سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۹ معجزه اراده چیه؟ حقیقته....؟؟؟ اگه آره مرزش کجاست؟ اصلا مرزی می شه براش قائل شد؟ بار اول که حرفاشو گوش کردم، ............. : . . من درس هایی توی این یک سال و نیم زندگیم گرفتم که شاید یه فرد هفتاد ساله هیچ وقت توی زندگیش نگیره. اول تابستون سال پیش ناراحتی توی ناحیه گردنم پیش اومد. بعد از سه ماه آزمایش و عکس برداری های مختلف فهمیدم که این جوون نوزده ساله مبتلا به سرطان لنفوم اونم یکی از بدترین نوع ممکنه. اون موقع فکر می کردم که فوقش می میرم . حالا که قراره بمیرم اصلا به زندگیم اهمیت نمی دم. من که دیگه فرصتی ندارم. تا این که با آقای معظمی آشنا شدم و فقط بهم گفت که خودتو دوست داشته باش. فکر کردم چه طور ممکنه کسی خودش رو دوست نداشته باشه. و واقعا به این نتیجه رسیدم که اگه واقعا خودم رو دوست داشتم این قدر زندگیم برام بی ارزش نبود که بیماری رو رها کنم و تسلیم مرگ شم. شب ها قبل از خواب تمرکز می کردم و سربازهای های بدنم رو به عنوان نگهبان جمع می کردم و تصور می کردم که دارم به این سلول های سرطانی تیر اندازی میکنم. دو ماه هر شب این کارُ مصصم انجام دادم و هر روز صبح روزم رو با یه جمله قشنگ شروع می کردم. تو طول این دوره حداقل تو یکی دو ماه اول همیشه برام این سوال مطرح بود که آخه یه جوون 19 ساله که همیشه ورزش کرده و یه زندگی سالم داشته، چی می شه که به این بیماری مبتلا می شه.............تو این مدت تقریبا جواب سوالم رو گرفتم و فهمیدم که خودم باعث شدم که مریض شم. و از این به بعد می دونم که دیگه مریض نمی شم. چون می دونم که چه طور باهاش مقابله کنم. از اون موقع که اون مریضی اومد سراغم یه چند تا کار که تا به حال نکردم و خیلی غیر معقول به نظر میاد ولی باعث شد که روحیمو شاد کنه انجام دادم : تو این مدت برخلاف توصیه پزشکم دانشگاه می رفتم و درس می خوندم. نه به اندازه بقیه که در حد خودم . توی بدترین شرایطی که بودم حس کردم از نظر روحی خیلی ضعیفه و باید بهتر شم. 4 تا مسافرت رفتم. یکی با خانواده و 3 تا تنها. بهم می گفتن تو داری شیمی درمانی می کنی، حالت بده آخه چرا داری مسافرت می ری؟ تنها جوابی که می دادم اگه حالم بد شد بر می گردم. کما این که دو بارشم حالم بد شد و اورژانسی برگشتم. یکی دیگه از کارهایی که می کردم به خاطر آمپول هایی که باید یه روز در میون می زدم، دیدم کلینیک رفتن روحیمُ ضعیف می کنه. تصمیم گرفتم خودم آمپول هامو تزریق کنم. شماره سومی و چهارمی به خاطر ترسی که از آمپول از بچگی داشتم پدرم تزریق کردن. ولی 74 تای باقی مونده رو خودم تزریق کردم. دیگه تو این مدت هم با توجه به وضعیت جسمی که داشتم، ایمنی بدنم خیلی پایین اومده بود. یه شاخصی هست به اسم گلبول سفید که تو افراد نرمال بین 5000 تا 1000 هست. زیر 500 تا طرف باید تو بیمارستان محیط ایزوله بستری شه. یادم میاد این شاخص برای من 273 بود ولی من چهارشنبه هشت صبح سر جلسه امتحان آماده بودم و اون درسمو با موفقیت گذروندم. 5 ماه شیمی درمانی گذشت و من روز 25 بهمن رفتم آزمایش دادم و در عین ناباوری دکتر ها هیچ اثری از بیماری در من مشاهده نشد. حتی بیمارای سرطانی به خاطر سوختگی که برای سلول ها پیش میاد، با وجود رفع بیماری هم حتی تا یه مدت بعد اگر سی تی اسکن بدن جای این سوختگی رو نشون می ده ولی برای من حتی اثری از این سوختگی هم نبود. بعد از طی این 6 ماه و مطالعاتی که داشتم فهمیدم که تو هر کار خدا یه حکمتی هست. شاید اون حکمتش رو بفهمیم و اکثر مواقع هم نفهمیم. فقط می خوام به همه بگم اگه هر کاری لازم باشه هرکس با قدرت فکر و ذهن می تونه انجام بده. همه این تیم بیمارستانی و شیمی درمانی بهم کمک کردن ولی واقعا خودم فکر می کنم تاثیر اون تصور تیر اندازی که به سلول هاس سرطانی می کردم از همه بیشتر بود. . . حرف هاش حقیقت داره؟؟ این اراده از کجا اومد؟ شاید نشه اسمش رو اراده گذاشت. شاید واژه هم برای بیان این کار کم بیاره. اگه من جاش بودم، شاید......... نمی دونم شایدم .............. وقتی سرطان بهترین رویداد زندگیت شود، یا تو از جنس بقیه نیستی یا بقیه از جنس تو....... 11 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۹ شاید خنده دار باشه اما گاهی هوس میکنم سرطان بگیرم تا ببینم من قویترم یا اون میخوام ببینم قدرت اراده و خودباوریم چقده تازه تصمیم گرفتم شیمی درمانی هم نکنم فقط ذهن خودم 1 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۹ پروراندن چنين اراده اي خيلي سخته.....من يكي از دوستام مريضي سختي گرفته بود..باور كن مريم جان بيشتر از اون من خودمو باخته بودم....تا مدتها دپرز شده بودم..... اما با اينهمه به اين اعتقاد دارم كه بخش زيادي از قدرت خدا در درون انسانهاست اما چون ما آدما به وجود و درون خودمون اهميت نميديم از وجود اون نيروها غافل ميشيم. 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۹ :JC_thinking: شاید خنده دار باشه اما گاهی هوس میکنم سرطان بگیرم تا ببینم من قویترم یا اونمیخوام ببینم قدرت اراده و خودباوریم چقده تازه تصمیم گرفتم شیمی درمانی هم نکنم فقط ذهن خودم خدا نکنه. حالا یه جور دیگه خودتو امتحان کنه. ریسک این امتحان خیلی زیاده. باختنش باختن تمام زندگیته ها !! ولی به هر حال : پروراندن چنين اراده اي خيلي سخته.....من يكي از دوستام مريضي سختي گرفته بود..باور كن مريم جان بيشتر از اون من خودمو باخته بودم....تا مدتها دپرز شده بودم.....اما با اينهمه به اين اعتقاد دارم كه بخش زيادي از قدرت خدا در درون انسانهاست اما چون ما آدما به وجود و درون خودمون اهميت نميديم از وجود اون نيروها غافل ميشيم. خب دوستت چی شد؟ دوست دارم اگه کسی از این اتفاق های این طوری برای اطافیانش افتاده بگه. این نقل قول رو من خودم متنشو نداشتم. از روی صدای اون شخص نوشتم. اولین بار که خودم شنیدم حالمم خیلی خوب نبود، با شنیدن این کلمه ها با صدای خودش که قطعا با خوندنش فرق داره، یه حس خیلی عجیبی پیدا کردم. حالم دگرگون شد. یه تجربه دیگه هم هست. فرصت کنم اونو هم می ذارم. 2 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ خب دوستت چی شد؟ دوست دارم اگه کسی از این اتفاق های این طوری برای اطافیانش افتاده بگه. این نقل قول رو من خودم متنشو نداشتم. از روی صدای اون شخص نوشتم. اولین بار که خودم شنیدم حالمم خیلی خوب نبود، با شنیدن این کلمه ها با صدای خودش که قطعا با خوندنش فرق داره، یه حس خیلی عجیبی پیدا کردم. حالم دگرگون شد. یه تجربه دیگه هم هست. فرصت کنم اونو هم می ذارم. يه پاش فلج شد.....اون اوائل نميخواست قبول كنه ولي الان تو واليبال نشسته بازي ميكنه...سال قبل ارشد تمام كرد......اما خب اون روحيه قبل رو نداره. 2 لینک به دیدگاه
bme.masood 5832 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ خدا نکنه. حالا یه جور دیگه خودتو امتحان کنه. ریسک این امتحان خیلی زیاده. باختنش باختن تمام زندگیته ها !! ولی به هر حال : اگه از پس این امتحان کوچیک خودم بر نیام همون بهتر که اخرین باختم باشه جوگیر شدم اما اگه برنده بشم یه روحیه ای بدست میارم که میشه باهش پرواز کرد 1 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ يه پاش فلج شد.....اون اوائل نميخواست قبول كنه ولي الان تو واليبال نشسته بازي ميكنه...سال قبل ارشد تمام كرد......اما خب اون روحيه قبل رو نداره. خب اون موقعیتش فرق داره. شاید نشه یا حداقل خود من هیچ توقعی از اون ندارم که روحیش مثل سابق شه. ولی خب بزرگی فکر و روح آدما با هم فرق داره. یه بار تلویزیون یه خانومی رو نشون می داد که دو تا دست نداره، ولی خیلی اون طور که الته گفته می شد تو جامعه موفق بود. اطرافیانش می گفتن این علاوه بر کار، به لحاظ روحیه شادی رو خیلی بیشتر از همه ما تجربه می کنه. اگه از پس این امتحان کوچیک خودم بر نیام همون بهتر که اخرین باختم باشه جوگیر شدم اما اگه برنده بشم یه روحیه ای بدست میارم که میشه باهش پرواز کرد آره می شه پرواز کرد با اون روحیه !! 2 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ دختر مدير ما ثمره كماليان كه تو سال 1379 با ماسين به دره سقوط ميكنه و 5 ماه تو كما بوده.....الان يكي از شاعران و نويسنده هاي جوونه....چند وقت پيش سايت شركت يه سري از شعرهاشو گذاشته بود....حس خوبي داره شعراش...كاش الان داشتم شعرشو........ 2 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ واقعا ما خودمون هستیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم یا خودمونو نابود کنیم.... خدایا یکم از ارادهشو بهم بده لطفا 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ دختر مدير ما ثمره كماليان كه تو سال 1379 با ماسين به دره سقوط ميكنه و 5 ماه تو كما بوده.....الان يكي از شاعران و نويسنده هاي جوونه....چند وقت پيش سايت شركت يه سري از شعرهاشو گذاشته بود....حس خوبي داره شعراش...كاش الان داشتم شعرشو........ آورده بودنش اون موقع TV انگار. بیا محسن این یه بخشی از شعرهاش. وبلاگ خودش. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خیلی دوست دارم خودم و بقیه این روحیه رو یاد بگیریم. روحیه این کسی که حرفاشو تو پست اول گذاشتم. ایلیا مختاری. الان ممکنه هیچ کس حوصله این حرفا رو نداشته باشه. خود من هم اگه یه مورد جلو چشام نبود، شاید خیلی توجه نمی کردم. ولی مشکل اینه که این اتفاقا خیلی ناگهانی میوفتن. واگه از قبل یاد نگرفته باشی که چه طور باهاشون برخورد کنی، اون موقع کار خیلی سخته. خیلی. 4 لینک به دیدگاه
mohsen 88 10106 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ مرسي عزيزم.... آره.برنامه ماه عسل بود.عليخاني مجريش بود.با پدرش آمده بود.پدرش هم از بزرگان نفته.آذم خيلي با سواديه... راستش يه جورايي منم درگيرم.....اما كمكي از دست من و بقيه ساخته نيست....بگذريم....متاسفانه ماها تا خودمون درگير نشيم باورش نميكنيم...هميشه اينجور چيزا رو براي ديگران ميدونيم.....خود من خيلي كم طاقتم.خيلي سعي ميكنم روحيمو حفظ كنم.....اما به قول خودت كه بايد از قبل آدم آمادگيشو داشته باشه.... 4 لینک به دیدگاه
morta 3323 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ این قضیه ی سرباز ها رو من از یه نفر ، به طور کاملا موثق شنیده ام ... لگنش شکسته بود و همون طور که میدنید خیلی جوش خوردنش طول میکشه و همشم باید توی بستر باشه ، اون طرف توی این مدت همش داشه به این فکر میکرده که الان یه سری سرباز هستن که دارنسلول های استخون هاش رو به هم جوش میدن ... باورش سخه ولی تو 20 روز لگنش جوش میخوره ... من کسی رو میشناسم بعد 4 3 ماه هنوز نخورده بوده ... 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۸۹ واقعا ما خودمون هستیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم یا خودمونو نابود کنیم....خدایا یکم از ارادهشو بهم بده لطفا عزیزم دنبال دادن این اراده از طرف خدا نباش. اونو تو خودت پیدا کن. معظمی رو نمی دونم کسی این جا می شناسه یا نه. ولی یه جمله با معنی به ایلیا گفته بود وقتی که خودشو باخته بود. این که خودتُ دوست داشته باش. این شعار همیشگیشه. یه سری تکنیکم داره که واسه من جالب بود. مرسي عزيزم....آره.برنامه ماه عسل بود.عليخاني مجريش بود.با پدرش آمده بود.پدرش هم از بزرگان نفته.آذم خيلي با سواديه... راستش يه جورايي منم درگيرم.....اما كمكي از دست من و بقيه ساخته نيست....بگذريم....متاسفانه ماها تا خودمون درگير نشيم باورش نميكنيم...هميشه اينجور چيزا رو براي ديگران ميدونيم.....خود من خيلي كم طاقتم.خيلي سعي ميكنم روحيمو حفظ كنم.....اما به قول خودت كه بايد از قبل آدم آمادگيشو داشته باشه.... یه روز صبح بود. از اتاقش میاد بیرونُ می بینه شوهرش وسط سالن خوابیده. صداش می کنه. هیچی نمی شنوه. سریع زنگ می زنه اورژانس و ..........سکته مغزی. 50 روز می گذره و این مرد سالم و خوش 50 روزه که نمی تونه حرف بزنه و یک طرف بدنش رو تکون بده. خانومش هنوزم تو شوکه. چی شد؟ چرا این اتفاق افتاد. اون که هیچ چیش نبود........... و ما 50 روزه که دل تو دلمون نیست و فقط دل خوش به یه کورسوی امید. جنس این مشکلا فرق می کنه. یکی می شه مثل ایلیا که بیماریش کم کم از پا درش میاره یکی میشه مثل این عزیز ما که یه دفعه از پا درمیاد. اون وخته که ارزش سلامتی و سالم نشستن کنار خونوادت رو موقع سال تحویل خیلی ملموس تر حس می کنی......... هی................. ولی هممون این نیروی اراده رو خیلی دست کم می گیریم. چرا ما همیشه منتظزیم تا یه اتفاق بیفته بعد به خودمون بیایم؟ 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده