saeed99 2563 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۸۹ یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی میکردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، میکند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی میبیند، زبان خر را نیش میزند و تا خر دهان باز میکند او نیز از لای دندانهایش بیرون میپرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد میکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال میکند. زنبور به کندویشان پناه میبرد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را میپرسد. خر میگوید: زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهایش دستور میدهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها میبرند و طفلکی زنبور شرح میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را میفهمد، از خر عذر خواهی میکند و میگوید: شما بفرمایید من این زنبور را مجازات میکنم. خر قبول نمیکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر میکند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر میکند. زنبور با آه و زاری میگوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم، آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟ ملکه با تاسف فراوان میگوید: میدانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمیفهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است . 14 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۸۹ مي گويند مردي روستايي با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامي كه كارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماري كرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نيافت. سراسيمه به سراغ اهالي رفت و سراغ الاغ هاي گمشده را گرفت. از قرار معلوم كسي الاغ ها را نديده بود. نزديك ظهر، در حالي كه مرد روستايي خسته و نااميد شده بود، رهگذري به او پيشنهاد كرد، وقت نماز سري به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالاي منبر از جمعيت نمازخوان كسب اطلاع كند. مرد روستايي همين كار را كرد. امام جماعت از باب خير و مهمان دوستي، نماز اول را كه خواند بالاي منبر رفت، رو به جماعت كرد و گفت: «آهاي مردم در ميان شما كسي هست كه از مال دنيا بيزار باشد؟» خشكه مقدسي از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار ديگر بانگ برآورد: «آهاي مردم! در ميان شما كسي هست كه از صورت زيبا ناخشنود شود؟» خشكه مقدس ديگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت:«آهاي مردم! كسي در ميان شما هست كه از آواي خوش (صداي دلنشين) متنفر باشد؟» خشكه مقدس ديگري بر پا ايستاد و گفت:«من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستايي كرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پيدا شد. بردار و برو.... .............................................................................................. داداش من هروز از این خرها تا دلت بخواد به وفور میبینم فقط اون داستان تو حیونه اینجا آدمه ................. 6 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۸۹ زیااااااااااااااد:icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۸۹ یاد داستان من یک گوساله ام تو چلچراغ اقتادم بابا بزرک گوساله همیشه بهش توصیه میکرد با خرا دهن به دهن نشه !! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده