*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۱ سال هاست که من از این جزیره متروک نامه ای را در بطری روانه آب های عالم کرده ام اگر عاشق باشد می تواند کلماتم را بخواند به هر زبانی در هر سرزمینی سال هاست که اینجا نشسته ام تا قایقی بیاید و تنهایی مرا متلاطم سازد...! 6 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۱ اگه یه نفر گلی رو دوست داشته باشه،که در میون میلیونها میلیون ستاره تک باشه... این برای احساس خوشبختیش کافیه که به ستاره ها نگاه کنه و به خودش بگه:گل من یه جایی بین اون ستاره هاست اما اگه یه گوسفند بیاد و اون گل رو بخوره در یک چشم بهم زدن تمام اون ستاره ها خاموش میشه روباه گفت: سلام. شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اينجام، زير درخت سيب... شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!بس که خوشگلی آدم دلش میخواد نگات کنه. روباه گفت: -يک روباهم من. شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر. شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟ روباه گفت: -تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟ شهريار کوچولو گفت: -پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟ روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میگردی؟ شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟ روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است. -ايجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو. شهريار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد. شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست. روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سيارهی ديگر است؟ -آره. -تو آن سياره شکارچی هم هست؟ -نه. -محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟ -نه. روباه آهکشان گفت: -هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است! اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن! شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟ روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من میگيری اين جوری ميان علفها مینشينی. من زير چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هيچی نمیگويی، چون تقصير همهی سؤِتفاهمها زير سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز يک خرده نزديکتر بنشينی. فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعدهای دارد. شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنی چه؟ روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصيدند همهی روزها شبيه هم میشد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم. به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم. شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم. روباه گفت: -همين طور است. شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير میشود! روباه گفت: -همين طور است. -پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته. روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. بعد گفت: -برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهت میگويم. شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است. و برگشت پيش روباه. گفت: -خدانگهدار! روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است: جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند. شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند. -ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای. شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام. روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی... شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. شازده کوچولو اثر آنتوان دو سن تگزوپهری 4 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۱ گاهی بهجای «دوستت دارم» میپرسد: احوالت چطور است؟ من نیز میگویم: خوبم. خدا را شکر! 11 لینک به دیدگاه
::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۱ ما بدهکاریم ب یکدیگر و ب تمام " دوستت دارم " های ناگفته ای ک پشت دیوار غرورمان ماند و آنها را بلعیدیم تا نشان دهیم ک منطقی هستیم ... 15 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۱ کفش هایت را جفت کرده ام، نه برای رفتن، آن ها را بپوش و برگرد ما هزاران راه نرفته داریم... 9 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ "دستي چنين ميانه موهايم ارزوست" 12 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ حضرت سعدي مي فرمايد : دردت بکشم که درد داروست خارت بخورم که خار خرماست انگشت نمای خلق بودن زشتست ولیک با تو زیباست 8 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ بین من و تو انگار دیوار ی میکشد همیشه دستی نامرئی............در خفا..../ ما به خوشی نمی اییم... نزدیکی ِ ما دوری به بار میاورد..../ سالها از کابلهای ِ ارتباطی ِ مترو که ی ِ من دوری .... و درست زمانی با من.... خط به خط میشوی که اپراتوری میگوید مشترک مورد نظر در حال مکالمه میباشد تو شک میکنی من بـــــــــی دلیل متهم میشوم دلایلم برای تبرئه ام کافی نیست بی خداحافظی تمام سیم ها را قیچی میکنی و من این سوی خط مانند سیم های تلفن به خود میپیچم همیشه بین من و تو.... دو مـــُــــــــــــرداد فاصله س... 5 لینک به دیدگاه
bahar_68 411 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ چه حس خوبیه این که تو با منی.......یادش بخیر 6 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ همینی که می گویی وقتی بیرونی خبرم کن یعنی اوج دلتنگی که با دیدار کم شود از حجمش 9 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ به همه عالم میگوییم تو تنها عشق منی به وجودت افتخار میکنم عشقی را که در خانه دل حبس شود عشق نیست عشق باید مایه سربلندی شود در تمام وجوه زندگی 8 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ به نظرم اگه كسي را دوست داشته باشيم نوشتن يه خط كمه براش بايد يه كتاب نه، ده تا كتاب نه، يه عمر براش نوشت نوشته هايي كه اگه خلاصه اش كني تهش اين جمله بشه " دوستت دارم" ولي ... 10 لینک به دیدگاه
shamim _ thr 505 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ این شعر این ترانه ازاد این یک غزل این مثنوی این بند عاشقانه شعرم برای تو این شعرهای پرخم و پیچم برای تو 4 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ چقـــــــــــــدر گرمای دستاتو دوست دارم... 8 لینک به دیدگاه
DavOOd_TiTaN 10472 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ دوست دارم :w874: :w554::w554::w554::icon_pf (17): 9 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ جانم باش تا به لبم برسي... مي خواهم همه ببينند، با تو جان به لب شدم....!!!! 7 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ غــرق شـدن ، همیشه تـو آب نیست.. تــو غـصّــه نیست.. تــو خیـــال نیست.. آدم دوست داره گاهی ، تو یه آغــوش غــرق بشه !! 4 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ وقتی برای از تو گفتن. . . واژه ها کم می آورند. . . وقتی دیگر گنگ و گیج و مبهوت. . . پی توصیفی از توام. . . زیبا . . . کوتاه . . . عاشقانه. . . دوست دارمت. . . 6 لینک به دیدگاه
Marziam 467 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ همه ی دوستت دارم ها به بن بست میخورند وقتی که عشق می رسد به رسیدن!.. ای کاش راهی نبود، برای رسیدن به رسیدن.... 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده