رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با سپاس از

*Polaris* عزیز

 

 

 

اعتراف

 

 

 

 

 

پدربزرگ ؛ خواهش می کنم ، شما باید استراحت کنید .

استراحت ، مگه نشنیدی دکتر چی گفت ؟ حداکثر یه هفته ؛ می خوام این دم آخری سبک باشم .

چند شبه که مدام میان بخوابم ، صورتشونو خیلی واضح می بینم ، انگار همین دیروز بود ، چقدر پشیمانم ولی چه سود.

ازم می خوان که یه کاری براشون بکنم ، اما من دیگه نمی تونم ازت خواهش می کنم که تو اینکارو براشون بکنی .

بعد یه کاغذ داد دستم که کروکی و یه آدرس روش نوشته شده بود .

پیرمرد یکمرتبه به سرفه میافته و تنفسش مشکل میشه ، ماسک اکسیژن رو روی صورت و بینی اش گذاشتم ، چند لحظه ای طول کشید تا حالش دوباره جا بیاد .

یک لیوان آب دادم دستش ، بدون اینکه متوجه آب باشه دوباره

شروع کرد :

دو نفر بودن ؛ یه خواهر و برادر ، حدودا نوزده بیست ساله ، اول که گفتن ما خواهر برادریم باور نکردم اونموقع ها اصولا من حرف هیچکسی رو باور نمی کردم .

توی ساختمان سفید فقط یک واقعیت و یک حقیقت وجود داشت و اونم خودم بودم .

هر کسی رو که به اینجا می آوردن برای من حکم موش آزمایشگاهی داشتند و با توجه به قدرت نامحدودم هر کاری که می خواستم می کردم.

طراحی اتاقها و نور ضعیف داخل آنها کار خودم بود ، شاید اگه از لامپ های قوی تر استفاده می کردم نصف افرادمو بخاطردیدن نتیجه کاراشون از دست می دادم .

گفتم هر دوتاشونو با هم بیارن توی یک اتاق .

از دور یه وراندازی کردم و رفتم سراغ پسره و بهش گفتم این خوشگله که باهاته کیه ؟

با ناراحتی گفت بخدا خواهرمه داشتیم از کلاس کنکورمی آمدیم خونه که به جمعیت برخوردیم .

در حالی که می خندیدم گفتم پس این فاحشه خواهرته آره ؟

بجای پاسخ با دست راست یه مشت حواله صورتم کرد که خیلی راحت جاخالی دادم و ضربه محکمی به پهلوی چپش زدم ، که رو زمین ولو شد.

دختره با یه جیغ بلند شروع به ناسزا گفتن کرد ، که با اشاره من و سیلی آقا قدرت اونم کنار داداشش نقش زمین شد .

ما به اندازه کافی وقت کافی برای خوش گذرانی داشتیم ، دیوارها آنقدر ضخیم بودند که هیچ فریاد صادقانه ای نمی توانست از آنها عبور کند و نور اتاق آنقدر کم سو بود که تفاوتی بین چهره های سیاه و سپید نمی دیدی .

ما خداوندان ساختمان سفید بودیم وهیچ خدایی قربانی خود را بدون اجرای کامل مراسم درمسلخ نمی پذیرد ،بنابراین عجله ای برای اجرای مراسم خود نداشتیم .

سه ساعت بعد موش کوچولو های ما با لباس های پاره پوره گوشه سلول کنارهم کز کرده بودن ؛ گونه پسره در اثر ضربات مشت ولگد پاره شده بود ، بنظرم یکی دوتا از دنده هاش هم شکسته بود چون مدام خون بالا می آورد .

وضع دختره بهتر بود ، فقط گوشه لبش پاره شده بود و اگه حاضر جوابی نمی کرد مجبور نمی شدم انگشت سبابه دست راستشو بشکنم .

حالا هردوشون ازم می ترسیدن و براحتی میشد ترسوازچشاشون خوند ، این باعث می شد احساس رضایت و غرور کنم .

به لحظه تسلیم مطلق نزدیک شده بودن دیگه اعتراضی نمی کردن ، احساس می کردم مالک هر دوی اونام ، بوی عطرموهای دخترک مشاممو نوازش می داد ، بی اختیار بطرفش رفتم و صورتشو با دست نوازش کردم ؛ با یه نگاه غضب آلود دستمو پس زد .

در حالی که سعی می کردم مهربون باشم بهش گفتم اگه خوش اخلاق باشی هردوتاتونو آزاد می کنم برید ، هنوز کلمه آخری از دهانم خارج نشده بود که مخلوطی از آب دهان و خون صورتمو پوشوند .

پسرک خندید ؛ خیلی خونسرد با گوشه آستین پیراهنم صورتمو پاک کردم بعد محکم دخترک را بغل کردم و شروع کردم به در آوردن لباس هاش ، در همین لحظه دستی روی شانه ام قرار گرفت وقتی برگشتم مشت محکمی روی بینی ام نشست که صورتم روغرق خون کرد ، از شدت ضربه دو قدم عقب رفتم و افتادم زمین ، بچه ها کمک کردن که بلند شم.

از شدت عصبانیت با دو تا ازبچه ها شروع کردم به زدن پسر وهمون موقع با صدای بلند فریاد زدم باید جلوی چشات خواهرتو بی آبرو کنم تا بفهمی با کی طرفی .

دخترک با گریه و زاری از ما می خواست که دست از سر برادرش برداریم ، ولی عصبانیت من هنوز فروکش نکرده بود .

با اینکه نور این اتاق ها زیاد نیست اما برای یک لحظه دیدم که نگاه خواهر و برادر با هم گره خورد ، پسره پررو زیر ضربات مشت و لگد داشت می خندید ؛ عجیب تر اینکه بعدش خواهره هم شروع کرد به لبخند زدن و خندیدن؛ اولش متوجه نشدم چی شد .

هر سه ما خسته شده بودیم و نفس نفس می زدیم ؛ خون تمام کف اتاق رو پوشانده بود ، لباسهای ما کاملا خونی شده بود ، یکی از بچه ها گفت این جونور به اندازه دو نفر خون داشت ، لباسامونو کثیف کرد.

صورت پسردیگرقابل شناسایی نبود ، هیچ حرکتی نمی کرد و مثل یه تیکه گوشت کف اتاق افتاده بود ، حالا دیگه نبض هم نداشت .

دخترک ازچند دقیقه پیش بدون هیچ حرفی فقط به ما زل زده بود و اصلا اعتراضی به کتک زدن برادرش نمی کرد .

بنظرم اومد که اون از برادرش عاقل تره و تسلیم شرایط شده ؛ برای همین در حالی که سعی می کردم خودمو مرتب کنم با پیروزی روی سر جنازه برادر ایستادم و گفتم دختره رو بیارید به اتاق خودم .

همینکه بچه ها به یکقدمی دختره رسیدن متوجه دهان خون آلود و جوی خونی که از مچ دستای دختره راه گرفته بود، شدن . :icon_gol:

 

saeed99 مهر 1388

  • Like 7
لینک به دیدگاه

شاپرکی که در یک روز بارانی از پیله بیرون آمد

 

 

 

 

هنوز خورشید طلوع نکرده بود ؛ از دیشب زیریه بوته بزرگ توت وحشی خوابیده بودم .

خیلی گرسنه بودم ، دو روزه که چیزی نخوردم ، توی خواب داشتم یه خرگوش چاق و چله رو می خوردم و لذت سیربودن رو با تمام وجودم حس می کردم ؛ همزمان نوازش نور خورشید رو روی صورتم احساس می کردم و کلا حس خوبی بهم می داد .

توی افکار خودم غرق بودم که یه صدای خش خشی چرتمو پاره کرد. بزور چشامو باز کردم ، یه برگ بزرگ داشت تکون می خورد اول تعجب کردم اما کمی بعد یه شاپرک خوشگل و زیبا آهسته و آرام از پشت برگ اومد بیرون .

سلام ، روز خوبیه .

با بی میلی جوابشو دادم (آخه خواب شیرینمو بهم زد ) ، سلام ، بعد نگاهی به آسمان کردم و با دیدن ابرهای سیاه و بزرگ گفتم :

فکر نکنم روز خوبی باشه چون الان بارون میگیره .

چند دقیقه ای روی یه شاخه صاف وایساد تا بالاش خشک بشن .

بعد با خوشحالی گفت :بالهام خشک شدن حالا می تونم پرواز کنم ؛ وقتی اسم پرواز رو آورد توی چشاش برق خیره کننده ای دیدم .

گفت : من شاپرکم ؛ شما ؟

همانطوری که درازکشیده بودم نیم خیز شدم وگفتم :ارادتمند شما،روباه.

باران با شدت زیادی می بارید اما ما چون زیر شاخه های تو در توی توت بودیم بارون بهمون نمی خورد.

بی قرار ومستاصل شده بود، حس کردم دوست داره با یکی حرف بزنه .

بنابراین گفتم :

ناراحت نباش ؛ الان بارون بند میاد و تومی تونی هر چقدر که خواستی پرواز کنی .

ساکت بود و با حالت ناامیدانه ای به آسمون چشم دوخته بود انگاری می دونست حالا حالا ها بارون بند نمیاد.

اشتیاق پرواز و دودلی برای تصمیم گیری توی صورتش موج می زد ؛ شایدم حق داشت آخه اون فقط یه روز وقت داشت .

نمی تونست که همه روزو اونجا بشینه تا بارون بند بیاد، شرایط سختی بود منم نمی خواستم بهش بگم فقط تا پایان امروز وقت داره ؛ اصلا دلم نمی اومد.

دیگه به گرسنگی خودم فکر نمی کردم و تمام حواسم متوجه شاپرک زیبا بود و می خواستم یه کاری بکنم که حداقل برای یه بارم که شده بتونه لذت پرواز رو حس کنه ؛هیچوقت اینقدر بیچاره نشده بودم .

شاپرک با مهربانی پرسید :

شما خیلی وقته بدنیا اومدین ؟

خیلی وقته توی این قفس هستین ؟

این بارون تا کی همینطوری می باره ؟

دلم خیلی شور می زنه ، اگه بارون بند نیاد چی ؟

بارون خیلی خطرناکه ؟

بدجوری زیر رگبار سوالات شاپرک گیر کرده بودم ؛ بسختی خودمو جمع و جور کردم وگفتم :

بی خیال بابا ، توهم عجب فکرای خامی داری ؛ من خیلی ازاین بارونا دیدم ،چیزی نیست، خیالت راحت باشه ،الان بند میاد ،یه خورده که صبر کنی بارون بند میاد واز این قفس خارج می شیم ،بعد تو می پری توی آسمون بی انتها وتا دلت بخواد پرواز می کنی .

خودمم به درستی حرفایی که می زدم مطمئن نبودم ولی بنظرم شاپرک اونا رو باور کرده بود.

آره ؛ بارون که بند اومد با هم می ریم توی جنگل ؛ می خوام همه جنگلو بگردم ، از روی درختا ، رودخونه ها ، دشت ها رد بشم ، وای که پرواز توی آسمون چه حالی میده .

راستی می خوام حسابی با گل ها ی زیبا خوش بگذرونم .

بعد با نگرانی رو به من کرد و گفت راستی تو هم با من میایی ؟

با لبخند گفتم حالا دیگه ما با هم دوستیم و خوشحال می شم همراه دوستم باشم .

ظهر شده بود اما باران همچنان می بارید ؛ شاپرک آروم وقرار نداشت ، مدام بالهاشو تکون می داد و روی شاخه کوچکی بالا و پایین می رفت ، دیگه حالتش طبیعی نبود ؛ انگار خودشم می دونست وقتش داره بپایان می رسه .

چند بارتا دم درخروجی رفت اما ترس از برخورد با دانه های باران اونو بداخل هدایت می کرد.

توی دلم هرچی نفرین بلد بودم نثار آسمون کردم اما فایده ای نداشت .

شاپرک گفت :

بیا از آسمون خواهش کنیم تا دست کم چند دقیقه نباره و من بتونم پرواز کنم .

توی دلم از سادگی شاپرک لجم گرفته بود؛ اما برای اینکه دلش نشکنه قبول کردم .

بعد با هم زمزمه کردیم :

آسمون زیبا ازت خواهش می کنم بغضتو نگهدار، اجازه بده از این قفس بیام بیرون .

بهت التماس می کنم فقط چند دقیقه اجازه بده توی دشت آبی و زیبات چرخی بزنم ، آخه یه جورایی احساس می کنم دیگه وقتی ندارم .

هرچه خواهش و التماس کردیم فایده ای نداشت ؛ شاپرک حالا با خودش حرف می زد ،شاید داشت خودشو قانع می کرد .

بالاخره تصمیم خودشو گرفت و دلو بدریا زد ؛ با سرعت از پناهگاه یا همون قفس خارج شد .

دیدمش با چشمای خودم دیدمش ؛ توی آسمون بود، بالهاشو باز کرده بود ،چقدر زیبا ،چقدر با شکوه بود .

ناگهان با یه قطره بزرگ بارون تصادف کرد وافتاد توی گل ولای .

با هر سختی بود آوردمش زیر بوته ؛ خیلی سرفه زد .

حال عمومیش خوب بود اما یکی از بال هاش شکسته بود .

می دونستم درد داره و نمی تونه پرواز کنه ، اما اون بدون توجه به دردش مدام از پروازش می گفت .

دیدی چطوری پریدم ، پروازم چطور بود ، منوتوی آسمون دیدی ؟

خیلی خوب بود ؛ پسر عجب حالی داد ، می خوام بازم پرواز کنم .

دیگه نمی تونستم حرف بزنم بغض بزرگی راه گلمو بسته بود.

شاپرک دیگه نای حرف زدن نداشت ، زیرلب یه چیزایی می گفت که مفهوم نبود .

برای همین گوشمو بردم نزدیک دهان شاپرک .

آروم زمزمه می کرد :

 

قسمت ما نیست سیر گلشن وپروازباغ

 

 

بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس

 

 

***

 

حالا من بی قرار بودم ،هیچ راهی برای کمک به شاپرک پیدا نمی کردم و این منو بیشترعذاب می داد .

تا حالا شاهد جون دادن کسی بودین که نتونین آخرین آرزوشو برآورده کنین ؟

خورشید داشت یواش یواش غروب می کرد ، شاپرک که بسختی نفس می کشید ، گفت :

چشام دیگه درست وحسابی نمیبینه ، خواهش می کنم ببین بارون بند اومده ؟ آخه می خوام دوباره پرواز کنم .

 

سریع بطرف خروجی رفتم و در حالی که بغض گلومو می فشرد با لبخندی ساختگی گفتم : مژده بده دوست من ؛ بارون داره بند میاد ، تا چند دقیقه دیگه می تونی با خیال راحت پرواز کنی و به آرزوت برسی .

دوباره اون برق شادی توی چشاش پیدا شد و درحالی که لبخند می زد بهم گفت تو دوست خوبی هستی ، چون اجازه دادی نارحتیموباهات قسمت کنم ؛ ازت ممنونم .

از همون اول یه حسی بهم می گفت که بارون بند نمیاد ؛ توهم اینو می دونستی ؟ نه ؟ اما من پریدم ، من پرواز کردم ، می فهمی، پرواز کردم ، یه پرواز واقعی ؛ خوشحالم که این لحظه آخر تنها نیستم .

من بدون حرف ، فقط اشک می ریختم و گوش می دادم .

هوا کاملا تاریک شده بود ؛ دیگه صدای صحبت های شاپرک شنیده نمی شد اما صدای بارون همچنان بگوش می رسید .

saeed99 زمستان 1388

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

از دخترک کبریت فروش تا پسرک گل فروش

 

 

 

 

داستان واقعی

 

سال 71 بود با حامد رفته بودیم تاتر ، اجرای دخترک کبریت فروش .

 

بنظرم دی ماه بود ، هوا سرد بود و حال و هوای نمایش برای بیننده بهتر قابل درک بود .

 

قصد ندارم داستان را تعریف کنم حتما بیشترتون اونو می دونید ، اما شنیدن ماجرای پس از

 

اجرای نمایش که خیلی خوب روی همه بویژه دوستم حامد تاثیر گذاشته بود ؛خالی از لطف نیست.

 

موقع بیرون اومدن دوتا خانوم تقریبا جوان حدود سی ساله جلو ما بودن از وضع

 

لباساشون معلوم بود خیلی پولدارن ، بی محابا اشک می ریختن و برای دخترک داستان

 

غمگین بودن طوریکه هق هق گریه شان یه لحظه هم قطع نمی شد .

 

توجه من و حامد که خودمونم تحت تاثیر فضای نمایش بودیم به اونا جلب شده بود موقع

 

خروج یه پسر بچه حدودا هشت ساله با یک دسته گل مصنوعی اومد طرف خانوما

 

و ازشون در خواست کرد که یه گل بخرن . خانوما همینطور به راهشون ادامه دادند و

 

پسرک با التماس خرید گل دنبالشون بود .

 

فاصله کم بود اما چون آروم صحبت می کردن ، نشنیدم چی می گن .

 

با توجه به وضع روحی مون ما خودمونو حاضر کرده بودیم که بعد از خانوما از پسر

 

بچه گل بخریم ؛ که یکی از خانوما که از اصرار پسر بچه کلافه شده بود با دست

 

لباس بچه رو کشید تا خودشونو از دستش خلاص کنن و با صدای تقریبا بلندی گفت

 

برو دیگه کلافه شدم .

پسرک همچنان التماس می کرد ، سن و سال کم ، صورت استخوانی و رنگ پریده ،

دستانی که از شدت سرما خشک شده بودن همه و همه حکایت از یاس و استیصال

کودکی داشت که نه در عالم خیال که در دنیای واقعی من و تو سرگردان بود .

 

در تمام این لحظه ها گریه هیچکدوم قطع نشده بود ، حامد می خواست مداخله کنه

 

و پسرک رو صدا کنه که با اشاره من منصرف شد .

دوست داشتم بدونم این گریه و حس همدردی از دوتا آدم خیلی پولدار و دارای عاطفه

انسانی بسیار بالا چه واکنشی در قبال گرسنگی و حس سرمای پسرک گل فروش

داره .

 

اونایی که با دیدن تاتر و بازی فقر و بی کسی یه دختر خیالی اینطوری از خود بی خود

 

شدن ؛ چرا توی واقعیت و دنیای حقیقی واکنشی بدور از انتظار داشتند .

 

بهر حال بعد از رفتن اونا حامد بسراغ پسرک رفت و همه گلای اونو خرید .

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...