رفتن به مطلب

تا حالا با خر طرف شدی ؟!


saeed99

ارسال های توصیه شده

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود

 

در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی میکردند.

 

روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود.

 

از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود،

 

میکند و زنبور بیچاره که خود را بین

 

دندانهای خر اسیر و مردنی میبیند، زبان خر را نیش میزند و تا خر دهان باز میکند

 

او نیز از لای دندانهایش بیرون میپرد.

 

خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد میکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال میکند.

 

زنبور به کندویشان پناه میبرد.

 

به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را میپرسد.

 

خر میگوید: زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.

 

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور میدهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند.

 

سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها میبرند و طفلکی زنبور شرح میدهد

 

که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است

 

و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.

 

ملکه زنبورها وقتی حقیقت را میفهمد، از خر عذر خواهی میکند و میگوید:

 

شما بفرمایید من این زنبور را مجازات میکنم.

 

خر قبول نمیکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر میکند که

 

نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.

 

ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر میکند.

 

زنبور با آه و زاری میگوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم،

آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟

 

ملکه با تاسف فراوان میگوید: میدانم که مرگ حق تو نیست.

 

 

اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمیفهمد

 

و سزای کسی که با خر طرف شود همین است .

  • Like 14
لینک به دیدگاه

مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد.

هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها را نديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستايي همين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كه خواند بالاي منبر رفت، رو به جماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزار باشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسي در ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو....

..............................................................................................

داداش من هروز از این خرها تا دلت بخواد به وفور میبینم فقط اون داستان تو حیونه اینجا آدمه .................

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یاد داستان من یک گوساله ام تو چلچراغ اقتادم

بابا بزرک گوساله همیشه بهش توصیه میکرد با خرا دهن به دهن نشه !!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...