اين پارادايمها، تصوري كه از عقل وجود دارد متفاوت است و همچنين اين پارادايمها قابل مقايسه نيز هستند. به همين جهت هيچ دو عقلي در طول تاريخ با هم قابل مقايسه نيستند اين مشكل زباني ماست كه ميانديشيم يك عقل وجود دارد. طرفداران گسست معرفتي كه به ساختارگرايان فرانسوي معروفاند، از جمله فوكو اعتقاد دارند در دوره طولاني تاريخ بشر يك خط معرفتي كه مدام به انباشت دانش بشر منجر شده باشد، وجود ندارد. بلكه تاريخ تحول بشر دورههاي متفاوتي دارد كه اين دورهها گسست پيدا كرده است يعني اپيستمه دوران مدرن، با اپيستمه دوران ماقبل خود و اپيستمه يونان فضاهاي بسيار متفاوتي دارند. يعني خط سير تفكري آن، يك خط سير ممتد و انباشت شده نيست. - شما ميگوييد دكارت، اقليدسي فكر ميكرد، از سويي هندسه اقليدسي در يونان حاكميتي فراگير داشت، پس چگونه ميتوان ادعا كرد مدرنيته كاملاً از يونان متفاوت است؟ * منظور من اين نيست كه هيچ ارتباطي نبوده، بديهي است كه انسان تاريخ فلسفه را مطالعه كرده و از آن تأثير پذيرفته، ولي آنها را وارد يك منظومه جديد نموده كه در اين منظومه كاملاً با شكلي كه در منظومه قبل وجود داشت متفاوت است. به طور مثال همواره چه در يونان، چه در قرون وسطي و چه در دوران مدرنيته به مفاهيمي چون فضيلت، خير و نيكي توصيه شده است و هم منظور و هدفشان سعادت بوده است، ولي تصور آنها از سعادت و رستگاري در منظومهاي كه ارائه ميكردند، متفاوت است، يعني هندسه اقليدسي در منظومه فكري دكارت با آنچه در يونان و قرون وسطي استفاده ميشد، متفاوت است. - جمله ”من ميانديشم پس هستم“ برگرفته از ”قياس مساوات“ – كه داراي صغري، كبري و نتيجه است – ميباشد، بنابراين گسست كاملي از عقلانيت يونان مشاهده نميشود؟ * گسست، ادعاي پست مدرنيستها است. دكارت چنين نظري ندارد. به اعتقاد او خط معرفتي بشر يك خط ممتد است، يعني با قرون وسطي اطلاعات بشر انباشتهتر ميشود و وارد دوره مدرن ميشود. به همين ترتيب ميتوان گفت كه در دوره مدرن اطلاعات انباشتهتر ميشود و وارد پست مدرنيسم ميشود. پست مدرنيستها معتقدند كه تحول فكر بشر يك تحول خطي نيست، بلكه به دورههاي مختلف تقسيم ميشود، در اين دورههاي مختلف ساماني شكل ميگيرد كه با دورههاي ديگر متفاوت است. مثلاً مفهوم نيرو در مكانيك نيوتني با مكانيك اينشتيني كاملاً متفاوت است. به همين ترتيب مفاهيمي نظير فاصله، زمان و مكان نيز اين چنين است، ولي ما اين واژهها را به كار ميبريم. گسست نه بدان معناست كه اينشتين از آنچه در تفكر نيوتن است بهرهاي نميبرد، بلكه به اين معني است كه مجموعه سيستم او متفاوت است. واژهها مشترك است كه دليل آن نيز ساختار زبان است يعني با وجود به كارگيري مكانيك نيوتني در انديشههاي اينشتين، پارادايمهاي هر كدام كاملاً متفاوت است. به عنوان مثال در تفكر نيوتني، زمان مفهوميخطي است كه به جاي استقرار ذهن شناسنده بستگي ندارد، اما در مفهوم اينشتين، سرعت، مكان و زمان به جاي استقرار بيننده ربط دارد و حتي با تغيير سرعت بيننده، سرعت پديده هم تغيير ميكند. مكانيك نيوتني ميگويد: ”فاعل شناسا كاملاً مستقل از موضوع شناسايي است و ميتواند آن را في نفسه بشناسد.“ پست مدرنيسمها اين موضوع را باور ندارند و ميگويند: ”اين دو از هم مستقل نيستند، مثلاً در فيزيك جديد وقتي شما ميخواهيد در اتمها موضوع را بررسي كنيد، حضور خود وسيله شناسايي شما كه ضروري هم هست، روي آن پديده تأثير ميگذارد و كيفيت آن را تغيير ميدهد. يعني شما ناچار به استفاده از دستگاهي براي شناسايي هستيد. بنابراين پديده مستقل از شما قابل شناسايي نيست، دست كم وسيله شما روي تركيب اتمها تأثير ميگذارد. به عنوان نمونه اصل ”عدم قطعيت“ هايزنبرگ ميگويد: ”وقتي بخواهيد سرعت را به دست آوريد، مكان را از دست ميدهيد و وقتي بخواهيد مكان را كسب كنيد، سرعت را از دست ميدهيد. در سطح الكترونها اصلاً نميتوان سرعت و مكان را در آن واحد با هم شناخت و به همين جهت شما فقط ميتوانيد بگوييد الكترون در اين طيف وجود دارد، ولي ادعاي نيوتن اين بود كه ”من با استفاده از موقعيت كنوني نقطه، موقعيت آن را در سالهاي بعد نشان ميدهم.“ پست مدرنيستها اين نوع عقلانيت را زير سؤال ميبرند. - به نظر شما گسستي كه ميگوييد بين مدرنيته و دنياي ما قبل آن وجود داشت، قابل تعميم به مدرنيسم و پست مدرنيسم هست يا خير؟ تويينبي ميگويد پست مدرنيسم دنياي پس از مدرنيسم است، يعني بين دو دنيا انقطاع و جدايي قائل است، اما اشخاصي چون رامين جهانبگلو مانند گيدنز آن را دنيايي در امتداد مدرنيته يا مدرنيته متأخر مينامند. * به نظر من پست مدرنيسم هنوز در ابتداي راه است و ما هنوز در دوره مدرن ايستادهايم. طرفداران پست مدرنيته افقهايي را در دوردست مد نظر قرار دادهاند و چندان قطعي نميتوان در مورد آن سخن گفت. در همين حد ميتوان در مورد پست مدرنيسم سخن راند، زيرا ما هنوز وارد آن مرحله نشدهايم تا بتوانيم به طور كامل آن را شناسايي كنيم. ما در دوره مدرنيسم گرايشهايي را مشاهده ميكنيم كه حدس زده ميشود به آن سمت ميرود و به آن پست مدرنيسم ميگويند. من معتقدم هنوز همه تواناييهاي مدرنيته به انجام نرسيده است. روندي درون مدرنيته در حال شكلگيري است كه ميگويند منجر به يك تحول كيفي خواهد شد و اسمش را پست مدرن ميگذارند، ولي هنوز با شرايط قابل تحليل شدنش خيلي فاصله دارد. اين فاصله هم در غرب و هم در كشورهاي جهان سوم – البته به ميزان بسيار بيشتر – وجود دارد. - آيا طرفداران مدرنيسم، ماركسيسم را به عنوان انديشه دوران مدرن قبول دارند؟ * مبناي مدرنيته بر جداسازي ذهن شناسنده و عين شناسايي است و ذهن ميتواند عين را – اگر درست به كار گرفته شود – همانطور كه هست شناسايي كند و قانونمنديهايش را استخراج كند. اساس تفكر دكارتي بحث اپيستمولوژيك است؛ يعني اعتقاد اوليهاش اين است كه انسان موجودي آگاه است كه با به كار بردن دقيق آگاهياش امكان شناسايي عين برايش ايجاد ميشود. با اين تعبير ماركسيسم يك فلسفه دوران مدرن است. به اعتقاد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ، اگر طبقات اجتماعي و نيروهاي اجتماعي، ذهنيتشان را درست به كار ببرند، ميتوانند قانونمنديهاي پديدههاي عيني را بشناسند و آنها را تغيير دهند. ماركسيسم جرياني فكري و متكي به فلسفه آگاهي است و قائل به وجود رابطهاي معرفتشناسانه بين انسان و اشيا است. پست مدرنيستها دقيقاً در جهت عكس آن معتقد به وجود رابطهاي آنتالوژيك بين پديدهها و اذهان هستند و اين كه بر مبناي يك وجودشناسي يك اپيستمولوژي شكل ميگيرد. ماركس به اين موضوع اعتقاد ندارد و معتقد است اگر ما ذهنيتمان را درست به كار ببريم، ميتوانيم قانونمنديهاي پديدههاي اجتماعي را بشناسيم و عمل كنيم، البته به اين موضوع يك نقد هم وارد ميكند كه برخي معتقدند از اين زاويه ماركس، ضربهاي هم به عقل مدرن زده است، هرچند به آن اعتقاد دارد. اعتقاد ماركس اين است كه ميگويد تنها ايدئولوژي ماركسيسم يا طبقه كارگر است كه ميتواند به اين آگاهي اصيل برسد و بقيه طبقات نميتوانند. تنها يك نيروي اجتماعي وجود دارد كه ميتواند به آگاهي واقعي برسد؛ آگاهياي كه منافع همه را در نظر بگيرد و مستقل از فاعلشناسايي باشد. آگاهياي كه بورژوازي ارائه ميكند از نظر ماركس آگاهي كاذب است و در رابطه با منافع خودش است. او تفسيري از هستي ارائه ميكند كه در واقع قانونمندي عام هستي نيست، بلكه بيانگر منافع طبقه خاص بورژوازي است. به هر حال چارچوب تفكر ماركس، دكارتي است چرا كه معتقد است بورژوازي ”آگاهي“ را خوب به كار نميگيرد و اگر ما آن را خوب به كار بگيريم ميتوانيم به ”رهايي“ برسيم. يعني فلسفه ”رهايي“ او متكي به يك تئوري ”آگاهي“ است، به همين دليل ميتوان او را شاگرد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دانست چرا كه فلسفه آگاهي، فلسفه هگل است. ماركس از اين منظر به مدرنيته نقد وارد ميكند و ميگويد: ”تمامي طبقات اجتماعي -جز پرولتاريا– تحت تأثير يك ايدئولوژي كاذب قرار دارند. به همين جهت نميتوانند به ”آگاهي“ اصيل برسند. ”از نظر ماركس *****هايي بين ذهن شناسنده و عين شناسايي وجود دارد كه همانا ”ايدئولوژي كاذب“ است و از منظر اين ايدئولوژي كاذب، طبقات اجتماعي، پديدههاي هستي را به طريق خاصي، تفسير (Represent) ميكنند كه منافع برخي طبقات باقي ميماند و منافع برخي از بين ميرود. در اين بين ماركسيسم يا طبقه كارگر داراي ايدئولوژي كاذب نيست. ماركس معتقد است كه ايدئولوژي كاذب يك ايدئولوژي فراگير است كه حيطه آگاهي ما را منحرف ميكند. ماركس به همراه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام و فرويد مباني خاصي را به وجود آوردند كه عقل مدرن را به چالش كشيد. نيچه سوژه آگاهي را كه اساس كار دكارت بود با نظريه (Perspectivism) زير سؤال برد. نيچه معتقد بود كه ما همواره از منظر ويژهاي به پديدهها مينگريم و ميتوانيم پرسپكتيو را عوض كنيم، ولي نميتوانيم بيرون پرسپكتيو بايستيم، يعني ما همواره از يك ”منظر“ به پديدهها نگاه ميكنيم. فرويد نيز ضمير ناخودآگاه را مطرح ميكند. او عقلانيت مدرن را بدين گونه زير سؤال ميبرد كه ميگويد: ”در پسِ ضمير آگاه ما يك ضمير ناخودآگاه وجود دارد كه ناشي از پيچيدگيهاي رواني و سركوبهاي شكل گرفته در طول زندگي ماست. آن ضمير ناخودآگاه تأثير بسزايي در تعيين سمت و سوي آگاهي ما دارد و پديدههاي آگاهي ما كه آگاهي ما با آنها ارتباط برقرار ميكند در واقع با ارجاع به آن ضمير ناخودآگاهند كه تأويلپذيرند.” اين سه نظريه يعني 1- ”ايدئولوژي كاذب“ ماركس، 2- ”پرسپكتيويسم“ نيچه، 3- ”ضمير ناخودآگاه“ فرويد انتقادهاي اساسي به حوزه مدرن وارد كردند. - ماركس هم ميگويد: ”عقل يك حاسه تاريخي است.“ * ولي ماركس در نهايت يك فيلسوف حوزه آگاهي است يعني به اصلاح آگاهي اعتقاد دارد. وقتي آگاهي اصلاح شد، ميتوان عين را همانگونه فينفسه شناخت. اما فيلسوفهاي پست مدرن اساساً اين موضوع را قبول ندارند و اعتقادشان بر اين است كه آگاهي لايه بالاي رابطه ما با پديدههاي هستي است. لايه پاييني آن يك رابطه آنتالوژيك است. بر مبناي اين وجودشناسي است كه آن آگاهي شكل ميگيرد به عبارتي معرفتشناسي بر يك وجودشناسي سامان پيدا كرده كه آن وجودشناسي اساس استقلال ذهن از عين را زير سؤال ميبرد. - آيا ميتوان محدوديتهايي را كه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به عقل مدرن وارد آورده در زمره اين انتقادها ارزيابي كرد؟ * از مدرنيسم تفاسير متفاوتي ارائه شده كه نقطه عزيمت آن دكارت است، ولي به هر حال از سوي فيلسوفان مدرن تعابير ظريف ديگري هم ارائه شده كه به نحوي تلاش كردهاند نقاط ضعف تفكر دكارتي را بپوشانند. به لحاظ فلسفي همه آنها در چارچوب مدرنيته ميگنجند ضمن اين كه با دكارت اختلاف دارند. از جمله؛ هگل و كانت كه بين قرائت اين دو نيز تمايزاتي وجود دارد، اما هر دو به يك معنا، تأويل از دكارت را ارائه ميدهند يعني اين تعبير در دو شاخه كانتي و هگلي جلو رفته است كه نقطه عزيمت آنها دكارت است. يكي از اين نقاط عزيمت ”تكيه بر عقل انساني“ است. حوزه بحث كانت در اينجا حوزه معرفتشناسي است. كانت فيلسوفي معرفتشناس است و تلاش دارد تا بگويد كه ذهن شناسنده چگونه ميتواند عين را بشناسد و اين شناخت به گونهاي باشد كه حداقل عناصر بيرون از حيطه آگاهي در آن دخالت داشته باشد؛ به عنوان مثال در مسيحيت هرچند انسان ذهن خود را به كار ميبرد و پديدهها را بررسي ميكرد، اما متافيزيك (كتاب مقدس) وجود داشت و همه شناختهاي حسي به نحوي به كتاب مقدس و كليسا ارجاع داده ميشد و با ارجاع به آنها مشروعيت مييافت؛ يك داور نهايي بيرون از رابطه ذهن و عين كه ذهن و عين بايد دستاوردهاي خود را با آن ميسنجيدند. فيلسوفهاي مدرن آن را كاملاً حذف كردند و دكارت به اين معنا فيلسوف آگاهي است، يعني كليسا و كتاب مقدس يا به طور كلي يك توجيه بيرون از عقل براي موجه كردن رابطه انسان و عين شناسايي را حذف ميكند و رابطه آگاهي را رابطه مسلط انسان و پديدههاي هستي ميداند. اين نيز يك معنا از فيلسوف دوره مدرن است و كاملاً با دوره پيش از خودش متفاوت است. عقل قرون وسطا پديدهها را تنها با رابطه مستقل عين و ذهن مرتب نميكرد، اين رابطه بايد پديدهها را به اكسيومهاي كتاب مقدس و كليسا ارجاع ميداد. كانت اين مسئله را نميپذيرفت و معتقد بود كه ”من به عنوان ذهن شناسنده و عين، بيرون از آن دستگاههاي مرجع ميتوانيم رابطه برقرار كنيم.“ در اواسط زندگي كانت يك نشريه از وي سؤال مهمي ميپرسد كه ”ويژگي دوره يا عصر روشنگري به نظر شما چيست؟“ پاسخ كانت به اين پرسش به يكي از منابع كلاسيك مدرنيسم تبديل شد. كانت ميگويد: ”ويژگي انسان دوره عصر روشنگري – يا به تعبير من دوره مدرن – بلوغ انسان براي نخستين بار است. تبعات اين حرف بسيار وحشتناك است. انسان زماني كه بالغ ميشود، ديگر به كفيل نيازي ندارد، خوب و بد، كسي نميتواند كجا رفتن يا چه كار كردن را برايش مشخص كند و انسان روي پاي خود – عقل خود – ميايستد و خير و صلاح خودش را تشخيص ميدهد. اين درست مثل همان سخن ”من ميانديشم پس هستم“ است و به نحوي تفسير آن است. اين موضوع به ”عقل خودبنياد“ تعبير شد و به اين معنا كانت يك فيلسوف مدرن است. بعدها در دوران مدرن، گرايشهاي متفاوتي بر مبناي اين تفسير كانت از عقل شكل ميگيرد. كانت سه عقل براي انسان متصور است: 1- عقل نظري 2- عقل عملي 3- عقل زيباييشناسانه. او ميگويد ما بايد بياموزيم كه هر كدام از اين عقلها را در جاي مناسب خود به كار ببريم. مشكل زماني ايجاد ميشود كه ما اين عقلها را درهم بياميزيم. كانت در كتاب خود با عنوان ”سنجش خردناب“ مينويسد كه انسان بايد بياموزد كه چگونه عقلش را به كار برد، چرا كه پيش از آن حيطههاي مختلف را در هم ادغام ميكرد و دستگاههاي بيرون از عقل مانند كليسا را وارد حيطه عقل ميكرد. - آيا ميتوان گفت كه انسان عقلانيت داشت، ولي روش درست تعقل را نميدانست. * بله، البته اين بدين معناست كه اگر تا به حال نميدانسته، پس اين عقل را نداشته و حالا ميخواهد بياموزد كه چگونه عقل را درست به كار ببرد. عقل داشته، اما اين عقل مدرن را نداشته است. موضوع عقل نظري پديدههاي تجربي است. كانت هم به تعبيري به اين موضوع معتقد است كه عقل نظري در مورد ”پديدههاي كمي“، عقل عملي در مورد ”خوب و بد و بايد و نبايد“ و عقل زيباييشناسانه در حيطه ”زيباييشناسي“ به كار ميرود و براي هر كدام حيطهاي در نظر ميگيرد. كانت معتقد است كه ما اين سه عرصه را درهم ميآميزيم، در حالي كه اگر هر كدام را به جاي خود به كار بريم مشكل به وجود نميآيد. هم در شاخه فلسفه تحليلي (هابز، هيوم، لاك، بركلي و ...) و هم در شاخه فلسفه آلماني (دكارت، برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ، لايپ نيتز و ...) با معضلاتي – نظير قانون عليت – روبهرو بودند كه كانت سعي ميكند اين معضلات را پاسخ گويد و به ”انقلاب كپرنيكي كانت“ معروف است. او ميگويد: ”از ابتداي دوره مدرن تا به حال فكر ميكرديم كه ذهن يك لوح سفيد است و مقابل عين قرار ميگيرد و مانند آيينهاي كه زنگار نداشته باشد، عين در درونش منعكس ميشود. با اين تحليل بسياري از چيزها جواب داده نميشد – نقد هيوم بر قانون عليت – پس اين پيش فرض را بايد تغيير دهيم.“ كانت ميگويد: ”ما در گذشته ذهن را منفعل و تسليم عين ميدانستيم، حال ميگوييم ذهن در روند شناخت منفعل نيست، بلكه فعال است و در روند شناخت تأثير دارد.“ – البته هنوز در حيطه شناخت است و وارد بحث آنتالوژيك نشده – كانت چيزي خارج از عقل انسان را وارد اين روند نميكند و معتقد است ذهن انسان ساختاري خاص دارد كه مقولاتي دوازدهگانه بر آن حاكم است. اين مقولات در واقع چهار مورد است كه شامل؛ كميت، كيفيت، جهت و نسبت ميباشد. هر كدام از اينها سه زيرمجموعه دارند. ساختار ذهن ما جهان را از طريق اين مقولات شناسايي ميكند. عقل نظري در واقع شناخت اين مقولههاي چهارگانه است و جهت بررسي پديدههاي عيني به كار ميرود. خدا با اين عقل، قابل شناسايي نيست. ذهن نظري با كميت يا كيفيت سر و كار دارد، اما عقل زيباييشناسانه كاملاً مستقل است. شناخت خدا در حوزه عقل عملي است. اگر عقلانيت به طور كامل و به جاي خود به كار رود، همه چيز قابل شناسايي است. اين موضوع بعدها در مدرنيته گسترش پيدا كرد. به طور نمونه در حال حاضر ”هابرماس“ از طرفداران جدي كانت در اين بخش از نظرياتش است و بسياري از محورهايي كه در مدرنيته مطرح ميكند با اتكا به اين نگاه كانت به عقلانيت است، ولي بحثي كه در اينجا پيش ميآيد اين است كه در عقل نظري شيء فينفسه، قابل شناخت نيست، چرا كه معرفت يا دستگاه ساختاري عقلي ما به گونهاي است كه همواره شيء را از اين ساختار ميگذراند و به گونهاي كه ذهن ما آن را ميپذيرد، ميشناساند. در واقع همواره يك حوزه غيرقابل شناخت در هستي براي انسان وجود دارد چرا كه به هر حال شما نميتوانيد بيرون از اين مقولات پديدههاي هستي را بشناسيد. اينجا من جمله معترضهاي را بگويم – كه خيلي براي ما در مدرنيته مهم است و هايدگر از اينجا انتقادهاي اساسي را به مدرنيته وارد ميكند – و آن اين است كه اين مقولات دوازدهگانه كه در چهار حوزه سهتايي تقسيمبندي ميشود، در واقع اساس هندسه اقليدسي و مكانيك نيوتني است. يعني از زاويهاي سخن كانت با دكارت مشترك است كه ”هستي ساختاري رياضيگونه دارد و ذهن ما هم ساختاري رياضيگونه دارد و اين دو ميتوانند همديگر را بشناسند.“ در واقع برداشت مدرنيته در شاخه فكر فلسفي از هستي نوعي بازنمايي رياضي گونه پديدههاي هستي است و اين يكي از شاخصهاي مهم مدرنيته و تفكر فلسفي مدرن است كه بعدها به چالش كشيده ميشود. با اين تحليل كه ما در واقع يك تصوير از جهان را ارائه ميكنيم. يعني جهان اينگونه نيست و اين تنها تصويري از جهان است. دوربين ما با اين درجه از حساسيت اينگونه جهان را تصوير ميكند. اگر دوربين ما حساسيت ديگري داشت، جهان به نوعي ديگر تصوير ميشد. اين يك نظريه تصويري از جهان است كه تصويري از جهان ارائه ميكند و در همين جاست كه پست مدرنيستها نقد خود را وارد ميكنند و ميگويند كه با توجه به تغيير اين ساختار رياضيگونه، جهان تصويري ديگر پيدا ميكند. همانگونه كه بطلميوس و تفكر يوناني، قرون وسطا و عصر جديد تصويري ديگر از جهان ارائه ميكنند، اين تصاوير غير قابل قياساند. ممكن است اشتراكات ظاهري داشته باشند،اما كل آنها متفاوتاند. - در واقع اين باور بايد وجود داشته باشد كه جهان خارجي وجود دارد، اما يونان يك تصوير ارائه ميدهد، فيزيك جديد يك تصوير و ... پس اساس مدرنيته، هستي محور است؛ يعني يك واقعيت به نام جهان خارجي را قبول دارد. * حتي ميتوان گفت ممكن است اساس فكر بشر هستي محور باشد. - پس چرا در مدرنيته اين موضوع از ذهن شروع ميشود، ”من ميانديشم پس هستم“ يعني هستي را نتيجه فكر ميگيرد. * هايدگر هم همين نقد را ميكند و ميگويد: ”من هستم پس ميانديشم“ انتقاد آنتالوژيك او اين است كه مدرنيستها از يك حوزه معرفتشناسانه يعني ”من ميانديشم“ هستي را نتيجه ميگيرند، اما هايدگر ميگويد: ”من اول هستم بعد ميانديشم“ - علم هم ثابت كرده كه پنج مرحله تكامل پيش از پيدايش بشر بوده است. پس از آن بود كه بشر به وجود آمد و فكر و ذهنش شكل گرفته است و آن را بديهي ميگيرند. * وقتي همين بديهي ميخواهد به سامان فلسفي تبديل شود، نياز به يك استدلال منطقي دارد تا در درون خود سازگار باشد و همچنين سيستمي روي آن ساخته شود كه سازگار باشد. - نقد اساسي ديگري كه بر تفكر دكارت وارد ميشود اين است كه او همانگونه كه شك كرد ميتوانست به شك خود ادامه دهد، اما متوقف شد. * هگل و كانت به گونههاي مختلف سعي نمودهاند تا اين ايرادات را رفع كنند، ولي پست مدرنيستها معتقدند اين ايرادات رفع نشدهاند، چرا كه نقطه عزيمت اصلي غلط است. همانگونه كه دكتر نصر پاي خدا را وسط ميكشد، كانت هم شايد ميخواست همانكار را كند، اما مشكلي وجود داشته چرا كه آنها بلافاصله بعد از قرون وسطا بودند و در آن زمان به شدت نسبت به كليسا دافعه وجود داشت و نميخواستند پاي خدا كه همراه كليسا بود وسط بيايد. پيش از اين به بازخواني قرائت كانت از مدرنيته پرداختيم. قرائت مهم ديگري كه از مدرنيته وجود دارد، روايت هگل است كه در اينجا آن را مطرح ميكنيم. در قرائتهاي ديگر مدرنيته و همينطور در انتقادات پست مدرنيستها نسبت به اين دو روايت، نگرشي وجود دارد. به طور مثال، مكتب فرانكفورتيها – به خصوص هابرماس – بسيار متأثر از هگل ميباشند و معتقدند بدون شناخت هگل نميتوان او را شناخت. هابرماس گرايش هگلي از ماركس را ارائه ميدهد كه همان ماركس جوان است. دغدغههاي هگل همان دغدغههاي كانت است. هگل هم به دنبال پاسخي به رابطه عين و ذهن ميباشد. اين موضوع دغدغه اساسي مدرنيته و بيشتر فيلسوفان آلماني است. هر چند پاسخ هگل پيچيدهتر از كانت است، ولي اين به آن معنا نيست كه از كانت تأثير نگرفته باشد. از هگل پرسيدند كه چگونه افقهاي بسيار دور را ميبيني، گفت: من انسان بزرگي نيستم، اما بر دوش انسانهاي بزرگي چون دكارت و كانت ايستادهام و به اين دليل افقهاي بسيار دور را ميبينم. اين سخن، هم به جهت تمثيلي و هم تحليلي به نظر من جذاب و مهم است. هگل به عبارتي خود را محصول مجموعه دستاوردهاي تفكر غرب ميداند. نگاه او قرائتي از مدرنيته است كه نوعي تفسير تاريخي را نيز وارد كار خود ميكند،اما كانت بحثي كاملاً معرفتشناسانه مطرح كرده و معتقد بود كه ذهن يك ساختار مشخص دارد. اين ساختار مشخص، اين توانايي را به ذهن ميدهد كه پديدهها را به نحوه خاصي ببيند و اگر عقل را به درستي و در چارچوب همان تقسيمبندي سهگانه (عقل نظري، عملي و زيباييشناسانه) به كار ببريم به معرفت و شناختي درست، ميرسيم. كانت نگاه تاريخي جدي ندارد و معتقد است انسان در تمام دورانها، در صورت درست به كار بردن عقل ميتواند به معرفت حقيقي برسد اما هگل براي نخستين بار به عقل نگاهي تاريخي ميكند. هگل تلاش ميكند بين مدرنيته و سنت رابطهاي برقرار سازد و مدرنيته را نوعي تداوم سنت يا قرائتي از سنت ميبيند. او ديالكتيكي ميان سنت و مدرنيته برقرار ميكند. اين مسئله در زمان حاضر نيز داراي اهميت است. هگل به طنز ميگفت: ”اگر خدا ميخواست فكر بكند، مثل هگل ميانديشيد.“ اين سخن يك لايه دروني دارد. هگل معتقد است كه مجموعه دستاوردهاي ذهن بشر تا دوره خود را جمعبندي ميكرده و گرد آورده است. در جاي ديگر ميگويد: ”با هگل تحقق عقل در تاريخ به انتها ميرسد.“ هگل يك جريان عقلاني را به سرانجام منطقي خود رساند،او اوج قله تفكر بشر است. به همين دليل روايت هگلي از مدرنيته به دليل رابطهاي كه با سنت و كل فكر بشر ارائه ميكند داراي اهميت است. كانت چنين كاري نكرد، چرا كه او عقل را تاريخي نميديد. كانت عقل شناسا را مورد توجه قرار داده و معتقد بود چنانچه ساختار ذهن بشر درست به كار برده شود، پديدهها نيز درست فهميده ميشوند. نكته مهم ديگر، تصور ديالكتيك در انديشه هگل است. تفسيري كه ما از ديالكتيك داريم بر اين اساس است كه ديالكتيك مفهومي وجودشناسانه آنتالوژيك است و هگل را هم با اين نگاه بررسي ميكنيم، در حالي كه بايد نگاهي معرفتشناسانه (اپيستمولوژيك) به ديالكتيك داشت. به نظر من اين نوع نگاه به ديالكتيك هگل، درستتر است. قرائت آنتالوژيك از ديالكتيك كه در انديشه و آثار انگلس و تفسير ارتدوكسي از ماركسيسم وجود دارد، به اين مفهوم است كه ديالكتيك، قانونمندي عام پديدههاي طبيعي است – يعني تمام پديدهها در اين قانونمندي حركت ميكنند – در صورتي كه ما اين قانونمندي را بشناسيم و هماهنگ آن عمل كنيم، ديالكتيكي عمل كردهايم. در غير اين صورت يا دچار نوعي دترمينيسم جزمگرا شدهايم و يا از مسير ديالكتيك خارج شدهايم. از آنجا كه تصور آنتالوژيك از ديالكتيك به جبريتي قدرتمند منتهي ميشود. تصور هگل از ديالكتيك، آنتالوژيك نيست، اما در نگاه انگلسي به ماركسيسم، اين جبريت وجود دارد. در چارچوب رويارويي عين و ذهن – كه دغدغه اساسي فلسفه آلماني است – تعبير دوم مطلوبتر است. در اين تعبير، ديالكتيك نوعي رابطه سوژه و ابژه است و نه يك قانونمندي عام. در اين تعبير فاعل شناسايي حذف نميشود و ديالكتيك، رابطه عين و ذهن است و اين رابطه ديالكتيك نام دارد. يعني ما همواره به عنوان ذهن شناسنده در برابر يك پديده قرار ميگيريم و تعبيري از آن را ارائه ميدهيم. هگل معتقد است كه همواره با عينكي به پديدهها نگريسته ميشود. كه همانا ”منِ تاريخي“ كه در هر دوره از تاريخ با يك سطح از عقلانيت با پديدهها برخورد ميكند و از آن پديدهها تصويري جديد ارائه ميدهد. ذهنيتي كه در اثر برخورد فاعل شناسا با عين به وجود ميآيد و در اثر برخورد اين ذهنيت با پديدهها، ذهنيتي جديد شكل ميگيرد كه هگل اين رابطه را ديالكتيك مينامد. رابطه ديالكتيكي، رابطه ”عقل دوران“ با پديدههاي عيني است. - يعني در واقع هگل – برخلاف كانت – ذهن و عين را ايستا نميداند. * هگل به هيچ وجه دستاوردهاي ذهن بشر را نفي نميكرد،بلكه معتقد بود در هر زماني، ذهن به درك دوران خود ميرسد. كلمهاي كه هگل به كار ميبرد ”رفع“ است. يعني در برخورد با پديده آن را ارتقا دهيم. در ديالكتيك هگل برخورد ”نفي“اي صورت نميگيرد، بلكه برخورد ”رفعي“ است. به عنوان مثال ذهن قرون وسطايي، دستاوردهاي ذهن يوناني را نفي نكرده، بلكه آن را رفع نموده است. به همين جهت هگل ميگويد: ”من نهايتِ تحقيقِ عقلم“، يونانيها مفهوميبه عنوان (Arete) دارند كه در زبان فارسي آن را ”فضيلت“ ترجمه كردهاند. البته من آن را ترجمه درستي نميدانم، زيرا فضيلت بار اخلاقي خاصي دارد كه (Arete) فاقد آن است. يونانيها رسالت انسان را تحقق (Arete) ميدانند. در افسانههاي قديمييوناني از جمله – منظومه ايلياد و اديسه- محور تلاش قهرمانان تحقق (Arete) است. در ايليا و اديسه، ”پاريس“ از تروا به آتن ميرود و هلن را – كه زن زيباي يك سردار بوده است – به تروا ميبرد. آتنيها به تروا لشكركشي ميكنند تا او را بازپس گيرند. در اين جنگ در هر دو سو قهرمانان بزرگ يونان قرار دارند. تمامي اينها در يك نبر قهرمانانه به دنبال تحقق (Arete) هستند؛ يعني بدون شركت در جنگ نميتوانند (Arête) را تحقق بخشند. ما اگر بخواهيم با مفهوم ”فضيلت“ به اين موضوع بنگريم، پاريس گناهكار است، اما در مفهوم (Arete) زيبايي حق انسان است و تصاحب آن نيز فضيلت به شمار ميرود. آنها نوعي برداشت زيباييشناسانه از دين داشتند. شايد اين نوع نگاه هم نوعي اخلاقيات تلقي شود، اما نه با مفهوم قرون وسطايي آن. انسان در اين تعريف، كسي است كه بتواند ارادهاش را بر هستي تحقق بخشد و زيبايي را در تمام ابعادش تصرف كند. ” برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام “ از اين موضوع بسيار تأثير پذيرفته است. از اين رو وي انسان برتر را كسي ميداند كه ارادهاش را محقق ميكند و با اخلاق زبونانه و بردهوار ضعف خود را نميپوشاند. نيچه در عرصه كشمكش تروا و آتن، هيچ كس را به خاطر رفتارش شماتت نميكند و معتقد است همه در راستاي تحقق (Arete) گام برداشتهاند. دغدغه انسان يوناني، تحقق (Arete) است. شما به مفهوم واژهها در طول تاريخ دقت كنيد،به طور مثال وقتي با واژه ”خوب“ برخورد ميكنيم، فكر ميكنيم كه چيزي همواره خوب بوده، در حالي كه اين ساختار زبان است كه يك مفهوم ثابت از اين واژه ارائه ميدهد و تصور گذشتگان از خوب با ما متفاوت بوده است. هگل اين مفهوم – مفهوم (Arete) متعلق به قرن 12م – را وارد مدرنيته ميكند. تفكر يوناني با برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به اوج خود ميرسد، به همين جهت غربيها ريشه مدرنيته را در يونان مييابند. افلاطون نمونهاي كامل از دستاورد ذهن يوناني است. او چهار مفهوم را وارد مفهوم (Arete) ميكند؛ شجاعت، عدالت، دانايي و خويشتنداري اين موضوع به نوعي جمعبندي همه تاريخ يونان است. - افلاطون به چه صورت اين چهار عنصر را از عقلانيت استخراج ميكند؟ * ما نبايد تصوري ثابت از عقلانيت داشته باشيم. عقل يك توانمندي ثابت و مستمر در انسان نيست. بلكه انسان يك سوژه است كه از برخورد ذهنيت او با عين، تصويري ايجاد ميشود كه به آن تصوير، عقلانيت ميگويند و به اين عقل نيز عقل ديالكتيكي – البته در مفهوم هگلي آن – ميگويند. هماكنون نيز من با اتكا به ذهن هگلي، تصوير يونان و افلاطون را ارائه ميدهم. در واقع اين تفسير، تفسيري هگلي از يونان است. - عقل تاريخي – كه در يك سطح عمومي مطرح است – چه رابطهاي با عقل فردي دارد؟ آيا لزوماً تك تك افراد آن جامعه با اين عقل ميانديشيدند يا اكثريت جامعه اينگونه بودند؟ * من از موضع هگل به اين پرسش پاسخ ميدهم. هگل معتقد است اين عقلانيت تاريخي به وجود ميآيد و يك نفر به عنوان نماينده آن را بيان ميكند. متفكران ديگر نيز به نسبتهايي آن را بيان كرده و ميكنند. هگل ميگويد: ”من انتهاي تاريخم.“ اما او مراحل ديگر تاريخ را نفي نميكند، بلكه خود را برآيند تاريخ ميداند. نكته ديگر اين كه عقل همان گونه كه به لحاظ تئوريك مطرح ميگردد، ميتواند به لحاظ عملي هم اجرا شود. هگل ميگويد: ”كارهايي كه من در عرصه انديشه انجام دادهام، ناپلئون در عرصه عمل انجام داده است.“ يعني ”تاريخ قهرمان خودش را ميآفريند.“ بحث اصلي من اين بود كه وقتي افلاطون عقل يوناني را مطرح ميكند، در واقع همه را در خودش تعريف و جمعآوري ميكند. هگل معتقد است اگر تصور افلاطوني از (Arete) شكل نميگرفت، مسيحيت امكان ظهور نمييافت. يعني مفهوم (Arete) بايد به دستاورد افلاطوني ميرسيد تا در گام بعدي مسيحيت شكل ميگرفت. به سخن ديگر، مسيحيت از يك ديالكتيك تاريخي برخاسته است. - آيا منظور از مسيحيت، ”مسيحيت انجيل“ است يا ”مسيحيت تاريخ“؟ * هگل فيلسوف تاريخ است و كاري با انجيل ندارد. منظور او همان مسيحيتي بود كه شكل گرفت و به وجود آمد. به عنوان مثال در دوره هومر، براي انسان يوناني مفهوم فرديت معنايي ندارد، بلكه مفهومياز فضيلت در ذهن اوست كه همه بايد به آن بيوندند، اما كمكم در تفكر يوناني شهروند، مفهومي قدرتمند ميشود – تا حدي كه يونانيها انسان را حيواني اجتماعي ميدانستند – از نظر هگل، سير نگاه هومري به انسان نيازمند، گذراندن روندي است كه مسيحيت عامل ضروري آن است. هگل معتقد است كه مسيحيت چيزهايي همچون وجدان معذب – وجداني كه دچار اين عذاب شود كه هيچ كس در اين دنيا نميتواند كمكش كند و هميشه در اين انديشه باشد كه آيا رستگار خواهد شد يا نه – را بر عقل يونان افزود: اين فرد بايد از مفهوم شهروند يوناني كنده شود و مفهوم گناه و وجدان معذب در وي شكل بگيرد تا فرديت تشكيل يابد. اين فرديت در نهايت مبناي برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خواهد شد. عقل دوران جديد، داراي بارقههاي ديني است و عقل قرون وسطا بخش ضروري از تحقق عقل خداست. مقصود هگل از ”عقل خدا“ اين است كه در هر دورهاي خدا نيز مانند عقل دوران ميانديشد. پس عقل خدا در هر دورهاي به گونهاي تحقق مييابد كه مثلاُ در قرون وسطا بدان گونه است. با اين ديالكتيك است كه ما دائماً به سمت آن ايده مطلق حركت ميكنيم و اين حركتي است كه با رابطه ديالكتيكي سوژه و ابژه امكانپذير است. به هگل از اين منظر نيز به عنوان يك فيلسوف حوزه آگاهي انتقاداتي وارد است، زيرا وي بحث را در حوزه معرفت دنبال ميكند و به تحولات اجتماعي آنچنان وقعي نمينهد، بلكه تأثير تحولات اجتماعي را روي ذهن بشر بررسي ميكند. از اين رو عقل، مفهومي تاريخي است. رابطه بين سنت و مدرنيته رابطهاي ديالكتيكي است و مبتني بر نفي يا پذيرش صد درصد نميباشد. - پس اين گفته كه ”ريشه مدرنيته در عقلانيت يونان“ است، از همين مفهوم سرچشمه ميگيرد؟ * بله، نكتهاي كه در مورد فلسفه يوناني بايد گفت اين است كه آثار افلاطون – كه بسياري از آنها، نقل قولهايي از برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام است – به شكل مكالمه و گفتوگو است. يعني ديالكتيك و گفتوگو دو مفهوم در هم تنيدهاند. سقراط معتقد بود كه همانند ”ماما“ كاري ميكند كه در گفتوگو چيزي نميآفريند، بلكه كاري ميكند كه طرف مقابل، خود به حقيقت اعتراف كند. از اين رو ديالكتيك نوعي رابطه عين و ذهن است و بر اساس تصور انسان هر دوره، از وضعيت همان دوره شكل ميگيرد. اين رابطه متكي بر يك سنت است؛ البته نه به مفهوم نفي آن سنت، بلكه به مفهوم توضيح سنت. اين نوع نگاه به مدرنيته – كه سنت را نفي نميكند، وامدار فكر و انديشه هگل است. - آيا اين نگاه هگل به اشيا يعني نگاهي كه ذهن صرفاً منفعل و تابع عين نباشد – نگاه عينكگونه – و نفي نگاهي كه در آن ذهن، منفعل و تابع عين است – نگاه آيينهگونه – متأثر از كانت و انديشه وي نبود؟ * هگل خود معتقد است كه بر دوش امثال كانت سوار است. در ادامه بحث در مورد نگاه به مدرنيته و عدم نفي و رد سنت به نظرات عباس ميلاني ميتوان اشاره كرد. او در كتاب ”تجدد و تجددستيزي“ مينويسد: ”مدرنيته بر نفي سنت شكل نگرفته، بلكه با يك قرائت از سنت شكل ميگيرد و ما ناگزيريم بر دوش سنت سوار شويم. مدرنيته به معناي كنار نهادن يكباره سنت نيست. ما بايد قرائتي مدرن از منابع سنتي خود ارائه دهيم.“ - ديالكتيكي كه قانونمندي عام هستي باشد، چنين رابطهاي را برنميتابد، بلكه ديالكتيكي كه براي سوژه نقشي، قائل باشد چنين كاربردي دارد. ماركس شاگرد هگل است. دو تأويل از ماركس وجود دارد. نخست، تأويل ارتدوكسي و كلاسيك كه عمدتاً متأثر از انگلس و تأويل دوم نيز كه هگلي و ديالكتيكي است و فرانكفورتيها بسيار از آن تأثير پذيرفتهاند. به طور مثال اين انديشه كه ما در هر دوره عقلانيتي داريم كه صحيح است و بايد با آن وضع موجود را نقد كنيم، اساس كار هابرماس است. هابرماس معتقد است كه تنها وجه روشنگري، ”عقلانيت ابزاري“ نيست، بلكه وجه ديگري از عقلانيت نيز وجود دارد كه اگر آن را به عنوان ”عقلانيت سوژه ذهنِ شناسا“ي خود انتخاب كنيم و رابطه ديالكتيكي برقرار كنيم، ميتوانيم وضع موجود سرمايهداري – را نقد كنيم. او اين عقلانيت را در زبان جستوجو ميكند و آن را ”عقلانيت تفاهمي“ نام مينهد. هابرماس كنش تفاهمي، كنش ارتباطي و يا منطق مكالمه را مطرح ميكند. يعني معتقد است كه حتي در منطق مكالمه نيز بارقههاي ديالكتيكي عين و ذهن وجود دارد. تمام تلاش وي نقد وضع موجود به وسيله يك عقلانيت خاص است و اين موضوع نيز متأثر از هگل است، چرا كه بين عين و ذهن قائل به ديالكتيك ميباشد هابرماس بر اين باور است كه به جاي عقلانيت ابزاري – كه حافظ وضع موجود است – بايد به عقلانيت ديگري – كه نقاد وضع موجود باشد – دست يافت و اشاره ميكند كه اين موضوع در ”زبان“ امكانپذير است كه همان منطق مكالمه ميباشد. - آيا هگل به حضرت مسيح جايگاهي الهي ميبخشد و آن را تلفيقي از راه انبيا و بشر ميداند يا اين كه او را نيز همچون فيلسوفي، با ديدي تاريخي مينگرد؟ * هگل به مسيح به عنوان يك پديده تاريخي نگريسته و او را مفهوميميداند كه در شرايط خودش شكل گرفته و بشر را يك گام به جلو برده است. - آيا هگل بار اصالت را بر يكي از وجوه عين و يا ذهن قرار نميدهد؟ * خير، او اصالت را متوجه ”رابطه عين و ذهن“ دانسته و خود را نهايت تفكر بشر ميداند. - با توجه به تكثري كه در عرصه شناخت وجود دارد – چرا كه وقتي شناخت از انفعال بيرون بيايد، متكثر ميشود و به همين دليل فهم يكساني حاصل نميشود – هگل را چگونه ميتوان تبيين كرد؟ * هگل نيز به شناختهاي متكثر معتقد است، اما ميگويد يك نفر يا يك گروه برآيند همه شناختها ميشود و اعتقاد دارد كه در هر دورهاي نيز اين اتفاق افتاده است. به عنوان مثال در عرصه فكر سياسي، ماكياولي فضيلت را در تبعيت از قدرت ميبيند و از واژه ”تقوا“ (Virtue) نام ميبرد. وي براي صدها فيلسوف حاشيهاي نيز نقش قائل است. از نظر هگل تاريخ شبيه به پازلي است كه هر كس گوشهاي از آن را پر كرده، ولي كسي مثل او آن را مرتب نموده و به نحوي سامان داده كه توانسته قطعه آخر را بگذارد. اين ديدگاه در كتاب ”پديدارشناسي روح“ مطرح شده است. اين نگاه قرائتي تاريخي از مدرنيته بود كه توسط هگل ارائه شد. - آيا دكتر شريعتي نيز از هگل تأثيراتي گرفته بود؟ * عقل تاريخي با هگل شكل ميگيرد و با ماركس، اجتماعي ميشود. يعني ماركس سعي ميكند عقل سوبژكتيو هگل را ابژكتيو كند. هگل عقل تاريخي را تعريف كرد، كه شامل 200 مقوله ميشد. به نظر او هگل ”واقعيت، عقلاني است“ و اين جمله در شاگردانش از جمله چپ و راست دو تفسير را در پي داشته، شاگردان ارتدوكس او معتقد بودند كه آنچه واقعي است عقلاني نيز هست و ما نبايد آن را تغيير دهيم. گروه ديگر اعتقاد داشتهاند كه آن چيزي واقعيت است كه توسط عقل پذيرفته شود. اين بحث مبناي كار ماركس و هگليهاي چپ است. هابرماس نيز ميگويد: ”چون در زندگي روزمره ما زبان را به كار ميبريم، پس عقلانيت مفاهمهاي وجود دارد. اگر ما اين عقلانيت را به همه شاخههاي زندگي تسري دهيم،آنگاه از عقلانيت ابزاري و يا از خودبيگانگي رها ميشويم.“ هابرماس، از سخن هگل چنين برداشت كرده كه واقعي بودن، دليل بر عقلاني بودن نيست. آنچه با عقل ميخواند واقعي و مابقي اضافي است. در حالي كه ماركس تلاش ميكرد اين عقلانيت را از روند تحول اجتماعي به دست آورد، نه از روند تحول ذهن بشر. به نظر من در مورد هگل، ماركس و ديگر انديشمندان بيش از آن كه به انديشههايشان اهميت بدهيم، بايد به پيچيدگي ذهن آنها اهميت بدهيم تا آن پيچيدگيها به جامعه ما نيز انتقال يابند تا ما از آن پيچيدگيها براي رفع مشكلات پيچيده جامعه، به سنتزي بوميبرسيم. پيچيده ديدن و چندگانه پاسخ دادن، در برخورد با پديدهها، ويژگي انديشه هگل است. او به هيچ پديدهاي، پاسخ ساده رياضيگونه نميدهد. - به نظر ميآيد كه ماركس در حوزه مدرنيسم نميگنجد، چرا كه مدرنيزم ذهن محور است و از ذهن شروع ميكند – در حالي كه ماركس ميگويد ماده ازلي – ابدي از اركان ماركسيسم است و آن را، هستي محور ميكند. اما هستي را مساوي با ”ماده متكامل“ ميگيرد و اين قاعده را به هم ميزند. شايد همين كه ماركس ميگويد ما مخروط ايدئاليستي هگل را برگردانده و از قاعده گذاشتيم؛ با اين تحليل است كه دكارت، كانت و هگل از ذهن شروع ميكنند. اما ماركس از عين آغاز ميكند، در عين حال كه ماركس تأثير متقابل ذهن و عين را قبول كرده و حتي به دنبال آن تأثير روبنا بر زيربنا را هم ميپذيرد. خود مدرنيستها نيز جايگاه والايي براي ماركس قائل نيستند و از ماركسيسم نفرت دارند و آن را توهم سرخ مينامند. شما اغلب ماركسيسم را هم جزء مدرنيسم به حساب ميآوريد، اما با اين تعريف گمان ميرود كه نميتوان جايگاهي در مدرنيزم براي آن قائل شد. * عقلانيت مدرني كه من پيش از اين دو شكل كانتي و دكارتي آن را توضيح دادم، با سه چالش اساسي روبهرو شد. نخست عقد ماركس ”ايدئولوژي كاذب“ دوم نقد نيچه ”پرسپكتيويسم“ و در نهايت نقدي كه فرويد ”ضمير ناخودآگاه“ بر آن وارد داشت. ماركس به يك معنا، فيلسوفي مدرن است. او به هيچ وجه مدرنيته و عقلانيت مدرنيته را نفي راديكال نميكند، بلكه ناقد مدرنيته است، يعني بخشهايي از آن را نقد ميكند و وجههاي ديگري از آن را داراي جنبه مثبت ميداند و معتقد است كه بايد آن را بپذيريم. ماركس با نگاه هگلي يا ترفيعگرايانهاي كه به مسائل دارد، انسجاميمنطقي داشته و به اين معنا ناقد مدرنيته هم هست، ولي نافي عقلانيت مدرن نيست. اين كه چرا گفته ميشود ماركس فيلسوف مدرن است، دلايل آن را ميتوان ذكر كرد؛ نخست اين كه به لحاظ سامان فلسفي، دغدغه اساسي و محور تفكر ماركس رابطه سوژه و ابژه است. البته اين سخن عامي است و ممكن است بسياري از مكاتب علميرا نيز دربر بگيرد. ماركس به عنوان شاگرد هگل و به دليل تأثيري كه از هگل گرفته بود، اين مسئله را در حيطه فلسفه آگاهي مطرح ميكند، يعني در كليت تفكرش به اين اعتقاد دارد كه سوژه و ابژه از نگاه معرفتشناسانه (اپيستمولوژيك) ميتوانند از هم مستقل باشند. سوژه ميتواند با به دست آوردن آگاهي درست به حقيقت نهايي برسد، چيزي كه اساس دغدغه فكري دكارت نيز بود. حقيقت، واحد است و سوژه ميتواند آن را كسب كند. او اعتقاد دارد كه انسان ميتواند به آگاهي راستين و اصيل از واقعيت برسد؛ چيزي كه پست مدرنها اصلاً به آن اعتقاد ندارند. به اين معنا او فيلسوف پست مدرن نيست، بلكه فيلسوفي مدرن است. ولي نسبت به عقل مدرن انتقادهايي نيز دارد. ماركس جزو هگليهاي چپ است، يعني تصويري راديكال و چپ از هگل ارائه ميكند. من پيش فرضي را كه پيش از اين به آن اشاره كردم، تكرار ميكنم. آن پيش فرض اين بود كه ديالكتيك در نظر طرفداران هگليهاي چپ، بحثي اپيستمولوژيك و نوعي رابطه سوژه و ابژه است. شما همواره با يك ايده، ذهنيت يا عقلانيتي با وضع موجود روبهرو ميشويد و تصوري از آن به دست ميآوريد. آن تصور ايده، ذهنيت يا عقلانيت شما را يك درجه بالاتر ميبرد، يعني دوباره با عين رابطه برقرار ميكند و اين، اساسِ سخن هگل است. از ماركس تفاسير مختلفي وجود دارد. تفسيري كه من از ماركس ارائه ميدهم، تفسير كمتناقضتري ميباشد؛ نخست اين كه اين تفسير كاراتر است. دوم اين كه جذابتر است - اين بخش سليقهاي است – و سوم اين كه تناقضهاي آن كمتر است. به اعتقاد ماركس اين سوژه – اعم از اين كه فرد باشد يا يك فرد تاريخي – تحليل و تصوري از وضع موجود و وضعيت مطلوب دارد. او در تقابلي كه بين اين وضعيت مطلوب و وضعيت موجود ايجاد ميكند، به نوعي وضعيت موجود را نقد ميكند. در تفكر ماركس، ديالكتيك بين وضعيت مطلوب و وضعيت موجود وجود دارد. او تلاش ميكند كه وضعيت مطلوب را پايگاهي قرار بدهد تا از طريق آن، وضعيت موجود را نقد كند، بسنجد يا بهتر است بگوييم كه ترفيع بدهد. اين مسئله جوهر اساسي دغدغه ماركس است. حال اين كه آن وضعيت مطلوب – آن سامان ايدهاي را كه معتقد است سوژه شناسا بايد داشته باشد و با آن وضع موجود را نقد كند – از كجا به دست ميآورد، تفسيرهاي مختلفي از ماركس شده است. به عنوان مثال، لوكاچ، فرانكفورتيها و مشخصاً هابرماس، هر كدام در اين زمينه نظري دارند. همچنين آدورنو و لنين نيز هر كدام نظري دارند. اين كه سوژه شناسا ميتواند وضعيت موجود را به صورت مطلوب تغيير بدهد، به يك معنا همان سخن دكارت است، مبني بر اين كه سوژه و ابژه از هم مستقلاند و سوژه ميتواند سيطرهاش را بر ابژه اعمال كند؛ كاري كه با مكانيك نيوتني و عقل هگلي تحقق پيدا ميكرد. هگل ميگفت كه وقتي با يك ذهنيت با عين روبهرو ميشويد با آن به چالش كشيده ميشويد و تصوري از عين روي ذهن شما تأثير ميگذارد. ماركس معتقد است كه ذهن ما سعي ميكند كه در عين تغيير ايجاد كند، يعني مبنا را روي كار قرار ميدهد. مفهوميكه تحت عنوان پراكسيس مطرح ميكند؛ يعني سوژه ميخواهد كه در ابژه تغيير عملي به وجود آورد. در اينجا ماركس با فيلسوفان آگاهي فاصله ميگيرد. ماركس معتقد است اين رابطه فقط رابطهاي معرفتشناسانه نيست و ميگويد من يك تصور آگاهي در جهان دارم كه بر اساس آن ميخواهم در جهان عمل بكنم. او برخورد سوژه و ابژه را ميپذيرد و تصوري را هم كه فرد از ابژه دارد ميپذيرد. ماركس معتقد است كه رابطه سوژه با ابژه رابطهاي بر مبناي مفهوم كار است. فرد در اين رابطه سعي ميكند كه در ابژه تغيير ايجاد كند. همين درگيري عملي با ابژه، ذهنيت فرد را تغيير ميدهد. اين نگاه با نگاه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام متفاوت است. ماركس استقلال سوژه و ابژه را ميپذيرد، ولي هايدگر و فيلسوفهاي پست مدرن به نقطه عزيمت اين بحث به گونهاي ديگر مينگرند. اين يك تفسير از انديشه ماركس است با آن سه ويژگي كه مطرح كردم. سخن دوم ماركس اين است كه طبقات اجتماعي متفاوتي هستند كه هر كدام دستگاهي ايدئولوژيك دارند. ايدئولوژي به معناي باور ذهني حق و باطل است. هر طبقه اجتماعي – طبقه بورژوا، خرده بورژوا، كشاورز و ... - يك نظام ايده، يك باور ذهني از جهان دارد. ماركس معتقد است كه هر طبقه اجتماعي، يك دستگاه ايدئولوژيكي از وضعيت اجتماعي دارد. سؤال اينجاست كه آيا طبقه مسلط كه در سرمايهداري، طبقه بورژوازي است، تنها عامل استقرار و باز توليد قدرت و تداوم آن، دستگاههاي سركوب از جمله پليس، دستگاههاي قضايي، نظامي و امنيتي است؟ به نظر من برجستگي دوم كار ماركس – كه در ايران خيلي كمتر به آن پرداخته شده – اين است كه اين مسئله را نفي ميكند. در بسياري از مواقع و به خصوص زماني كه سرمايهداري مسلط است، چيزي كه سلطه را باز توليد ميكند، دستگاههاي ايدئولوژيك طبقه مسلط است. يعني طبقه مسلط فقط سلطه نظامي و سياسي خود را اعمال نميكند. چيزي كه باعث ميشود طبقات ديگر، هژموني طبقه مسلط را بپذيرند، سلطه دستگاههاي ايدئولوژيك طبقه مسلط است. اين تفسير در رابطه اپيستمولوژيك و ديالكتيك هگلي هم ميگنجد. طبقه سرمايهدار تنها به وسيله پليس قدرتش را بازتوليد نميكند. طبقه سرمايهدار ميتواند دستگاه ايدئولوژيك خود را به ديگر طبقات اجتماعي نيز تحميل كند. فرد، تحت سيطره دستگاه ايدئولوژيك طبقه سرمايهدار قرار ميگيرد و در واقع در درون يك نظام مفهومي و هنجاري قرار دارد كه در تسلط دستگاه ايدئولوژيك طبقه مسلط است. ماركس اين مسئله را با عنوان ”ايدئولوژي كاذب“ مطرح ميكند. بورژوازي، دستگاه ايدئولوژيكي ميسازد كه منافع خودش را تأمين ميكند و آن را به صورت ايدئولوژي راستين به طبقات ديگر تحميل ميكند و طبقات اجتماعي نيز آن را به عنوان نظام راستين طبقاتي ميپذيرند، در صورتي كه يك ايدئولوژي كاذب است. عامل اصلي سلطه طبقه سرمايهدار ايجاد ايدئولوژي كاذب و تحميل آن به عنوان يك دستگاه ايدئولوژي راستين ميباشد. فرد در درون تصويري كه سرمايهداري از واقعيت ساخته، الينه و از خودبيگانه ميشود و به گونهاي عمل ميكند كه سرمايهداري خواهان آن است. ماركس معتقد است كه بايد تمام تلاش ما اين باشد كه اين ايدئولوژي كاذب را به چالش بكشيم. يعني هژموني ايدئولوژيك سرمايهداري را زير سؤال ببريم. كاري كه فيلسوفان ديگر از جمله ماركوزه، هابرماس، لوكاچ و اريك فروم كردند. در اينجا وظيفه يك روشنفكر، حزب و يا طبقه اين است كه آن ايدئولوژي كاذب را به چالش بكشد. به همين دليل هسته درگيري ما در صحنه ايدئولوژيك رخ مينمايد؛ يعني هژموني ايدئولوژيك سرمايهداري عامل استمرار نظام سرمايهداري است. وظيفه ديالكتيك، حذف اين ايدئولوژي كاذب است و اين وظيفهاي است كه سوژه عمل كننده اجتماعي بايد به عهده بگيرد. حالا اين كه اين سوژه كيست و اين دستگاه ايدئولوژيك چيست، در اين زمينه تفاسير مختلفي وجود دارد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام گفت و گو با دكتر احمد خالقي- مجله چشم انداز 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده