rahgozar_65 58 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۰ دو راهی سرنوشت... چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ اصلا دیگه به مننگاه نکن،برو! فقط برو برو و برگرد به همون راهی که خودتو از من جدا کردی....... از همون جایی که اومدی بذار یادت بیارم یه زمانی نه خیلی دورتر از الان، تو دوران جوونی کنار هم بودیم و به ظاهر خوش! اون موقع ها فکر می کردم که برای همیشه کنارم میمونی، برای تموم لحظه ها! هیچ وقت دستت رو از دستم جدا نمیکنی، فکر می کردم این تو هستی که همپای هر لحظه منی... وقتی دستتو تو دستم گذاشتی و قفل کردی انگشتهامونو من چه ساده کلید رو دور انداختم! یادت هست وقتی جدا شدی چه بیرحمانه دست منو شکستی و ............ درسته که اون موقع ها تو غم و غصه ها خیلی کنارم نبودی، اما بودی با فاصله!!! یادمه همیشه برات از یه جای قشنگ میگفتم، از یه مقصد از یه هدف یه نهایت زیبا، انتهای جاده...... گفتم که این مسیر فقط با همراهی تو ساده میشه و قشنگ یه جایی سر یه دوراهی تصمیمی گرفتی که عاقبت شد، جدایی! از قبل این جدایی یا دوراهی میدیدم که دوست نداری و با من بیای تو این راهی که هستم با تو، فاصله می گرفتی تا جا بمونی بی هیچ صدایی از اولش بهت گفتم شاید برسیم به یه جایی پر از سیاهی پر از گرمی و شیب و تند و یه کم سختی و باید دوام بیاری تا بگذریم از سختی ها تا پاک بشیم واسه رسیدن به اون عشق حقیقی که سرچشمه گرفته از خدا راهتو جدا کردی و رفتی از کنارم چون عشق رو نمیخواستی و تو فقط بودی برای یک هوس!!! تو از کنارم رفتی و چون بودی همه کس شدم یه بی کس... همه چیز رو تقسم کردی به مساوات نه عدالت!!! تموم خنده ها و شادی ها شد سهم تو، غم و غصه و شب گریه ها سهم من! بی خوابی شبها و سیاهی ها برای من، روز های آفتابی و روشن واسه تو! بهار رو تابستون رو برداشتی برای خودت و پاییز و زمستون روگذاشتی واسه من! همیشه تو این مدت ها با یه دنیا فاصله به موازاتم اومدی حالا که ته راهت چیزی نیست جز یه سراب، راهتو کج کردی که بیای کنار من؟ برگرد، برگرد به همون راهی که اومدی، برگرد چون نیستی اهل همسفری و هیچ چیز دیگه هم نیست که با خودت ببری.... برگرد با اون چشای پر از یه عالمه فریبت! برگرد...... دلنوشته های یک رهگذر – شماره 18 چهارشنبه 24/06/1389 ساعت 5صبح 1 لینک به دیدگاه
rahgozar_65 58 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ابری ماندن.... ما که محکومیم به ابری ماندن هر گز نباریدن همین یک آرزو داریم، اندک لحظه ایی کنارت آرمیدن همین بس ما را تا لحظه ایی آغوش پر مهر بگشایی گرت سخت است، بیا که آغوشم باز است تا تو در آن بیاسایی در سینه گر بغض نهان داری، ببار این هوا را کن تو بارانی آتش هجرت ، سوخت سینه ام را و امید است که هرگز تو ندانی عمریست نیستی و ویرانه ای متروک کرده ما را روزگار حال که آمدی بر این کویر سخت، اندک لحظه ایی ببار پوچ شده ام از درون و بدان جایت سخت خالیست نفس هایم سخت شده اند، خدایا او اکنون در چه حالیست جوان بودم و به سان یک تابستان، پر بار، غمت کمرم را شکست آن مست دلشاد کجا و این خزان بی روح کجا، نگفت نامت چه هست گفتند که آهویی و باشد حواسم، اما چشم آهویی ات کرد مرا شکار عمریست جامانده در خزانیم، پس چه شد که گفتند می چرخد چرخ روزگار خود رفتی و دل نیز با خود همراه ساختی و غم گرفت سراپای مرا از ظلم بی نهایت پناه بردم به محبوب، صد شکر این خد را دلنوشته های یک رهگذر –شماره19 یک شنبه 28/06/1389 ساعت 23:49 2 لینک به دیدگاه
rahgozar_65 58 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ برای.... سلام این بار برای تو مینویسم، برای تو ایی که ناخونده اومدی و ناگفته رفتی! به رسم میهمان اومدی، اما حرمت میزبان رو بدجور شکستی! گفته افتاده ایی، اومدی پا بگیری، اما دست گرفتی و پا شکستی! گفته مرده ایی، اومدی زنده بشی دوباره، اما بردی تا دم مرگ یه آسمون رو، یه آسمون بی ستاره برای تو می نویسم............. تو که قبل از قدم نهادن بر جاده تنهایی، یادت رفت که باید یواش قدم بر میداشتی و کوتاه، نه محکم و بلند! تو که یادت رفت باید کفش دو رنگی رو از پات در می اوردی و برهنگی صداقت رو به پاهات می پوشوندی... تو که یادت رفت هر جا رفتی حرمت خودتو نگه داری... تو که یادت رفت پاهاتو محکم نکوبی که جاشون بیشتر بمونه روزگار خوبی داشتم و یه عالمه شب های آروم با یه سبد پر از خواب های شیرین رفتی و با خوت بردی و جا گذاشتی... جا گذاشتی کابوس های شبانه رو تو بیداری تو دیگه هر شب میخوابی آروم و کار من شده هر شب، شب زنده داری... رها بودم و آزاد و من رو اسیر کردی و خودتو کردی آزاد، رفتی ...... رفتی و رفت با تو تموم اون لالایی های روزگار رفتی و رفت با تو اون آرامش شدم یه بیقرار و چشم انتظار رفتی و رفت با تو رسم من رفت با تو جسم من رفت با تو روح من رفت با تو، من رفتی و موند یه اسم خالی و پوشالی، جامونده از دنیا و یه کالبد خیالی رفتی و مونده یه دنیا حتی خالی از آرامش خیالی همه چیزو بردی و من دلتنگ خودم شدم و دلتنگ اون دال صغیر دلتگ امیر، امیری که جا موند از امیر! امیر رفت و فقط ازش یه اسم موند که شد حالا رهگذر رهگذری که رفت تا پیدا کنه رسمشو، پس بار بست برای همیشه بودن در سفر من گمشده کاروان خودمم، گم کردم دلتنگی هامو حتی دیگه از یاد بردم صدای قشنگ پاهامو حتی با خود بردی دلتنگی ها رو من دلتنگ خودم شدم که زدم دل به دریای جاده ها، شدم مسافری بی همسفر آره من همونم همون مسافر قدیمی همیشه محکوم به گذر – محکوم به سفر دلنوشته های یک رهگذر – شماره 20 سه شنبه 30/06/1389 ساعت 23:54 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده