danielo 15239 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ اتاق سرد و تاریک است...چند روزیست که سقفش چکه می کند...و صدای حرکت موش ها در لابلای دیوار ها...گاه بی گاه...مرا می ترساند!...مرا می تراسند...چرا که آنها مرا یاد خودم می اندازند...مثل آینه ...پنجاه سال خودم را مبحوس این زندان کردم...بدون اینکه بدانم مقصدم کجاست...مثل یک موش هر روز در هراس دام بودم...شاید هم هستم!...کسی چه می داند؟؟...شاید هنوز هم بتوانم پاهای معلولم را حرکت دهم و در آینه نگاه کنم و چهره ای را ببینم که جای پای روزگار بیش از هر چیز در آن مشهود است...من از آینه می ترسم!...چرا که نقش مرگ را زیرکانه بر چهره گود افتاده ام میکشد ...آری!...من از مرگ می ترسم...اما چرا باید بترسم؟؟...مرگ هم همچون روح از همان دم با من زاده شده...آری!...او درون من است...او با من رشد و نمو یافته...چرا باید از خودم بترسم...چرا باید از عکس های دوران جوانیم که یک به یک به روی دیوار های پوسیده این اتاق نقش بسته اند بترسم؟...آری شاید باید چشمانم را ببندم...مثل تمام آنان که عصا به دست می شوند...من هم به آرامی عصا به دست بگیرم و تکیه زده به صندلی راحتی پشت پنجره بنشینم...و در حالی که حتی توانایی کنترل ادرار خود را ندارم...منتظر دست پرورده خود باشم که شاید از بالا بیاید...!...از چه زمانی اینگونه شد...یادم می آید بیست سالم بود...نمی خواستم سرباز باشم...از سختی می ترسیدم...فرار کردم...آری!شاید تنبل نبودم...شاید اگر این ژن در من نبود...شاید اگر حامل این وراثت ننگین نبودم...همه چیز تغییر می کرد... شاید هم اکنون دکتر بودم...شاید مهندس بودم...شاید لااقل اینهمه سرکوفت را متحمل نمی شدم... آری!...ولی اینها اتفاقی نیست...شاید دست اتفاقی در کار است!...من باید یک بیکار آسمان جل می شدم...که نان بچه هایش را از فروختن سیگار در بیاورد...چرا که هیچکس تحمل شنیدن داستان هایش را ندارد و کسی کتاب هایش را به چاپ نمی رساند...!!!...سقف چکه می کند...هوا سرد است... استخوان هایم می سوزد...مرگ را در کالبدم احساس می کنم...آری!او اکنون در درون من است... فرزندم اکنون بر من مستولی شده است...شاید من از همان بدو تولد مرده بودم...شاید من در نطفه خفه شده بودم...چرا که اتاق من مثل یک گور است و من یک گور به گور شده ام! +یک هفته بعد جسد مردی میانسال در یک اتاق پیدا شد که داستان بالا بر روی پاکت سیگاری نوشته شده بود و کنار تخت وی افتاده بود...سقف اتاقش چکه می کرد و موش ها در بدنش لانه کرده بودند! 5 لینک به دیدگاه
hilari 2413 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۸۹ +یک هفته بعد جسد مردی میانسال در یک اتاق پیدا شد که داستان بالا بر روی پاکت سیگاری نوشته شده بود و کنار تخت وی افتاده بود...سقف اتاقش چکه می کرد و موش ها در بدنش لانه کرده بودند! :banel_smiley_52: :icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده