Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۸۹ درس اول بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد، پيتر وارد حمام شد همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين! بعد از چند لحظه، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا ميکنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره…! زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و برگشت پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود… پيتر گفت: خوبه… چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود نگفت؟! نتيجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد! درس دوم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا ميکنن و روی اون رو مالش ميدن و غول چراغ ظاهر ميشه… غول ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده ميکنم… منشی ميپره جلو و ميگه: اول من، اول من! من ميخوام که توی باهاما باشم، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم! پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش ميپره جلو و ميگه: حالا من، حالا من! من ميخوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصی و يه منبع بي انتهای نوشيدنی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم! پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد غول به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: من ميخوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن! نتيجه اخلاقی: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه! درس سوم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام راهبه سوار ميشه و راه ميفتن… چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم ميندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه… راهبه ميگه: پدر روحانی، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار! کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده…! راهبه باز ميگه: پدر روحانی، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار! کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش ميرسونه… بعد از اينکه کشيش به کليسا بر ميگرده، سريع ميدووه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا ميکنه و ميبينه که نوشته: به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که ميخواهی ميرسی! نتيجه اخلاقی: اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملاً آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی! درس چهارم يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكی از دوستهای صميميش که یه خانومه، بمونه... شوهره بر ميداره به ۲۰ تا از صميمی ترين دوستهای زنش زنگ ميزنه، ولی هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تأييد نميكنن! يه شب آقای خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتی مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكی از دوستهای صميميش که آقا بوده، بمونه... خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمی ترين دوستهای شوهرش زنگ ميزنه؛ ۱۵ تاشون تأييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونه اونا مونده! ۵ تای ديگه حتی ميگن كه آقا هنوزم خونه اونا و پيش اوناست! نتيجه اخلاقی: يادتون باشه كه مردها دوستهای بهتری هستند! درس پنجم چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توی يه مهمونی همديگه رو ميبينن و شروع ميكنن در مورد زندگی هاشون برای همديگه تعريف كنن.... بعد از مدتی يكی از اونا بلند ميشه ميره دستشويی. سه تای ديگه صحبت رو ميكشونن به تعريف از فرزندانشون: اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی يه كار عالی وارد شد و خيلی سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی يه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد! دومی: پسر من هم مايه افتخار و سرفرازی منه. توی يه شركت هواپيمايی مشغول به كار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صميميترين دوستش يه هواپيمای خصوصی بهش هديه داد! سومی: پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترين دانشگاههای جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسيس كرده و ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترين دوستش يه ويلای ۳۰۰۰ متری بهش هديه داد! هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك ميگفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟! سه تای ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كرديم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعريف كنی؟! چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی يه كلوپ مخصوص كار ميكنه! سه تای ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمی ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيمای خصوصی و يه ويلای ۳۰۰۰ متری هديه گرفت! نتيجه اخلاقی: هيچوقت به چيزی كه كاملاً در موردش مطمئن نيستی افتخار نكن! درس ششم توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روی يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن. مردی كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع ميكنه به صحبت. بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن... مرد: الو؟ صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟ مرد: آره! زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اينجا يه كت چرمی خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟ مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره! زن: من يه سری هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰10 رو ديدم. يكيشون خيلی قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود! مرد: باشه. ولی با اين قيمت سعی كن ماشين رو با تمام امكانات جانبی بخری! زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه، اون خونه ای رو كه قبلاً ميخواستيم بخريم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندی! زن: خيلی خوبه. بعداً ميبينمت عزيزم. خداحافظ. مرد: خداحافظ. بعدش مرد يه نگاهی به آقايونی كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسی نميدونه كه اين موبايل مال كيه؟! نتيجه اخلاقی: هيچوقت موبايلتونو جايی جا نذارين! درس هفتم يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتی توی پارك زير يه درخت نشسته بودند، يهو يه فرشته كوچيك و خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من برای هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم! زن از خوشحالی پريد بالا و گفت: چه عالی! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول برای بهترين تور مسافرتی دور دنيا توی دستهای زن ظاهر شد! حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: اين خيلی رمانتيكه، ولی چنين بخت و شانسی فقط يه بار توی زندگی آدم پيش مياد! بنابراين خيلی متأسفم عزيزم آرزوی من اينه كه يه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه. زن و فرشته جا خوردند و خيلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد! نتيجه اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند! درس هشتم يه مرد ۸۰ ساله ميره برای چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش ميپرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده: هيچوقت به اين خوبی نبودم. تازگيا با يه دختر۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟! دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب، بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو ميشناسم كه شكارچی ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نميده. يه روز كه ميخواسته بره شكار، از بس عجله داشت، اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر ميداره و ميره توی جنگل! همينطور كه ميرفته جلو، يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشی ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچی چتر رو ميگيره به طرف پلنگ و نشونه ميره و بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روی زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود! نتيجه اخلاقی: هيچوقت در مورد چيزی كه مطمئن نيستی نتيجه كار خودته، ادعا نداشته باش! 8 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۸۹ درسهاي اموزنده اي بود اما چند تاش براي من تكراري بود 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده