Alireza Hashemi 33392 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اسفند، ۱۳۸۹ به نام خدا سلام دوستان از عنوان پیداست میدونید منظورم چیه چند خطی حرف دلم رو میزنم اینجا رو واسه خودم اسمش رو میزارم صفحه بی پروایی من....گاهی نفس به تیزی شمشیرمیشود..... ازهرچه زندگیست دلت سیرمیشود... گویی بخواب بودجوانی مان گذشت گاهی سکوت خروشان چو شیر میشود.... اما شاید هم باید باز جنگید باز هم خون داد و فریاد زد حق گرفتنی است نه دادنی ... کیه که ترسش نریخته باشه.... فدای مردمم بشم که با چشمانی بهت زده...نظاره گر خود نمایی بودند که به عمر خود ندیده بودند... آری نترسیده بودند مدهوش از این همه حماقت بودند مدهوش از این همه خفت بودند ..... نترسیدند اما فهمیدند... آنها ترسیده اند برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام همتی هست اگر، با من و توست تا در این خشک کویر از دل سنگ بر آریم آبی کسی از غیب نخواهد آمد در من و توست اگر مردی هست با توام، ای دلبند سوی ابری که نخواهد آمد و نخواهد بارید چشم امید مبند.................................................................................. 3 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ا کوچولو بیاموز که مشت گره کرده در این شهر گناه است اما تو گره کن که مشتت نیاز است(آتـــــــــــروس) 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده