رفتن به مطلب

دلنوشته های یک رهگذر


ارسال های توصیه شده

با سلام خدمت تمامی نو اندیشان بزرگ

با اجازه همه دوستان گاه نوشته های دل در تنهایی رو اینجا میذارم

خوشحال میشم دوستان بزرگواری که دستی در نوشتن دارند منو در بهتر نوشتن کمک کنند

امیدوارم با همراهی شما بتونم بار ادبی دلنوشته ها رو بیشتر کنم

 

 

با تشکر از همه دوستان

مسافری تا ابد محکوم به سفر. امیر، رهگذر

لینک به دیدگاه

ای که سالها در دل ما نهان از نظر دگرانی......

 

سلام

سلام،ای که در دل ما از نظر دگران نهانی

ای نیمه پنهان که سالهای سال است برای یافتنت ازتمام خود گذشته ام

تویی که حتی یاد با تو بودن آنقدر لذت بخش و لطیف است که برای لحظاتی هر چند اندک این کویر خشک، این دل پیر را گلستانی و جوان میکند.

 

روزهای بدون تو چه قدر زود میگذرند، چه قدرزود...

نمیدانم این سرعت بالای روزگار است یا پیری و ناتوانی من که از آن عقب می مانم!

و آه که چه درازند این شب ها، شبهای بی تو...

گذر از این شب های تلخ چه قدر طولانی ست

گاهی به طول یکسال،روز!!!

روزگار هم با ما سر ناسازگاری بر آورده است، بعد از سالها که شبی یاد تورا در آغوش میکشم، غروب را به طلوع می چسباند به سرعت یک نسیم دل انگیز، به سرعت یک خواب!

 

حرفهای دلم بسیار است

از چه بگویم؟

از بغض سردی که سالهاست در دل کویری ام منجمد شده!

یا حتی از نداشتن عکسی از تو ای نگارم تا با نگاه به چشمانش ذوب کنم این یخ چندین ساله را؟

کاش میشد، ای کاش....

نه! نمی خواهم از ای کاش ها بگویم، برای نگفتن همین ای کاش هاست که سالهاست برای رسیدنت تلاش میکنم.

 

بعد از آنکه دل نگران شد از نیامدنت، مرا محکوم کرد، محکوم به سفر...

تا بیام و بیابم تو را در هر کجا که هستی

این آمدن نه از بهر این است که نیایی، چون میدانم می آیی آخر تو یکروز

آمدن از بهر آنست که شاید دیر بیایی

با اولین یادت، لذت اولین بهار را چشیدم و شوق وصالت شدبهار دیگری

حال که از بهار و تابستان گذشته ام، مدتهاست در تنهایی گرفتار خزان شدهام

هم منو هم دل میترسیم از خستگی این خزان چند ساله به خواب فرو رویم. خوابی زمستانی!

آخر تو کی می آیی؟

یا کی می یابم تورا؟

 

 

کاش بدانی در این هزاران خزانی، که در بین دو بهارت حبسم کرده، دگر مرا نیز خزان کرده وگر می بینی توانی هست برای سیاه کردن چند خط، همان اندک شوق وصال است که در نهان خانه دل محفوظ داشته ام و پنهان تا هیچ گزندی از خزان به آن نرسد.

 

دگر آن جوان پر شور و سرمست نیستم، آری پیر شدم،ضعیف و نحیف وشکننده...

می دانی چرا؟

برای آنکه مانند دگران، امواج پر تلاتم و خروشان ایندریای طوفانی با دیدن نزدیکترین ساحل، خود را به آن نرسانده و دلخستگی ها،غم ها وشتابم را در پهنای آن رها نکرده ام

سالهاست که این سونامی و خروش را در اعماق درون خود غرقکرده ام، دگر شده ام یک گرداب!

کجایی ساحل آرامشم؟

پس زودتر بیا تا خود نیز غرق نشده ام

نمیدانم نامت چیست یا چه بگذارم نامت را؟

ماه،ستاره،دنیا،هستی،آرامش،سحر ،ساحل و یا دریا...

هر چه هستی خوش باش، فقط بدان مانده ام تنها میان سیلابی از غم ها

می دانم می آیی، می مانم چشم انتظارت،بیا...

ومی دانم میابم تو را، پس همچنان سفر میکنم برای یافتنت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر شماره یک

یک شنبه 27/04/1389 ساعت 23:25

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ساحل آرامش....

 

سلام

و بازهم سلام

آه.....دوباره چقدر دلم احساس کوچکی و تنگی می کند

آری بازهم شب شد و جای خالیت چه پیداست در ظلمت آسمانم...

نگاهم به آسمان بازتو را برای دل بیاد می آورد

آری بازهم شب و نگاهی که به هر سو جای خالی تو را سکوتت میزند فریاد!

آخر تو کجایی ماه من، چرا نمی آیی؟

تا به کی من و این دل باید چشم انتظار بمانیم؟

میگذرند از کنارم روزگار و آدمیانش با شوق

آری، آنانی که در این راه سخت، زردی خزان و سیاهی و سردی زمستان را به شوق سبزی بهار طی میکنند

با اینکه دگر شده ام پاییز! پیر و خسته و خزان دیده بسیار، اما عاشقم هنوز، عاشق بهار....

پس به امیدت می مانم چشم انتظار

می مانم بیقرار برای دیدار

تو نیستی اما روزگار درازیست دلتنگیت با ماست.

آسمان روزگار را می بینم شاد و خندان است و ستارگانی که در آن از شوق دیدن یکدیگر برای هم چشمک پرانی می کنند و اما...

و اما آسمان دلم که سالهاست جای خالیت در آن سنگینی میکند

همگان از روشنی شبهایشان میگویند و من...

من حرفی ندارم برای گفتن مگر ظلمتی که در نبودت مرا گرفتار کرده، گرفتار...

نیست هیچکس در کنارم

آری هیچکس نیست یارم تا برای لحظاتی هر چند اندک همچون فانوس دستهای این پیر خسته را در ظلمت یاری کند و پایی که از دوری راه دگر لنگ شده است، لنگ...

میگذرم از ظلمات و می آیم به سویت با چراغ دل!

منتظر آمدنت هستم ای تویی که میدانم با آمدنت دگر هیچ شبی جرات حضور در روزگار مرا نخواهد داشت

میدانم و میدانی چو خورشید بر من می تابی

می دانم که می آیی، می دانم.....

به امید آن روز، این روزگار را میگذرانم

به امید آن روزی که همچو خورشید در آسمان بی ماه و ستاره ام بتابی بر تمام وجودم و نفوذ کنی تا عمق جان

از تو تنها یک خواهش میکنم، بیا نازنینم قبل از آنکه نباشم

می ترسم که چشم به جاده ها بمانم و جز خط ممتد جاده چیزی نبینم و بروم......

دگر دل رابه سوابق جوانی همراهی نمی کنم

شاید پیر شده امو شاید خسته است از تنهایی

اما همچنان او مرارا به دنبال خود میکشد به سویت به شوق دیدار

بازهم میگویم نمیدانم نامت چیست یا چه بنامم تو را؟

ماه، ستاره،دنیا،هستی،آرامش،سحر ،ساحل و یا دریا...

نامت را در دلم عشق نهادم به واقع که همین نام تنها لیاقت دارد تو را

می دانم که می آیی

پس منتظر می مانم....

می دانم که می یابم تو را پس می آیم به سویت

به شوقت می کنم همچنان سفر.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر شماره 2

 

 

پنج شبه 07/05/1389 ساعت 1:57

لینک به دیدگاه

جشن دیدار....

 

سلام و باز هم سلام ای نازنینم

میخواهم باز از درد دوریت بنویسم، در این شامگاهی که به بامداد نزدیک است .

تمام دلنوشته هایم را شب ها برایت مینویسم تا بدانی که ای دنیای من بدون تو چه قدر تاریک و تنهام........

شب ها برایت مینویسم تا این ظلمت در کلماتم نمود پیدا کنند...

بیا که قول میدهم برای آمدنت جشنی بی همتا برپا کنم، جشنی با حوض هایی پر از آب و فواره ها و رقاصی رقاصه ها و سمفونی آهنگی که فقط برای تو نواخته میشود

آری بیا طراوت و ترنم من! بیا عزیز تر از جانم.........

بیا که سالهاست بغض دلم برای آمدنت لحظه شماری می کند تا با آمدنت قفل سکوتش را بشکند و همچو آهنگی غمناک با هق هق هایش برایت آواز شادی بخواندو چشم هایی که اشک هایشان برایت فواره خواهند زد و پلک هایی که در این فواره ها رقاصی میکنند.

این سان منتظر آمدنت هستم ، بیا........

نه آن سان بیایی که من دگر نباشم جز نامی که زیر غم سنگین و همچو کوه نبودنت له شده باشم. بیا......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر - شماره 3

 

 

جمعه 15/5/1389 ساعت 17:20

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

درد دوری....

سلام

بازهم من آمدم تا بنالم از درد نامرددوریت!

تیشه دوریت عمریست ریشه دلم را ضربه باران کرده و میخواهد نابود کندمن و دل را، اما نمیداند که شوق دیدارت ریشه و تنه این دل را چقدر مستحکمکرده

بزن این درد بی مروت، محکم تر بزن اما جز خراش کار دگر از پیش نخواهیبرد

نمیدانم از چه بگویم از حرفای دلم که آهنگ غریب روزگار است یا غم توکه سالهاست آنرا در انتهای سینه محفوظ داشته ام

روزهای بارانی بامن چه میکند، یادت!

طوفانی در دل بپا میکند که مثالش را ندیدم هرگز

و من چه میترسم،هراسان و به این سو و آن سو می نگرم تا بیابم تو را ای ساحلآرامش....

تا خود را به تو برسانم و همچو کشتی شکسته ایی برای همیشه در آنجا بهگل بنشینم!

و اما یادت...

یادت را به رسم امانت در پستوی سادگی دلم در تمام اینحوادث محفوظ نگاه داشته ام و پنهان...

با کشتی خیالت و با همراهی ناخدایی دل،سکان یادت و دیده بانی به نام عشق از تمامی طوفان ها و بوران ها میگذرم تا به توبرسم، بیایم و برای ابدیت پهلو بگیرم در بندرگاه اختصاصی من، همان آغوشتو

گرچه راه بسیار است و طولانی و مرا خسته ی فراوان کرده اما هرگز درهیچ کجا و برای اندک لحظه ایی چشم به جزیره ایی ندوخته و نزدیک نشده ام

سواحلیکه به رفت و آمد کشتی ها و موج ها عادت کرده بودند و هر چند لحظه ای نام کسی درساحل نوشته میشد و با آمدن موج جدید نام جدیدی آورده میشد و قبلی راحت تر از راحت پاک میشد و به خاطرها می پیوست

اما من تنها تو را میخواهم تویی که هیچکشتی و موجی را پذیرا نشده ایی جز منی به نام رهگذر و میدانم در ساحلت با قلم عشقنوشتی رهگذر و چشم انتظار هستی

دلم تنها تو را زیبا میداند و تنها از تو آرامش میخواهد.

میخواهم تو را بیابم تا تمام دلخستگی ها و دلشکستگی هایم را در آغوشتو رها کنم زیرا آنجاست که جایگاه من و است وبس....

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر - شماره 4

شنبه 16/05/1389 ساعت23:19

لینک به دیدگاه

برای محبوبم....

سلام، سلام معشوق حقیقی من پروردگار

بازم دلم گرفت و دلتنگی هام متن به یادت انداخت، دلم گرفت که چرا یه لحظه تو گذشته ها ازت گذشتم.......

چرا فراموشت کردم

خدایا یه خواهش دارم، میشه خاطره شو از ذهنم پاک کنی؟

امشب بازم یاد اون روزای تلخ دور از تو افتادم، یاد شب گریه هام...

به پاکی دل خودت قسم قبول دارم که اشتباه کردم، فکر کردم اومده که با هم بپریم و پرواز کنیم

چه میدونستم پر و بال میشکنه....

فکر میکردم پرنده ست و برنده، نه یه باتلاق بازنده!

میدونم اگه دستمو نمی گرفتیته این مرداب خفه می شدم، دستمو گرفتی و قول دادم که از همه چیز بگذرم جز تو، جز کسی که منو به تو میرسونه

این داغ تلخ رو گذاشتی تو ذهنم بمونه تا دیگه هیچ وقت تو رو نبرم از یاد؟

خداجون قول میدم دیگه هیچ وقت نمیری از دل، مگه میشه انتهای راهی که شروع کرددمو ببرم از یاد؟

گاهی اوقات خودمو فراموش میکنم اما تو رو هرگز...

هر کسی که بخواد بیاد از جونم براش مایه میذارم اما موندنی در کار نیست. میگذرم از کنار همه تا برسم کنارت

از دست اونایی که میخوان جلوی رفتنمو بگیرن یا نگهم دارن فرار میکنم...

اگه هنوز لایق این نشدم که روی دوشت یا توی آغوشت گریه کنم، پس برسون اونی که میدونی منو زودتر به تو میرسونه

اونی که میخواد زیر بال شکستمو بگیره و باهام پرواز کنه، پرواز...

به پاکیت قسم که دیگه دل نمی بندم به اونی منو واسه خودش که نگهم داره این پایین...

میدونم که تنهایی رو بجز خودت برای هیچ کس دیگه ایی دوست نداری

یه عمر ابریم اما هرگز نباریدم مگه لحظه های با تو، ای خدا...

باز چی شده ای دل؟

چرا داری غوغا میکنی؟

این ابرا چیه تو آسمونت دارن بازی میکنن؟

کاغذ نوشته ها شما چرا خیس شدین؟

اینا نم نم بارونه؟؟؟؟؟؟؟

یعنی بازم اومدی کنارم؟

آره حس میکنم که تو اینجایی............

دلنوشته های یک رهگذر - شماره 5

یکشنبه 17/05/1389 ساعت 22:48

لینک به دیدگاه

کجایی......

 

سلام

کجایی؟ همیشه این جمله رو می پرسم تا بیایی

فکرت اینجاست اما خودت...

تمام شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم هنوز....

نیمه گمشده! نه، نیمه یافت نشده جونم از تو چه تصویری بسازم؟ تو چه شکلی هستی؟

اهل کجایی؟ اسمت چیه؟

نیستی و غم نبودنت داره داغونم میکنه، از درد چشم انتظاری که دیگه نگفتن بهتر از گفتنه

اینا جدا از تمسخر دیگران به چشم انتظاری تو، در این سن واسه منه میگن دیده به گور میری...

به فاصله خالی بین انگشتام پوزخند میزنن، پوزخند...

اما من منتظرم بیایی. تویی که نابود کننده این فاصله ها هستی، وقتی اومدی و دیگه نبود هیچ فاصله ایی دستمو با افتخار بالا میبرم و به همه لبخند بزنم، لبخند...

کاش حداقل یه بار میگذشتی از کنارم یا میگذشتم از کنارت، تا با تمام وجود تو فضایی که گذشتی نفس میکشیدم

دیگه نفسی نمونده برام

خسته م .............

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر - شماره 6

 

دوشنبه 18/05/1389 ساعت 1:49

لینک به دیدگاه

جنگ روزگار.....

 

 

چرا با من؟گناه من چی بود؟

همینی که قبولت نداشتم و هیچوقت باور نکردم میتونی کاری بکنی؟

یا اینکه همیشه به دیگران گفتم تو هیچی !

میخوای با این حکم سنگینت دیگرانو بترسونی؟

همه کسایی که اشتباه میکنن اینجوری تاوان میدن؟

باور کن دیگه نمیدونم که کجام، یا چه میکنم، کی میخوای دست از سرم برداری؟

گفتی: این رسمه منهگفتم: چشم

گفتی: تو یه غلط کردیگفتم: قبول تو درست میگی

گفتی: پس تاوانشو بدهگفتم: باشه میدم هرچی باشه، من پای اشتباهم ایستادم

قبول، اشتباه کردم، اما تاوانش رو هم دادم. ندادم؟

هر دفعه با یه اسم اومدی جلو و یه زخم زدی، خسته نشدی از این همه آزارم؟

من که دیگه با تو کاری ندارم، پس بگذر از کنارم...

بین دو بهار منو از بیست تا خزون گذروندی، حکم دادی رفتن هرگز نبستن دل به چیزی

من که از همه گذشتم تو هم بگذر از من...

حالا که محکوم شدم به رفتن و دل نبستن دیگه چیزی ندارم که ازم بگیری بجز شوق رسیدن

دندون تیز کردی که ازم بگیری تنها داراییمو؟

این یکی رو دیگه کور خوندی، هنوزم سپرم تو دستمه و .....

باهات می جنگم، تک و تنها...

تو با هر چی دوست داری بیا ...

همیشه گفتم و بازم میگم این منم که تو رو به وجود میارم و بهت شخصیت میدم، نه تو منو!!!

اسمت چی بود؟

سرنوشت، تقدیر، روزگار و یا............

هرچی هستی باش و با هر کی هستی...........

من همیشه همینم یه رهگذر، یه رهگذر تنها....

یه رهگذر همیشه محکوم به سفر.........

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر ـ شماره 7

جمعه شب ـ دوم رمضان 22/05/1389ساعت22:50

لینک به دیدگاه

تنهایی.....

رفتی من اینجا جا موندم

موندم و تو حبسم کردی تو اتاق تنهاییم

من و تنهایی و آغوشی پر از خالی وجودت!

یادت داره بی پروا تو سینه ساکت خموشم اسمتو بیرحمانه میزنه فریاد!

ای داد و دو یکصد بیداد از این همه یاد...

خبری از نفس های تو نیست..........

دارم خفه میشم از هوای این فضا.................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر شماره 8

یکشنبه 24/05/1389 ساعت 21:35

لینک به دیدگاه

می آیم به سوی تو...

دیگه بسه!!!

تا کی باید تو این جزیره متروک چشم انتظار اومدنت باشم؟

دیگه نمیتونم بمونم، دارم میشم دیوونه

دیوونه ایی که شده بی خونه و از لیلای دلش نداره نداره حتی یه نشونه!

میخوام بزنم به دریا دلمو، میخوام بیام کنارت...

میخوام پیدات کنم

من جزیره آرامشم رو فقط تو دریای چشمای تو می بینم

میخوام بیام و صید کنم و اون صدفهایی که مرواریدهاشون دارن از اعماق دریای چشمات برام چشمک میزنن

تو که میدونی این تن زخمیه، زخمی از یه خنجر زهر آهگین!

پس چرا نمیای کنارم و نمیگذاری مرهم رو این دل خونین

درد باشی یا درمون، من فقط میخوام تو رو..........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر شماره 9

پنج شنبه 28/05/1389 ساعت 22:16

لینک به دیدگاه

استحکام رابطه....

سلام

 

دیشب هم مثل همیشه خسته اومدم خونه، این دفعه یه کم خسته تر از خسته

 

اما با یه تصیمیم متفاوت، عزم رفتن کردم تا پیدا کنم تو رو

 

پاهام جلوتر میرفتن و خودم دنبالشون

 

رسیدیم نزدیکای خونه تک اتاقم

 

پنجره اتاق باز بود عطری خوشبو که تمام فضا رو پر کرده بود

 

همین دم در دهانه ورودی اتاق اسمتو فریاد میزد و بازم یه داغ تازه گذاشت تو دل کویری من!

 

اسم تختمم رو گذاشتم دریا، چون منو با تمام خستگی هام غرق خودش میکنه تو کجایی ساحل من؟

 

باز رفتم تا خودمو غرق دریا کنم..........

 

به عادت همیشگی به پهلوی راست خوابیدم و زل زدم به رو به رو

 

چشام بسته شدن، یعنی حس کردم یه دستی کشیده شد روشون

 

حس سنگینی چیزی رو بازو کردم

 

چشامو باز کردم، اینجایی؟!!!!!!!!!!

 

انگشتش رو گذاشت روی لبام و یعنی به احترام یه عمر سکوت بازم سکوت!

 

اتاقم چه قدر سرده اما نفس های تو صورتمو نوازش میکنه و گرم

 

نفسام تند میزنه و پرتاب تر از همیشه

 

موهاش پریشون شده تو باد نفس هام

 

لابلای موهای رقصونش، دستم میرقصه

 

می بوسم چشماشو

 

دستاشو محکم میگیرم و ......

 

پاشو، صبح شده

 

میترسم یعنی همه این چیزا خواب بوده؟

 

اما نه یه دستی، میگیره محکم دستمو و بلند میشه

 

و با یه نگاه که فریاد میزنه تا ابد همراهتم...

دلنوشته های یک رهگذر شماره 10

 

پنج شنبه 1389/06/04 ساعت 23:49

لینک به دیدگاه

صفای حضور تو .......

هر کجا تو بودی گرمی بود و صفا

اینجا چه قدر سرد شده، سرد...

هر کجا تو بودی نور بود و روشنی

اینحا چه قدر تاریکه و بی روح...

از هر چی و کجا هراس داشتم به تو نگاه می کردم و آروم می شدم و اما حالا؟......

هر جا که تو بودی فقط عشق بود و زندگی

اینجا چه قدر سختی کشیدم، شدم یه مرده متحرک و دیگه زندگی نداره جریان اینجا

وقتی تو بودی، شب تاریک معنی نداشت، حتی آسمون هم داره جای خالیت رو فریاد میزنه که نیستی

که رفتی از اینجا

فریاد سکوتت داره گوشمو کر میکنه

حجم خالی زیاد بین انگشتام داره دستامو خورد میکنه

این همه تاریکی و ....

نیستی عشق من....

نیستی...

دلنوشته های یک رهگذر شماره 11

چهارشنبه 21 رمضان 10/06/1389 ساعت 18:14

لینک به دیدگاه

یه کاری که می تونی یه خونه شو تو ویرونی از این بیشتر نپپرس از عشق نمیدونم نمیدونی...

توی این نقدیر دل مرده کسی اشکاشو نشمرده کجا دیدی که تنهایی غماشو با خودش برده...

یه کاری کن از این بیشتر نیفتم تو غم اخر نزار شمع حضور من یه شعله بشه تو خاکستر

نگو دوره نگو دیره نگو این غصه دل گیره یه عمری رفته از دستم نیا عشق تو میمیره.....

نیا عشق تو میمیره....

کجا دیدی ک تنهایی غماشو با خودش برده....

لینک به دیدگاه

زندگانی......

 

 

زندگی یعنی.....

زندگی یعنی من،نه!

و شاید یعنی تو، بازهم نه!

زندگی یعنی من،تو

یعنی ما

زندگی یعنی همین الان، همین لحظه.........

زندگی یعنی بودن با هم، برای هم، کنار هم...........

زندگی، زنده کردن لحظات است نه لحظه ها را به انتها رساندن

زندگی یعنی در لحظه زندگی کن

مسافری چه قشنگ گفت حرفش را و پای حرفش امضا کرد، امضا را!

حرفش این بود نه تو راهبر باش و من در پی

نه من روان شده و جامانده

آری باش در کنارم

زندگی اینست

بگذار شانه هایم لمس کند شانه هایم را

کنار بزن این فاصله ها با دستهایت

زندگی تنها لذت با تو بودن است

برای تو بودن است

زندگی این است و این است زندگی....

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر شماره 12

پنجشنبه 11/06/1389 ساعت 20:30

شب قدر 22رمضان (شب بیست سوم)

لینک به دیدگاه

بارون....

بزن بارون....

بزن که یاد یار منو کرده آوار

شدم حالا یه سرگشته بی قرار

بزن که از من چیزی نمونده جز یه ویرونه

شایدم فقط یه دل که شده حالا دیگه دیونه

بزن که این دل بی همخونه

منو آتیش میزنه با هر بهونه

بزن تا ببارم، همپای تو تا هر کجا که میتونی

ابر چشام دنبال بهونه ست تو که خوب میدونی

بزن بارون که یاد اون تنها همدم شب هامه

بزن بارون که عشق اون هنوز توی نفس هامه

بزن بارون........

دلنوشته های رهگذر شماره 13

بامداد شنبه 13/06/1389 ساعت 2:37

لینک به دیدگاه

همیشــــه تنهــــــــا

 

موج اگر مي دانست ساحل هيچ وقت دستش را نمي گيرد هرگز براي رسيدن نفس نفس نمي زد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

لینک به دیدگاه

حرفی با دل...

ای دل آخر تا به کی صبوری و صبوری

بگو تا به کجا تحمل این همه دوری

بگو و قلب مرا نیز شاد گردان

از غم و پابند این دنیا آزاد گردان

نمیدانم و تو میدانی که رفتن

به از ماندن در فراق است و از او گفتن

برو تا بیابی اش و دلشاد گردی

از دنیای هفت غم ما آزاد گردی

برو ای دل، کز ماندن من

چیزی نبینی مگر همین از شوق گفتن

برو در غل کن آن دست های رهایش را

در دست خود زنجیر سازی و بپرداز بهایش را

اگر دیدی رخش، دلت ابری شد و بارید چشمهایت

بگو ای بی وفا بودی کجا آخر جانم به فدایت

بگو کز دوریت ویرانه ساختم زندگانی را

به دنیا گفتم نخواهم هرگز جز تو گل ارغوانی را

آغوشم ساحل شود، گرش دریا تو باشی

تنم شود یک گرد، گرش صحرا تو باشی

بیا و بنشین کنارم که کامم کویریست

سینه پر از درد و دلم بدجور ابریست

بکار غنچه لبانت در گلدان کامم

کزین بوی خوش آرام شوم شمیر سازم در نیامم

برایت سالها پشت درها پنهان کردم، وجودم را

تا روز وصال بیابی و بشکنی تمام این قفل ها را

دلنوشته های یک رهگذر شماره 14

ساعت 2:14 بامداد سه شنبه 16/06/1389

لینک به دیدگاه

با تو بی دردم.......

تا تو نباشی دنیا برام هیچه هیچه، فایده ای نداره

چه فایده وقتی نیستی، هوا همیشه ابریه و فضا دلگیره....

همه چیز با بودنت معنا داره، با در کنارت باریدن

باران یعنی یه دنیا حرف در سکوت

بدون تو بارون معنا نداره

هنورم تو دلیلی برای بودنم ، هنوزم با تو عین بودن تو بهشته

بیا حس با تو بودن بهتر از با دنیا بودنه، بی تو دنیا زشته زشته

بذار باشن تموم دردها، تو باشی هیچ خیالی نیست

چه خوش گفت که جز غم دوریت دیگه هیچ ملالی نیست

دلنوشته های یک رهگذر شماره 15

چهارشنبه 28 رمضان 17/07/1389

ساعت 23:29

لینک به دیدگاه

فاصله ها......

چرا...

چرا دنیا؟

چرا اینجا زیاده فاصله ها...........

چرا تو سر سازش نداری

چرا تنهایی شده همه چیز

آخه روزگار دیگه کجای ما رو میخوای بشکنی؟

جای شکستن هم مگه هست؟

ما شکسته شده بسیاریم از دست تو! از کارای خودمون و از لطف ..............

پنجره چشام یه عمره بازه رو به آسمون و اما بازم ماه خبری نیست

در ختی بودم سرسبز و پهناور، اما دیدم زیر سایه من هیچ کسی نیست

حالا که شدم یه تنه و چند تا شاخه خشک، هیچ هم نفسی نیست و دیگه از اون سایه هم خبری نیست

خالی مونده سالهای سال جاده زندگی و کسی نیست که همراهم قدم بزنه

آسمون پر شده از مه نفرت و می باره هر روز بیشتر از دیروز باروون جدایی...

ما که همه ریشه تو یه خاک دارم

چرا بین شاخه ها اینهمه فاصله داریم

چرا............

دلنوشته های یک رهگذر شماره 16

پنج شنبه 18/06/1389 ساعت 23:24

29 رمضان

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...