رفتن به مطلب

خاطرات کودکی (کودک برون) !!!


Bernabeo

ارسال های توصیه شده

من یه بار نون بربره درسته رو وقتی 3 سالم بود داشتم به زور میکردم تو حلق پسر عمه 1 سالم و اونم کبود شده بود :ws3:

 

اگر خانواده نمیدیدند نزدیک بود قاتلم بشم:4chsmu1:

از روی لطف حتما:ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 51
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من وقتی بچه بودم همیشه از هر جایی که حتی اپسیلونی از روی زمین بلندتر بود بالا میرفتم

 

حالا فرقی نمیکرد این بلندی چی باشه

سر و کول بابا

یا از چندتا رختخواب که رو هم چیده شدند

 

حتی از چارچوب در بالا میرفتم

و وقتی به قله مورد نظر میرسیدم کلمه نامفهومی چون دیلاد دیلاد را بر زبان میراندم

یه بار خواهر بزرگترم میاد ادای منو دربیاره و این کارو میکنه

 

منم یهو میپرم میزنم تو گوشش ( خیلی محکم) ومیگم تو دیلاد من!؟!؟!؟!؟؟؟:ubhuekdv133q83a7yy7

  • Like 11
لینک به دیدگاه

بنده در کودکی ظاهرا بسیار عروسک بوده ام (الان نیستم دیگه :w821:)

 

به طوریکه وقتی بابا مامان منو میبردن بیرون کلی همه جمع میشدن دور و برمون

 

یه بار منو مامان سوار بر اتوبوس از اصفهان به تهران میرفتیم و من کل اتوبوس رو از بیانات زیبای خودم مستفیض میکردم

که یهو یه پیرمرده میاد میگه یه بوس بده به عمو و منو بوس میکنه

 

من هم شروع میکنم به جیغ و داد و کولی بازی که چرا این اقاهه منو بوس کرد

 

(اخه یکی از شکنجه های دوران کودکیم این بود که یکی منو ماچ کنه مثلا دستم به شیر اب نمیرسید که اب بخورم به داداشم میگفتم بهم اب بده اونم میگفت باید بزاری ده تا ماچت کنم منم تشنه:ws44:)

 

در همین سفر راننده یه جا نگه میداره بره wc بنده هم ابرو براش نمیزارم و با تن صدای بالای خود مدام داد میزنم

آقای راننده کجا رفت ؟؟؟ اقای راندده چرا نیومد؟؟؟

 

زن راننده هم بود برگشت به من گفت چه زبونی داری تو بچه :ws28:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من بچه که بودم یه ماشین داشتم مثل این ماشین برقیا که الان مد شده و واسه بچه ها میخرن که سوارش بشن ،در همون سایز ولی برقی نبود ، پدالی بود.

یه بار با ماشین بابام بیرون بودیم که یه نفر از پشت میزنه به ماشین ما و خلاصه افسر میاد و کروکی میکشه و از این حرفا....

چند وقت بعدش بابام که میخواست ماشینو تو حیاط پارک کنه یه کوچولو میخوره به این ماشین من که منم کلی کولی بازی در میارم که زدی به ماشین من زنگ بزن افسر بیاد کوکی بکشه ( بلد نبودم بگم کروکی ) . هر چی بابام قربون صدقم میرفت من بیشتر داد بیداد میگردم که تا افسر نیاد نمیذارم بری تو اتاق :ws3:

بالاخره بابام منو برداشت و برد برام بستنی خرید تا رضایت دادم :ws3:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

بچه که بودم باید انگشتمو عمل میکردن ( اینا رو صحنه به صحنشو یادم میاد فکر کنم سه چهار سالگی بود یا کمتر)

 

تا دم در اتاق عما من هیچ حسی نداشتم ولی وقتی رسیدیم اونجا من اشک تو چشام جمع شده بود و کلی ترسیده بودم دکترا تو اتاق عمل منتظر من بودن و منم نمیرفتم

 

اخر بابام گفت الان راضیش میکنم و شروع کرد برای من توضیح دادن که الان تو میری اون تو و دکترا بهت یه امپول میزنن تو میخوابی وقتی هم که بیدار شی تو خونه ایم

 

منم هی میگفتم نه توام باید بیای و بابام میگفت که نمیزارن من بیام

خلاصه من قول گرفتم مامان و بابا دم در اتاق باشن و با پاهای خودم رفتم سمت اتاق عمل

 

بعد اونجا دکتر بغلم کرد خوابوند رو تخت و هی سعی میکرد نازمو بکشه ولی هر چی می

رسید من جوابشو نمیدادم به حساب خودم باهاش قهر بودم

 

دکتر که امپول بیهوشی رو تزریق کرد یادمه که تمام سعی و تلاشم رو میکردم بیهوش نشم

فکر میکردم اگه بیهوش نشم از عمل خبری نیس

 

کلی دکتر و پرستار رو اسکل کردم اخه تعدادشون خیلی زیاد بود

 

هی یکیشون به اون یکی میگفت بیهوش شد ؟

 

و من چشامو تا حد نهایت باز میکردم که بهشون بگم ها ها ها من هنوز بیدارم :ws3:

 

 

تازه بعدشم یه سرم قرار بود بهم وصل کنن که من با لجبازی تمام میگفتم باید حتما بابام وصل کنه

خلاصه سه ساعتی با من مذاکره کردن و هی پیشنهاد رشوه دادن ولی من قبول نکردم

 

تا اخرش بابام بهم گفت اون نی نی رو میبینی عکسش رو دیواره و من خر شدم و برگشتم اون سمتو نگاه کردم و دکتر خائن کارشو کرد :ws3:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
amin 202 مهمان

یادش بخیر!

حدود 6-5 سالم بود... یه تیلیفون داشتیم قرمز رنگ...دکمه هاش کمرنگ شده بود...منم گفتم کار کار خودمه..رفتمو تجهیزاتو آماده کردم!

با یه شیشه استون و چند گولّه پنبه افتادم به جون تلفن بدبخت...

آستونو ریختم روش،کل تیلیفون ذوب شد....کار به نقاشی کردن شماره ها نکشید...:smiley (18):

لینک به دیدگاه

یه بار با همراهی خواهرم اومدیم اسفند دود کنیم زیر زمینمون رو آتیش زدیم !

 

یه بار خونمون شلوغ بود بعد منم داشتم به دست و پای همه می پیچیدم. مامانم گفت برو به فلانی بگو نخود سیاه بهت بده. منم گفتم. همچین سرم گول مالید که خودم ول کن اون نخود سیاه نبودم :ws28:

 

مادر بزرگم یه کیسه داشت پر از دکمه های رنگارنگ با سایزهای مختلف. صبح به صبح میگفت برو کیسه رو بیار دکمه هایی که عین همه بکن پشت سر هم تو یه نخ. حالا بد بختی این بود که 100 تا دکه رو کردم تو نخ یهو یه دکمه شبیه دکمه ی 56ام پیدا می شد...باید همه ی اونا رو در میاوردم دوباره می کردم تو نخ :banel_smiley_4:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

منم اومدم بگم...

یکی از خواهرام که خیلی بلا بود اونموقه ها که بچه بودیم با یکی از پسرای همسایه مون دعواش شده بود..پسره هم زده بود با سنگ سرشو شکسته بود ..منم که خیلی بچه بودم فک میکردم سنگه مونده تو سر خواهرم همش پیش خودم میگفتم خدایا پس چرا سر خواهرم اصلا بزرگ نشده...:ws37:

یه بارم منو همون خواهرم تو خونه تنها بودیم یه دونه از اون کپسولای ضد حریق تو خونمون داشتیم از رو تاقچه ورش داشتیم . یه میخم لاش بود که نشه به راحتی فشارش داد خواهرم اونو کشیدو منم دسمو گذاشتم روش .......چشتون روز بد نبینه همه جا سفید ه سفید شد رنگ به رخسارمون نمونده بود گور به گور شده هرچیم دستمونو میگرفتیم جلوش که در نیاد انگار نه انگار ....تا اینکه مامان بابا برگشتن دیگه:icon_pf (34):

  • Like 11
لینک به دیدگاه

بچه که بودم مثل همه بچه ها علاقه زیادی به هواپیما و تانک و تفنگ داشتم.

اونایی که بچه قزوینن میدونند که در سمت باراجین قزوین یه پادگان سپاه هست و در تپه های اطرافش تا چند سال پیش چند تایی تانک قدیمی و درب داغونو ول کرده بودند.

خلاصه بابای ما منو ورداشت و با کل خانواده رفتیم اونجا تا تانکارو به من نشون بدن.من که تانک دیده بودم ول کن نبودم و بعد اینکه رفتم توش نشستم و یکم بالا و پایین رفتم توش بابام گفت بیا بیرون که بریم و منم اومدم بیرون . همین که خواستیم سوار ماشین بشیم من داد و بیداد که باید این تانک رو هم برداریم ببریم خونه.همه زدن زیر خنده که پسرم این تو خونه جا نمیشه بزرگه ... من میگفتم تو حیاط جا میشه .. اونا میگفتن نه نمیشه که من گفتم خوب میبریم میذاریم جلوی در تو کوچه ...

خلاصه هر کاری کردن من رضایت نمیدادم . بالاخره با زور منو بردن و گفتن یه دونم تر تمیزشو برات میخریم که نو باشه این کهنه ست که من رضایت دادم . البته بعدش برام نخریدن بی انصافا :banel_smiley_4:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
دفعه اولی که سینما رفتم با عموم بود و من فکر کنم 6 سالم بود

خلاصه با عموم و دوستاش رفتیم سینما و وسطای سالن نشستیم.اونا قدشون بلند بود و میدیدند ولی من فقط نیمه بالایی پرده رو میدیدم، دو سه بار به عموم گفتم من نمیبینم که اون گرم صحبت با دوستاش بود و توجه نکرد.

منم یواشکی بلند شدم رفتم ردیف اول سالن نشستم به فیلم دیدن ولی زود خوابم برد.فکر کنم بعد یه ربعی عموم میبینه که من نیستم.سینما رو با دوستاش میذارن رو سرشون دنبال من.از ترس گریش گرفته بود. منم ردیف جلو خواب بودم که مسئول سالن همینطوری که ردیفا رو میگشتن میرسن به من که ردیف اول بودم و عمومو میاره بالا سرم

عموم همچین میپره بغلم میکنه که من از خواب پریدم و ترسیدم دیدم یه نفر که صورتشو نمیبینم بغلم کرده ،خلاصه منم کلی داد و بیداد راه انداختم و کلی مشت حواله صورت عموم کردم.

بگذریم که کلا اون سانس سینما رو ما واسه مردمی که اومده بودن زهر کردیم.بندگان خدا نصف فیلمو به خاطر سر و صداهای عموم و بعدشم من ندیدن :ws3:

تشویییییییق :w155:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بجه كه بودم البته ساكت بودم بعضي موقع لج ميكردم بابا بزرگم خدا رحمتش كنه اهل جيز وبيز بود يه ذره انداخت تو دهنم به خيال خودش من مريض بودم لج داشتم .به گفته مادرم 2روز بيهوش بودم وراهيه اورژانس شدم.:banel_smiley_52:ولي عاشق دوچرخه بودم هركي دوچرخه داشت فكر ميكردم خوشبخته.:w16:خيلي جلوي اينه مي رفتم و با جديت با شخصيت داخل اينه صحبت مي كردم بعضي موقع كار به دعوا مي كشيد

  • Like 12
لینک به دیدگاه

برادرم عشق تیرو کمون داشت از بچگیش!

همیشم با چوب درخت گیلاسمونو و کش واسه خودتش تیرمون درست میکرد و حس رابین هودی بش دس میداد

ی بار ی سیب گذاشت رو سر منو خودش ی 10 متر رفت عقب تر قرارشد اگه نتونست بزنه به سیب دفعه بعد نوبت من باشه که همین کارو بکنم!خلاصه رفت مستقر شد نشونه گرفت، تیرشو رها کرد منم خواستم ی کاری کنم نخوره به سیبه ی ذره در همین حین قدمو کوتاه کردم آقا چشمتون روز بد نبینه تیره اومد و اومد و اومد مستقیم خورد تو چشم من!

تا ی هفته چشمم قرمز بود، آی گریه کردم

طفلک داداشم واسه این که به مامانم نگم که کار اون بوده تا ی هفته همه پول تو جیبیاشو واسه من خوراکی میخرید!

:Laie_28:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...