رفتن به مطلب

غوطه ور در تاریکی ها


ارسال های توصیه شده

نزدیک به دو قرن از اون روزها میگذره... سال هزار و صد و نمیدونم چند...

اوج باور مردم به خرافات و داستان های پریان و جن و ارواح...

روستایی دور افتاده در اطراف زنجان...

پیرمردی بود که میخواست یکی از جادوهایی که توی کتاب علم کیمیا و ادعیه های جادوییش بود رو امتحان کنه و به هرچیزی که دلش میخواست برسه، در صورت درست انجام دادن و موفق شدن میتونست به تمام آرزوهاش برسه و در صورت شکستش هرچیزی رو که داشت رو از دست میداد و باعث میشد نفرینی مهیب تا سالیان سال نوادگانش رو در بر بگیره...

ولی پیرمرد تصمیمش رو گرفته بود. روزی از خونه اش خارج میشه و به قصد ریاضت و انجام اون اعمال به یه غار خارج از روستای کم جمعیتشون میره. تیزی ای رو که داشت در میاره و دور خودش خطی میکشه.

اگه فقط چند روز بتونه داخل این دایره بمونه میتونه پیروز میدان باشه و تا روزی که زنده است نوکرانی از اجنه ها خواهد داشت و نوادگانش هم همینطور... ولی اگه نتونه تاب بیاره و بترسه همین اجنه ها زندگی رو واسه خودش و نوادگانش عذاب آور خواهند کرد.

پیرمرد انتخابش رو کرده بود و دیگه راه برگشتی نداشت. به خودش مطمئن بود و میدونست که شکست نمیخوره.

داخل دایره چیزهایی رو میدید که اگه کس دیگه ای میدید از شدت ترس و وحشتش حتی ممکن بود جونش رو از دست بده. ولی این چیزا واسه پیرمرد عادی بود و ذره ای ترس به دلش راه نمیداد. همه ی مراحل رو با موفقیت به پایان میرسوند بدون هیچ رعب و وحشتی... آخرین مرحله از راه رسید و ...

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

در آخرین مرحله سر زن و فرزندانش رو دید که قطع شدن و داخل دایره ای که توش بود پرت شدن. پیرمرد دیگه متوجه چیزی نبود، سراسیمه و باهراس فراوون دایره رو ترک کرد و دوان دوان به سمت خونش رفت، وقتی به خونش رسید همه چی مرتب بود و همسر و فرزندانش هم سالم سالم مشغول کارای عادی خودشون بودن.

اینجا بود که پیرمرد بازی رو باخت و شکست خورد. دیگه کار از کار گذشته بود و هیچ راه بازگشتی وجود نداشت و پیرمرد مجبور به پذیرش تنبیهی بود که در انتظارش بود. نفرینی که تا ابد درگیر خودش و نسل های آینده اش خواهد بود. آزار و اذیت ها و ترس هایی که باید تحمل میکرد و از همه بدتر نوادگان بیگناهش که باید تاوان اشتباه اون رو پس میدادن...

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

سال ها در حال گذشت بود و این قضیه بیشتر از یه افسانه بود و طوری بود که انگار به واقعیت گره خورده بود. با اینکه دوران خرافات و جادو به سر رسیده بود و دنیای مدرن با سرعت در حال پیشرفت بود ولی اون افسانه ی واقعی همچنان ادامه داشت و نوادگان پیرمرد دچار اتفاقات عجیبی میشدن که هیچ دلیل منطقی براشون وجود نداشت. دیدن چیزهایی که افراد دیگه نمیتونستن ببینن. اتفاقات مهیبی که به طور مرموزی رخ میدادن. بیماری هایی که بدون دلیل دچارش میشدن. اذیت هایی که در خواب و بیداری براشون عارض میشد.

تمام شاخه های شجره نامه ی پیرمرد دچار همون نفرین افسانه ای بودن. هیچ راه فراری وجود نداشت، حتی خیلی از نوادگانش از زادگاهشون به شهرهای دیگه میرفتن تا شاید نفرین به دنبالشون نیاد ولی بی فایده بود.

بیشتر از صد و هفتاد سال از روزی که پیرمرد طلمسش رو باخته بود گذشته بود و ...

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زن و شوهر جوونی تو همون روستا زندگی میکردند و زندگی آروم و ساده ای رو داشتند. دور از هرگونه شلوغی و تجملات شهرها زندگی میکردند و عاشقانه همدیگرو دوس داشتند و خوشبخت بودند. تنها موضوعی که اونا رو رنج میداد نبود یه بچه تو زندگیشون بود.

اونا واسه بچه دار شدن به هر دری میزدن و حتی واسه معالجه به شهر هم اومده بودن ولی انگار که هیچ راهی نبود و باید دو نفری به زندگیشون ادامه میدادن ولی... از اونجایی که انسان اگه بخواد میتونه مسیر سرنوشت رو عوض کنه ولو این تغییر به ضررشون باشه، مرد جوون تصمیم گرفت که آخرین راهکار رو امتحان کنه و اون راه کمک گرفتن از یه مرد جادوگر و دعانویس بود که تو حاشیه ی روستا بدور از مردم زندگی میکرد.

زوج درمونده ی داستان ما دل رو به دریا زدن و رفتن پیش اون پیرمرد.

پیرمرد با دیدن اونا برق خاصی تو چشماش درخشید و انگار که اونا رو میشناخت و میدونست که روزی به دیدنش میان. مرد جوون مشکلشون رو بیان کرد و ازش خواست راهی رو پیش روشون بذاره. پیرمرد کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت و در نهایت گفت که بچه دار شدن اونا به صلاح نیست. پیرمرد که انگار گذشته و شجره نامه ی مرد جوون رو میدونست بهش گفت که این بچه آخرین حلقه از اون نفرین کهنه است که معلوم نیست چه اتفاقاتی ممکن براش پیش بیاد، معلوم نیست چجور انسانی باشه، معلوم نیست چه سرنوشتی رو داشته باشه، ...

زن و مرد جوون فکراشونو کرده بودن و هیچ چیزی براشون مهم نبود و فقط میخواستن که بچه ای داشته باشن از زخم زبون دوست و آشنا رها بشن. پیرمرد درخواستشون رو قبول کرد و گفت که برای داشتن بچه باید دست به دامن جادو و ادعیه ی خاصی شد تا نفرین از روی مرد جوون برداشته بشه و اونا بچه دار شن.

و اما راه حل چی بود. باید آب سی چشمه از چشمه های اون روستا جمع آوری میشد و سحر خاصی داخل آب ریخته میشد و زن جوون اون آب رو روی سرش میریخت...

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

جمع کردن آب سی چشمه کار ساده ای نبود چون اون روستا تو منطقه ای کوهستانی بود و چشمه هایی که در اون وجود داشت تو جاهای صعب العبور قرار داشتن. مادر زن جوون، که خیلی دوس داشت دخترش بچه دار بشه، این ماموریت رو به گردن گرفت و هرروز به زحمت به اطراف دهکده میرفت و آب چشمه های مختلف رو جمع میکرد. جمع کردن آب سی چشمه روز ها به طول انجامید و در نهایت سِحر مخصوص داخل آب ریخته شد و زن جوون اون آب رو روی سرش ریخت.

با اینکه علم و دانش و دنیای مدرن پیشرفت کرده بودن ولی اهالی اون روستا هنوز به این مسائل اعتقاد داشتن. تو شب های سرد زمستون، وقتی اهالی چند تا فامیل دور هم زیر کرسی جمع میشدن، از اتفاقات و داستانای ترسناکی که براشون پیش اومده بود حرف میزدن و بقیه با هیجان گوش میدادن. چه دروغ و چه راست، زندگی مردم اونجا با این افسانه ها و داستانا آمیخته شده بود.

ماه ها گذشتن و گذشتن و گذشتن. اعتقاد به سحر و جادو کار خودش رو کرده بود و زن جوون باردار شده بود. همه از این موضوع خوشحال بودن و منتظر تولد این بچه بودن. پاییز مرطوب و زمستون سرد اومدن و رفتن و در نهایت چند روز بعد از آغاز بهار، موعد تولد این بچه از راه رسید. این بچه آخرین حلقه از اون افسانه ی کهن بود...

 

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

چهار روز و شب از بهار سپری شده بود که وقت به دنیا اومدن اون بچه رسید. ساعتی به نیمه ی شب باقی مونده بود که زن جوون رو -که به خاطر دلایلی به شهر اومده بود- به بیمارستان بردن و پسر بچه ای سالم که همه انتظار دیدنش رو میکشیدن پا به این دنیا گذاشت. نوزادی زیبا با چشمانی درشت و سیاه و پوستی سفید مثل برف. همه از به دنیا اومدنش خوشحال بودن و شادمانی همه ی خانواده و اطرافیان رو فرا گرفته بود.

روز ها و ماه ها و سال ها به سرعت سپری میشدند و نوزاد ما به پسر بچه ای باهوش و زیباروی بدل میشد. پسر بچه ای که انگار همیشه غرق رویاها و افکار خودش بود. با هیچ کدوم از بچه های هم سن و سال خودش تشابهی نداشت. بازی هایی که اونا میکردن رو نمیکرد و همیشه به دور از اونا فقط نظاره گر بازی ها و شیطنت های اونا بود. انگار که فقط تو دنیای خودش سیر میکرد. نگاه های عجیب و گوشه گیری های همیشگیش باعث نگرانی معلمین و مادرش شده بود ولی هوش سرشارش باعث میشد این گوشی گیری ها به چشم نیاد.

به خاطر استعدادی که داشت دوران ابتدایی رو خیلی زودتر از بقیه ی هم سن و سال های خودش گذروند. دوران راهنمایی رو هم در تنهایی و بدون هیچ دوستی سپری کرد.

دوران دبیرستان دورانی بود که کم کم شروع کرد به شناختنش خودش و پرس و جو کردن از گذشته... اون مثل هیچ پسر دیگه ای نبود. پسری متفاوت بود که حتی خودش هم با خودش غریبه بود.

نفرینی که سال های سال اقوامش رو آزار میداد، تبدیل به چیزی شده بود که نه میشد اسمش رو نفرین گذاشت و نه موهبت...

 

 

ادامه دارد

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

بخش بزرگی از اون نفرین تبدیل به نفرت شده بود. نفرت عجیبی که نسبت به بقیه ی انسان های اطرافش داشت. نفرتی که از کودکی به همراهش بود و مانع از این میشد که حتی کوچکترین رابطه ای با بقیه داشته باشه. درکی که نسبت به اطرافیانش داشت آزار دهنده بود چون تنها خصوصیتی که در وجود همه ی انسان ها میدید پستی بود و حماقت و پستی و پستی و پستی و پستی. ویژگی هایی که دست خودش نبود و اونو به سمت مسیر خاصی هدایت میکردن. نیمه ی تاریک و نیمه ی روشنی در وجودش بود.

نیمه ی تاریکی که پر از نفرت عمیق و خونین نسبت به دیگران بود و نیمه ی روشنی که درونمایه اش فقط دلسوزی محض بود. همین دلسوزی و نگاه از بالا به پایینش نسبت به بقیه باعث جذب بقیه به سمتش میشد ولی این نیمه ی تاریکش بود که همه ی جذابیت ها رو تبدیل به تلی از خاکستر میکرد.

نیمه ی تاریکی که باعث میشد فقط تاریکی ها رو ببینه. نیمه ی تاریکی که باعث میشد چیزایی رو ببینه و درک کنه که بقیه از درک و فهمش کاملا عاجزن.

شاید دیدن خیلی از چیزهایی که پشت پرده ی مادیات دنیا بود به خاطر نفرین بود و یا شاید به خاطر ویژگی که دیگران اون رو مدیوم بودن فرض میکنن...

دیدن چیزهایی که برای بقیه شاید کابوس باشن یا شاید ترسناکترین و وهم انگیزترین لحظات زندگیشون میشمارن، برای اون عادی ترین مساله ی زندگیش بود چون حادترین مساله ی زندگیش نفرت بود و نفرت...

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

روزها و هفته ها و ماه ها میومدن و میگذشتن و رابطه ی پسرک نوجوون با بقیه کمتر و کمتر میشد. پسرک به چیزایی علاقه داشت که خیلی ها ازش متنفر بودن. پسرک قدم زدن در جاهایی به روح و جسمش آرامش میبخشید که برای بقیه اون جاها دلگیر و وهم انگیز تلقی میشدند. قدم زدن تو تاریکی کوچه های قدیمی، ... لذت بخش ترین حسی بود که ممکن بود تو یه شب آروم و ابری و سرد زمستونی با آسمون سرخش به اون دست بده. استشمام بوی خاک تو یه شب بارونی پاییزی زیر نور سفید تیرهای چراغ از حس های نابی بود که کمتر کسی میتونس درک کنه. تنها چیزی که خلوت اونو بهم میزد حضور بقیه ی آدما که مزاحمین همیشگیند بود. آدمایی که با نگاه هایی که حماقت ازشون چکه میکرد به پسرک نگاه میکردن و میتونستن نفرت و خشم و سردی رو تو چشمای درشتش ببینن.

دیدن سایه هایی که همیشه و همه جا، تو هر گوشه کناری در حال لرزش و جنب و جوش و حرکت هستن از عادی ترین مناظری بود که دیده میشد. بر خلاف آدمای عادی که سایه ها فقط تاریکی هایی هستن که جلوی نور رو گرفتن، زندگی سایه ها هم دنیایی برای خودش بود، دنیایی آروم و خلوت و کوچیک بر خلاف دنیای شلوغ و بی هدف آدما. پسرک فقط ناظر هر دو دنیا بود و انگار نیمه ای از وجودش به دنیای آدما و نیمه ی دیگرش به دنیای سایه ها پیوند خورده بود.

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه

زندگی در اطراف با سرعت زیادی جریان داشت. مردم روزهاشون رو با روزمرگی ها میگذروندن و به دنیای تاریکی که دقیقا موازی اون ها با حرکتی آهسته تر در جریان بود، توجهی نداشتند. پسرک که حالا به سن جوونی رسیده بود، مراحل ترقی و رشد خودشو در همین جهان مادی و ارگانیک سپری میکرد و قدمی هم در جهان تاریک میزد. تنهایی و گوشه گیری عجیبش واسه هم کلاسی های دانشگاه و اساتیدش سوال برانگیز بود ولی به خاطر چهره ی سرد و بی احساس و بی تفاوتی ای که در رفتارش موج میزد کسی پای صحبت رو باهاش باز نمیکرد.

تنها موضوعی که تو رفتارش تغییر کرده بود به وجود اومدن یه حس جدید بود. حسی که نفرت رو موقتا کنار میذاشت و سرچشمه اش کنجکاوی ذاتی موجود تو همه ی آدماست. اون حس جدید، حس شناختن اطرافیان بود. حسی که باعث میشد اونو وادار کنه تا با ادراکات خاص خودش بتونه سرشت خیلیا رو بدون حرف زدن باهاشون ببینه. با دیدن چهره ی آدما میشد فهمید که چه ویژگی هایی دارن و گذشتشون چطور بوده و چه آینده ای در انتظارشون خواهد بود و چه افکاری رو در سر دارن. این موضوع سرگرم کننده ترین و جالبترین ویژگی ای بود که تو وجود پسر جوون در حال بال و پر گرفتن و رشد کردن بود. قدم زدن تو محیط شهر و دانشگاه و شاهد گفت و گو و رفت و آمد دیگران بودن و فهمیدن کامل خصوصیات اونا و دیدن ویژگی های پشت پرده ی آدما فوق العاده و شگفت انگیز بود. همین ویژگی دروازه ای شد واسه ورود به اجتماع.

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تمام ارتباطات و گفت و شنودهای اولیه با شکست مواجه میشد چرا که کوچکترین موج منفی از سمت هر فردی، موجب رشد سریع شاخه های نفرت و بیزاری میشد و باعث موضعگیری سریع پسر جوان میشد. اونقدر این ارتباطات ناموفق آزاردهنده بودند که اون تصمیم گرفت بجای وارد شدن به این ارتباطات فقط شاهد و ناظر اونا باشه و از فاصله های دور تماشاچی زندگی اجتماعی مردم اطرافش باشه.

معلق بودن بین جهان هایی که عده ای اونا رو جهان های موازی مینامن همیشه خوشایند نبود و حس بدی رو القا میکرد. حس اینکه اون فقط یه غریبه است. مثل اینکه یه موجود فضایی از یه سیاره ی دیگه وارد زمین شده باشه و همه ی آدمای دور و برش رو مثل بیگانه های فضایی مهاجم ببینه و هیچ رفتار دوستانه ای پیدا نکنه. گاهی آرزو میکرد ای کاش زندگی آرومی رو داشت. یه زندگی آروم با یه خانواده ی مهربون و صمیمی، با خواهرها و برادرهایی که همیشه هواشو دارن، با یه عشق زمینی که میتونس بدون بدبینی و بیزاری بهش عشق بورزه و طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو بچشه ولی افسوس که زندگی اون متفاوت بود. باید راهی وجود داشت که بشه تفاوت ها رو شکست و همه چی رو عادی کرد.

گاهی اوقات فکر میکرد این جسم خاکیشه که باعث تعلق اون به این دنیای مادی شده و اگه این جسم رو نداشت تکلیفش مشخص بود و میدونس که دیگه هیچ ارتباطی با انسان ها و زندگی عجیبشون نخواهد داشت. رها و آزاد میشد و به جایی که بهش تعلق داشت ملحق میشد. شایدم اگه اون نفرین وجود نداشت و یا اگه وجود هم داشت مثل نفرین گذشتگانش بود و فقط آزار و اذیت های جزئی میدید، خیلی بهتر از این بود که خودش چیزی باشه به نام نفرین.

این تفکرات فقط افکار خالی نبودن و گاهی با عمل همراه میشدن. جای زخم های عمیقی که روی دستاش و شاه رگاش حک شده بودن یادگاری بودن واسه روزهایی که سعی در فرار از این دنیای خاکی داشت.

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

میگن زندگی معجون درآوری از رنج هاست. حداقل که واسه پسرک این داستان اینجوری بود. دنیا خیلی چیزای قشنگی داره که آدما از دیدنش غافل بودن و پسرک میتونست همه ی اونا رو درک کنه. نگاه کردن به آسمون آبی و دیدن شکل های قشنگ روی ابرا، بوییدن تمامی گل هایی که سر راهش بودن، خنده ی شادی بخش یه بچه ی کوچولو، قطرات زیبای بارون روی برگا، واااای که خیس شدن زیر بارون لذت بخشترین کار دنیا واسش بود... سوال بزرگ و مبهمی وجود داشت؟ اون که قدر این همه زیبایی رو میدونست چرا باید اسیر میشد؟ دنیایی که آدمای توش همه ی این زیبایی ها رو با رفتارشون، با بدی هاشون، با دو رنگی هاشون، با دروغ، با کینه، با حسد، با بخل و پلیدی از بین میبردن.دنیایی که زیبایی هاش در سایه ی زشتی هاش در حال پنهان شدن بود. دنیای اون 2 نیمه ی یک سیب بود، نیمه ای که میل به محبت و زیبایی داشت، نیمه ای که پر از احساس بود، نیمه ای که به رنگ سبز بود. و نیمه ی دیگری که نمیدونست چرا در اون هست، نیمه ای که پر از نفرت همیشگی بود، نیمه ای که در تاریکی ها زندگی میکرد و بیست و اندی سال باعث شده بود نیمه ی پر احساسش رو همیشه نادیده بگیره تا بتونه زندگی کنه؛ نیمه ای که مجوز ورودش به ماورا بود...

ولی حالا بعد از گذشت اون همه سال دیگه فقط میخواست در آرامش باشه... میخواست نیمه ی نفرین شده رو از بین ببره و به فراموش بسپره ولی... ولی چطور میشد یه محکوم به حبس ابد در تاریکی ها رو فراری داد؟

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

زندگی در جریان بود، آروم و پر هیاهو، خاموش و پر صدا، کند و سریع ... . روزهایی پر از خالی...

داستان جدیدی در حال رخ دادن بود. چراغی تو دستای یه نفر دیگه. چراغی که از بالا دیده میشد و پسرک رو جذب نورش میکرد. عجیبترین حسی که ممکن بود رخ بده و عجیبترین سرنوشتی که پسرک تو آینده میدید. سرنوشت کسی که با سرنوشت خودش آمیخته شده بود و خودش بی خبر بود. دخترکی که تا به حال هیچ توجهی بهش نداشت و تو طالعش، پسرک تصویری از خودش رو میدید و این خیلی عجیب بود. کسی که تا به حال باهاش حرف نزده بود و هیچ ارتباطی باهاش نداشته، مقدر شده بود که تو زندگیش باشه. چطور ممکن بود؟ باید یه رازی وجود داشته باشه.

پسرک دورادور اونو میدید و به دنبال کشف رازش بود. هاله ای متفاوت با انرژی خاصی در اطرافش بود. انرژی که تو کس دیگه ای ندیده بود. دیدنش حس خوبی میداد و از کنارش رد شدن، باعث میشد هاله ی تاریک پسرک از بین بره. فوق العاده بود این احساس. چرا تا به حال اونو ندیده بود؟

چندین هفته سپری شدن و در این هفته ها اون همیشه ناظر دخترک بود و بیشتر و بیشتر بهش علاقه پیدا میکرد ولی هرگز نمیتونست بهش نزدیک شه و حتی کلمه ای باهاش حرف بزنه چون دخترک کاملا متفاوت بود. اون عاشق همه ی آدما بود و نفرت تو وجودش جایی نداشت، با همه ی آدما به گرمی و محبت حرف میزد و همه ی اطرافیانش دوسش داشتن. هیچ گونه احساس غم و کرختی و یکنواختی تو سرشت و روحش دیده نمیشد و تنها چیزی که بود شادی و امید و زندگی بود. تو محیط سرد و خشک دانشگاه، دخترک لی لی کنان مثل بچه های کوچیک میدوید و شادی میکرد. چهره اش معصوم و زیبا بود و انگار کودکی پر از انرژی و شادابیه. محیط همه جا طوسی و تاریک بود و تنها رنگی که بود اون دخترک بود. مثل چراغی تو دل یه جنگل تاریک.

 

وقتش رسیده بود، باید باهاش حرف میزد...

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روز موعود فرا رسید. تصمیم خودش رو گرفته بود، باید باهاش حرف میزد. بر خلاف همیشه که سریع از دانشگاه نفرت انگیزش خارج میشد تا زودتر به پناهگاه آرومش، خونشون برگرده؛ اون روز قدم های آرومی بر میداشت و سوار سرویسی شد که دخترک توش بود. تو مسیر مورد نظر هر دو باهم پیاده شدن. قلبش تندتر و تندتر میزد، با فاصله ای چند قدمی دور تر از دخترک حرکت میکرد. سرعتش رو زیاد کرد، قلبش از سینه در حال خارج شدن بود:

پسر: سلام، میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟

دختر: سلام، آقای ... . بله، بفرمائین.

_: (مکث طولانی) حرفام طولانیه، رو در رو نمیتونم بهتون بگم.

_: میخواین باشه بعدا بگین چون من عجله دارم باید برم.

_: میشه شمارتون رو بگین تا تلفنی بهتون بگم؟ خیلی ضروریه.

_: راجع به چیه؟ نمیشه همینجا سریع بگین. خیلی خوب. شمارم ...

_:مرسی، عصر باهاتون تماس میگیرم.

 

نفس راحتی کشید. انتظار برخورد خیلی سردتری رو داشت، ولی تا همین جای کار هم خیلی خوب بود. حالا ثانیه شماری شروع شد تا عصر که بتونه زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه. ساعت 4 بعد از ظهر. از خونه در میاد و سریع شماره ی دخترک رو میگیره.

 

دختر: الو؟

پسر: الو سلام. من ... هستم.

_: سلام خوبین.

_: (باهیجانی که تو صداش موج میزد) س سلام. مرسی. شما خوب هستین؟

_: (متعجب ولی مثل همیشه مهربون و خندون) ممنون. مثل اینکه کاری داشتین.

_: بله. راستش... نمیدونم چطور بگم، نمیدونم از کجا شروع کنم. (خنده ی ناشی از هیجان زیاد)

_: ...(سکوت)

_: من احساس خاصی نسبت به شما پیدا کردم. میشه بیشتر آشنا شیم باهم؟ (هول و دستپاچه مثل بچه های 5 ساله)

_: (شوکه شده) بله؟ ما تا حالا باهم حرف نزدیم...

_: مگه هر کس با یکی حرف میزنه باید بهش علاقه پیدا کنه؟

_: نه خوب ولی...

_: من دورادور شما رو دیدم، رفتارتون تو کلاس و ... . همینا باعث علاقه میشن.

_: ما کلا با هم فرق میکنیم. میدونین که اینو. شخصیت من با شما متفاوته.

_: شما تو سرنوشت من هستین.

_: منظورتون چیه؟

_: خوب چطور بگم. بهتره باهم رو در رو حرف بزنیم. بهم فرصت بدین تا حرفام رو بزنم. اجازه میدین؟

_: تو کلاس باهم حرف میزنیم.

 

اون روز گذشت و احساس سبکی میکرد که حرفاش رو راحت گفته. حالا باید واسه بدست آوردن دل دخترک تلاش کنه. اون قدرت رو تو خودش میدید که بتونه همچی کاری رو انجام بده. ملاقات های اولیه انجام شدن، روزها و هفته ها با حرف و اصرار گذشتن و دخترک به خاطر تفاوت هایی که وجود داشت، همیشه اون رو رد میکرد. پسرک چیزی راجع به گذشته اش و ویژگی های متفاوت و تاریکی که داشت به دخترک چیزی نمیگفت. دخترک نمیدونست که اون پسر با همه فرق داره، نمیدونست نیمه ای از اون متعلق به جهانی موازیه.

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

عشق عمیقی در حال شکل گرفتن بود. موانع و مشکلات زیادی سر راه بودن که هر دو باهم واسه از میون برداشتنشون تلاش میکردن و موفق میشدن. عشق با تمام قدرت میتاخت و تاریکی های وجود پسرک رو از بین میبرد. پسرک تازه داشت با یه دنیای جدید آشنا میشد، دنیایی با رنگ های شاد، پر از خنده، پر از زندگی. بیست و اندی سال زندگی تو تاریکترین لحظه ها دیگه واسش کافی بود و وقتش بود مثل خیلی های دیگه زندگی کنه. دنیای موازی در نظرش رفته رفته محوتر و محوتر میشد. دیگه تو تاریکی ها هیچ چیزی نمیدید. چشماش مثل چشم همه ی مردم دیگه، فقط دنیای حاضر و مادی رو میدید. نیمه ی تاریکی که داشت با عشق و زندگی پر میشد. اون داشت زیباترین روزهای زندگیش رو تجربه میکرد. روزها، هفته ها، ماه ها در حال سپری شدن بودن.

پسرک دوست نداشت چیزی راجع به گذشته اش و ویژگی هایی که داشت به دخترک چیزی بگه و نگرانش کنه. راز تاریکش مهر و موم شده تو قلبش باقی موند. دیگه هرگز دوس نداشت به اون روزا فکر کنه و سعی میکرد واسه همیشه فراموششون کنه و به زندگی پر از عشقی که پیش رو داشت فکر میکرد و واسه اولین بار در زندگیش احساس خوشحالی میکرد. خنده ای که لبانش تا به حال ندیده بودن، دیگه از رو لباش محو نمیشد.

2 سال با سرعت گذشت و پسرک و دخترک این افسانه، باهم ازدواج کردند...

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

زندگی همیشه همونطور که انتظارش رو داریم پیش نمیره و ممکنه تو دست انداز های بیشماری بیفته. دست اندازهایی که واسه مردم عادی یه مشکل کوچیک و قابل حل هستن ولی واسه پسر داستان، یه زنگ خطر و هشدار بودن. زنگ خطری واسه برگشت به تاریکی ها. ولی اینبار قضیه متفاوت تر از همیشه بود. اینبار فقط خودش نبود که در صورت تداوم مشکلات به سمت تاریکی ها کشیده میشد بلکه کسی که عاشقش هست و روحش جذب روح اون شده هم محکوم به پیوند با تاریکی ها بود. این ترسی بود که از روز اول آشنایی با دخترک تو دل پسر جوان بود ولی هرگز نمیتونست راجع به این موضوع با اون صحبت کنه. همیشه سعی میکرد کوچکترین اختلافات جزئی رو به سرعت حل کنه تا تبدیل به مشکلات حاد نشن.

نکته ای که همیشه آزارش میداد و همیشه سعی در برطرف کردنش داشت، ترس دخترک از تاریکی ها و ماورا بود. ترسی که بین اکثر آدما رایجه و فقط شدتش فرق میکنه. ترسی که تو دخترک بود، یه ترس ساده از محیط های تاریک و موجوداتی که آدما بهشون جن و دیو و پری میگن بود. پسرک مطمئن بود که اگه اون متوجه بشه که نیمی از وجودش متعلق به این جهان مادی نیست و چیزی فراتر از تاریکی ها و موجودات ترسناک تو داستان هاست، دست از پسرک میکشه و ترس باعث محو شدن تدریجی عشق میشه و محو تدریجی عشق باعث میشه که دخترک هم وارد جهانی موازی بشه که تا به حال کوچکترین تجربه ای ازش نداشته.

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه

زندگی در کنار کسی که واقعا دوسش داری و حاضری واقعا جونت رو هم براش از دست بدی، خیلی خیلی لذت بخش و شیرینه. دیگه قدم زدن تنهایی هیچ لذتی نداره و دوست داری با عشقت و عزیزترین فرد زندگیت تو زیبایی های این دنیا قدم بزنی.

شب وقتی هوا تاریکه و عشقت از ترس تاریکی بغلت کرده و تو هم با تمام وجود اونو تو آغوشت گرفتی تا هیچ آسیب و گزندی بهش نرسه، میتونی تو اون سکوت صدای ضربان قلب عشقت رو بشنوی و از اینکه عاشق یه قلب مهربون و نازنین شدی، حس یه آدم عاشق و معمولی که همیشه آرزوش رو داشتی بهت دست بده. ولی همیشه، همیشه، همیشه یه حس کوچیک آزار دهنده مثل عذاب وجدان وجود داره و اون این حقیقته که تو خودت زاده ی تاریکی هستی و بخشی از اون تاریکی خاموش و ترسناک هستی. پنهون کردن این واقعیت هرروز و هرلحظه بیشتر از قبل پسرک رو آزار میداد...

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...