shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ زن که باشی دربارهات قضاوت میکنند؛ در بارهی لبخندت که بیریا نثار هر احمقی کردی دربارهی زیباییات ......که دست خودت نبوده و نیست دربارهی تارهای مویت که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند دربارهی روحت، جسمت دربارهی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت میکنند تو نترس و زن بمان احمقها همیشه زیادند نترس از تهمت دیوانههای شهر که اگر بترسی رفته رفته زنِ مردنما میشوی 15 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ چه باد معنا داری در این عکس میوزد....... از حرکت برگ ها و گلبرگ های گل تا موها..... 5 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ زن که باشی گاهی کم می آوری دست هایی را که مردانگی شان امنیت می آورد و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را به همراه دارد. دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی... پناه ببری... ضعیف باشی... دست خودت نیست زن که باشی گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد. زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو.... دست خودت نیست زن که باشی گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش به این امید که او خوشبخت باشد. دست خودت نیست زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی. میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی... میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش.. ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی... زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی زن که باشی... هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!! بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟ و ته دلت همیشه خواهد لرزید....... زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند..... زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!! خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی دست خودت نیست زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی... زن که باشی ترس های کوچکی داری ! از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت و از خیابان های بدون عابر می ترسی ! از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی ! از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند....! زن که باشی ترس های کوچکی داری ، به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که به جرم زنانگی محکومت می کنند ... و همیشه این تویی که مقصری ! زن که باشی مهربانی ات دست خودت نیست خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند زن که باشی زود می بخشی ، زود می رنجی ، زود می گریی ، زود می خندی... چون سرشاری از احساس زن که باشی دربارهات قضاوت میکنند؛ در بارهی لبخندی که بیریا نثار هر احمقی کردی دربارهی زیباییات......که دست خودت نبوده و نیست دربارهی تارهای مویت که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند دربارهی روحت، جسمت، دربارهی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت میکنند تو نترس و زن بمان احمقها همیشه زیادند نترس از تهمت دیوانههای شهر که اگر بترسی رفته رفته زنِ مردنما میشوی کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ... و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند. و شکستهایت را خواهی پذیرفت سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد. و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی… که محکم هستی… که خیلی می ارزی. و می آموزی و می آموزی با هر خداحافظی یاد میگیری زن که باشی عادت می کنی به نارو خوردن....! به اینکه: "آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری، و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد.... و بی آدم شوی ،بی هوا ..... هم نفست،برای دیگری نفس بکشد.... تو دیگر نفس نداری برای ادامه... و چقدر سخت است اینگونه مردن... زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی همیشه و هر لحظه دست خودت نیست زن که باشی آفریده میشوی برای عشق ورزیدن .. برای نگاههای مهربانانه .. ... برای بوسه های آتشین زن که باشی تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد زن که باشی سرشاری از عاشقیت های ناتمام پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی زن که باشی اما دست خودت نیست اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت بی آنکه ذره ای کم بگذاری "دست نوشته های فروغ فرخزاد" بعضی از قسمتهای این نوشته رو واقعا لمس میکنم.واقعا تصویر درستی از یه زن میده یه لحظه که اینو خوندم خیلی احساس تنهایی کردم 4 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ وفاداری یک زن زمانی معلوم میشود که مردش هیچ نداشته باشد وفاداری یک مرد زمانی معلوم میشود که همه چیز داشته باشد ... مردی ؟؟ هر چقدر مغرور! هرچقدر صادق! هر چقدر ساده! هرچقدر جذاب! هر چقدر مکار! درست...اما گاهی برای فتح یک وجب از جغرافیای زن باید به زانو بیفتی.... بفــهــ م ! دارد نــــازِ تـــــو را مـی کِــــشــد زنـــی کـه از غــــــــــرور خــورشیــد هـــم بـه گــرد پــایـش نمــی رســـد ...! مو هایش را نوازش کن ؛ قبل از اینکه سفید شوند .... زن است ! با همه زن بودنش ، دوست دارد نوازشت را ... ولی با هوش است ؛ فرق ریا با صداقت رامی فهمد ... !!! 3 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ زن قـــــداست دارد .... بــــراى با او بـــــودن بايد مــــرد بود ! نه نـــــر ... !!! زن زیبائی نیستم موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم میآید و نه شب را به یادت میآورد نه ابریشم نه سکوتِ شاعرانه نه حتی خیال یک خوابِ آرام پوستِ گندمی دارم که نه به گندم میماند نه کویر و چشم هایی که گاهی سیاه میزند گاهی قهوه ای و گاه که به یاد مادرم میافتم عسلی میشوند و کمی خیس دستهایم .... دست هایم دست هایم مهربانند و هر از گاهی برایِ تو به یادِ تو به عشقِ تو شعر مینویسند . مرا همینطور ساده دوست داشته باش با موهایی که نوازش میخواهند و دستهای که نوازشت میکنند و چشمهایی که به شرقیِ صورتِ من میآیند نیکی فیروزکوهی زن سينههاي برجسته نيست موي مش کرده ابروي برداشته لبانِ قرمز نيست زن لباسِ سفيد شب با شکوه عروسي بوي خوشِ قرمه سبزي هوسِ شبهاي جمعه قرارهايِ تاريکي ، کوچه پشتي، تويِ يک ماشين نيست زن خون ريزي کمر دردِ ماهانه پوکي استخوان يک زنِ پا بماه حال تهوع استفراغ دردهاي زايمان مادر بچهها نيست زن عصايِ روزهاي پيري پرستار ، وقتِ مريضي رفيقِ پاي منقل مزه بيار عرق دورههاي دوستانه نيست زن وجود دارد روح دارد قدرت جسارت پا به پاي يک مرد ، زور دارد عشق اشک نياز محبت يک دنيا آرزو دارد زن ... هميشه ... همه جا ... حضور دارد و اگر تمام اينها يادت رفت تنها يک چيز را به خاطر داشته باش که هنوز هيچ مردي پيدا نشده که بخواهد اینجا جايِ يک زن باشد (زن) آغوشش را میدهد به عشقی که تمام لحظات دوستش داشته با نگاه مردانه آرامش دهد در خیابان دستش را محکم گرفته.... قدم بزند در تنهاییش حس امنیت دهد (مرد) تمام زندگیش را به پای زنی میریزد که خستگیش را با بوسه ای گرم جواب دهد وقت دلتنگی سرش روی سینه ی معطر عشقش بگذارد و به آرامی بخوابد..... 3 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ زن زیبــاست...... چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است... چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش.. چه آن زمان که فریاد می زند بر سرت و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را ميبینی... چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند... زن زیبــاست...... زن ها گاهی اوقات چیزی نمی گویند... چون به نظرشان لازم نیست چیزی گفته شود با نگاهشان حرف میزنند.. به اندازه یک دنیا حرف میزنند هرگز نباید از چشمان هیچ زنی ساده گذشت.. گاهی دلت از زنانگی می گیرد می خواهی کودک باشی دختربچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد زن که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی.... 2 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....!که تو حاصل عشقی پســ ـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست.روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری...باید برای اینجور وقتها آماده باشی.بلد باشی. باید یاد بگیری که نازش را بکشی... عزیزم. پسر مغرور و دوست داشتنی من!!!ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری.... زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره... میدونی؟ این ویژگی زنه، گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...! خیلی پاپی دلیل گریه ش نشو...همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی.... گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون یه هدیه ی کوچولو براش بگیری و بگی که چقدرخوشگله!. ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی...... اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی هست نازش کنی .. بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی... اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو .باز هم صداش کن!!!عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته ای!!!! بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ...فایده ای نداره و نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه. برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و... زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمیگردونن... پسرم!!!! این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،دخترکی که روزی زن میشود. مادر میشود. مادر تو 3 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ چقدر دلت پر بود عالی بود ایول زن فریاد زن دلت رو خالی کن مهرت راارزانی کن مهربانی هدف شما عشق پندار شما رسیدن به زیباییها در رفتار شما عجب شعری گفتم من 3 لینک به دیدگاه
parichehr.. 207 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۳ زن که باشی گاهی کم می آوری دست هایی را که مردانگی شان امنیت می آورد و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را به همراه دارد. دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی... پناه ببری... ضعیف باشی... دست خودت نیست زن که باشی گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد. زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو.... دست خودت نیست زن که باشی گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی و قناعت می کنی به رویای حضورش به این امید که او خوشبخت باشد. دست خودت نیست زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی. میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی... میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش.. ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی... زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی زن که باشی... هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!! بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟ و ته دلت همیشه خواهد لرزید....... زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند..... زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!! خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی دست خودت نیست زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی... زن که باشی ترس های کوچکی داری ! از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت و از خیابان های بدون عابر می ترسی ! از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی ! از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند....! زن که باشی ترس های کوچکی داری ، به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که به جرم زنانگی محکومت می کنند ... و همیشه این تویی که مقصری ! زن که باشی مهربانی ات دست خودت نیست خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند زن که باشی زود می بخشی ، زود می رنجی ، زود می گریی ، زود می خندی... چون سرشاری از احساس زن که باشی دربارهات قضاوت میکنند؛ در بارهی لبخندی که بیریا نثار هر احمقی کردی دربارهی زیباییات......که دست خودت نبوده و نیست دربارهی تارهای مویت که بیخیال از نگاه شکآلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند دربارهی روحت، جسمت، دربارهی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت میکنند تو نترس و زن بمان احمقها همیشه زیادند نترس از تهمت دیوانههای شهر که اگر بترسی رفته رفته زنِ مردنما میشوی کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ... و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند. و شکستهایت را خواهی پذیرفت سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد. و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی… که محکم هستی… که خیلی می ارزی. و می آموزی و می آموزی با هر خداحافظی یاد میگیری زن که باشی عادت می کنی به نارو خوردن....! به اینکه: "آدم"ت برود با "حوا"ی دیگری، و تنها شریک تنهائیت ، تنهایت بگذارد.... و بی آدم شوی ،بی هوا ..... هم نفست،برای دیگری نفس بکشد.... تو دیگر نفس نداری برای ادامه... و چقدر سخت است اینگونه مردن... زن که باشی نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی همیشه و هر لحظه دست خودت نیست زن که باشی آفریده میشوی برای عشق ورزیدن .. برای نگاههای مهربانانه .. ... برای بوسه های آتشین زن که باشی تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را میطلبد زن که باشی سرشاری از عاشقیت های ناتمام پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی زن که باشی اما دست خودت نیست اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت بی آنکه ذره ای کم بگذاری "دست نوشته های فروغ فرخزاد" بعضی از قسمتهای این نوشته رو واقعا لمس میکنم.واقعا تصویر درستی از یه زن میده یه لحظه که اینو خوندم خیلی احساس تنهایی کردم خیلی زیبا بود مرسی از شما 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده