رفتن به مطلب

رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده


ارسال های توصیه شده

دیدن دوباره نادر انگار علاقه گذشته بار دیگر به سراغم آمده بود. مخصوصا که حالا دیه همسر هم نداشت، خیلی دلم می خواست بدونم چرا از الناز جدا شده؟ با این افکار به اموزشگاه رفتم و با کلی اصرار بالاخره یک هفته مرخصی گرفتم و با بی میلی به خونه پدربزرگ برگشتم. زنگ زدم نادر آیفن را برداشت و گفت: بفرمایید.

- منم.

- شما؟

- کیمیا.

و در رو باز کرد و از حیاط گذشتم و وارد ساختمان شدم و سلام کردم جواب سلام را داد. هیچ کس خونه نبود نگاهش کردم و گفتم: بقیه کجا هستن؟

- همه رفتن وسایل مایحتاج سفرشون رو تهیه کنن. مامان و بابا و نوید هم خمراه بقیه رفتن یه گشتی بزنن.

- پس چرا شما نرفتین؟

- حوصله نداشتم نرفتم.

- پس خداحافظ.

- جایی می ری؟

- می رم مایحتاج سفرم را تهیه کنم.

- می تونم باهات بیان؟

- شما که حوصله ندشاتین؟

- می دونی که من اینجا رو بلد نیستم. می خوام یه چیزی بخرم.

- چی؟

- یک کتاب.

- کتاب خاصی مدنظر دارین؟

- بله.

- چرا صبر نمی کنید وقتی آرمان اومد با او برید؟

- نمی تونم.

- یعنی اونقدر واجبه؟

- بله.

- خیله خوب تا یه جایی راهنماییتون می کنم.

- متشکرم الان لباس می پوشم.

و او به اتاق رفت. من هم به سمت روشویی رفتم و صورتم را با صابون شستم و وقتی صورتم رو خشک کردم نادر آماده بود. گفتم: بریم؟

نگاهم کرد و گفت: خانم های دیگه وقتی صورتشون رو می شورن و رنگ آبش پاک می شه زشت می شن، اما تو وقتی صورتت رو می شوری که گرد و غبار خیاباناز صورتت پاک بشه زیباتر می شی.

- شاید اگر دو سال پیش این جمله را ازت می شنیدم از خوشحالی بال درمی آورد اما حالا نه تنها خوشحال نمی شم، بلکه عصبی و ناراحت می شم. دیگه با من اینطوری صحبت نکن.

سرش را پایین انداخت و گفت: معذرت می خوام و همراهم راه افتاد.

سر خیابان یک ماشین گرفتیم و رفتیم میدان انقلاب و طی این مدت حتی یک لمه هم با هم صحبت نکردیم. وقتی رسیدیم، خواستم کرایه تاکسی را حساب کنم نادر پیش دستی کرد و پیاده شدیم. مقابل کتاب فروشی بزری ایستادم و گفتم: اینجا هر کتابی بخوای داره.

- می شه منتظر بمونی؟

- بله حتماً!

و بیرون ایستادم و نادر وارد مغازه شد و وقتی از مغازه بیرون آمد کتاب کادو شده ای دستش بود و گفت: بریم.

- من می رم خونه خودمون و تو می تونی یه ماشین دربست بگیری و بری خونه پدربزرگ.

- بله ممنون که کمکم کردی. ببخش که مزاحمت شدم.

- خداحافظ.

- خداحافظ.

و من کنار خیابان رفتم . چند ماشین شخصی آمد و رفت و من هنوز ایستاده بودم، نادر که نظاره گر بود آمد و کنارم ایستاد و گفت: بهتر اول توس وار شی بری بعد من برم.

نگاهش کردم اما چیزی نگفتم. چند لحظه بعد یک تاکسی نگه داشت به نادر گفتم: سوار شو.

- نه اول تو برو.

- سوار شو نصف راه رو با هم، هم سیر هستیم.

لبخندی زد و سوار شد. ه دو عقب نشستیم. تا نیمه راه هم که هم مسر بودیم هر دو سکوت کردیم اما در لحظات آخر نادر گفت: کیمیا تو..تو می خوای ازدواج کنی؟

نگاهش کردم و گفتم : چطور مگه؟

- همه در موردش حرف می زنند، مخصوصا پدربزرگ، مثل اینکه خواستگار نوه صاحب ویلایی که قرار بریم منزلشون.

سکوت کردم.

- یه بار دیگه شانست رو امتحان کن. شاید اون خوشبختت کنه من که نتونستم.

نگاهش کردم و پوزخندی زدم و گفتم: ممنون اقا، پیاده می شم.

نادر سکوت کرد و من پیاده شدم و تاکسی دیگری گرفتم و به خونه رفتم. پدر و مادر نبودند در را باز کرم و وارد ساختمان شدم و لباسها و وسایل مورد نیازم را برداشتم و چمدانم را بستم. می دونستتم مامان تمام شیرفلکه های اصلی رو بستن، اما باز هم همه رو نگاه کردم و در رو قفل کردم و به خونه پدربزرگ رفتم. وقتی زنگ زم آرمین آیفون رو برداشت و گفت: کیه؟

- سلام آرمین منم کیمیا.

- سلام بیا تو.

- در روباز کن که بیام تو.

و من وارد حیاط شدم و بعد وارد پارک بازی کوچکمون شدم ناخودآگاه به طرف سرسره رفتم، یادم یک دفعه از این سرسره پایین افتادم، اولین کسی ه به طرفم دوید و گفت کیمیا خوبی؟ نادر بود، یادش بخیر. در حالی که غمگین بودم وارد ساختمان شدم گفتم سلام.

همه به گرمی جواب سلامم را دادند. پدربزرگ گفت: آماده ای؟

- بله می بینید که.

- خیلی خوب برو ساک رو بذار کنار بقیه ساک ها.

گوشه هال دقیقا به تعداد همه افراد ساک بود. ماتم برد و گفتم: این همه رو قرار ببریم؟ مگه قرار چند روز بمونیم؟

پدربزرگ گفت: تا وقتی که ازدواج تو سر بگیره.

ساکم را گذاشتم و گفتم: خداحافظ.

- کجا؟

- می رم خونه.

- از این خبرا نیست، ساکت رو بگذار سر جاش!

- پدربزرگ من یا نمیام و یا اگه بیام نباید در این مورد صحبت کنید.

- تو می یایی و در مورد این مسئله صحبت می کنیم.

- پدربزرگ!

- پدربزرگ نداریم، تو با ارسطو ازدواج می کنی.

- پدربزرگ من هیچ وقت روی حرف شما حرف نزدم، نمی خواهم هم این کار رو بکنم، اما این بار دیگه زیر بار حرف زور شما نمی رم. پدربزرگ، من ازدواج می کنم خاطرتون جمع، اماهر وقت وقتش شد. من باید کسی رو پیدا کنم که من رو به خاطر کیمیا بودنم بخواد، نه به خاطر اینکه نوه شما و فرزند احسان مشیری هستم و یا هر نسبت دیگه ای دارم. می خوام با کسی ازدواج کنم که اگر بعد از چهار سال مریض شدم پرستارم باشه. می خوام کسی رو پیدا کنم اگر بعد از ده سال فروغ چشمام کم شد یا دو تا چین توی صورتم افتاد نگه دیگه به درد نمی خوری. می خوام با کسی ازدواج کنم که همیشه تاج سرش باشم. پدربزرگ اینه من اینقدر متوقع و خودخواه هستم تقصیر شماهاست. چون همیشه جای کیمیا بالای بالا بوده، کیمیا کوچکترین عضو این خانواده همیشه جاش کنار بزرگ خانواده بود، من یاد نگرفتم که در حاشیه باشم، من یاد ندادی که اگر روزگار باهام رسم بدی داشت بهش با دید مثبت نگاه کنم. توی این دو سال هیچ کس نفهمید چی بر من گذشت، دیگه نیم گذارم یه بازی دیگه شروع بشه، چون اینقدر من رو لوس بار آوردید که تحمل یک باخت دیگه رو ندارم. دلم می خواد به هر طریقی که هست برنده باشم در حالی که به قول آرمان امثال من همیشه بازنده هستند. پدربزرگ، من می خواستم این اقایی که نمی شناسم محترمانه رد بشه تا شما مقابل دوستتون شرمنده نشین. اما حالا که اینطور می خواین حرفی نیست، من می یام اما هر اتفاقی که بیفته مقصر خودتون هستید.

- تو تا کی می خوای مجرد بمونی؟

- نمی دونم.

- چرا؟ مگه می شه انسان از زندگی خودش خبر نداشته باشه، اگر فکر کردی منم مثل پدر و مادرت کوتاه می یام سخت در اشتباهی!

- نه فکر نمی کنم شما کوتاه می یاین، بلکه مطمئنم که شما عقب نشینی نمی کنین. اما منم سر حرفم هستم. در مورد خودم مشکلی ندارم چون با هر تیپ ادمی کنار می آم، اما ترجیح می دم با آدمی ازدواج کنم که با جون و دل من رو بخواد. هر کسی فقط یک بار حق انتخاب داره، حاضر نیستم خظر کنم. می خوان ان یک بار رو درست و با چشم باز انتخاب کنم.

- تا کی صبر کنم؟

- گفتم که نمی دونم.

- کیمیا من تو رو شوهر می دم بعد می میرم.

- خدا نکنه چرا همه اش از مرگ حرف می زنین ان شاا... دویست سال دیگه عمر با عزت داشته باشید.

- ندارم، می فهمی؟ ندارم، کیمیا من که بچه نیستم، هفتاد سالمه، دیگه وقته رفتنمه، باید بارم رو ببندم، برام عاقبت به خیریه بچه هام مهمه، الخمدا... هر سه تا بچه هام خوشبخت شدند و خدا رو شکر بچه های سالم و خوبی دارند، بچه های دخترم هر سه خوشبخت شدند، برادرانتم خوشبختن، لیلی دختر خوبیه مطمئنم نوید هم خشوبخت می شه. فقط تو و نادر موندید. ولی الان که پسر خوبی پیدا شده اول می خوام تو به نادر برسی که بعد برم دنبال کار نادر، می فهمی؟

لیلی گفت: چرا نادر و کیمیا با هم ازدواج نمی کنند که این قضایا تموم بشه، هر دو هم که واقعا کیمیا و نادرند.

بدون اینکه چیزی بگم به حیاط رفتم و روی الکلنگ نشستم. کاش همدمی داشتم که ان سر الکلنگ می نشست و من رو به اسمون می رد و خودش رو زمین می موند و وقتی من اون رو به اسمون می بردم از روی زمین نظاره گر خوشبختیم بودم و هر وقت احساس می کردم نیاز دارم خوشبختیم رو مقابل پاهام ببینم. پاهام را محکم روی زمین نگه می داشتم و تنها به اسمون نمی رفتم و نمی گذاشتم همدمم هم بدون من جایی بره و برای همیشه فقط برای خودم نهش می داشتم. خدایا یعنی م، بنده تو، معشوق تو، لایق خوشی نیست. گفتی که تو عاشق انسان بودی که اون رو جانشین خود بر روی زمین که از ان خودت بود بود کردی و از بالا همیشه نظاره گر عشقت خواهی بود. خدایا، در دل این معشقو دلشکسته که خودش دلداده تو بشنو. خدایا برایم همدمی مثل خودم مقدر کن. خسته ام، بیش از ان انچه به نظر می رسم خسته ام. نیاز به سینه ای دارم که سرم رو در ان فرو ببرم تا کسی هق هق گریه هام رو نشنوه. خدایا، نیاز به دست نوازگشری دارم که گیسوانم رو نوازش کنه و اشک رو برای همیشه از چهره ام پاک کنه. پروردگارا نیاز به فهم فهیمی دارم که غصه هام رو بفهمه و درک کنه که اگر غم داشتم بارش رو زیاد نکنه و اگر شاد بودم شادیم رو کم نکنه. خدایا تور ا سگند به جان تک تک بندگانت که هیچ بنده ای را تنها به خودش وانگذار، تنهایی دردی که درمانی به جز با هم بودن نداره. خدیای درمان تمام تنهایی هام رو بده.

صدای پدربزرگ را از پشت سرم شنیدم: کیمیا تو برام خیلی عزیزی، اینکه مجبورت می کنم برای این است که می خوام ببینم سامان گرفتی، من خیلی فرصت ندارم.

- پدربزرگ این حرفها را نزنید، چرا این چند وقت همش دم از مرگ می زنید؟

- کیمیا من آفتاب لب بوم هستم. امسال نه، سال دیگه، سال دیگه نه دو سال دیگه، اصلا شاید فردا، عمر دست خداست کیمیا می ترسم بمیرم و عروسیت را نبینم.

اشک هایم شروع به ریزش کرد و از جایم بلند شدم و سرم را روی شونه پدربزرگ گذاشتم و گفتم: باشه پدربزرگ، قول می دم به صورت جدی به نوه دوستتون فکر کنم. اما خواهش می کنم مجبورم نکنید که قبولش کنم.

- تو قول بده در موردش درست فکر کنی، باشه، من هم قول می دم مجبورت نکنم، اما ایراد بی خودی نگیری ها؟!

- چشم قول می دم.

- بریم نهار بخوریم، اشکهات رو هم پاک کن الا بقیه فکر می کنن من تو رو کتک زدم.

- بریم پدربزرگ.

وقتی وارد ساختمان شدیم اول به روشویی رفتم و صورتم را شستم. وقتی وارد اتاق نشیمن شدم پدربزرگ در حالی که بلند بلند می خندید گفت: عروس خانم گل ما آمد. مادربزرگ کیمیا غذا رو بکش.

همه سر سفره نشسته بودند به جز نادر، لبخندی زدم و خواستم کنار پدربزرگ بنشینم که پدربزرگ گفت: کیمیا جان تا ننشستی نادر رو صدا بزنو

- چشم پدربزرگ و به سمت اتاق سابق عمو رفتم، انجا نادر استراحت می کرد. در زدم.

صدای نادر رو شنیدم که گفت: بفرمایید.

در رو باز کردم. نادر روی تخت دراز کشیده بود و سر رسید در دستش بود وقتی من رو دید بلند شد و نشست و گفت: کاری داشتی؟

- پدربزرگ گفتن برای نهار صدات کنم.

- من ناهار نمی خورم.

- چرا؟

- سیرم.

- تو از چیزی ناراحتی؟

- نه.

- امیدوارم حل بشه، حتما با همونی که براش کادو خریدی حرفت شده، درست می گم؟

- تو همیشه درست می گی؟

- همه منتظرت هستند. زود بیا.

- تو هم؟

- من چهارده سال انتظار کشیدم دو سال یاد گرفتم که دیگه انتظار هیچ کس رو نکشم.

غمگین سرش را پایین انداخت و گفت: و مقصرش من هستم.

- دنبال مقصر نمی گردم، چون باد گرفتم هر اتفاقی برام افتاد اول از همه مقصرش خودم هستم.

- توی ماجرای ما تقصیر تو چی بود؟

- به پدربزرگ می گم نادر گفت الان می یام.

- کیمیا خواهش می کنم جوابم رو بده.

- تقصیر من اینه که نتونستم تو رو دلداده خودم کنم، چون دلداده هیچ وقت دلبرش رو رها نمی کنه.

نگاهم کرد و من خیلی ارام از اتاق بیرون امدم و به اتاق نشیمن رفتم و کنار پدربزرگ نشستم و در جواب پدربزرگ گفتم: گفتن الان می یان.

بعد لحظاتی نادر امد و همه به صرف نهار مشغول شدیم. بعد از نهار ظرف ها شسته شد و هر کسی در پی کاری بود تا مقدمات رفتن فراهم بشه. هنگام رفتن من و پدر و پدربزرگ و مادربزرگ سوار ماشین فرید شدیم که من می روندم و عمه شوهر عمه و زن عمو سوار ماشین عمه شدند که نادر می روند، وحید و فرید و همسرانشان سوار ماشین جدید وحید شدند، آرمین و آرین و همسرانشون سوار ماشین ارمین، ارمان و نیلوفر و وید و مهبد هم سوار ماشین ارمان شدند و راه افتادیم. در کل سفرمان با خوشی شروع شد. اخر شب بود که به شمال رسیدیم. هوا تاریک بود اما دریا چه صفایی داشت. قرص ماه کامل بود و وسط آبها می درخشید. ویلای دوست پدربزرگ خیلی هم خالی از سکنه نبود بلکه اقای فتحی به همراه همسرش، پسر و عروس و نوه هاشون گلاره و ارسطو با هم زندگی می کردند و ما نیز با جمع بیست و سه نفرمون به انها پیوستیم. ویلای زیبایی بود. دو طبقه که هر دو شبیه هم ساخته شده بود. طبقه بالا رو در اختیار ما گذاشتند و ما وسایلمون رو در اتاق جا دادیم و هر کدام ک طرف افتادیم و استراحت کردیم و شب را به صبح رساندیم. صبح زود از خواب بیدار شدم و کنار دریا رفتم و روی زمین

تا صفحه 161

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 130
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نشستم و چشم به دریای زیبا دوخته بودم که صدای ارسطو را شنیدم گفت:سلام.

بطرفش برگشتم و گفتم:سلام صبح بخیر.

-صبح بخیر میبخشید مزاحم خلوتتون شدم.

-خواهش میکنم امری دارین؟

-من همیشه صبحها میام دم دریا و قدم میزنم که خوشبختانه امروز شما رو دیدم.

-شما لطف دارید.

-میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

-خواهش میکنم.

کنارم نشست و گفت:میدونید من لیسانس حسابداری دارم.24 سالمه و زندگی ایده آلی دارم از نظر مالی وضعمون خوبه و من در آینده براحتی میتونم زندگی خودم و خانواده ام رو اداره کنم.از یکسال پیش که عکس شما رو در منزل پدربزرگتون دیدم دلم رو باختم.حالا با این تفاسیر شما فکر میکنید بتونید با من ازدواج کنید؟

نگاهش کردم و گفتم:شما به این زودی دارین بمن پیشنهاد ازدواج میدین؟

-شاید برای شما یکسال مدت زمان کمی باشه.اما برای من یکسال مثل صد سال گذشته خیلی سخت بود.وقتی پدربزرگم با اقای مشیری صحبت کردن ایشون گفتن که شما قصد ازدواج ندارین اما بالاخره اصرارهای من کارگر افتاد.

صدسال؟

متعجب گفت:چی؟

-گفتین این یکسال مثل صد سال گذشته دروغ گفتین مگه نه؟

خندید و گفت:حالا صدسال نه ده سال.

لبخندی زدم و گفتم:ده سال؟ایندفعه هم دروغ گفتین درسته؟

-باور کنین ایندفعه راست گفتم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و یک روز کنارت نباشه اون روز طولانی ترین زور زندگیت خواهد بود.بنابراین این یکسال بدترین روزهای زندگی من واقعا طاقت فرسا بود.اما وقتی پدربزرگتون قبول کردن دیگه روی پای خودم بند نبودم.

-مگه قرار بود پدربزرگم با شما ازدواج کنن؟!

خندید و گفت:نه اما خوب ایشون قبول کردن که با شما صحبت کنن.

-پدربزرگم در مورد من به شما چیزی گفتن؟

-مگه باید چیزی میگفتن؟

-نه!همینطوری پرسیدم.

-حالا جواب من رو چی میدین؟

-شما که انتظار ندارین به این زودی به شما جواب بدم.

-ابدا فقط میخوام بدونم امیدوار باشم یا نه؟!

-نمیدونم اما قول میدم درست فکر کنم.

-واقعا ازتون متشکرم.

-میشه من رو تنها بگذارید؟

-بله حتما.اما هنوز نشسته بود.

نگاهش کردم و گفتم:خوب بفرمایین دیگه و راه ویلا رو نشونش دادم.

خندید و گفت:ببخشید اصلا حواسم نبود.با اجازه تون.

-خواهش میکنم.

و از کنارم بلند شد و رفت و من دوباره به دریا خیره شدم.چند لحظه بعد صدای نادر رو از پشت سرم شنیدم که گفت:مثل اینکه صلح برقراره درست میگم؟

نگاهش کردم و گفتم:از وقتی آمدی یک سوال بدجوری ذهنم رو مشغول کرده میتونم بپرسم؟

-حتما بپرس.

-واقعا تو و الناز نمیتونستید زندگیتون رو ادامه بدین؟

سرش رو پایین انداخت و گفت:نه.

-آخه چرا از همسرت جدا شدی؟

سکوت کرد.

نگاهش کردم و گفتم:معذرت میخوام کنجکاویم بیش از حد بود.

نگاهم کرد و گفت:چرا دروغ بگم؟خیلی دوستش داشتم اما اخلاقامون بهم نمیخورد 6 ماهی که با هم زندگی کردیم فقط دندون سر جگر گذاشتیم.اخلاقش به یک دختر شرقی نمیخورد وقتی آمدی و رفتار تو رو دیدم تازه فهمیدم شرقی بودن یعنی چی؟از خیلی از خواسته هام گذشتم اوهم همینطور اما هیچکدوم نتونستیم ادامه بدیم.اون همیشه آزاد زندگی کرده بود و حالا نمیتونست با قید و شرط زندگی کنه منهم خیلی سختگیر نبودم اما خوب بعضی از مسائل رو نمیتونستم تحمل کنم.دیدیش که چهره زیبایی داشت و در واقع من عاشق چهره اش شدم و با وجود تفاوتهایی که بینمون بود ازدواج کردیم.

-حالا به فکر شخص دیگری هستی؟

سکوت کرد.

-راستی کادویی که دیروز خریدی برای صاحبش فرستادی؟

-نه.

-چرا؟

- به خونم تشنه ست کدوم انسانی رو دیدی که از دشمنش کادو بگیره.

-دشمن کلمه مناسبی نیست جنگ شما جنگ کشور گشایی نیست.وقتی برگشتیم کادوش رو بهش بده.

-کیمیا.

-بله.

کمی مکث کرد و گفت:تو میخوای ارسطو رو قبول کنی؟

نگاهش کردم و گفتم:نمیدونم.

- به خودشم همین رو گفتی؟

-منظورت چیه؟

-هیچی میخوام ببینم اون رو هم مثل من همینطوری دست به سر کردی؟

-من هیچوقت تو رو دست به سر نکردم.و از جایم بلند شدم.

گفت:اگه ایرادی داره من از اینجا میرم.

-بودنت دردی رو از دلم دوا نمیکنه که بخوام بخاطر وجودت جایم رو تغییر بدم.

یه نوع خاصی نگاهم کرد.از کنارش رد شدم و در کنار دریا شروع به پیاده روی کردم و گاهی اوقات توی ابها راه میرفتم و آرام این جملات رو زیر لب زمزمه میکردم.دریا دوستت دارم.دوست دارم با قایقم به سوی تو سفر کنم بیام توی دلت در عمق وجودت بیام پیشت آیا مهمون نوازی رو تو اثری داره؟اگر تو میگی که مهمون حبیب خداشت پس تو راهم بده.دلم میخواهد با قایق عشقم بسوی تو سفر کنم بیام و بشورم نامهربونی و بدی رو بیام و بشورم زشتی و کینه و بغض دل رو دلم میخواد دریا تو من رو در آغوش بگیری.دلم میخواد دوستم داشته باشی و بشنوی درد دل این حقیر رو بشنوی درد دل این عاشق رو دوست دارم توی ساحلت راه برم تا کمی خیس بشم با موج تو دوست دارم با تو باشم دریا.خدایا دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.وقتی زمین گریه میکنه دوست دارم در دریای اشکش قدم بزنم دوست دارم گریه کنم وقتی توی ساحل راه میروم مهربونی ساحل رو نسبت به دریا میبینم چرا که دریا هر دم با موجهایش میزنه سیلی به روی ساحل عزیز اما ساحل نداره از او گله چرا که آنها دو دوستند همیشه وقتی دریا آرومه با ساحل حرف میزنه.اما وقتی ناراحته ناراحتی خودش رو به سر ساحل میزنه هی میاد داد میزنه ومیره دوباره میاد چون خودش خوب میدونه هیچکس بجز ساحل درد دلش رو گوش نمیده اما ساحل از بین نمیبره صفا رو اما ساحل از بین نمیبره صمیمت رو بلکه با دریا هم قسم میشه و توی آبهای دریا گم میشه و گاهی دریا از اینهمه محبت ساحل غمگین میشه و خشک میشه و ساحل عاشق رو وسعت میده.دوست دارم گریه کنم چرا که دیگه نیست صفا و صمیمیت بین ما آدمها.دوست دارم گریه کنم مگه بدی و نامهربونی دلش به حالم بسوزه و تا این روز به روز بزرگ نشه.دوست دارم گریه کنم برای عشق آسمون و زمین که هیچوقت بهم نمیرسند.برای عشق ساحل و دریا که عشقی جانسوز برای خاطر پرستوی محبت که همه عشقش پروازه.دوست دارم گریه کنم از ته دل گریه کنم.اما اینبار برای خودم که یک عمر عشق فردی رو در سینه ام پروردم که نافرجام بود.خدایا راضیم به رضای تو پیشانی نوشت مرا تو رقم زده ای.پس یاریم کن تا برای آنچه تو مصلت دیده ای صبور باشم.خدایا تو از عمق وجود من مطلعی که همه وجودم هنوز عشق نادر را طلب میکند.کم کم بارون گرفته بود و تقریبا خیس شده بودم اما عاشق قدم زدن زیر بارون بودم.ناگهان با صدای پارس سگی که بسرعت بطرفم می آمد به خودم آمدم.جیغ زدم و دویدم . سگ همچنان پارس میکرد و دنبالم میدوید یک قدمی بمن بود کسی سوت زد و سگ ایستاد ولی هنوز میدویدم صدای مردانه ای گفت:صبر کنید خانم.

ایستادم و بطرفش برگشتم مرد جوانی بود که بطرفم می آمد.نمیدونم چقدر راه رفته بودم وقتی اطراف رو نگاه کردم متوجه شدم در محوطه یکی از ویلاها هستم.آن آقا کم کم بمن نزدیک میشد حالا میتونستم براحتی اجزای چهره اش رو ببینم چشمهای قهوه ای رنگ پوست گندمی قد بلند و البته با لباس محلی وقتی مقابلم رسید گفت:سلام شما در این بارون اینجا چکار میکنید؟

-سلام آمده بودم پیاده روی که گم شدم.

-متعلق به اینجا نیستید درسته؟

-بله.

-من بهزاد فریمان هستم از آشناییتون خوشحالم.

-منم کیمیا مشیری هستم.

-لابد مستاجر یکی از ویلاهای اطراف هستید؟

-خیر مهمان آقای فتحی هستیم.

-آقای فتحی؟میشناسمشون.

سگش بطرفم آمد ترسیدم و گفتم:آقا تو رو خدا به سگتون بگید بره کنار.میترسم گازم بگیره.

نگاهی توی چشمهام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:سگ من آزارش کمتر از چشمان شماست.

متوجه کنایش شدم اما اهمیتی ندادم و گفتم:چطور باید برگردم؟

-مگه عجله دارین؟بفرمایید داخل بارون که بند آمد میرسونمتون.

-متشکرم راه رو نشونم بدین خودم برمیگردم.

-از اینجا تا ویلای شما دو کیلومتر راهه متوجه هستی دو هزار متر.

-باید برگردم حتما تا حالا نگرانم شدن.

-خیلی خوب بفرمایید سوار ماشین بشین از راه خیابان برسونمتون.

-نه شما بگید از کدام طرف باید برم خودم پیاده برمیگردم.

-نکنه از من میترسید؟منکه سگ نیستم.

-معذرت میخوام قصد اهانت نداشتم راستش وقتی می آمدم دو نفر از بستگانم من رو دیدند.حتما تا حالا از غیبت طولانی من مطلع شدند و دارند دنبالم میگردن اگر گفتم پیاده برمیگردم برای اینه که ممکن تو راه ببینمشون.

-خیلی خب یک لحظه صبر کنید الان برمیگردم.

داخل ویلا رفت و بعد از دو دقیقه آمد یک چتر آورد با یک حوله و گفت:حداقل سر و روتون رو خشک کنید.

-متشکرم نیازی نبود.

-تمیزه استفاده نشده ست.مطمئن باشید.

-قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.متشکرم.

ازش گرفتم و صورتم رو خشک کردم و انداختم روی سرم.

یک کیلومتری با هم راه رفتیم و او کلی صحبت کرد که یک لحظه بیهوا پرسید:کیمیا خانم شما ازدواج کردید؟

نگاهش کردم خیلی مهربون و ساده بود.گفتم:برای چی میپرسید؟

-چشمهاتون بدجوری دل من رو گرفته اجازه میدین بیام خواستگاریتون؟

فقط نگاهش کردم که دیدم ارسطو داره به سرعت بطرفمون میاد وقتی ما رسید گفت:کیمیا جان تو سالمی خیلی نگرانت شدیم دریا طوفانیه میترسیدم زده باشی به اب.و بعد نگاه عمیقی به صورت بهزاد انداخت و گفت:کیمیا این اقا کی هستن؟

بهزاد گفت:بهزاد فریمان هستم همسایتون و دستش رو بطرف ارسطو دراز کرد. با هم دست دادند.

-آقای فریمان؟متاسفانه بجا نمی آرم.

-نوه آقای فریمان هستم.ویلامون یک کیلومتر اون طرف تره کیمیا خانم آنجا آمده بودند.

-جدا؟کیمیا جان خیلی نگرانت شدیم همه آقایون بسیج شدن دنبالت میگردن.

بهزاد گفت:خوب دیگه حالا که این آقا تشریف آوردن من دیگه میرم.

گفتم:شما بمن خیلی لطف کردین حداقل تشریف بیارین یک چای گرم مهمان ما باشید.

ارسطو نگاهی بمن کرد و بعد رو به بهزاد کرد و گفت:کیمیا جان راست میگه بفرمایید.

خندم گرفته بود ارسطو چقدر زود خودمونی شده بود.بهزاد به ویلای آقای فتحی آمد همه خانمها بودند که ما وارد ویلا شدیم لباسهام رو عوض کردم و ارسطو به هر کسی که تلفن همراه داشت تلفن زد که برگردن.بعد از ساعتی همه آمدند بجز نادر چون تلفنش جواب نمیداد.تقریبا همه سرزنشم کردند که چرا باعث این اتفاق شدم.مامان گفت:دیگه از این کارها نمیکنی اگه یک وقت اون سگ بهت حمله میکرد چی؟

بهزاد گفت:حالا که خوشبختانه اتفاقی نیفتاده شخصا از این اتفاق خوشحالم چون باعث شد من با کیمیا خانم و خانواده محترم ایشون آشنا بشم.

مامان لبخندی زد و گفت:شما لطف دارین.

از جایم بلند شدم.

بهزاد گفت:من دارم میرم جایی تشریف میبرید؟

-میرم حوله تمیز و استفاده نشده براتون بیارم.همینجوری یک جان بهتون بدهکارم جونم رو که نمیدم پس حداقل یک حوله ای که طلب کارین براتون میارم وگرنه سرتون کلاه میره.

خندید و گفت:همیشه سلامت باشید.اما اگر میخواین طلبتون رو پرداخت کنین حوله خودم رو بهم پس بدین.

-اما من از این استفاده کردم.

-عیبی نداره تمام عمر یادگاری نگهش میدارم چون یادآور ایسنت که من انسان شجاع و فداکاری هستم.

همه خندیدیم حوله رو بطرفش گرفتم و گفتم:باز هم از لطفتون متشکرم.

-خواهش میکنم.خوب دیگه اگه اجازه بدین من باید برم.

همه اصرار میکردند که بیشتر بمونه اما بهزاد تشکر کرد و گفت که باید بره.همون لحظه نادر در حالیکه از لباسهاش آب میچکید آمد خیلی آروم سلام کرد و بالا رفت.بهزاد هم خداحافظی کرد و رفت.نیم ساعتی کنار هم نشستیم از جایم بلند شدم برم استراحت کنم که عمو گفت:کیمیا جان عزیزم ایستادی داروهای من رو از روی میز کنار تخت میاری؟

-چشم عموجان الان میارم.

عمو ناراحتی قلبی داشت و برای همین دارو مصرف میکرد.منکه منتظر فرصتی بودم تا از نادر بخاطر اشتباهم عذرخواهی کنم آروم از پله ها بالا رفتم وقتی رسیدم پشت در اتاق باورم نمیشد صدای نادر بود انگار گریه میکرد حتما اتفاقی افتاده بود.نمیخواستم در بزنم و مزاحمش بشم اما در زدم نادر گفت:بله.

در رو باز کردم روی تخت با همون لباسهای خیس دراز کشیده بود.گفتم:با این لباسها سرما میخوری بلند شو لباسهات رو عوض کن.

-کاری داشتی؟

-بله اومدم داروهای عمو رو ببرم گفتن روی میز کنار تخته.

-بیا بردار ببر.

بطرف میز کنار تخت رفتم و گفتم:نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟سرما میخوری ها؟!

-مگه برای تو اهمیت داره؟

-خوب معلومه تو بخاطر من خیس شدی.

فقط نگاهم کرد.

گفتم:معذرت میخوام.

نگاهم کرد و لبخندی بروم زد.

گفتم:اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی؟

 

تا ص 171

لینک به دیدگاه

- اره.

- می تونم کمکت کنم؟

- نه هیچ کس نمی تونه به من کمک کنه!

- متاسفم

- کیمیا یه سوال ازت دارم، جون عزیزت راستش رو بهم بگو و یا اصلا جواب نده.

نگاهش کردم و گفتم: بپرس.

- در اون یک هفته ای که با هم بودیم، به نظرت ادم دوست داشتنی بودم؟

- منظورت چیه؟

- منظورم اینه که لایق تو بودم؟

داروهای عمو را از روی میز برداشتم و به سمت در آمدم.

نادر گفت: کیمیا نمی خوای حرف بزنی؟

بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم: تو لایق بود، اما تو نخواستی که من هم لایق تو باشم.

و از اتاق بیرون امدم خیلی ناراحت بودم پایین آمدم و داروهای عمو را بهش دادم. همون شب خانواده ارسطو موضوع ازدواج رو پیش کشیدند و از من خواستگاری کردند. شب تا صبح فکر کردم می دونستم جواب ارسطو را منفی می دهم با اینکه اون هم به سهم خودش زیبا بود و البته مهربون، اما دل من جای دیگه ای گرو رفته بود و نمی دونتسم چطور دلیلم را براش توضیح بدم. اگر بهش می گفتم قبلا نامزد داشتم قعطا اعتبار پدربزرگ زیر سوال می رفت. بنابراین تصمیم گرفتم به ارسطو بگم فعلا قصد ازدواج ندارم و با این قصد به خواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم. بعد از شستن دست و روم متفکر از پله ها پایین آمدم و صبحانه خوردیم و طی این مدت هیچ کس چیزی نگفت. ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ خورد و آقای فریمان بزرگ وقت خواستن برای خواستگاری همون روز عصر آمدند. خانواده فتحی واقعا انسان های فهمیده و شریفی بودند و برای من انقدر ارزش قایل شدند که اجازه دادند قبل از جواب دادن به ارسطو در مورد کس دیگری هم فکر کنم و هر کدام که مناسب تر بودند را انتخاب کنم. بالاخره خانواده فریمان هم امدند و صحبت کردند و باز تصمیم نهایی را به عهده خودم گذاشتند. آنها خانواده ساده و آبرومند و با کمالاتی بودند. بهزاد و خانواده اش تهران زندگی می کردند اما به گفته خود بهزار اگر باهاش ازدواج می کردم صفر بودیم و باید از زیر صفر شروع می کردیم. واقعا نمی دونستم چی کار کنم، طی این مدت اصلا نادر رو ندیده بود. شب بودکه رفتم لب دریا، دلم می خواست نادر رو می دیدم هنوز هم دوستش داشتم اما نمی دونستم که اون بچه می تونه با من زندگی کنه یا نه، بالاخره نادر آمد. چقدر چهره اش خسته و رنجور بود انگار اصلا من رو ندید، داشت به سمت ساختمان ویلا می رفت که بلند گفتم:

- سلام.

انگار ترسید متحیر به طرفم برگشت و گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟

- خوابم نمی بره.

- چرا؟

- همینطوری، بی خوابی زده به سرم.

- دیشب از نوید شنیدم ارسطو ازت تقاضای ازدواج کرده.

- اره.

- می خوای باهاش ازدواج کنی؟

سکوت کردم.

- می دونی کیمیا می خوام یه چیزی بهت بگم. می دونم خیلی بهت بد کردم اما این واقعیته، وقتی از ایران رفتم سریعا با الناز نامزد کردم و شش ماه بعدش شما را برای عروسی دعوت کردم. بعد از عروسی شش ماه بیشتر دوام نیاوردم، تحمل رفتارش را ندشاتم اون هم تحمل رفتار من رو نداشت. از هم جدا شدیم. یک سال دارم به سختی و با کار همه چیز رو فراموش کنم، وقتی لیلی و نوید تصمیم گرفتن به ایران برگردند روی آمدن نداشتم. یعنی نمی تونستم توی چشمهات نگاه کنم. اما حالا که برگشتم نمی تونم مثل تو باشم، نمی تونم توی عروسیت شرکت کنم و بگم عروسیت مبارک! کیمیا من دوستت دارم، نمی خوام از دستت بدم، می فهمی؟

و شروع به دویدن کرد و از مقابل دیدگانم دور شد. مات و مبهوت دور شدنش رو نظاره کردم تا لحظاتی متحیر بودم وقتی به خودم امدم دوباره روی زمین نشستم. و زیر نور مهتاب به خودم، گذشته ام، وبه رویاهام فکر کردم. دو سال منتظر بودم که این لحظه رو ببینم. نمی دونم کی بود که کنار دریا به خواب رفتم. خواب دیدم که نادر گریه می کرد و به دنبالم می دوید و من هم گریه می کردم و به طرفش می دویدم و پدربزرگ من رو به طرف خودش و همه خانواده نادر را به طرف خودشون می کشیدند و سعی داشتند ما را از هم دور کنند که از خواب پریدم. هوا روشن شده بود به ویلا برنگشتم و همان جا نشستم، دو ساعتی بعد داخل ویلا رفتم سلام کردم همه جواب سلامم را دادند. همه دور میز صبحانه نشسته بودند مامان گفت: کیمیا جان کجا رفته بودی؟ خیلی منتظرت شدیم.

- لب دریا بودم بودم مامان و از پله ها بالا رفتم.

- مگه صبحانه نمی خوری؟

- نه میل ندارم.

تا ظهر با افکارم دست به گریبان بودم. بهزاد و ارسطو هر دو خوب بودند اما از نادر خاطره خوبی نداشتم، ولی هنوز عاشقش بودم. شاید بعد از سالها بشه عشقی که قدمت دو سه ساله داره فراموش کرد، اما عشقی که بدو تولد در وجودت رخنه کرده تا اخر عمر فراموش نشه. هنگام ظهر هر چی گفتن بیا نهار بخور نرفتم. قرار بود عصر به ارسطو و بهزاد جواب بدم. عصر لباس مناسبی پوشیدم و پایین رفتم. تصمیم خودم را رفته بودم قرار بود اول به ارسطو جواب منفی بدم. وقتی جوابم را بهش گفتم خیلی ناراحت شد و از ویلا بیرون رفت، اما انصافا خانواده اش ذره ای محبت شون به ما کم نشد، و خیلی عادی با این قضیه کنار آمدند. یک ساعت بعد بهزاد به همراه خانواده اش آمد وقتی به او جواب منفی دادم متحیر نگاهم کرد اصلا انتظارش را نداشت. خیلی ناراحت شد اما کاملا مودبانه و محترمانه همراه خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند. ارسطو وقتی فهمید جواب منفیم به خاطر بهزاد نبود کمی ارام شد. نادر صبح زد از ویلا بیرون رفته بود و اخر شب برگشت. لب دریا نشسته بودم و پتو روی شانه هایم بود. صدای نادر رو شندیم که گفت: انتخاب کردی، آره؟

به طرفش برگشتم چقدر غمگین بود. گفتم: بله.

- کدومشون رو؟

- همونی رو که اول امده بود خواستگاریم

نادر سرش را پایین انداخت و اروم از کنارم رد شد و به داخل ویلا رفت و نیم ساعت بعد من هم رفتم داخل و خیلی راحت خوابیدم. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بعد از صرف صبحانه قرار بود همگی به منزل برادر زن عمو بریم و همه دوباره همانند هنگام آمدن سوار ماشین هاشون شدن، اما با یک فرق اساسی و اون اینکه لیلی رفت پیش مادر و مبهد رفت پیش عمو و سوار ماشینی که انها بودند شدند و من و نادر و نوید و ارمان و نیلوفر مونده بودیم با ماشین خالی ارمان. طی این مدت من و ارمان قهر بودیم. نیلوفر تلاشش را برای اشتی دادن ما کرده بود اما کاملا بی فایده بود، نیلوفر یه لحظه حالش بد شد و رفت عقب نشست خواستم عقب بنشینم که آرمان و نوید رفتن عقب نشستن و ارمان رو به نادر کرد و گفت: ببخش نگران نیلوفرم.

نادر گفت: خواهش می کنم راحت باش.

نادرپشت فرمان نشست و بعد من کنارش جای گرفتم و ماشین به راه افتاد. نادر به سرعت می رفت و ما زا همه جلوتر بودیم. بقیه ماشین های خانواده هنوز بهمون نرسیده بودند. چشمهام رو بسته بودم و به حرفهای نادر فکر می کردم، بقیه فکر می کردن من خوابم.

نوید گفت: حیف کیمیا!

نادر گفت: نوید حالا وقتش نیست!

- اتفاقا حالا وقتشه!

- مگه نمی بینی خوابیده، خواهش می کنم الان نه.

نیلوفر گفت: چرا نه نادر؟ چرا؟ تو هنوز کیمیا رو دوست داری اما بهش نمی گی به شخص دیگری جواب مثبت بده، اما اون موقع خیلی دیره نادر، این بار کیمیا به اون دو نفر جواب منفی داد اما فردا روز معلوم نیست ها؟!

- چی؟ جواب رد داد؟ اما چرا به من نگفت؟

آرمان گفت: شما تو تا دیوانه اید، همدیگه رو دوست دارید، اما پنهان می کنید. یعنی انقدر بچه ارزش داره.

نوید گفت: وقتی ازدواج کردی فکر کردی فراموشش کردی، اما همین که توی فرودگاه دیدیش دوباره دلت از دست رفت پس فراموشش نکرده بودی، نادر کیمیا حیفه! نباید از دست بدیش از سرنوشت کسی خبر نداره، هر چی دست دست کنی اون رو زودتر از دست می دی!

نیلوفر گفت: نمی دونم دلیل کیمیا برای رد کردن بهزاد و ارسطو چی بود؟ اما باور کن هر دختر دیگری بود امکان نداشت این فرصت خوب را از دست بده. همیشه خدا بهت لبخند نمی زنه یه وقتم اشکت رو درمیاره. به خدا حیف شما دو تا مال همین، از بچگی مال هم بودین، مگه نه؟

نادر گفت: مگه خودم این رو نمی دونم، اما وقتی که من رو نمی خواد نمی تونم که به پاش بیفتم، اگر از دلش بپرسی اون هنوزم از من دلخوره، چیکار می تونم بکنم؟ هیچ کاری از من برنمیاد، اون من رو قبول نمی کنه، شما که اصل قضیه رو نمی دونین×

آرمان گفت: اصل قضیه چیه؟ خوب بگو ما هم بدونیم.

- کیمیا به خاطر بچه از من جدا نشد. این من بودم که بچه می خواستم وقتی گفتم از هم جدا می شیم هیچی نگفت، به خاطر رفتارم ازش عذرخواهی نکردم و بدون خداحافظی از ایران رفتم. این چیزها بود که کیمیا را از من جدا کرد و دیگه امکان نداره کیمیا دوباره از ان من بشه، پریشب هم بهش گفتم دوستش دارم، اما اهمیتی به حرفم نداد، من چکار می تونم بکنم؟ شما به من بگین، اون قبلا هم گفته بود که تا اخر عمرش با منه، اما من خودم اون رو از دست دادم. خودم باعث بدبختی هردومون شدم. من حالا یک مردم ه زنم رو طلاق دادم و نه یک پسر مجرد، دیگه همه چیز تموم شده و این حرفها بی فایده است!

هیچ کس هیچ چیز نگفت و دقایقی در سکوت سپری شد. وقتی چشمهام رو باز کردم گفتم : سلام. همه جواب سلامم را دادند.

رو کردم به نیلوفر و گفتم: نیلوفرجان تو بساطت چیزی برای خوردن پیدا نمی شه؟

- معلومه که پیدا می شه.

- چی داری؟

- چی می خوای؟

- چی داری؟

خندید و یگ بشقاب میوه بهم داد. سیب و پرتقال و موز. و گفت: خوبه؟

- عالیه؟

- پس لطف کن به نادر هم بده.

- چشم، ببین اقا نادر، من براتون موز پوست می کنم چون راحتتره!

- ممنونم زحمت می کشید.

- مسخره می کنی؟

- نه به خدا.

لبخندی زدم و یه موز پوست کندم و به طرفش گرفتم و گفتم: بفرمایید.

موز رو گرفت و گفت: متشکرم.

- خواهش می کنم.

برای نوید و نیلوفر هم موز پوست گرفتم و بهشون دادم و موز دیگری پوست گرفتم و به طرف ارمان گرفتم گفتم: بفرمایید، بعد از دو سال قهر من ازت منت کشی می کنم، بی معرفت ببخشید دیگه، تو می دونستی که من چقدر دوستت دارم اما در این مدت باهام قهر کردی تا تنها بمونم، هنوز قهری؟

نگاهم کرد چشمهایش پر از اشک شد و گفت: توی این دو سال هزار بار خواستم باهات اشتی کنم، اما چون خودم قهر کرده بودم نمی تونستم، سخت بود منت کشی کنم.

حالا هر دومون گریه می کردیم. گفتم: حالا من منت کشی می کنم، حالا اشتی می کنی؟

گئشه شالم را گرفت و اشکام را پاک کرد و گوشه شالم را که هنوز در دست داشت بوسید و گفت: من رو ببخش خواهرم.

نگاهش کردم و خندیدم.

نیلوفر لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر شماهام با هم اشتی کردین، خیلی خوشحالم.

نوید گفت: خیلی هم خوشحال نباش.

- چرا؟

- این دوتا وقتی با هم اشتین، انقدر با هم شوخی می کنن و می گن و می خندن که حسادت زنانه ات گل می کنه.

- ایرادی نداره، من خودم هم با برادرام شوخی می کنم، پس باید زن داداشم ناراحت بشه؟

چشمهای غرق اشکم را به نیلوفر دوختم و گفتم: تو از یک خواهر هم برام با ارزش تذی.

لبخندی زد و گفت: تو هم برای من همین طور.

وقتی نادر رو نگاه کردم چشمهای اون هم پریون بود، خیره تو چشمهام نگاه کرد و ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و گفت: معذرت می خوام و پیاده شد.

نوید گفت: یعنی این پسر چش شده؟!

بقیه هم پیاده شدند سعی کردم دیگه گریه نکنم. اشکهام رو پاک کردم و عینک افتابیم رو زدم. صدای نوید رو شنیدم که گفت: نادر تو چته؟ چرا یک دفعه ماشین رو نگه داشتی؟

نادر گفت: نوید همه ناراحتی های کیمیا به خاطر منه، این مسئله بدجوری آزارم می ده.

نوید گفت: تا چند وقت پیش که همه زندگیت شده بود الناز، ناراحت کردن کیمیا برات مهم نبود، حالا چی شده؟

- نوید دوستش دارم.

- اگر واقعا دوستش داری، هیچ وقت تنهاش نگذار!

و همه سوار شدند نادر چشمهاش غرق اشک بود نوید خندید و گفت: نیلوفر گریه کن.

- چرا؟

- اخه نوبتی دیگه، نادر و کیمیا و ارمان که گریه کردند. حالا نوبت توئه!

- اِ زرنگی اول خودت گریه کن.

همه از استدلال نوید و جواب نیلوفر خندیدم و چیزی نگذشت که فضای اندوه زده و مرده اتومبیل تبدیل به فضای خنده و شور و شوق شد. نادر تنها به لبخندی اکتفا کرد. و بعد با نگاه بغض الودش به روبه رو خیره شد.

نوید گفت: کیمیا نمی خوای داداش من رو هم خوشحال کنی؟

- مگه داداشت غمگینه؟

- مگه نمی بینی گریه می کنه؟!

نگاهش کردم و خم شدم و خیره شدم توی صورت نادر و گفتم: سلام، حالت خوبه؟

همه خندیدیم و نادر اشکهاش رو پاک کرد و گفت: دروغ نگم به احساس پاک تو و ارمان حسودیم شد.

آرمان گفت: عشق زن و شوهر هم یک عشق پاکِ!

نادر فقط لبخندی زد.

نوید گفت: کیمیا یه چیزی بگو داداش من هم شاد بشه.

- چه کار کنم؟

- نمی دونم فکر کن چطور می تونی خوشحالش کنی؟

نادر گفت: نوید اذیتش نکن.

گفتم: نادر چطور می تونم خوشحالت کنم؟ بنده یک مددکار اجتماعی هستم، دلم می خواد کاری برای شما انجام بدم.

- انتخابت رو تغییر بده.

- نمی تونم.

نگاهم کرد و روش رو برگردوند و گفت: می دونستم.

نوید گفت: چرا نمی تونی؟

- چطور می تونم به کسی که دوستش دارم و بهش قول ازدواج دادم، زیر قولم بزنم.

همه ساکت شدند. نادر گفت: خوش به حالش که فرشته ای مثل تو گیرش آمده.

- قبول دارم خوش به حالت.

نگاهم کرد. گفتم: نادر خیلی.....

- خیلی چی؟

- هر چی بی ادبیِ، ولی خیلی گیجی.

از لحن بیانم. همه خندیدند. نادر فقط نگاهم کرد.

 

 

 

تا صفحه 181

لینک به دیدگاه

گفتم:ببینم کادوت رو بهش دادی؟

-آهان هنوز نه.

-چرا؟

-چون قبولم نکرد.

سکوت کردم گفت:کیمیا تو چرا حرفت رو رک و پوست کنده نمیگی؟

بطرف عقبی ها برگشتم و گفتم:خیلی گیجه ها!کجای دنیا دیدن که یک دختری مثل من آنقدر علنی از یک آقا تقاضای ازدواج کنه؟!

نادر مات و مبهوت فقط نگاهم کرد گفتم:نگه دار بابا آبرومون رو بردی.

اتومبیل رو نگه داشت اما هنوز مات بود.گفتم:نگو نفهمیدی که میزنم تو سرت ها.

آرمان گفت:نترس نادر تهدیدهاش تو خالیه؟

گفتم:اِ پس تو خالیه؟

و یکی زدم به کتف آرمان و یکی هم نوید و به نیلوفر که با لبخند نگاهم میکرد گفتم:تو حیفی.

وقتی دیدم نادر هنور متحیر نگاهم میکنه زدم سر کتفش و گفتم:واقعا که شوهر من میشی؟

همه خندیدند و از ماشین پیاده شدم.بقیه هم بجز نادر پیاده شدند و کلی خندیدیم.نادر هنوز داخل ماشین نشسته بود گفتم:نوید نکنه سکته کرده؟

نوید گفت:برو ببین چشه.

رفتم و سوار شدم و گفتم:سلام.

نگاهم کرد و گفت:کیمیا!

-جان کیمیا.

-تو با من شوخی کردی؟

-نه.

-اما تو گفتی همون کسی رو که اول ازم خواستگاری کرده بود قبول کردم.

-خوب اولین خواستگار من تو بودی.

-کیمیا.

-بله.

-باورم نمیشه.

-به من چه؟

-کیمیا بخاطر تمام اتفاقات متاسفم.

لبخندی زدم و گفتم:اما نادر اگه با من ازدواج کنی نمیتونیم بچه داشته باشیم ها؟!

-مهم تویی ولی میخوام یه موضوعی رو از گذشته ها اعتراف کنم.

-دیگه اصلا حرف گذشته ها رو نزن.

-اما من باید واقعیتی رو بتو بگم در گذشته اشتباهی کردم که تو باید بدونی.

خندیدم و گفتم:گفتم که فراموش کن همه منتظر هستن نمیخوای جواب من رو بدی؟

نگاهم کرد گفتم:سرور من میشی؟

خندید و گفت:با اجازه بزرگترها بله!

خندم گرفت.

گفت:تو چی؟تو بانوی من میشی؟

نگاهش کردم و گفتم:با اجازه بزرگترها بله.

-کیمیا جان.

-بله.

-چی شد که بهزاد و ارسطو رو رد کردی؟

-دوستشون نداشتم دلم جای دیگری گرو بود.

-کیمیا دوستت دارم خیلی زیاد.

-منم همینطور.

-متشکرم تمام عمر ازت متشکرم.

فقط نگاهش کردم و به چشمان زیبایش لبخندی زدم.

-کیمیا با من میای کانادا؟

نگاهش کردم و گفتم:نه.

-چرا؟

-چرا باید بیام؟ما قبلا قرار گذاشته بودیم ایران زندگی کنیم.

-اما همه زندگی و کار من کاناداست.

-بیاد بیای ایران.

-کیمیا!

-نادر من نمیتونم همراهت بیام منم همه زندگیم و کارم اینجاست.

-دیگه نمیگذارم بری سرکار.

-چرا؟

-چون بخودت اهمیت نمیدی اگر مریض بشی من چیکار کنم؟

دیگه نمیخواستم به هیچ قیمتی نادر رو از دست بدم گفتم:قول میدم ساعت کارم رو کم کنم و به خودم اهمیت بدم.اما اگر کارم رو هم کنار بگذارم پدر و مادرم اجازه بدن که من بیام کانادا پدربزرگ اجازه نمیدن.

-خیلی خوب بعدا د رموردش صحبت میکنیم.

-نادر.

-من رو چند تا دوست داری؟

-خیلی نمیتونم بگم چقدر.

مطمئن باشم؟

-شک داری؟

-آره.

متعجب نگاهم کرد و گفت:آره؟شک داری؟

خندیدم و گفتم:نه.

خندید و گفت:کیمیا تو چی؟تو من رو چقدر دوست داری؟

-من بیشتر از آنچه که فکرش رو بکنی.

خندید و گفت:ممنونم.

همه بسمت ماشین آمدند.آرمان گفت:عروس خانم و آقا داماد گل کلی از بقیه عقب موندیم بهتر نیست باقی حرفهاتون رو بگذارین برای بعدا کیمیا همراه ما نبود تا فردا میموندیم مهم نبود چون هیچکس نگرانمون نمیشد.اما حالا همه نگران شدن و مطمئنا وقتی برسیم پدربزرگ پوست همگی مون رو میکنن.همه خندیدیم و بچه ها سوار شدند و بعد از مدتی نادر اتوموبیل را مقابل هتلی که پدربزرگ قبلا تعیین کرده بود متوقف کرد چون تعدادمون زیاد بود پدربزرگ گفتن بهتره در یک هتل اقامت کنیم و بعد صورت مهمان چند ساعته به دیدن خانواده زنعمو بریم.وقتی رسیدیم یک مقدار استراحت کردیم و عصر همگی رفتیم لب دریا از وقتی که آمده بودیم دیگه با نادر صحبت نکرده بودم.یک وقتی کنار نادر قرار گرفتم نادر گفت:کیمیا منکه نمیتونم چیزی به بقیه بگم جراتش رو ندارم.

نگاهش کردم و گفتم:باز هم من رو سپر بلا میکنی؟

با محبت نگاهم کرد و گفت:چشم اگه تو بخوای که من بگم میگم چشم.خودم بهشون میگم.

-ممنونم نادر.

نادرلبخندی بروم زد و رو به پدربزرگ کرد و گفت:با اجازه شما که بزرگ همه ما هستین میخوام یه مطلبی رو عنوان کنم.

پدربزرگ گفت:بفرمایین ما منتظریم.

نادر سرش را انداخت و سکوت کرد.

-پس چرا ساکتی؟

-آخه خجالت میکشم.

-کسی خجالت میکشه که خطایی کرده باشه.

همه سکوت کرده بودند نگاهی به نادر کردم و سرم رو پایین انداختم.

نادر گفت:پدربزرگ با اجازه شما و همه بزرگترها میخوام از کیمیا خواستگاری کنم.

پدربزرگ عصبانی شد و گفت:چی داری میگی؟دیوانه شدی؟شما دو سال پیش تصمیم خودتون رو گرفتین من اجازه نمیدم.

نادر غمگین نگاهم کرد.آب دهانم را فرو دادم و گفتم:پدربزرگ ما تصمیم خودمون رو گرفتیم.

پدربزرگ گفت:دو سال پیش هم هردوتون همین رو گفتین اما زیرش زدین نمیخوام بعد از جاری شدن صیغه عقد تصمیمتون دوباره عوض بشه.هردوتون رو دوست دارم و نمیگذارم خودتون رو بدبخت کنین.

گفتم:پدربزرگ دو سال پیش جدایی تقصیر من بود.

نادر گفت:نه تقصیر من بود من تا به امروز به هیچکس نگفته بودم اون روز من از کیمیا خواستم که از هم جدا بشیم بهش گفتم بچه میخوام این من بودم که بهش گفتم نمیخوامش و اون هم قبول کرد و از هم جدا شدیم اولش که با الناز ازدواج کردم و هیچ اما پدربزرگ در این یکسال فقط فکر کردم.من بدون کیمیا هیچک اگر نداشته باشمش هیچ چیز ندارم.پدربزرگ من دوستش دارم و اگر دلتون میخواد عروسی من رو ببینید فقط در صورتیه که کیمیا عروسه من باشه این حرف آخره منه.

پدربزرگ رو بمن کرد و گفت:تو حرف آخر نداری؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم:پدربزرگ حرفه نادر حرف من هم هست اما باید بگم دوسال پیش هردومون سنمون کمتر بود و اون بمن گفت بین و بچه بچه رو انتخاب میکنه.منهم که سوگلی خانواده بودم و تا هیچکس با من این رفتار نکرده بود خیلی برام سخت بود.پدربزرگ منم نادر رو دوست دارم برای همین نتونستم قبول کنم که با شخص دیگری جز نادر ازدواج کنم.همه میدونید که اگر من و نادر ازدواج کنیم نمیتونیم بچه دار بشیم دلم میخواد همین حالا نظرتون رو بگید.

پدربزرگ رو به نادر کرد و گفت:تو یک مردی که زنت رو طلاق دادی و کیمیا یه دختر زیبا.

نادر نگاهم کرد و گفت:درست!

فقط نگاهش کردم.

پدربزرگ گفت:پس چرا به این موضوع اهمیت نمیدی اون یک دختره و باید با یک پسر ازدواج کنه نه یک مرد زن طلاق داده.

نادر نگاهم کرد و گفت:اینم درسته پدربزرگ.

-وقتی میدونی درسته پس چی میگی؟

نگاهم کرد و گفت:فقط میتونم بگم دوستش دارم همین.

پدربزرگ سکوت کرد.

نادرگفت:پدربزرگ شما بزرگ همه ما هستین دلم میخواد خودتون موافقتتون رو اعلام کنید.

-و اگر موافقت نکنم؟

من سکوت کردم.نادر گفت:من فقط با کیمیا ازدواج میکنم.

پدربزرگ گفت:تو چی کیمیا؟

سکوت کردم.

-خیلی مهمه ها کیمیا جواب بده.

نگاهی به نادر و بعد به پدربزرگ کردم و گفتم:پدربزرگ میدونید که روی حرف شما حرف نمیزنم و همیشه گفتم چشم اما این بارو شما قبول کنید قول میدم دیگه هیچ چیز ازتون نخوام.

پدربزرگ غمگین نگاهم کرد و گفت:چطور راضی بشم هنوز حرفهای نادر و تو یادم نرفته.

من سکوت کردم.

-کیمیای من باید به یک پسر ازدواج کنه همین.

همه سکوت کردیم و بعد من نگاهی به پدربزرگ کردم و گفتم:پدربزرگ شما درست میگین هر دختری حقشه که با یک پسر ازدواج کنه و حقشه که خودش انتخاب کنه و مرد زندگیش رو دوست داشته باشه.از همون اول که قرار بود عمو اینا بیان خواستگاری من میترسیدم نادر رو با تمام وجود دوست داشتم.اما ترسم از این بود نکنه نادر به اصرار شما بیاد ایران اما شما فقط گفتین بدون هیچ قید و شرطی باید با نادر ازدواج کنم منهم این رو میخواستم اما خوب شیطنت کردم و تغییر چهره دارم شاید اگر اینکار رو نمیکردم نادر هیچوقت تنهام نمیگذاشت بگذریم.این مسئله درسته که بین من و نادر شکرآب شد و نادر من رو ترک کرد.اما قلبا همیشه دوستش داشتم و در این دو سال جوابم به همه نه بود چون هنوز عاشق نادر بودم شش ماه اول خیلی به بازگشتش امید داشتم اما وقتی کارت عروسیش رو برام فرستاد مهرش از دلم بیرون نرفت اما دیگه امیدی به برگشتش نداشتم و براش آرزوی خوشبختی کردم.تا اینکه از همسرش جدا شد.پدربزرگ وقتی زیر بازارچه مادربزرگ رو دیدین یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگ شدین و با اینکه پدر و مادرتون خیلی سعی کردن مهر دختر زیبای شهر رو از دلتون بیرون کنن اما شما اهمیتی به فاصله طبقاتی ندادین و تمام سختی ها رو پشت سر گذاشتین و با مادربزرگ که دختر ثروتمندی بود و شما پسری از طبقه متوسط ازدواج کردین و از صفر شروع کردین و در تمام این مدت حتی لحظه ای از انتخابتون پشیمون نشدین.حالا چرا دارین ما رو از عشقمون منع میکنین.پدربزرگ وقتی نادر رو ناراحت دیدم تمام گذشته ها رو فراموش کردم.یک لحظه تمام وجودم رو عشق فرا گرفت.خواهش میکنم پدربزرگ به دل ما نگین نه.

پدربزرگ فقط به من و نادر نگاهی کرد و گفت:به دلتون نه نمیگم اما اشتباه میکنید هر دوتون.

در خانواده ما هیچکس روی حرف پدربزرگ حرف نمیزد اینبار هم بجز من و نادر کسی چیزی نگفت و اون روز تا شب سکوت حکمفرما بود.اما من شب وقتی سرم رو روی بالش گذاشتم تمام افکارم به سمتم هجوم آورد و از گذشته تا به حال رو دور زدم.از یادآوری بعضی از لحاظت شاد بودم از یادآوری بعضی دیگر غمگین میشدم.نمیدونم کی بود که خوابم برد.صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از صرف صبحانه همراه با نادر بیرون رفتیم و تمام شهر رو زیر پا گذاشتیم و بیاد روزهای گذشته سوار قایق شدیم و تا جایی که چشم کار میکرد از ساحل دور شدیم.چقدر دلم میخواست آن لحظه زمان از حرکت می ایستاد و من و نادر برای همیشه مثل دو عاشق دل داده روی آبهای ساکن دریا میمانیدم و زندگی از دریچه ابی آبها میدیدم.اما ظهر شده بود و میبایست برمیگشتیم همه از اینکه من و نادر با هم بودیم خوشحال بودند بجز پدربزرگ که غمگین تر از هر زمان دیگری بود.نادر برام آنقدر ارزش داشت که غمکین بودن پدربزرگی که از بچگی روی زانوانش بزرگ شده بودم رو به غمگینی نادر ترجیح میدادم.نادر برام از هر دری سخن میگفت و پیوسته میخواست که گذشته ها رو فراموش کنم برای همینکه نادر رو کنار خودم داشتم کافی بود و زندگی رو به کام خودم میدیدم.کاش میشد زمان خوشی ها رو در بینهایت ضرب کرد و زمان غم و ماتم رو تقسیم بر بینهایت کرد تا خوشی افزون بشه و بدی ها به چشم نیاد.اما در مقابل خرورای خوشی یک مشت بدی بیشتر به چشم میاد.و من در ان لحظه از زمان فقط خوشی ها را میدیدم که اطرافم رو فرا گرفته بود ظهر وقتی به هتل رسیدیم ناهار خوردیم و هر کس برای استراحت به اتاق خودش رفت یکی دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفت و از اتاق بیرون آمدم و کنار دریا رفتم بعد از چند لحظه صدای مردانه ای من رو خودم آورد بطرف صدا که برگشتم مرد جوانی روبروم بود گفت:سلام خانم حالتون چطوره؟

-سلام امری داشتین؟

-دیدم این وقت روز تنها هستین فکر کردم براتون اتفاقی افتاده گفتم شاید کمکی از دستم بربیاد.

گفتم:نه متشکر با اجازه.

و بطرف ساختمان هتل براه افتادم وقتی مقابل اتاق نادر رسیدم نادر رو دیدم که به چهارچوب در تکیه داده بود نگاهم کرد و گفت:کجا بودی؟

از این جمله هم تعجب کردم هم خوشحال شدم.همیشه دلم میخواست انقدر برای نادر مهم باشم که یک لحظه غیبت من براش مثل یک سال بگذره و نگرانم بشه.لبخندی و گفتم:کنار دریا.

نگاهم کرد.

لبخندی زدم و گفتم:جات خالی بود.

-تو هیچوقت جای من رو خالی نمیگذاری.و داخل اتاق رفت و در رو بست.از حرفش حرصم گرفت و بدون در بزنم با عصبانیت در رو باز کردم و رفتم داخل.نادر روی تخت دراز کشیده بود.وقتی من رو در پهنای در دید به پهلو برگشت و پشت بمن کرد وقتی بطرفش رفتم چشمهاش بسته بود .میدونستم بیداره اما حتی دلم نیومد چشماش رو باز کنه.خدایا هیچکس رو عاشق نکن اما وقتی عاشق کردی به معشوقش برسون چقدر سخته کسی رو دوست داشته باشی اما بهت پشت کنه کنار تختش نشستم و فقط نگاهش کردم وقتی متوجه شد که نگاهش میکنم چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد.گفتم:منظورت چی بود؟

-خسته ام میخوام بخوابم.

-نادر اول جواب من رو بده.

 

تا ص 191

لینک به دیدگاه

- اگر بگم شوخی کردم معذرت می خوام، دست از سرم برمی داری؟ پاشو برو دیگه.

از این حرف دلم گرفت و آرام از جایم بلند شدم و از اتاقش بیرون آمدم و به سمت اتاق خودم به راه افتادم. نمی دانم با اون ناراحتی چطور خوابم برد وقتی چشم باز کردم خورشید غروب کرده بود، نماز خواندم و به درگاه خدا دعا کردن، تا برای قلب ناآرامم آرامشی قرار بده. بعد از اتاقم خارج شدم، وقتی مقابل اتاق نادر رسیدم ایستادم خواستم در بزنم اما نتوانتسم و از پله ها سرازیر شدم . به محوطه هتل که رسیدم مدتی رو قدم زدم، وقتی خسته شدم روی زمین دراز کشیدم و کلاه حصیری را که همراه داشتم روی صورتم گذاشتم و ناخودآگاه به خواب رفتم. صدای نادر که همیشه برای من آرامبخش بود گوشم طنین افکند: کیمیای من، کیمیا؟

چشهام رو باز کردم. لبخندی به روم زد و گفت: سلام، آخه اینموقع، یک دختر خانم زیبا، تنها می یاد کنار دریا؟

لبخندی زدم و گفتم: سلام.

دستم را گرفت و بلند شدم و در کنار هم شروع به قدم زدن کردیم. نادر گفت: کیمیا؟

- بله.

- تو ظهر؟ ظهر..؟

- ظهر چی؟ راحت باش حرفت رو بزن.

- اون آقا کی بود؟

- کدوم آقا؟

- همونی که ظهر کنار دریا با هم صحبت می کردید.

لبخندی زدم و براش موضوعی را که اهمیت نداشت تعریف کردم و او از من عذرخواهی کرد و من به خاطر اشتباهش چیزی نگفتم.

نادر گفت: کیمیا مطمئن باشم که از من دلخور نیستی؟

- مطمئن باش.

- متشکرم.

- یک سوال دارم ازت. حاضری صادقانه و بدون حضور احساسات جواب من رو بدی؟

- هر چی باشه نشنیده قبول.

- قبلا هم بهت گفتم، اول بشنو بعد قبول کن.

- چشم بگو.

- چرا دوباره امدی سراغ من؟

- چه سوال سختی؟ وای بلد نیستم.

- نادر من کاملا جدی هستم. جواب جدی هم می خواهم.

- چشم، خوب معلومه عزیز من، من تو رو به خاطر خودت ، دلت، اخلاقت، رفتارت، و در اخرنگاهت رو که هیچ کس دیگری نداره می خواهم.

- نادر تو که به من شک نداری؟

- اصلا و ابداً.

بعد از چند لحظه نادر گفت: یک لحظه اینجا می مونی؟ الان بر می گردم.

لبخندی زدم و گفتم : باشه.

و نادر به طرف ساختمان هتل دوید و من هم همان جا روی زمین نشستم. بعد از چند دقیقه همان آقایی که ظهر دیده بودمش به من نزدیک شد و گفت: سلام.

- امری داشتین؟

- بله، ساعت دارین؟

- ساعت هفت و نیم.

- متشکرم.

- خواهش می کنم.

- مشکلی براتون پیش آمده که تنها اینجا نشستید؟

- خیر، منتظر کسی هستم.

- می بخشید، با اجازخ و از کنارم رد شد.

چند لحظه بعد نادر بهم نزدیک شدو گفت: آقا کی بود؟-

- اول سلام.

- سلام خانم، آقای کی بودند؟

- رهگذر.

- که رهگذر بودن؟!

خندیدم و گفتم: بی انصاف، بگذار یک ساعت از اصلا و ابدا گفتنت بگذره، بعد!

- من که به تو شک ندارم، ولی اگه یکی بهتر و زیباتر و شیک تر از من پیدا بشه و تو رو از من بدزده ان وقت من چی کار کنم؟

- خوب اگه یکی از تو بهتر پیدا بشه که صد در صد خودم باهاش می رم.

بازوم رو محکم در دست گرفت و گفت: چی گفتی؟

- اگفتم اگه پیدا بشه، خوب آخه پیدا نمی شه.

- جدی می گی؟

- بله.

نگاهم کرد: قدرت خدا رو ببین، بین دو تا انسان از یک جنس چقدر تفاوت است. یکی رو مثل الناز و دیگری رو مثل تو می آفریند. تویی که وقتی دهن باز می کنی ارامش در وجود در انسان رخنه می کنه و الناز وقتی با محبت باهام صحبت می کرد فکر می کردم با من سر جنگ و ناسازی داره، در صورتی که اون هم گناهی نداشت.

نگاهش کرد و گفتم: بهتره گذشته ها رو فراموش کنی.

لبخندی به روم زد و همراه هم به هتل رستوران رفتیم. همه به انتظار ما نشسته بودند. وقتی که پشت میز جای گرفتم دوباره ان اقا را دیدم که ان طرف نشسته بود. اوت اقا لبخندی به روم زد و من اهمیتی ندادم، نادر که نظاره گر بود دستم را محکم در دست گرفت و غمگین نگاهم کرد و من لبخندی به روش زدم. بعد از صرف شام همگی کنار دریا رفتین و اخر شب به اتاقهای خودمون رفتیم و استراحت کردیم. صبح زود حاضر شدم تا کنار دریا برم وقتی از اتاقم بیرون آمدم، نادر رو دیدم که به چهارچوب اتاقش تکیه داده بود. لبخندی زدم و گفتم: سلام صبح بخیر! اینجا چی کار می کنی؟

نگاهم کرد و گفت: سلام، صبح بخیر، منتظر بودم تا چهره ماهم رو ببینم.

خندیدم و گفتم: حنات پیش من رنگ نداره. حالت چطوره؟

- مگه می شه تو رو داشته باشم و بد باشم.

لبخندی به روش زدم و گفتم: هر چقدر هم خوب باشی، به خوبی من نمی رسی.

- این رو که خودم هم می دونم، تو انقدر خوبی که تو دنیا مثل تو وجود نداره.

خندیدم و گفتم: خیلی خوب، دیگه انقدر هندونه زیر بغلم نگذار، می رم لب دریا تو هم آماده شو بیا، بعد صبحانه قراره بریم خونه داییت.

- چشم، روبروی در هتل باش. جایی نری ها.

- چشم. منتظرتم بیا.

- باشه. و داخل اتاق رفت.

من هم از راه پله ها به طبقه پایین رفتم. هتل چهار طبقه بود که ما در طبقه دوم ساکن بودیم، با اینکه اسانسور داشت من دوست داشتم از پله ها پایین برم تا نظاره گر همه چیز باشم. وقتی پایین رسیدم، هوس یک فنجان چای گرم کرد برای همین وارد رستوران شدم. با خودم گفتم تا ساعت نه که قرار همگی صبحانه رو با هم صرف کنیم دو ساعت مونده و تا نادر بیاد می تونم چایم را بنوشم با این فکر پشت میز نشستم و یک فنجان چای سفارش دادم. در کمتر از دودقیقه چای گرم روبه روم بود که بوی مطبوعی داشت، خیلی هم بهم بچسبید. هزینه اش رو پرداخت کردم و خواستم از رستوران بیرون بیام که همون اقایی که دیروز دیده بودم مقابل روم دیدم نگاهم کرد و گفت: سلام، صبح بخیر.

بون اینکه نگاهش کنم خواستم رد بشم.

عکس پدرم رو مقابل روم گرفت و گفت: وقتی داشتین هزینه رستوران رو پرداخت می کردین از کیفتون افتاد.

ازش گرفتم و گفتم: متشکرم.

- خواهش می کنم.

- خدانگهدار.

- می تونم به یک فنجان چای دعوتتون کنم؟

- خیر، چون دلیلی برای این کار نمی بینم. ببخشید نامزدم منتظرمه.

متعجب نگاهم کرد.

من بدون اینکه اهمیت بدم و چیزی بگم از کنارش رد شدم.

و کنار دریا رفتم و منتظر نادر شدم اما هر چه انتظار کشیدم نادر نیومد. برای همین داخل ساختمان هتل رفتم، کنار نرده های راخ پله، ادر را دیدم ه سرش را به دیوار تکیه داده و غمگین بود. وقتی دیدمش تعجب کردم و در یک لحظه تمام تنم یخ کرد. طاقت هر چیزی رو داشتم به غیر از ناراحتی نادر، مقابلش به نرده ی پله تکیه دادم. توی چشمهام نگاه کرد و گفت: چرا؟ آخه برای چی؟ من که باورم نمی شه.

و با سرعت از پله ها بالا رفت. از رفتارش همچنان متحیر بودم، دیگه نمی تونستم بایستم همون جا روی پله نشستم. بعد از چند دقیقه نادر خیلی خوسنرد از پله ها پایین امد و از کنارم گذشت، وقتی صداش زدم حتی نگاهم نکرد و از پله ها پایین رفت، عصبانی شدم و دنبالش دویدم و بازوش رو گرفتم و گفتم: کجا؟

نگاهم کرد و گفت: می رم گورم رو گم کنم.

- صبر کن ببینم، موضوع چیه؟

- هیچی؟ فقط می خوام برم.

- گفتم کجا؟

- منم یک بار گفتم، می رم گورم رو گم کنم.

- مگه من مسخره تو هستم. یه کلمه بگو می خوای چی کار کنی؟

- دیگه نمی خوامت، می خوام برگردم.

- جدا؟! فکر کردی من انقدر بدبختم که یه روز بگی می خوام فرداش بگی نمی خوام منم بگم چشم، چی فکر کردی هان؟ پیش خودت گفتی خیلی مهم هستم،هر وقت برم سراغش التماس می کنه که بگیرمش؟ نه اقا، اشتباه فکر کردی. باز اول که آمدی عاشقت بودم که قبولت کردم. بار دوم چون دوستت داشتم حاضر شدم زندگیم رو با تو شروع کنم. اما بار سومی در کار نخواهد بود.

خواستم از کنارش رد بشم که گفت: صبر کن.

وقتی به طرفش برگشتم و خیره در چشمهاش نگاه کردم. خیلی عصبانی بود گفت: اون پسری کخ توی رستوران بهت شماره تلفن داد کی بود؟

متحیر نگاهش کردم و گفتم: چی؟

- چیه؟ جوابی نداری؟

- چرا چرند می گی؟ اون عکس پدرم رو که از توی کیفم افتاده بود بهم داد.

- مگه نگفتی کنار دریا منتظر می مونم؟ پس چرا رفتی رستوران؟

- یعنی چی؟ می خواستم یه چای بخورم.

- نمی تونستی صبر کنی تا من بیام؟

- ای بابا! گفتم تا تو بیای فرصت دارم که یه فنجون چای زهرمار کنم.

فقط نگاهم کرد. خیلی غمگین بودم و دوباره به اتاقم برگشتم. یک ربع بعد وقتی از اتاقم بیرون آمدم، صدای بلند نادر رو از اتاق روبه رو شنیدم که می گفت: نوید، من قبول دارم که باز هم اشتباه کردم، اما چه کار کنم؟ دست خودم نیست. چون خودم در حق کیمیا بد کردم همش احساس می کنم می خواد از من انتقام بگیره. من کیمیا رو دوست دارم اون حقِ من، ولی نمی دونم این ر و چطوری بهش حالی کنم تا باورم کنه.

نوید گفت: چرا فکر می کنی باورت نداره؟

- فکر نمی کنم ایمان دارم، من باید باهاش صحبت کنم، کیمیا مال من، نمی گذارم هیچ کس حق رو از من بگیره. حتی خود کیمیا.

- نادر تو که انقدر خودخواه نبودی.

- بودم، از اول هم خودخواه بودم که همیشه بهترین ها رو برای خودم می خواستم و همه بهترین ها رو بدست اوردم به جز کیمیا. نوی اگه کیمیا من رو ترک کنه چی کار کنم؟

- اگه با همین رویه پیش بری حتما این کار رو می کنه.

- من باید باهاش حرف بزنم.

- نادر! می خوای چی کار کنی؟ حالا نه، نادر صبر کن.

و من برای اینکه با نادر روبه رو نشوم به طرف آسانسور دویدم و پایین رفتم ساعت نه بود. کنار دریا ایستاده بودم که نادر به سرعت به طرفم آمد خواستم بی تفاوت از کنارش رد بشم که بازوم رو محکم گرفت و با یک حرکت سریع و قوی من رو به طرف خودش کشید که باعث شد تعادلم را از دست بدم و زمین بخورم. اگر وقت دیگه ای بود خیلی ناراحت می شدم اما در ان لحظه اصلا ناراحت نشدم و فقط نگاهش کردم. وقتی دستم را گرفت تا بلند کنه دستش خیلی سرد بود جوری که از سردی دستش، تمام وجودم رو سرما فرا گرفت. آروم از جا بلندم کرد و خیلی ارام گفت: معذرت می خوام.

چیزی نگفتم و با هم به طرف ساختمان هتل رفتیم و وارد شدیم. وقتی مقابل اتاقم رسیدیم نادر اجازه گرفت و هر دو وارد اتاقم شدیم، لبه تخت نشستم نادر گفت: اشکالی نداره کنارت بمونم؟

نگاهش کردم و خیلی سرد گفتم: نه هر طور که دوست داری.

- من دوست دارم که همیشه کنار تو باشم.

- باور کردم. کیمیا تو چت شده؟

- من چم شده؟ یکی باید این رو از تو بپرسه.

با حرص از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت و پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید. اما بعد از چند لحظه به طرف آمد و با تمام عصبانیتی که داشت گفت: کیمیا به من راستش رو بگو این اقا کیه که از دیروز بند کرده به تو؟ دیروز ظهر کنار دریا باهاش حرف زدی، دیشب باز با هم حرف زدین، امروز توی رستوران هم همین طور، من و بازی نده کیمیا، قضیه چی؟

- نادر تو حق نداری به من تهمت بزنی، من که قبلا برات همه چیز رو توضیح دادم، تو چرا اینطوری می کنی؟

- ببین کیمیا تا قبل از اینکه به من نگفته بودی با من ازدواج می کنی، خون خوم را می خورد و دم نمی دزم. اما حالا که قبول کردی با من ازدواج کنی حق نداری اینجور کارها رو انجام بدی.

- کدوم کارها؟

- همین که داری از من انتقام بگیری.

- تو چرا فکر می کنی که من دارم از تو انتقام می گیرم؟

- چون بهت بد کردم، چون ترکت کردم، چون دوستم نداریو

- تو چرا باور نداری؟ چرا فکر می کنی هر چی بهت می گم دروغ می گم؟

- وقتی تو من رو باور نداری، چطور انتظار داری من تو رو باور داشته باشم؟!

- تو چرا اینطور فکر می کنی؟

- نمی دونم، بهخ دا نمی دونم. شاید هم می دونم و خودم رو به نفهمی می زنم. تو نمی دونی وقتی مجبور بشی یک عمر به خودتد و دیگران دروغ بگی چقدر دیوانه کننده است. کیمیا قسم بخور که هیچ وقت من رو تنها نمی گذاریو قسم بخور.

- بار اول تو من و تنها گذاشتی، پس اول تو قسم بخور.

- خواهش می کنم اول تو قسم بخور.

- قسم می خورم که قلب من به خاطر وجود تو که می تپه. که همون لحظه در زدند و گفتم: بفرمایید.

نوید در را باز کرد و گفت: سلام صبح بخیر، قرار بریم منزل دایی برای صبحانه که نیومدین. ادامه صحبت هاتون باشه برای وقتی که برگشتیم. تا پدربزرگ عصبانی نشدند راه بیفتین.

و هر سه با هم از اتاق بیرون آمدیم و پیش بقیه که در کنار ساحل منتظرمون بودند رفتیم و با خوشرویی به همه سلام کردم و صبح بخیر گفتم. نوید گفت: کیف می کنید چه زن داداش خوش اخلاقی دارم؟

چیزی نگفتم اما به نوید چشم غره رفتم.

نوید خندید و گفت: ببخشید زن داداش جونم.

زن عمو گفت: نوید بس کن، عروس خوشگلم خجالت می کشه.

عمو گفت: تو که بدتر کردی، نمی گی عروس عزیز من رو همه با هم دوره می کنین طرفدار نداره؟!

نادر گفت: بابا جون تا عمر دارم خودم طرفدارش می شم.

لبخندی زدم و گفتم: طرفدار که تو باشی من بیچاره تا چند روز هم دوام نمی یارم.

 

 

تا صفحه 201

لینک به دیدگاه

وید گفت:کیمیا از این نظر خاطرت جمع باشه نمیدونی شبی که فهمید ارسطو و بهزاد آمدند خواستگاریت چه اشکی برات میریخت.

نادر با ناباوری گفت:نوید تو اون شب بیدار بودی؟

نوید با شیطنت خندید و گفت:بله آقای عاشق ولی حیف که قاپ معشوقت رو یکی دیگه دزدید.

نادر نگاهم کرد و گفت:نوید چی میگه؟

با شیطنت گفتم:راست میگه.

نادر با عصبانیت تمام از پیش ما رفت.رو به زنعمو کردم و گفتم:ای بابا زنعمو این پسریه که دارین؟!یک ذره طاقت خبرهای خوش رو نداره.

زنعمو گفت:تو به این میگی خبر خوش!خوبه پسرم سکته نکرد.

-معذرت میخوام با اجازه تون میرم نادر رو پیدا کنم.

زنعمو گفت:خیلی خوب عزیزم آدرس خونه برادرم رو که دارین ما میریم بعدا شما بیاین.

-چشم فعلا خداحافظ.

و همه جواب خداحافظ من رو دادند و من بطرف مسیری که نادر رفته بود حرکت کردم.یک مقدار که رفتم پیداش نکردم و ایستادم که از پشت سر صداش رو شنیدم که گفت:دنبال کی میگردی؟

بطرفش برگشتم و لبخندی زدم و گفتم:دنبال نادرم.

بی اهمیت نگاهم کرد.

از دو شخصی سوار قایق دیدم که بطرف ما می آمد خیلی اروم با خودم زمزمه کردم:چقدر دوست داشتم سوار قایق میشدم و تا جایی که چشم کار میکرد از ساحل دور میشدم.

پشت سر این جمله صدای فریاد نادر رو شنیدم که آن آقا را صدا زد و او انگار صدای نادر رو شنید و قایق رو بطرف ما هدایت کرد وقتی بما رسید هر دو بهش سلام کردیم.من سرم رو پایین انداخته بودم.وقتی نگاهش کردم دیدم آن آقا بدون اهمیت به وجود نادر نگاهم میکنه.مرد چهل پنجاه ساله که قد بلند و لاغر اندام بود با موهای جوگندمی که چشمانش بیفروغ بود.

نادر گفت:میبخشید آقا میشه خواهش کنم که قایقاتون رو ساعتی به ما کرایه بدین؟

آن مرد لبخندی زد و گفت:قایق تعلق به خودتون داره و بعد رو بمن کرد و گفت:دخترم اسم شما چیه؟

-چطور مگه؟

-خدای من باورم نمیشه.

و بعد با زاری و التماس گفت:میشه خواهش کنم امروز رو به منزل ما بیاین؟

نگاهش کردم و گفتم:برای چی؟

-شما بیاین من همه چیز رو براتون تعریف میکنم.

-اما اینطوری که نمیشه ما باید بدونیم موضوع از چه قراره.

-قصه اش مفصله میترسم سرتون رو درد بیارم اما فقط میخوام که اجازه بدین همسر بیمارم شما رو ببینه.

-خوب آخه چرا؟

-میدونم درست نیست به کسی که نمیشناسین بها بدین و حرفهاش رو باور کنین اما همسرم به شما نیاز داره.

-اگه نامزدم اجازه بدن من میام.

وقتی به نادر نگاه کردم لبخندی بروم زد.آن اقا رو به نادر کرد و گفت:خواهش میکنم آقا.

نادر گفت:اگر خود کیمیا بخواد بیاد من حرفی ندارم.

و هر دو سار قایق آن مرد شدیم کمی که رفتیم آن اقا گفت:من و همسرم عاشق همدیگر شدیم و بالاخره ازدواج ما صورت گرفت و ما بچه دار شدیم یه دختر ناز و زیبا داشتیم که نامش رو نگار گذاشتیم نگار م روزبروز بزرگتر میشد و البته زیباتر وجودش برای مادلگرمی بود و نبودش برای ما مرگ محسوب میشد تا اینکه نگار 18 ساله شد خیلی زیبا و دلنشین بود.خواستگارهای زیادی هم داشت اما میگفت میخواد درس بخونه و فعلا ازدواج نمیکنه.یک روز صبح از خواب بیدار شد و پس از صرف صبحانه طبق عادت من و همسرم را بوسید اما اون روز لحظه ای که ما رو میبوسید شروع به اشک ریختن کرد و وقتی من و همسرم بخاطر اینکه بی جهت گریه کرد بود دعوایش کردیم ناراحت شد و رفت.تا عصر به انتظارش آمدنش بودیم وقتی نیامد به دنبالش رفتم و فهمیدم گل زندگیمون نگار ما شکوفا نشده پر پر شده.نگار ما بر اثر سانحه ای که با اتومبیل برایش پیش آمده بود جان باخت.و آن مرد شروع به گریستن کرد و گفت:راستش دور از جان شما صدای شما خیلی شبیه به نگار ماست صدای شما درست مثل نگار ما زیبا و دلنشینه.

لبخندی زدم و گفتم:نظر لطف شماست اما چرا میخواید همسرتون من را ببینند؟میدونید که با این کار داغ دلشون تازه میشه.

-راستش همسر من آمنه بعد از مرگ نگار از پا افتاد.الان دو ساله که مریض شده وقتی بهش گفتم با اینکار من رو از بین میبره گفت اردشیر جان قول میدهم اگر یکبار دیگه نگار رو ببینم و ببوسمش و ازش بخاطر اینکه دعواش کردم معذرت خواهی کنم میشم مثل سابق.امیدوارم دیدن شما روش تاثیری داشته باشه آخه از بس گریه کرده سوی چشمهاش کم شده کافیه صدای شما رو بشنوه.

-منم امیدوارم.

آقا اردشیر با سرعت زیاد به سمت خانه ای که نمیدانستیم کجاست حرکت کرد.بعد از ده دقیقه به منزلشان رسیدیم ویلای بزرگ و زیبایی داشتن.وارد ساختمان شدیم وسط سالن پذیرایی زن زیبایی روی تخت خوابیده بود اما چشمانش غم دار بود و ظاهرش نشان از ضعف و بیماری داشت.بطرفش رفتم و لبخندی زدم و گفتم:سلام مادرجان.

از جا بلند شد و نگاهم کرد و با صدایی که رعشه داشت گفت:نگار نگار من تو برگشتی؟

لبه تختش نشستم و او مرا در آغوش کشید گفتم:آمدم تا از شما بخاطر بیوفاییم معذرت بخوام.

لبخندی زد و گفت:تو بیوفا نبودی من بیرحم بودم.

-نه مادرجان شما مادرها همتون خوب هستین.

بوسه ای به گونه ام زد و سرم رو در آغوش گرفت و با مهربونی گفت:نگار جان تا کی پیش من میمونی؟

آقا اردشیر گفت:عزیزم تو بمن قول دادی وقتی نگار رو دیدی حالت خوب بشه نگار جان نمیتونه پیش ما بمونه.

-چرا؟!

-لبخندی زدم و گفتم:آخه...

نادر گفت:آخه مادرجان من و نگار قراره با هم ازدواج کنیم.

آمنه خانم با خوشحالی گفت:خدارو شکر بالاخره عروسی نگار عزیزم رو میبینم.

لبخندی زدم و گفتم:مادرجون شما این اجازه رو بمن میدید؟

-چرا که نه عزیزم کی از این اقا بهتر؟

نادر لبخندی زد و گفت:از اینکه من رو لایق بهترین دختر دنیا دونستید واقعا از شما متشکرم.

بعد از مدتی گفتم:اگر اجازه بدین ما دیگه مرخص میشیم.

آمنه خانم گفت:کجا عزیزم؟من تازه تو رو پیدا کردم اجازه نمیدم بری.

-راستش خانواده ما منتظرمون هستن.

آقا اردشیر گفت:مثل اینکه شما با من کاری داشتید که من رو صدا زدین.

نادر گفت:بله راستش نگار جون هوس کرده بود قایق سواری کنه.

آمنه خانم گفت:نگار جون اجازه میدی در این قایق سواری همراهیت کنم؟

-چرا که نه خوشحال میشم.

و آمنه خانم که دو سال بود از روی تخت بلند نشده بود همراه ما آمد و چهار تایی سوار قایق بزرگ آقا اردشیر شدیم.اون روز آمنه خانم بمن خیلی ابراز علاقه کرد و وقتی آقا اردشیر بهش گفت که من نگار آنها نیستم بلکه صدایم شبیه نگار آنهاست.

آمنه خانم گفت:اردشیر جان من این موضوع را میدانم اما دلم میخواد این دختر هم بما سر بزنه.اون برای من مثل نگار خودمه .این معجزه ای از طرف خداوند برای من داغداره با چشمهای کم سو که دختری آفریده که صداش شبیه دختر منه که من با شنیدن صداش سوز دلم کم بشه.

لبخندی زدم و گفتم:برای من افتخار بزرگیه قول میدم هر وقت به اینجا اومدم به دیدنتون بیام.

-ببینم من رو که برای عروسی دعوت میکنید هان؟

-حتما امیدارم دیگه بیمار نباشین و همیشه سلامت باشین و در کنار اقا اردشیر خوش باشین.

-ممنونم دخترم.

-میبخشید که باید ازتون خداحافظی کنیم اما راستش خیلی دیرمون شده.

-برید به سلامت خدا همیشه پشت و پناهتون باشه این خواست خدا بوده که صدای تو رو شبیه دخترم آفریده تا مرهمی برای دل من باشی.از خداوند متشکرم.

و باز من رو در آغوش کشید و با اقا اردشیر هم خداحافظی کردیم و او گفت:کیمیا جان خسته میشه پسرم با قایق برین.

نادرلبخندی زد و گفت:مزاحم نمیشیم.

-مزاحم کدومه؟برای دختر خودمونه.

هر دو تشکر کردیم و نادر شماره اتاقها رو به آقا اردشیر داد و گفت:ما در آن هتل ساکن هستیم باید ببخشید اما اگر ما از راه دریا بیایم بعد بلد نیستیم برگردیم و شرمندگیش میمونه برای ما که شما رو تو زحمت بندازیم که خودتون برای تحویل گرفتن قایق تشریف بیارین.

آقا اردشیر گفت:هتل رو بلد هستم و با صاحب هتل رفیقم تا هر وقت که خواستین پیش خودتون باشه هر وقت هم قصد رفتن کردین به صاحب هتل بگین قایق مال منه خودش برام نگه میداره برین به سلامت ایشالله خوشبخت بشید.

و من و نادر که هنوز سوار قایق بودیم از آنها خداحافظی کردیم و نادر قایق رو به وسط آبها هدایت کرد و من سکوت کرده بودم.وقتی کلی از ساحل دور شدیم قایق رو وسط ابها نگه داشت و زل زد توی چشمهام و گفت:داری انتقام میگیری یا تلافی میکنی؟هان؟

-منظورت چیه؟

-منظورم اینه که قبول من خطا کردم گفتم بچه میخوام.اصلا من غلط کردم نباید تو رو تنها میذاشتم الان هم از رفتاری که با تو داشتم متاسفم.همش فکر میکنم تو در فکر انتقام گرفتن از من هستی اما کیمیا من تو رو دوست دارم و دلم نمیخواد تو رو از دست بدم بهت التماس میکنم من رو قبول کن و قول بده هیچوقت ترکم نکنی.

از رفتارش در این یکی دو روزه خیلی عصبانی بودم و فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

گفت:پس نمیخوای حرف بزنی باشه هر طور تو بخوای و در یک آن پرید توی آب.

فریاد زدم:نادر نادرنادر خواهش میکنم من اعصاب اینجور شوخی ها رو ندارم.

اما جوابی نشنیدم انگار اثری از نادر نبود.

فریاد زدم :نادر خواهش میکنم اگر بیرون نیای منهم میپرم توی آب.اما باز هم از نادر خبری نبود.

در حالیکه گریه میکردم با التماس گفتم:نادر تو رو خدا بهت التماس میکنم نادر اگر نیای بیرون منم میپرم توی آب نادر بیا بیرون نادر.

اما وقتی دیدم بیفایده ست خواستم بپرم توی آب که صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:زرنگی؟تو مربی شنا هستی از اینجا تا ساحل رو میتونی شنا کنی و بری هتل اونوقت من میمونم و یک دنیا تنهایی.

-شوخی تلخی بود.

خندید و گفت:راست میگی؟

-حالت خوبه؟

-خوبم خیلی خوبم.

-بیا بالا توی قایق مگه تو عقل نداری که این کارها رو میکنی؟

تا نگی گذشته ها رو فراموش کردی نمیام.

با حرص گفتم:خیلی خوب فراموش کردم بیا بالا.

و با سختی وارد قایق شد.یک روسری کوچک سرم بود و روی آن یک شال انداخته بودم شالم رو بهش دادم و گفتم:سر و صورتت رو خشک کن.

نگاهم کرد لبخندی زد و ازم گرفت و گفت:ممنون.

فقط نگاهش کردم.

شالم را بویید و اول صورت و بعد سرش را خشک کرد و گفت:واقعا انقدر برات ارزش دارم که بخاطر من توی آب بپری؟

باز هم نگاهش کردم.

-کیمیا تو رو خدا جواب بده.

با حرص نگاهش کردم و گفتم:دیگه هیچی نگو.

-آخه...

-تو من رو داغون کردی نادر حالا هم که دیدی دست بجایی بند نیست داری با جونت معامله میکنی.وقتی که فهمیدی بدون تو زندگی برام مفهومی نداره بیشتر عذابم دادی و خیلی راحت ترکم کردی.

در حالیکه لبخند میزد گفت:حاضرم تمام زندگیم رو بدم یکبار دیگه این حرفها رو ازت بشنوم.

-نادر من دارم جدی حرف میزنم.

-خواهش میکنم کیمیا یک بار دیگه جمله چهارمت رو تکرار گم.

کمی فکر کردم و گفتم:آخه برای چی؟

-خواهش میکنم.تو با این جمله ای که گفتی مثل این بود که زندگی دوباره بهم دادی.

فکر کردم و گفتم:بیشتر عذابم دادی همین بود دیگه ؟نه؟

-نه جمله ی قبلش.

یادم افتاد که چی گفتم لبخندی زدم و گفتم:امکان نداره به هیچ عنوان نمیگم.

-خواهش میکنم.

-بیخود خواهش کردی همینکه گفتم دیگه هم اسم من رو نمیاری.

-آخه برای چی؟

-برای چی؟تازه میپرسی چرا؟

-کیمیا من اشتباه کردم اما حالا میخوام اشتباهم رو جبران کنم.

-دیگه فایده نداره همینکه گفتم تو اون موقع که نباید انتخابت رو کردی.حالا دیگه خیلی دیره.

-حالا مگه چی شده؟

-جدا؟نمیدونی چی شده؟تو چرا انقدر شکاکی؟این دو روز پدرم رو در آوردی مگه من چه گناهی کردم که عاشق تو شدم؟اون از اولت که رهام کردی و رفتی اینم از حالا که برگشتی تا من رو دق بدی.

-قبول اون موقع من اشتباه کردم اما تو چرا جلوی اشتباه من رو نگرفتی؟

-چیکار میکردم؟بهت التماس میکردم؟که با زبون بی زبونی اینکار رو هم کردم.اما تو انگار یه چیزی رو توی کانادا جا گذاشته بودی میخواستی بری من چکار میتونستم بکنم که نکردم؟خواستی خودم رو مقابل خونواده خراب کنم که کردم.اما تو حتی با من خداحافظی هم نکردی.وقتی تو بهم گفتی بین من و بچه بچه رو انتخاب میکنی متحیر مونده بودم تا حالا همچین برخوردی با من نشده بود.خوب منم عصبانی بودم.اگر تو من رو میخواستی چرا رفتی؟

-مجبور بودم.

-چرا مجبور بودی؟

-نخواه که بگن تو که نمیخوای دروغ بگن؟

-خوب معلومه که نه.

-نمیتونم بگم حداقل حالا نمیتونم بگم.

-اصراری ندارم بهتره بریم ممکن نگرانمون شده باشن.

نادر نگاهم کرد و گفت:توی عمرم خیلی قایق سواری کردم و بی ریاترین و بهترین هاش با تو بود.

 

تا ص 211

لینک به دیدگاه

نگاهش کردم و گفتم: یعنی با الناز بهت خوش نمی گذشت؟

- می دونی کیمیا، وقتی کسی رو دوست داری چشم روی حقایق می بندی، الناز دختر خوبی بود. اما، ما دو تا برای هم ساخته نشده بودیم. دقیقا نقطه مقابل هم بودیم، هر کاری من می کردم اون بدش می آمد، هر کاری اون می کرد من بدم می آمد. آخرشم هیچ کدوم دوام نیاوردم و از هم جدا شدیم.

- بهتر دیگه به گذشته فکر نکنی.

- کیمیا تو ر قسم می دم به همون قلب پاکت که گفتی فقط به خاطر وجود من می تپه، هیچ وقت به هیچ دلیل من رو ترک نکنی، قسم می خوری؟

لبخندی زدم و گفتم: قسم می خورم.

لبخندی به روم زد که این لبخند به دنیا حرف به دنبال داشت و با هم به هتل برگشتیم. قایق رو گذاشتیم و نادر به مسول هتل قایق رو سپرد و بعد به منزل دایی نادر رفتیم. سه روز دیگر شمال بودیم و طی این سه روز هر روز بح به دیدن اقوام زن عمو می رفتیم و بعدازظهر برمی گشتیم هتل و در واقع طی این مدت من و نادر بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم وابسته شده بودیم تا اینکه زمان بازگشت فرا رسید و ما به تهران برگشتیم. خانواده عمه و برادرانم به منزل خودشان رفتند و بقیه به منزل ما آمدند و شب رو استراحت کردیم و من صبح زود حاضر شدم و به اموزشگاه رفتم. تا عصر که به خونه برگردم، ده مرتبه نادر بهم زنگ زد. وقتی به خانه برگشتم همه ناراحت بودند. سلام بلندی کردم و به سردی جواب شنیدم و رو به پدر کردم و گفتم: اتفاقی افتاده؟

نگاهم کرد و گفت: نه.

- پس چرا اینقدر ناراحت هستید؟

- چیز مهمی نیست.

- چرا هست، یکی بگه اینجا چه خبره؟

هیچ کس چیزی نگفت وقتی مادر دید که ناراحت شدم. گفت: عموت اینا می خوان تو رو ببرن کانادا.

- من رو؟

- اره عزیزم.

نگاهی به نادر که غمگین نشسته بود کردم و گفتم: ما قبلا حرفهامون رو زدیم، من گفتم که نمی یام.

نادر گفت: کیمیا تو چرا موقعیت من رو نادیده می گیری؟

- من به خاطر موقعیت هات قبول نکردم همسرت بشم.

وقتی سکوت جمع رو دیدم به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم که در زدند گفتم: بفرمایید.

نادر در را باز کرد و گفت: اجازه هست؟

- بفرمایید.

آمد داخل و لبه تخت نشست. کنارش نشستم و گفتم: من اولش بهت گفتم کانادا نمی یام.

- پدر و مادرم اصرار دارن که ما بریم اونجا زندگی کنیم.

- من نمی یام.

- پس چی کار کنیم؟

- گذشت از بزرگتره.

- اگر به بزرگی باشه که روح تو خیلی بزرگتره.

- زرنگی؟ روح نه، سن.

- اما خانواده ام رو چی کار کنم. کیمیا به من اونجا خونه و ماشین و شغل همه امکانات رفاهی رو دادند، اگر زندگی در اونجا را رها کنم دیوانگی محضِ!

- نادر من قبلا بهت گفتم، به خاطر امکانات مالیت قبول نکردم همسرت بشم، من به خاطر وجود خودت همسرت می شم. هیچی هم ازت نمی خوام، اما باید بیای ایران.

- سعی خودم رو می کنم.

- اگر می خواهی با هم ازدواج کنیم باید نهایت سعیت رو بکنی، چون امکان نداره که من همراهت بیام.

متوقع نگاهم کرد.

گفتم: نادر به خاطر تو ، تو روی پدربزرگ ایستادم. تا به حال روی حرفش حرف نزده بودم. اما به خاطر تو این کار رو کردم، اما این یکی رو نمی تونم.

سکوت کرد و بعد کتاب کادو شده ای که اون روز با هم برای خرید رفته بودیم به طرفم گرفت.

- مالِ من؟

- بله.

- پس چرا اینقدر دیر به دست صاحبش رسوندی؟

- ترس!

نگاهش کردم و خندیدم و گفتم: من لولوام.

و این بار هر دو خندیدیم. وقتی کادو رو باز کردم نسخه ای از کتاب خودم بود کتابی که آرمان برام خریده بود. متعجب به نادر نگاه کردم.

گفت: راستش اون روز تو کلاس بودی، پدربزرگ خیلی اصرار داشت که تو باید با ارسطو ازدواج کنی. داشت با خانواده صحبت می کرد. منم عصبانی بودم و کتابت رو پرت کردم و پاره شد. متاسفم.

- ایرادی نداره. حالا اون کجاست؟

- می خوای چی کار؟ من که یکی برات خریدم.

- اون کتاب رو به خاطر اینک ارمان بهم داده می خوام.

ناراحت شد.

- ناراحت نشو، هر کدام از شما برا من یک جور متفاوت ارزش دارید. اون کتاب رو چون ارمان بهم داده بود مهمه، این کتاب رو چون بهم دادی دوستش دارم.

فقط نگاهم کرد و لبخندی بروم زد و از اتاق بیرون رفت و بعد من هم به بقیه پیوستم. آخر های شب همه به منزل پدربزرگ رفتند و قرار شد فردا ما هم پیش انها برویم. فردا پنج شنبه بود و من مثل همیشه صبح زود بیدار شدم و به اموزشگاه رفتم و عصر به منزل پدربزرگ رفتم. نادر خونه نبود و طبق معمول تو اتاق من اتراق کرده بود. به اتاقم رفتم و همه چیز رو از نظر گذروندم. چمدونش گوشه اتاق بدجوری خود نمایی می کرد. هیچ وقت روحیه کنجکاو و فضولی نداشتم، اما خیلی دلم می خواست ببینم توی چمدونش چی داره. درش رو باز کردم کلی خرت و پرت داشت و یک سررسید که قبلا دیده بودم. دلم می خواست ببینم روزهایی که هنوز من رو ندیده بود چطور گذشته، با این فکر سر رسید رو باز کردم. صفحه ای امد که تقریبا هفت ماه بعد نادر به هواستگاری من می آمد. چیز خاصی درش وجود نداشت و همینطور ورق زدم تا صفحه ای امد که تمام آمال و آرزوهای من رو درهم شکست. چهارماه قبل از اینکه نادر به ایران بیاد.

« امروز وقتی دیدمش قلبم از جا کنده شد خیلی زیباست خدایا یه کاری کن بهم برسیم.»

سه روز بعد:

« امروز اسمش رو فهمیدم. چه اسم زیبایی داره. الناز. خدایا یعنی می شه یه روز مال من بشه.»

و همینطور ادامه داشت. نادر فقط وقایع مهم رو در ان نوشته بود، تا اینکه قرار بود به خواستگاری من بیان. برای دو روز قبل از امدن به ایران نوشته بود.

« امروز پدر عصبانی شد و گفت باید با کیمیا ازدواج کنی من به برادرم قول دادم. اما من الناز رو دوست دارم. خدایا چی کار نم؟ ای جنگ و دعواها ادامه داشت تا زمانی که مجبور شدم به ایران بیام البته تصمیم دارم راه حلی رو یدا کنم که خود کیمیا بگه من رو نمی خواد.»

روزی که به ایران آمدند:

« خدای من کیمیا که می گن اینقد زیباست اینه؟ پس اگه الناز من رو ببینن چی می گن؟ تازه می گه صورتش گریم داره.»

ده روز بعد:

« امروز بهترین فکر به نظرم رسید وقتی جواب ازمایش رو گرفتم و نوشته بود من و کیمیا برای ازدواج هیچ مشکلی نداریم به فکرم رسید بهش بگم خونمون بهم نمی خوره و نمی تونیم با هم بچه دار بشیم و من بچه می خوام. وقتی بهش گفتم خیلی ناراحت شد، دلم براش سوخت. اما من الناز رو می خوام . خدایا من و ببخش، در تمام عمرم دو تا اشتباه بزرگ کردم و هر دو رو در حق کیمیا انجام دادم. یکی وقتی توی شمال بهم گفت دوستم داره و من بهش نگفتم که علاقه ای بهش ندارم و اینطوری بیشتر بهم دل بست. یکی هم دروغی که امروز در مورد بچه دار نشدن بهش گفتم. خدایا من رو ببخش.»

وقتی اون اراجیف رو می خوندم سرم گیج می رفت. باورم نمی شد، آخه چرا؟ چرا نادر با من این کار کردم. سر رسید رو محکم بستم و روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی کیفم را برداشتم عمو گفت: کجا عزیزم؟

- هیچ جا.

عمو از برخورد من جا خورد و گفت: طوی شده عمو جان؟

- عمو باورم نمی شه شما اینطور علیه من توطئه کرده باشین.

که نادر در رو باز کرد وگفت: سلام. کیمیا جان برگشتی؟ خسته نباشی.

نگاهش کردم احساس کردم چقدر بدبختم.

عمو گفت: کیمیا جان نگفتی چه توطئه ای؟

- عمو جون از اقا پسرتون بپرسید.

نادر گفت: اتفاقی افتاده؟

نگاهش کردم و گفتم: باورم نمی شه، چطوری دلت آمد وقتی من رو دوست نداشتی ادای عشاق سینه چاک رو برام دربیاری؟

- چی می گی کیمیا؟

پوزخندی زدم و گفتم: تو چهارماه قبل از اینکه بیای خواستگاری من عاشق الناز بودی و باهاش اشنا بودی، درسته؟

مات و متحیر نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت.

داد زدم: مگه نمی شنوی، درسته؟

سکوت کرد.

در حالی که اشکهام روی گونه هام روان بود گفتم: پس چطور راضی شدی بیای ایران و دخترعموت رو بدبخت کنی؟

عمو گفت: موضوع چیه؟

- عموجون از شما دیگه بعیده، چرا این بلا رو سر من آوردین؟ فکرنکردین دلم می شکنه!

- آخه بگو ما هم بدونیم قضیه از چه قراره؟

نگاهی به زن عمو کردم و گفتم: زن عمو شما از قضیه اطلاعی نداشتین؟

وقتی سکوت زن عمو رو دیدم با حالت زاری و التماس گفتم: پس چرا آمدین؟ مگه من دنبالتون فرستاده بود؟ من که گناهش نداشتم. دو سال زندگیم تو سیاهی و بدبختی گذشت. اخه مگه من چه هیزم تری به شما فروخته بودم؟

هیچ کس هیچ چیز نگفت. خواستم از سالن خارج بشم که عمو گفت: کیمیا جان، من هنوزم از موضوع بی اطلاعم عمو.

گفتم: باشه عمو جون توضیح می دم شما هم متوجه بشین. این اقا چهار ماه قبل از اینکه بیاد ایران الناز رو می خواسته، وقتی رفت جواب ازمایش رو گرفت ما با هم هیچ مشکلی نداشتیم اما دروغ گفت تا بدون حرف از هم جدا بشیم. اصلا باورم نمی شه. تو که از اول هم من رو نمی خواستی پس چرا آمدی؟

نادر هنوز سکوت کرده بود.به طرفش رفتم و با ضربه های مشت به سینه اش کوبیدم و داد زدم: پس چرا جواب نمی دی؟ کگه لالی؟

نادر بازوهام رو گرفت و گفت: آروم باش، خیلی خوب می گم. پدر اصرار داشت بیام خواستگاری تو، اما من که تو رو ندیده بودم. من عاشق الناز بودم، نمی تونستم فراموشش کنم. برای همین این کار رو کردم، متاسفم.

پوزخندی زدم و گفتم: متاسفی، فقط همین رو داری که بگی؟ بهترین روزهای عمرم رو توی دلشکستگی و ناراحتی گذروندم. به خاطر دل خودت من رو بدبخت کردی. خوب از همون اول بهم می گفتی نیازی نبود که نقش بازی کنی. من که یه بار خودم رو دز مقابل همه خراب کرده بودم. خوب همون اول این کار رو می کردم، اخر چرا با من این کار رو کردی؟

کم کم به هق هق افتاده بودم. عمو از جایش بلند شد و به طرف نادر آمد و سیلی محکمی به صورت نادر زد و گفت: آبروم رو بردی پسر و بعد دستش روی قلبش گذاشت و چهرش درهم شد و روی زمین افتاد. همه دورش رو گرفتند و به بیمارستان سوندنش، اما من خیلی ناراحت بود برای همین خونه خودمون رفتم. شب بودکه بابا و ماما برگشتن. هر دو ناراحت بودند. بابا گفت: کیمیا جان خوبی دخترم؟

- بله بابا. عمو چطورن؟

- متاسفانه عمون سکته قلبی کرده، چون سکته دومش وضعش زیاد جالب نیست.

- چی؟

- نگران نباش عزیزم. خطر اصلی رفع شده.

- تقصیر من بود.

- زیاد خودت را ناراحت نکن عزیزم. تو که نمی دونستی.

- اما تقصیر من بود.

- اتفاقیه که افتاده.

و من غمگین به اتاقم رفتم. عمو یک هفته بیمارستان بستری بود و من فقط دو مرتبه به دیدن عمو رفتم و عمو پیوسته ازم می خواست که اونها رو ببخشم. و برام از هر دری سخن می گفت. اینکه همسرش رو خانواده اش انتخاب کرده و شیمون نیست و خوشبخته و دلش می خواسته نادر با انتخاب من خوشبخت بشه. و اخرش قسمم داد که اگر می تونم کاری که نادر کرده فراموش کنم. می گفت اگر دل تو از ما بشکنه من طاقت نمیارم. چیزی نداشتم بگم، ناراحت و عصبی بودم. طی این مدت هیچ کدام از اعضای فامیل رو ندیده بودم. به پیغام پسغام های پدربزرگ هم اهمیت ندادم. اما وقتی عمو رو مرخصش کردن، عمو تصمیم گرفت یک راست به منزل ما بیاد. البته اولش پدربزرگ مخالف بود اما بعد قبول کرد. خانواده عمو بجز نادر شب بود که به خانه ما آمدند و نادر تنها به منزل پدربزرگ رفت. عمو گفت: کیمیا جان من از دروغی که نادر بهت گفته اطلاعی ناشتم، امیدوارم باورم کنی.

- باور می کنم عمو جون.

- از اتفاقی که افتاده متاسفم.

فقط نگاهش کردم زن عمو نگاه کرد و گفت: کیمیا جان من می دونستم نادر الناز ور دوست داره اما خدا شاهده از دروغ ازمایش خون هیچ اطلاعی نداشتم. باور می کنی عزیزم؟

نگاهش کردم و گفتم: حرف همتون رو باور می کنم، حالا هم که حرفی نزدم. تموم شد و رفت.

عمو گفت: حرفهات رو با نگاهت زدی.

- عمو جون من از هیچ کدومتون ناراحت نیستم. جز نادر.

عمو نگاهم کرد و گفت: حق داری.

از اینکه عمو منطل ما را انتخاب کرده بود راضی نبودم. اما خوب نمی شد کاری کرد. روز اول صبح زود رفتم و شب برگشتم. لیلی گفت: ممثل اینکه خیلی از بودن ما در اینجا راضی نیستی؟

- لیلی جان خواهش می کنم شرمندم نکن. باور کن هر چی خواستم زود بیام نشد یه مدت مرخصی بودم، حالا باید جبران کنم ببخشید.

خندید و گفت: ببخشیدم.

- عموجون شما چطورین؟ بهتر شدین؟

- اگر تو من رو ببخشی من خوب می شم.

پیشانی عمو رو بوسیدم و گفتم: من هیچ ناراحتی از شما به دل ندارم عموجون. خیالتون راحت. اگر از شما ناراحت بودم اصلا خونه نمی اومدم. به خدا نمی تونم و گرنه مرخص می گرفتم و خودم ازتون مراقبت می کردم.

عمو خندید و پیشانیم را بوسید و گفت: قشنگم همین که بدونم تو من رو بخشیدی از هر مراقبتی برام با ارزش تره، چون این من بودم که به نادر اصرار کردم باید دخترعموت رو بگیری.

از جایم بلند شدم و گفتم: عمو جون من رو ببخشید. در مورد شما قضاوت درستی نداشتم. فکر می کردم حالا که پولدار شدین همه چیزتون عوض شده.

عمو دستش رو به طرفم دراز کرد لبه تخت نشستم و در اغوشش جای گرفتم.

عمو چند روزی هم در خانه استراحت کرد تا بهبود پیدا کرد و قرار عرسی لیلی و نوید برای ده روز دیگر گذاشته شد. اما لیلی هنوز هم نمیخواست به دیدن مادر و خانواده مادریش بره. وقتی داشتیم با هم صحبت می کردیم گفتم: لیلی جون هنوز تصمیمت عوض نشده؟

تا صفحه 221

لینک به دیدگاه

-نه.

-اما این درست نیست شاید ماردت دلش بخواد تو رو ببینه.

-نه اون که نمیدونه من به ایران آمدم.

-خوب چرا بهش نمیگی؟

-نمیتونم.

-اشتباه میکنی هر چیزی رو میشه دوباره بدست اورد به جز پدر و مادر خدای نکرده میشه بارها ازدواج کرد.اما انسان اگر پدر و مادرش از دست بده امکان نداره دوباره به دستشون بیاره اشتباه نکن به دیدنشون برو برای خودت خوبه شاید حرفم باعث ناراحتیت بشه.اما این حقیقت زندگی دختر یا پسری که حالا اگر از هر نظر عالی هم باشه پشت سرش هزار جور حرفه نمیگم من دختر خوبی هستم اما بعد از رفتن نادر نمیدونی چقدر پشت سرم حرف زدن میگفتن لابد عیب و ایرادی داشته.وگرنه با هم ازدواج میکردن نازا که نبود بچه می آوردن شاید خدا میخواست و بچشون سالم میموند.ببین نادر چی ازش دیده که گذاشته رفته و فرار رو بر قرار ترجیح داده؟!وگرنه اگر خوب بود فوقش میرفتن یه بچه از پرورشگاه می آوردن.ما فامیل بزرگی داریم که همه برای عروسی شما میان.باید فامیل عروس هم حضور داشته باشن.چرا وقتی عروس ما خانواده بزرگی داره در جشن عروسیش فقط برادرش حضور داشته باشه؟میخوای گزک بدی دست مردم؟تو از هر نظر عالی هستی اما اگر به دیدن مادرت نری بزرگترین اشتباه زندگیت رو کردی.در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست.

-چشم کیمیا جان به دیدنش میرم اما عزیزم امیدوارم از من ناراحت نشی.تو که این چیزها رو خیلی خوب درک میکنی پس چرا اشتباه نادر رو فراموش نمیکنی؟توی این مدت خیلی داغون شده.

نوید گفت:لیلی بتو مربوط نیست.

لیلی ناراحت شد و سرش رو انداخت پایین.

گفتم:نوید جان تا عمر داری دیگه هیچوقت با لیلی اینطوری حرف نزن.اما لیلی جان تو از هیچی خبر نداری.نمیدونی من چه زجری کشیدم.پیش خودت مجسم کن که نوید به زور پدرش میاد خواستگاری تو بعد هر هی چی جمله ی عاشقانه توی دنیاست نثارت مینه.بعد به دروغ بهت میگه خونمون بهم نمیخوره و نمیتونیم بچه دار بشیم من بچه میخوام که رهاش کنی.تو هم ساده قبول میکنی و او میره.بعد از 6 ماه برات کارت عروسی میفرسته عروسیش میری و بهش از اعماق وجودت تبریک میگی .بعد از 6 ماه از همسرش جدا میشه و یکسال بعد دوباره برمیگرده و ازت خواستگاری میکنه میبخشیش و قبولش میکنی.اما بعدا میفهمی که وقتی اومده خواستگاری تو در راز و نیازش با خدای خودش کس دیگری رو صدا میزده و عشق کس دیگری در قلبش بوده و عشق تو روی زبونش.وقتی اینها رو بشنوی چه احساسی بهت دست میده؟همه سختی ها رو به جون خریری برای رسیدن به عشقت اما عشقت دو رو بود یعنی تو براش مهم نبودی.اونوقت نسبت به نوید چه احساسی پیدا میکنی؟

سکوت کرد.بقیه هم چیزی نگفتن که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم:بله بفرمایید.

کسی جواب نداد.

دوباره گفتم بفرمایید وقتی دیدم باز هم جواب نداد گوشی رو گذاشتم دوباره تلفن زنگ زد.گوشی رو برداشتم و باز هم وقتی جواب نداد.گفتم:یه آدرس از سنجش شنوایی و البته گفتار درمانی دارم.میخوای بهت بدم برو به سر بزن شاید جواب بده و گوشی رو گذاشتم.

همه خندیدند.تلفن دوباره زنگ زد اینبار من گوشی رو برنداشتم.

نوید گفت:من برمیدارم و از جاش بلند شد و گوشی رو برداشت و گفت:بفرمایید...سلام...ممنون خوبم تو چطوری؟ نه... آره... نمیدونم... حالانه... فکر نکنم... نه نه... آهان اره... نه... باشه قربانت...خداحافظ.

گفتم:از صدای من خوشش نیومد؟گفتم ما مزاحم تلفنی نداریم نگو با اقا نوید کار داشته.

نوید گوشی رو گذاشت و گفت:منو ببخشید جایی کار دارم.

با شیطنت گفتم:میخوای برسونمت؟

خندید و گفت:نه.

-لیلی نوید خیلی مشکوکه ها نمیخوای دنبالش بری؟

لیلی گفت:من بهش اطمینان کامل دارم.

-این چیزها رو جلوش نگو.

-چرا نگم چیزیه که هست.

-بعدا میفهمی که اشتباه کردی.

-نوید پسرخوبیه مگه نه نوید؟

نوید خندید و گفت:چرا من پسر خوبیم.

همه خندیدیم و نوید گفت:از شوخی گذشته کیمیا من رو میرسونی؟

-چرا که نه؟سوییچ ماشین رو برداشتم و گفتم:بدو بریم لیلی رو نمیبری؟

-نه.

-خیلی خوب هر چند مشکوکی اما بریم.

و دوتایی از خونه بیرون آمدیم.وقتی سوار ماشین شدیم نوید گفت:کیمیا جون راستش میخوام منو ببری پارک ملت.

-اونجا چرا؟

-قراره کسی رو ببینم.

-چه کسی رو؟

-نادر رو.

عصبانی شدم و گفتم:آژانس بگیر.و خواستم پیاده بشم.

نوید دستم رو گرفت و گفت:کیمیا نادر افسرده شده قرص اعصاب میخوره از بین میره ها؟!

نگاهش کردم و گفتم:چکار کنم؟

-چکار کنی؟کیمیا یعنی نادر برات اهمیت نداره؟

-نه نداره چون منهم برای او مهم نبودم.

-اینطور حرف نزن کیمیا نادر به اشتباهش پی برده.

-نوید نمیتونم فراموش کنم.

-سعی کن کیمیا نادر حالش خوب نیست.

نگاهش کردم و گفتم:نوید وقت خوبی رو برای نصیحت کردن انتخاب نکردی.

-کیمیا اونکه زنگ زد نادر بود.

نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

-کیمیا حالش خوب نیست.بریم نخواستی باهاش حرف بزنی نیا.نادرنمیدونه که تو همراه منی.

نگاهش کردم.

-بخدا راست میگم نمیدونه.

-باشه میام اما فقط تو رو میرسونم و با نادر هیچکاری ندارم.

-ازت ممنونم.

و من ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.بین راه نوید سکوت کرده بود و من فقط به روبرو خیره بودم.وقتی مقابل پارک رسیدیم گفتم:کجا قرارداری؟

-مقابل قفس طاووس.

پوزخندی زدم و گفتم:چه روزی بود؟فکر میکردم دوستم داره چقدر برام از عشق گفت و طاووسه نگاهمون کرد.

نوید گفت:من میرم اگه خواستی بیا.

-من برم خونه؟

-نه.

-پس چکار کنم؟

-یکساعت صبر کن اگر نیومدم برو.

-باشه.

-فعلا خداحافظ.

-خداحافظ.

و نوید پیاده شد و رفت و من توی ماشین منتظر موندم.نیمساعت گذشت که دیدم نوید داره به سمت ماشین میدوه.نگران شدم و از ماشین پیاده شدم وقتی بهم رسید گفت:کیمیا نادر...

نگذاشتم حرفش رو ادامه بده و دویدم.وقتی مقابل قفس طاووس رسیدم نادر روی صندلی نبود.نگران اطراف رو نگاه کردم که از پشت سرم صدای نادر رو شنیدم که گفت:به مرگم راضیه.

برگشتم و نگاهش کردم.وقتی دیدم حالش خوبه به سمت ماشین دویدم.نادر فریاد زد:صبر کن نوید بیگناهه خواهش میکنم صبر کن.

بطرفش برگشتم و با نفرت نگاهش کردم و دویدم که دنبالم دوید و بازوم رو محکم گرفت و گفت:صبر کن به اندازه دو سال باها حرف دارم.

با حرص گفتم:دستم رو رها کن.

-کیمیا گفتم صبر کن.

-کفتم ولم کن.و تقلا میکردم که برم.

-کیمیا حرفام رو بشنو بعد برو.

ایستادم.

-خیلی باهات حرف دارم.

-من با تو حرفی ندارم.

-من دارم.صندلی رو نشونم داد و گفت:بنشین.

-حرفت رو بزن میخوام برم.

-کیمیا!

نشستم و کنارم نشست و گفت:میدونم بد کردم اما منم حرف دارم.

سکوت کردم.

بازوم رو رها کرد و گفت:ببخشید زیاد وقتت رو نمیگیرم .میدونی وقتی همیشه پدرمیگفت باید بری کیمیا رو بگیری میگفتم پدر مدتها از وقتی کیمیا رو دیدم گذشته من و کیمیا همدیگر رو نمیشناسیم.اما پدر میگفت الا و بلا باید کیمیا رو بگیری من چیزی نداشتم که بگم.تا اینکه چهار ماه قبل از اینکه بیام ایران الناز رو دیدم.توی سینما دیدمش از فرداش کارم شده بود هر روز سینما رفتن تا بلکه ببینمش.هفته ای یکمرتبه روزهای یکشنبه می آمد.از یکی از دوستاش که صداش میزد.اسمش رو فهمیدم که النازه.بعد از چند وقت بهش ابراز علاقه کردم اون هم قبول کرد.اما به پدر و مادر و نوید چیزی نگفتم تا اینکه یکروز مادر در خیابان ما رو دید اولش فکر کرد دوستم اما وقتی قضیه رو بهش گفتم مامانم منعم کرد و گفت تو باید یا با دختر عموت کیمیا یا با دختر داییت فرشته ازدواج کنی.گفتم مامان منکه کیمیا و فرشته رو نمیشناسم.نمیدونم بعد از 14 سال چه تغییری کردن من الناز رو دوست دارم اما منعم کرد.بعد هم پدر قرار گذاشت بیایم ایران بدون اینکه بمن بگه.منم تصمیم گرفتم هر جوری هست یه کاری کنم که تو از من بدت بیاد میدونی منبه چهره الناز عاشق شدم البته دختر خوبی بود اما مال هم نبودیم.باید یکی از ما دو تا کلا میسوخت تا دیگری زندگی کنه.وقتی چهره تو رو دیدم که اون ماسک رو زده بودی باورم نمیشد این همون کیمیایی باشه که پدربزرگ انقدر ازش تعریف میکرد.اما نمیتونستم علنی بگم نمیخوامت برای همین فرمالیته گفتم عاشقتم و دوستت دارم و بعد هم که تو گفتی بخاطر چهره ازت دست برداردم نمیتونستم کیمیامیفهمی؟به پدرم چی میگفتم؟میگفتم بخاطر زشتی چهرش نمیخوامش؟بعد دلم نمیخواست دل تو رو بشکنم غافل از اینکه تو بازیم دادی.وقتی دیدم کار داره جدی میشه و ازمایش خون دادیم تصمیم گرفتم بگم نمیتونیم بچه دار بشیم و اینطوری از هم جدا شدیم که تو هم ناراحت شدی و به خواست من تو مقابل خانواده خودت رو بد کردی.کیمیا نمیتونستم کاری بکنم تابحال دلت پیش کسی گرو بوده که بفهمی من چی میگم؟

-آره وقتی رفتی دلم پیش تو گرو رفت.

قطره اشکی که گوشه چشمش بود چکید و گفت:اما اونموقع همش به فکر الناز بودم.وقتی برگشتیم 6 ماه بعد رو با الناز گذروندم و وقتی به پدر گفتم میخواهم با الناز ازدواج کنم چیز خاصی نگفت.فقط گفت وقتی با کیمیا ازدواج نکردی دیگه باقیش مهم نیست.شاید باورت نیشه اما کیمیا در همین مدتی که ما ایران بودیم الناز خیلی عوض شده بود.شاید چهره واقعیش رو نشون میداد او شبیه دختر غربی بود تا شرقی.اما من دوستش داشتم و نصیحتهای پدر و مادر رو گوش ندادم و باهاش ازدواج کردم.وقتی آمدی و چهره واقعیت رو دیدم باورم نمیشد نمیتونم بگم 6 ماه بعد از عروسیمون چطور گذشت.الناز شخصیتی بود که هر روز پارتی و مهمونی و گشتن با مردهای دیگه براش عادی بود اما برای من نه.6 ماه زندگی مشترکمون همش جنگ اعصاب بود دیگه هیچ کدوممنون نمیتونستیم تحمل کنیم و از هم جدا شدیم.یکسال بعد خیلی فکر کردم فهمیدم که من توی زندگیم باختم نه تو.چون اخلاقت واقعا عالی بود و زندگی با تو یعنی خوشبختی واقعی.و من تو رو فریب دادم تا تو رو از دست بدمت.این یک سال هر چه پدر و مادر گفتن بریم ایران من مخالفت کردم روی دیدن تو رو نداشتم تا اینکه 3 ماه پیش نوید لیلی رو به خانواده معرفی کرد و لیلی همه زندگیش رو بدون هیچ ابایی تعریف کرد و همه با آغوش باز پذیرفتنش.لیلی واقعا دختر خوبی بود و قرار شد بعد از اتمام درس لیلی به ایران بیایم و اینجا جشن بگیریم.قصد نداشتم بیام چون از تو خجالت میکشیدم .اما عروسی برادرم بود وقتی آمدم و پدربزرگ گفت میخواد تو رو شوهر بده مردم و زنده شدم.اما مطمئن بودم تو دیگه مال من نیستی.خیلی سعی کردم فراموشت کنم اما هر روز آتش عشقت در من شعله ورتر میشد.الناز یک عشق کورکورانه بود و تو یه عشق عاقلانه.وقتی توی شمال دیدم دو تا خواستگار یکی از یکی بهتر در یک روز داری که هر دو از همه نظر بالاتر از من هستن.فهمیدم که دیگه امکان نداره تو مال من باشی.اما وقتی بزرگواری کردی و گفتی با من ازدواج میکنی باورم نمیشد اولش میخواستم واقعیت رو بهت بگم که تو نگذاشتی بعد هم دیگه میترسیدم که بگم که خودت فهمیدی فقط میتونم بگم متاسفم.

نگاهش کردم و گفتم:تاسف تو دل شکسته من رو مرحم میگذاره؟تاسف تو دو سال عمر من رو که در درد و ناراحتی گذشت بمن برمیگردونه؟تاسف تو به چه درد من میخوره؟

سکوت کرد.

داد زدم و گفتم:مگه لالی؟جواب بده.تاسف تو به چه درد من میخوره؟

که دو تا اقا بما نزدیک شدند و یکیشون گفت:این وقت شب اینجا چکار میکنید؟

و کارتش رو نشون داد از اداره مبارزه با مفاسد بودند.قبل از اینکه من چیزی بگم نادر گفت:به شما چه ارتباطی داره؟

-بلبل هم که هستی لطفا راه بیفت.

کمی بخودم مسلط شده بودم گفتم:اقا ایشون پسرعموی من هستن.مدتهاست که ایران نبودن از این چیزها اطلاع ندارند ما داشتیم حرف میزدیم.

-جدا؟اما شما داشتی داد میزدی.

-ما با هم دعوامون شده قبلا هم نامزد بودیم و از هم جدا شدیم و حالا داریم حرف میزنیم.

-خیلی خوب حالا بریم بعدا معلوم میشه.

نادر گفت:کجا؟

گفتم:آقای محترم ما که خطایی مرتکب نشدیم.

-جدا؟جالبه.

از دور نوید رو دیدم که به سمت ما میدوید وقتی رسید گفت:چی شده؟

گفتم:هیچی آقایون از اداره مبارزه با مفاسد هستن.

نوید گفت:مبارزه با مفاسد؟کجا هست؟

اون اقا که فکر کرد نوید داره مسخره اش میکنه گفت:راه بیفتین ببینم.

گفتم:آقای محترم این کارت مربیگری منه استاد آموزشگاه هستم کیمیا مشیری.

و روکردم به نوید و نادر گفتم:کارت شناسایی همراهتون هست؟

نوید کارتش رو در آورد و گفت:مهندس شیمی هستم.این هم کارتم البته در کانادا نوید مشیری.

نادر هم کارتش رو نشون داد و گفت:نادر مشیری هستم.این هم کارت

 

تا ص 231

لینک به دیدگاه

زشکی من کاناداست. من و نوید با هم برادر و پسرعموهای کیمیا هستم. من و کیمیا دو سال پیش نامزد کردیم و بعد از هم جدا شدیم. حالا برگشتم تا بار دیگه نظرش رو عوض کنم.

یکی از اقایون که خیلی عصبانی بود و گفت: حالا چرا این قوت شب اینجا، در این محیط خلوت، اگر کسی بهتون حمله کنه چی؟

گفتم: شما درست می گین، ماشینمون کنار خیابون پارکِ، دیگه داشتیم می رفتیم.

- خیلی خب بریم ببینیم.

و به سمت ماشین رفتیم. در ماشین رو باز کردم و گفتم: بفرمایین.

- شماره منزلتون رو بدین تماس می گیرم.

- آقای محترم، عموی من سته کرده و حالشون خوب نیست. حالا اگه شا تماس بگیرین فکر می کنن چه خبره؟ ما که کارت شناسایی بهتون نشون دادیم، همه زندگیمون رو تعریف کردیم. خواهش می کنم اجازه بدین ما بریم.

- خیلی خب، می تونید برید.

و من رفتم و سوار ماشین شدم. و پشت فرمان نشستم بعد هم نادر و نوید آمدند و سوار شدند. نوید عقب نشست و نادر جلو. یه مقدار که رفتیم از مقابل یه دکه رد می شدیم که نوید گفت: کیمیا نگه دار من یک بسته سیگار بخرم.

نادر گفت: نوید یکی هم برای من بخر.

گفتم: چی؟ مگه شما سیگار می کشید؟

نوید گفت: گاهی وقتا، مگه ایرادی داره؟

- نمی دونم. و ماشین رو نگه داشتم.

نوید پیاده شد که نادر نگاهی به صورت من کرد و گفت: نوید من نمی خوام.

نوید گفت: چرا؟

- می خوام دیگه گاهی وقتها هم نکشم.

نوید رفت و بعد از دو دقیقه با یک بسته ادامس که جعبه اش شبیه سیگار بود برگشت و گفت: دیدم دخترعمو ناراحته منم مثل نادر تصمیم گرفتم که دیگه گاهی وقتها هم نکشم.

- لطف کردید به خودتون، چون به اولین کسی که ضرر می رسونه خودتونه و گرنه به من برطی نداره. و حرکت کردم.

- درسته کیمیا جان من گرسنمه، لطفا مقابل اولین ساندویچ فروشی که دیدی نگه دار.

- الان گرسنته؟ مگه شام نخوردی؟

- ساعت نه شام خوردم، الان ساعت دوازده شب، گرسنمه.

- خیلی خوب و دقایقی بعد مقابل ساندویچ فروشی سر راه نگه داشتم و گفتم: بفرمایید.

- خوب شما هم بیاین دیگه.

- من گرسنه نیستم.

نادر گفت: منم گرسنه نیستم.

- خیلی خوب من می رم ساندویچ بخورم، دیر برمی گردم.

گفتم: برو، اما زود بیا.

- چشم و رفت.

نادر گفت: کیمیا من می دونم که خیلی بهت بد کردم، اما کیمیا من بدون تو می میرم.

نگاهش کردم و گفتم: نمی تونم گذشته را فراموش کنم نادر، نمی تونم.

غمگین نگاهم کرد.

- من در حق تو بد کرده بودم؟

سرش را به علامت منفی تکان داد.

- من دختر بدی بودم؟

باز هم سرش را تکان داد.

- من دنبال تو فرستاده بودم؟

همان طور که سرش پایین بود، خیلی ارام گفت: نه.

- من بهت بی وفایی کرده بودم؟

- نه.

- من بهت نارو زده بودم؟

- نه.

- من کاری خلاف عفت انجام داده بودم؟

- نه ، نه.

- پس چرا با من این کار رو کردی؟

- بله خاطر دل خودم.

- پس دل من چی؟

- اونموقع به دل تو فکر نمی کردم.

- پس حالا هم فکر نکن.

- نمی تونم.

- نادر منم نمی تونم فراموش کنم، تو در حق من خیلی بدی کردی.

- کیمیا، می دونم اما فراموش کن.

نگاهش کردم و گفتم: کاش وقتی می رفتی می فهمیدی که چقدر بهت احتیاج دارم. می دونی وقتی به دختری می گن باید با شخص مشخص شده ای ازدواج کنه، دیگه حرف زدن با کسان دیگری رو نادرست می دونه و خودش رو مسول و متعهد می دونه؟ اما خوش به حال شماها، حتی اگر نامزد هم داشته باشین باز هم اگر فرصتی دست بده با چند نفر همکلام می شین.

- اشتباه می کنی؟

- در مورد تو که اشتباه نکردم.

نگاهم کرد و گفت: فقط می تونی بگم متاسفم.

طی نیم ساعت بعدی که نوید آمد هر دو سکوت کرده کردیم. و گاهی بینمون نگاه هایی رد و بدل می شد که شاید هزارها گله به همراه داشت. وقتی نوید امد نگاهی به ما کرد و گفت: من رو بگو به خاطر چه آدمهایی انقدر خوردم. دلم ترکید. واقعا که؟! هی خوردم تا طولش بدم، تا اینها فرصت برای حرف زدن داشته باشن. نگاهشون کن سم بکم نشستن. این نوید دیوانه، عقل نداری. برای کی از خودگذشتگی می کنی؟ اینا به جای تره ، پیازه هم برات خرد نمی کنن.

خندیدم و گفتم: مگه مجبوری انقدر می خوری؟

نادر همچنان سکوت کرده بود.

نوید گفت: به خاطر اینکه شما دو تا به نتیجه ای برسین اینقدر طولش دادم. حالا نتیجه چی شد؟

بعد نگاهی به چهره غمگین نادر انداخت و گفت: معلومهدیگه، حیف من که به خاطر شما از خودگذشتگی کردم.

گفتم: خیلی خوب از خدگذر، سوار شو بریم.

و من ماشین رو روشن کردم و نوید سوار شد و به سمت خونه حرکت کردم. راه خونه ما و پدربزرگ از یک طرف بود. اما او خونه ما بود، بعد خونه پدربزرگ. وقتی رسیدیم سر خیابان خودمون نادر گفت: من دیگه پیاده می شم، بقیه راه رو خودم می رم، شما هم دیگه بهتره برین خونه.

اهمیتی به حرفش ندادم و به سمت خونه پدربزرگ حرکت کردم. مقابل منزل پدربزرگ نگه داشتم و نادر پیاده شد و گفت: خدانگهدار.

آروم گفتم: خدانگهدار.

نوید گفت: به سلامت، پدر سراغت رو می گرفت بیا یه سر بهش بزن.

نادر سرش را تکان داد و گفت: کیمیا امیدوارم درکم کنی که من چاره ای نداشتم.

و من به سمت منزل خودمون حرکت کردم. نوید گفت: ناراحتی؟

- خیلی.

- از دست من؟

- اره چرا این کار رو کردی؟

- به خاطر نادر و تو.

- به خاطر من؟

- اره کیمیا تو حیفی، دلم نمی خواد تو رو همسر شخص دیگری به جز برادرم ببینم.

فقط نگاهش کردم.

- کمیا گذشته را فراموش کن. نادر اشتباه بزرگی کرده اما دلت براش بسوزه، اون بجز تو کسی رو نداره.

- مگه اون دلش برای من سوخت؟

- کیمیا گذشته ها گذشته.

- زندگی ما نشات از گذشته ها می گیره.

- کیمیا به خاطر بابام، اون اگه یک بار دیگه زبونم لال سکته کنه ....

حرفش را قطع کردم و گفتم: نوید نمی تونم.

و نوید سکوت کرد. دقایقی بعد به خونه رسیدم همه خواب بودند. من و نوید هر کدام به اتاقهای خودمون رفتیم. تا صبح نخوابیدم و به حرفهای نادر فکر می کردم یه جورایی به خاطر اینکه عاشق الناز بوده و مجبورش کردن که با من ازدواج کنه و به اجبار این کار رو کرده درکش می کردم. اما اینکه چرا زیر بار حرف زور رفته و من و بدبخت کرده بدجوری آزارم می داد. هر چند که خودم هم زیر بار زور بودم، از بچگی بهم تفهیم شده بود که من و ادر متعلق به هم هستیم. دو سه روزی گذشت. در این مدت خیلی فکر کردم، اما به جایی نرسیدم. دو سه روزی گذشت. در این مدت خیلی فکر کردم، اما به جایی نرسیدم. ان شب برایم یه خوساتگار آمده بود، با اینکه مادر مخالفت کرده بود اما انها باز هم امده بودند. یه پسر ساده و صادق، هیچی نداشت. چقدر دلم می خواست نادر جای این پسر صادق بود. عمو تصمیم گرفته بود ایران بمونه و می خواست بعد از خوب شدنش به کانادا بره و دارو ندارش رو بفروشه و بیاد ایران زندگی کنه. قرار بود بعد از عروسی نوید و لیلی برن و برگردن. همه در اتاق نشیمن جمع شده بودیم.

پدربزرگ گفت: نوید جان چند روزی بیشتر به عروسیتون نمونده، نمی خوای لیلی رو ببری خانواده اش رو ببینه؟ لیلی جان هنوز تصمیم نگرفتی بابا؟

لیلی گفت: چرا پدربزرگ، تصمیم گرفتم برم و ببینمشون.

پدربزرگ گفت: خوشحالم، پس همین امروز برین، چون خیلی کارها مونده که هنوز انجام ندادین.

نوید گفت: چشم، امروز بعدازظهر می ریم.

و نوید و لیلی و مهبد بعدازظهر به منزل مادرشون رفتند و اخر شب وقتی برگشتن مادرشون هم همراهشون بود. خانم مسنی که ظاهرش نشان از سختی زیاد روزگار می داد. وقتی برای همه تعریف کرد که به خاطر نبودن محبت و عاطفه بین او و همسرش ازش جدا شده و کلی سختی کشیده تا تونسته دوباره زندگی جدیدی رو فراهم کنه، همه براش ابراز همدردی کردیم. او ان شب را پیش ما ماند و از هر دری برایمان سخت گفت. سه روز بعد جشن عروسی لیلی و نوید رو گرفتند و لیلی ونوید رفتن مسافرت و مهبد پیش مادرش برگشت. پنج روز بعد نادر که طی این مدت منزل پدربزرگ بود به منزلمان آمد. ان روز همه فامیل منزل ما پدربزرگ بود به منزلمان امد. ان روز همه فامیل منزل ما جمع بودند. با اینکه از دست ناراحت بودم اما کنار پدرم نشسته بودم.

نادر یک ربعی نشست و بعد خیلی شمرده گفت: راستش امروز امدم اینجا تا از همه حلالیت بگیرم و برگردم کانادا، عمو، زن عمو، اول از همه از شما معذرت می خوام که در این مدت به خاطر اشتباهم حتی یک کلمه هم به من حرفی نزدین. بعد از تک تکتون حلالیت می خوام، من می خوام برم، دیگه برنمی گردم. من و به خاطر تمام اشتباهاتم ببخشید. می دونم که کیمیا نمی تونه گذشته ها را فراموش کنه، بارها ازش عذرخواهی کردم و نپذیرفته، پدر، شما از جانب من ازش عذرخواهی کنین، شاید حرف شما رو بپذیره. من در حقش خیلی بد کردم، ازش بخواین که من و ببخشه. من امشب عازم هستم، از همگی می خوام که من رو ببخشین.

عمو گفت: نادر من تصمیم گرفتم می وام بیام ایران زندگی کنم. می خوام همه چیز رو بفروشم.

- می دونم پدر، کار درستی می کنین. با وجود این همه بستگان خوب و مهربان حیفه که توی یک کشور غریب، تنها زندگی کنین.

- اما تو هم پسر منی، اجازه نمی دم تنها اونجا بمونی.

- پدر من به اینجا تعلق ندارم.

- تو یک ایرانی هستی و به خاکت تعلق داری.

- نه پدر، کسی که به جایی تعلق داره حتی خاک اونجا هم انتظارش رو می کشه. من اینجا کسی رو ندارم که انتظارم رو بکشه.

- مگه اونجا داری؟

- بله، بیمارستان اونجا در انتظارم هستن.

- ولی...

- پدر خواهش می کنم اجازه بدین راحت برم.

پدربزرگ گفت: تو حق نداری بری.

- پدربزرگ، وجود من فقط باعث ازار و اذیت عزیزترینِ عزیزانتونِ. قبول دارم که بدترین برخورد را باهاش کردم، اما شما که دلتون نمی خواد مغز بادومتون رو ناراحت ببینید. من باید برم. برای همگی ارزوی خوشبختی و کامیابی می کنم.

زن عمو گفت: نادر می فهمی چی می گی؟ من بدون تو می میرم.

- نه مادر خدا نکنه. من باید برم خدانگهدار همگی.

- نادر، نادر تو نباید بری.

عمو گفت: بذاره بره، برو پسرم، به سلامت.

و نادر را در اغوش گرفت از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم. و پشت پنجره رو به حیاط ایستادم. دقایقی بعد نادر وارد حیاط شد. پشتش به ساختمان بود. تنها، بدون هیچ بدرقه کننده ای رفت. از بچگی هر وقت مسافری رو بدرقه می کردند مقابل رویش قران می گرفتن، تا در پناه قران سالم باشه و یه کاسه اب، که روی اب چند تا گل سرخ بدون شاخه شناور بود و اب رو پشت سر مسافر می ریختند که سلامت بره و سلامت برگرده. اما حالا هیچ بدرقه ای برای نادر، آقا دکتر خانواده نبود. وقتی به در رسید برگشت و به کل ساختمان نگاه کرد. خودم را کنار کشیدم. نگاهش به پنجره اتاقم بود. دوباره داخل حیاط برگشت و پای پنجره اتاقم که رسید آروم صدایم زد: کیمیا، دختر عمو؟

پنجره رو باز کردم و وارد بهار خواب شدم. غمگین نگاهم کرد و گفت: خداحافظ.

گفتم: چرا نمی مونی؟ خانواده همه این رو می خوان.

- من دلم می خواد تو بخوای که بمونم.

نگاهش کردم.

- تو به خاطر اونها می خوای که من بمونم. نه من. بار اول قول دادی که من رو ترک نمی کنی، من ترکت کردم. این بار هم قسم خوردی که ترکم نمی کنی، باز هم من دارم می رم. در این دنیا برای همیشه از روی تو خجالت می کشم. اگر تونستی گذشته ها را فراموش کن. بار اول ترسیدم حقیقت و بهت بگم و تو من رو درک نکنی. بار دوم هم ترسیدم ترکم کنی، غافل از اینکه هیچ وقت ماه پشت ابر پنهان نمی مونه، هر وقت یه چیزی رو بخوای از یک نفر پنهون کنی، بعدها نه تنها اون شخص، بلکه همه می فهمن. از چیزی که همیشه وحشت داشتم بالاخره اتفاق افتاد و همه چیز رو فهمیدی و رو سیاهیش برای من موند. خداحافظ.

- نادر.

- بله.

- بی انصافی که در حقم کردی نمی تونم فراموش کنم. اما بمون، نه به خاطر من، به خاطر خانواده، اگر باید بری برو، اما دوباره برگرد. دلم نمی خواد همیشه نگاه سرزنش بار عمو و زن عمو رو روی خودم احساس کنم. دوست ندارم فکر کنن که من تو رو از اونها جدا کردم. اگر می خوای بری برو، اما نه از ایران. خیلی از بیمارهای اینجا به نیاز دارن، پس بمون و دل دیگرون رو شاد کن. در حالی که هر دو در چشمانمون هاله ای از اشک داشتیم نادر گفت: چطور می تونی دلی به این بزرگی داشته باشی؟

نگاهش کردم و گفتم: دل من بزرگ نیست. چون کوکچک دلم نمی یاد دیگرون رو غمگین ببینم.

- اما وجود من فقط برای تو غم می یاره.

- اگر غمگین شدن من حتی باعث خوشحالی یک نفر بشه، من راضیم.

تا صفحه 241

لینک به دیدگاه

خوش بحالت کیمیا کاش سر سوزن از بزرگواری تو رو من داشتم.

داخل اتاق رفتم و اشکهام سرازیر شد کاش میتونستم گذشته رو فراموش کنم اما برام خیلی سخت بود.نادر به کانادا برگشت یکهفته بعد نوید و لیلی از سفر آمدند بهمراه عمو و زنعمو به کانادا برگشتن رفتن تا برگتنشون دو ماه طول کشید.طی این مدت من خیلی فکر کرده بودم هنوز هم نادر رو دوست داشتم.عشق چیزی نیست که به آسونی بشه فراموشش کرد عشق نادر با خون من عجین شده بود من تمام سعیم رو برای بخشیدنش بکار گرفته بودم.خانواده عموی همگی به ایران برگشتن و عمو با پولی که داشت یک خونه نزدیک خونه ما و پدر بزرگ خرید و با بقیه آن یک شرکت داروسازی راه اندازی کرد و در اختیار لیلی و نوید که هر دو رشته شیمی تحصیل کرده بودند و مهبد هم یک پزشک داروساز بود گذاشت.نادر هم به شمال رفت تا آنجا طبابت کنه.عمو اینا که ماهی یک بار بهش سر میزدن میگفتن اونجا برای خودش یک کلبه کوچک کناردریا داره و بیشتر وقتش رو در بیمارستان میگذرونه.نوید و لیلی هم طبقه بالای خونه عمو اینا زندگیشون رو شروع کردند.دو ماه از مستقر شدن عمو اینا د رایران میگذشت که شروین فرزند مهناز متولد شد.یکماه بعد هم فرزند ندا دارا دنیا آمد و شادی خانواده صد برابر شد.نادر تلفنی به فرید و وحید تبریک گفت اما نیومد.روزها از پشت هم میرفت نه ماه از قهر من و نادر میگذشت یکشب ما به منزل عمو رفتیم عمو زنعمو خیلی غمگین بودند.رو کردم به عمو و گفتم:عموجون چرا اینقدر غمگین هستید؟

نگاهم کرد و گفت:من غمگین نیستم.

-عموجون؟!

-دلم میخواست نادر هم پیش ما بود.

سکوت کردم.

-کیمیا جان تو هنوز نمیتونی ببخشیش؟

نگاهی به عمو کردم و سرم رو پایین انداختم.

-میدونم کار نادر خیلی زشت بوده و من حق ندارم ازت بخوام اشتباهش رو فراموش کنی اما کیمیا من دلم میخواد شما رو با هم ببینم همیشه دلم میخواسته.

عمو وقتی دید من سکوت کردم چیزی نگفت.از اونشب یکماه تموم فکر کردم همش این فکر آزارم میداد که اگر نادر من رو نمیخواسته چرا زیر با حرف زور رفته و فکر نکرده با اینکارش من رو بدبخت میکنه؟اما بالاخره عشق نادر برنده شد.علاقه ام به خانواده که کم کم داشتم همشون رو از نظر روحی از دست میدادم باعث شد تصمیم بگیرم که دنبال نادر برم.خیلی سخت بود اما دلم نمیخواست بلایی سر پدربزرگ و عمو و یا زنعمو بیاد.وقتی تصمیمم رو به پدر و مادر گفتم:هیچکدوم چیزی نگفتن.گفتم:این یعنی اینکه شما هر دو مخالفین یا موافقین؟

بابا گفت:ببین کیمیا جان من و مامانت از همون اول در مورد ازدواج تو هیچ مخالفتی نکردیم چون معتقد بودیم زمانی تو قبول میکنی ازدواج کنی که به شعور اخلاقی رسیده باشی.حالا هم اگر این تصمیم توئه مثل دفعات قبل به تصمیمت احترام میگذاریم و هیچ مخالفتی نمیکنیم/

-ممنونم هیچکس جز خدا نمیدونه که من با داشتن چنین مامان و بابایی چقدر خوشبختم.

هر دو برم لبخند زدند و من د رآغوش مادر و بعد پدر جای گرفتم.وقتی تصمیمم رو توی جمع خانوادگی فامیل عنوان کردم هیچکس چیزی نگفت جز عمو که پیشانیم رو بوسید و گفت:کیمیا باورم نمیشه دخترم.از اینکه این فداکاری رو میکنی ازت ممنونم چرا تو زحمت بکشی ؟زنگ میزنیم نادر بیاد.

-نه عمو میخوام خودم برم دنبالش.

عمو لبخندی بروم زد و سکوت کرد.

پدربزرگ بدون اینکه چیزی بگه از جایش بلند شد.گفتم:پدربزرگ با نظر مغز بادوم مخالفین؟

نگاهم کرد و گفت:مغز بادوم من حالا انقدر بزرگ شده که دیگه باید بهش بگم نهال بادوم.

خندیدم و گفتم:یعنی میتونم برم؟

-از نظر من مانعی نداره.

همه از تصمیم من ابراز خوشحالی کردند.نوید و آرمان میخواستن همراهم بیان اما من میخواستم تنها برم.تلفنی دو روز مرخصی گرفتم و صبح ساعت شش با ماشین ارمان راهی شدم.از ظهر گذشته بود که رسیدم.مقابل بیمارستان ماشین رو پارک کردم و وارد محوطه بیمارستان شدم.از نگهبان درب ورودی ساختمان سراغ نادر رو گرفتم و او گفت که باید از مسئول اطلاعات بپرسم به قسمت اطلاعات رفتم و گفتم:سلام با دکتر مشیری کار دارم تشریف دارند؟

لبخندی زد وگفت:چند لحظه صبر کنید تا ایشون رو خبر کنم بگم کی با ایشون کار دارن؟

-بگین همسرش.

-چشم.

-متشکرم.

اون خانم لبخندی بروم زد و به انتهای راهرو رفت.بعد از دو دقیقه نادر با سرعت از اتاق بیرون آمد.برگشتم احتمالا من رو ندید.بعد از چند لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم که گفت:تو اینجا چکار میکنی؟برای چی آمدی؟

بطرفش برگشتم و گفتم:نگفته بودی نیام.

انقدر تعجب کرد که حد و اندازه نداشت.چقدر پیر و شکسته شده بود.چند تار از موهای کنار شقیقه هاش سفید شده بود.این نادر نادر یکسال پیش هم نبود شکسته تر و البته خسته تر بنظر میرسید.گفتم:سلام آخرین باری که همدیگر رو دیدیم نگفتی نباید بیام دنبالت.

هنوزسکوت کرده بود.

لبخندی زدم و گفتم:از چهرت نمیتونم بفهمم که از دیدنم ناراحتی یا خوشحال.

وقتیت دیدم هنوز متحیر نگاهم میکنه گفتم:خوب مثل اینکه اشتباه کردم آمدم خداحافظ.

و خواستم از مقابلش رد شم که گفت:کیمیا باورم نمیشه این تویی.

بطرفش برگشتم و گفتم:مگه شک داری؟

-باور نمیکنم که تو آمده باشی.

-حالا که آمدم.

-اتفاقی افتاده؟

-نه.

-پس برای چی آمدی؟

نگاهش کردم و گفتم:میخوای برگردم؟فکر نمیکردم از اینکه آمدم دنبالت ناراحت بشی.

متحیر نگاهم کرد و گفت:تو آمدی دنبال من؟

-خوب اره.

-اما این چطور ممکنه؟

-قراره تا کی من رو سرپا نگه داری؟

نگاهم کرد و گفت:متاسفم و روپوشش رو در اورد و گفت:الان میام.

لبخندی بروش زدم و در کمتر از دو دقیقه به اتاقش رفت و امد.کت پوشیده و کیفش رو دستش گرفته بود. رو به مسئول اطلاعات کرد و گفت:من میرم بیرون احتمالا امروز اصلا نمیام و بعد رو بمن کرد و گفت بریم کیمیا.

لبخندی زدم و همراه همدیگه بیرون آمدیم گفتم:ماشین اوردم بریم.

-چرا با اتوبوس نیامدی؟

-خوب اینطوری زودتر بهت میرسیدم.

-اما جاده چالوس خیلی خطرناکه نباید تنها می آمدی.

سوئیچ ماشین رو بطرفش گرفتم.لبخندی زد و ازم گرفت و در ماشین رو اول برای من باز کرد و سوار شدم و بعد خودش سوار شد وکنارم نشست و به سمت خونه اش براه افتاد.بین راه فقط گاهی همدیگر رو نگاه میکردیم و بهم لبخند میزدیم.وقتی رسیدیم نادر گفت:چمدون نداری؟

-نیومدم که بمونم.

مقابلم ایستاد و نگاهم کرد و گفت:کیمیا باورم نمیشه که آمدی.

لبخندی زدم و گفتم:نمیپرسی هدفم از این سفر چی بوده؟

نگاهم کرد و گفت:خیلی دلم میخواد بدونم.

-اومدم تو رو برگردونم اینبار میخوام بخاطر من برگردی.

-باورم نمیشه.

-چرا همش میگی باورم نمیشه؟از یه جمله دیگه استفاده کن.

سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.

-نادر آمدم دنبالت تا با هم برگردیم همه انتظار من و تو رو با هم میکشن.

-چطور میتونم کاری رو که با تو کردم فراموش کنم؟

-همینطور که من فراموش کردم.

با محبت نگاهم کرد و لبخندی بروم زد.

پیر شدی نادر خیلی شکسته شدی.

-هر کس یهم جای من بود و کیمیایی مثل تو رو از دست میداد پیر و شکسته میشد.

لبخندی بروش زدم و همراه نادر بداخل خونش رفتیم.یک کلبه چوبی خیلی زیبا کنار دریا داشت.خیلی رویایی بود دورتادور کلبه با فاصله یک متر حصارهای چوبی داشت و اطراف پر بود از درختهای پرتقال نادر در کلبه رو به رویم باز کرد و گفت:بفرمایید بانوی آرزوهام.

لبخندی زدم و گفتم:نادر اینجا خیلی قشنگه من همیشه ارزوی همچین کلبه ای رو داشتم.

-برگ سبزی است تحفه درویش.

با عشق نگاهش کردم و وارد کلبه شدم.داخلش چقدر زیبا و تمیز و مرتب بود.عکسی که توی عروسی نوید با نوید و لیلی انداخته بود قاب شده روی میز بود گفتم:نوید نگفته بود که دو طرف قضیه رو نگه میداره؟!

لبخندی زد و گفت:خواست من بود ازش خواستم عکس عروسیشون رو برام بفرسته که تو هم باشی.

-از من اجازه نگرفت.

-اگر بهت میگفت اجازه میدادی؟!

-نه؟!

-خوب منم همین رو بهش گفتم اونم قبول کرد.

-برسم تهران پوستش رو میکنم.

-کیمیا.

-بله.

-چی شد که آمدی؟

-یه مدت ازت دور بودم چهرت فراموشم شده بود.حالا آمدم دوباره تجدید خاطره کنم و برگردم.

خندید و گفت:جدی؟خوب یه قروباغه زشت رو میدیدی و اینهمه راه رو به خودت زحمت نمیدادی.

خندیدم و گفتم:اولا مدل تو با اونها فرق میکنه دوما دیگه حق نداری در مورد نادر من اینطوری حرف بزنی.

خندید و گفت:باورم نمیشه.

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:بمن چه؟

خندید و گفت:حالا ناهار چی میخوری؟

-چی بلدی بپزی؟

-هر چی که دوست داشته باشی.

-زیاد بهت زحمت نمیدم خورشت آلو اسفناج خوبه؟

خندید و گفت:بله چشم.

و به اشپزخانه رفت.منهم دنبالش رفتم.کلبه جالبی بود از بیرون کلبه چوبی با سقف شیروانی و دودکش بزرگ و از داخل کاملا شبیه آپارتمان شیک و مجهز یک اتاق خواب سرویس بهداشتی و اشپزخانه مجهز و زیبا با امکانات رفاهی داشت.نادر داشت دستهاش رو میشست گفتم:بگو وسایلت کجاست من درست میکنم.

-نه ممنون خسته ای یه کم استراحت کن.

-کم کم باید به دستپخت من عادت کنی.

متحیر نگاهم کرد.

گفتم:نکنه منتظری یکبار دیگه ازت خواستگاری کنم؟!

لبخندی زد و گفت:حاضرم تا آخر دنیا ازت خواستگاری کنم اما تو چی؟تو قبولم میکنی؟

-پس فکر میکنی برای چی اینهمه راه آمدم دنبالت؟

نگاهم کرد.

-میخوام بخاطر من برگردی تا با هم زندگی جدیدی رو شروع کنیم.

خندید و گفت:آرزوم اینه.

-برو کنار میخوام برات ناهار درست کنم.

-چی؟

-نیمرو.

قه قه زد زیر خنده و گفت:پس بگو میخوای غذای مخصوص درست کنی.

و هر دو با هم خندیدیم.چون از ظهر گذشته بود و هر دو گرسنه شده بودیم چند تا نیمرو درست کردم و بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و بعد رفتیم کنار دریا و کلی حرفهای نگفته که داشتیم زدیم.بعد شب با هم رفتیم بیرون گشتیم و نادر کلی کادو برام خرید.گفتم:نادر جای تو بودم تا زمانیکه رسما ازدواج نکردیم اینطور پولهام رو خرج نمیکردم.

-چرا؟

-یادت نرفته که؟من خیلی متوقعم.

خندید و گفت:خوب باشی.

-پس یادت باشه پولهات رو جمع کنی برای بعد از ازدواج.

-چشم.

و تا شب گشتیم و شب رو من در کلبه گذروندم و نادر توی ماشین مقابل کلبه میگفت میخواد مراقب باشه.صبح زود از خواب بیدار شدم.وقتی از کلبه بیرون امدم نادر هنوز خواب بود.داخل کلبه برگشتم و میز صبحانه رو چیدم و آمدم مقابل در کلبه ایستادم و صداش زدم:نادر آقا نادر.

اما چون جواب نداد رفتم تا بالا سرش و گفتم:جناب اقای دکتر نادر مشیری بهتر نیست دیگه بیدار بشی؟کلی کار داریم.

چشمهاش رو باز کرد و گفت:سلام بانوی ارزوهام.

لبخندی بروش زدم و گفتم:سلام حالت چطوره؟

-خوبم خیلی خوبم.

-بلند شو دست و روت رو بشور صبحانه آماده ست.

لبخندی زد و گفت:چرا زحمت کشیدی؟

-بلند شو زود بیا.

-چشم و از ماشین پیاده شد.

و من داخل کلبه رفتم دقایقی بعد نادر هم آمد.وقتی میز صبحانه رو دید گفت:چرا انقدر زحمت کشیدی؟

-زحمتی نبود بشین.

خندید و گفت چشم.

وقتی هر دو پشت میز صبحانه نشستیم یک لقمه کره و عسل براش درست کردم دست دراز کرد ازم گرفت و با لذت فراوان خورد.گفتم:امیدوارم زندگیمون همیشه به شیرینی عسل باشه.

-با حضور تو اطمینان دارم.

بهتر زودتر برای انتقالیت اقدام کنی تا با هم برگردیم.

-باشه امروز اینکارو میکنم باید برم بیمارستان تو هم با من میای؟

-نه من میمونم خونه تو برو اما زود بیا.

-چشم.

بعد از صرف صبحانه نادر رفت و منهم خونه رو جمع و جور کردم و ناهار آماده کردم.نزدیک ظهر نادر آمد و گفت:با انتقالیم موافقت نکردن.

-آخه چرا؟

-چه میدونم؟میگن باید تا پایان سال کاری بمونی.

-یعنی چند وقت دیگه؟

- 5ماه دیگه.

-چرا انقدر زیاد.

-نمیدونم؟حالا چکار کنیم؟

-نگران نباش.

و زنگ زدم منزل پدرم و قضیه رو تعریف کردم و آنها گفتن با هر تصمیمی که من بگیرم موافقن.قرار شد که شب زنگ بزنم منزل پدربزرگ چون همه منزل پدربزرگ جمع هستند.ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم و مانند دیروز کلی گشتیم و قایق سواری کردیم.شب بود که به منزل پدربزرگ زنگ زدم خود پدربزرگ گوشی رو برداشت.تلفن رو زدم روی آیفون و گفتم:سلام پدربزرگ.

-سلام نهال بادوم حالت چطوره؟

-خوبم پدربزرگ هردومون خوبیم شماها چطورین؟

-ما همگی خوبیم نادرچطوره؟

نادر گفت:سلام پدربزرگ.

-سلام باغبون نهال بادون حالت چطوره؟

-خوبم خیلی خوبم پدربزرگ با آمدن نهال بادوم مگه میشه بد باشم؟

-خوشحالم.

منم همینطور.

گفتم:پدربزرگ میشه بزنین روی آیفن.

-هست.

-اِ پس سلام همگی.

همه با هم سلام کردن.

خندیدم و گفتم:خوشحالم که صدای همتون رو میشنوم راستش مشکلی پیش آمده.

پدربزرگ گفت:چه مشکلی؟

-بیمارستان با انتقالی نادر موافقت نکرده و باید 5 ماه دیگه اینجا بمونه.

-خوب؟

-خوب میخواستم از شما کسب تکلیف کنم.

-در چه مورد؟

-در مورد موندن یا آمدن من.

پدربزرگ عصبانی گفت:معلومه که برمیگردی.

-پدربزرگ الان رو نگفتم کلا گفتم.من دیگه نمیخوام نادر رو تنها بگذارم.میخواستم بگم اگه شما اجازه بدین ما برگردیم و عقد کنیم و دوباره برگردیم همینجا با هم زندگی کنیم.

نادر متعجب گفت:نگفته بودی این تصمیم رو داری؟!

لبخندی بروش زدم و چیزی نگفتم.

پدربزرگ گفت:تو هر کاری خواستی کردی این یکی هم روش.همین امروز راه بیفتین ما هم شرایط رو فراهم میکنیم تا آخر همین هفته یه جشن بگیریم و برین سر زندگیتون انشالله خوشبخت بشید.

-ممنونم پدربزرگ ممنونم.

نادر گفت:منم از همه متشکرم.

پدربزرگ گفت:خیلی خوب خداحافظ.

-خداحافظ.

و گوشی را قطع کردم و با خوشحالی رو به نادر کردم و گفتم:قبول کردن هورا.

عاشقانه نگاهم کرد و گفت:ازت ممنونم کیمیا ممنونم.

و من به لبخندی اکتفا کردم.

همون روز من و نادر به تهران برگشتیم و آخر همون هفته مراسم جشن ازدواج ما برگزار شد و من بیشتر از هر زمانی خدا رو شاکر بودم که حالا در کنار کسی هستم که دوستش دارم و دوستم داره.بعد از عقد دوباره برگشتیم شمال و زندگیمون رو توی همون کلبه کوچک شروع کردیم.6 ماه از بهترین روزهای زندگیمون رو در همون کلبه گذروندیم.بعد از آن به تهران نقل مکان کردیم.اما هر وقت که من و نادر احساس میکردیم که ممکنه سر سوزن از خستگی زندگی وجودمون رخنه کنه به همون کلبه کوچک پناه میبردیم و ساعات خوش زندگیمون رو بر روی قایقی که اقا اردشیر و آمنه خانم بما هدیه دادند و بناش با محبت گذاشته شده بود میگذرونیدم.سه سال بعد از ازدواجمون دخترمون دنیا که زیبا و سالم بود دنیا آمد او هم همانند من تنها دختر خانواده بود و امیدوار بودم سرنوشت او شبیه سرنوشت من نباشد.دو سال بعد پسرمون دانیال که او هم شیرین و سالم بود متولد شد. من امروز بعد از سالها هنوز این جمله پدرم آویزه گوشم است که میگفت :کیمیا هیچوقت زیر بار حرف زور نرو و اجازه نده کسی برات تصمیم بگیره.همیشه خودت با شعور و منطق تصمیم بگیر و اگر به احساسی بله گفتی تا پا جون براش ایستادگی کن.

 

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...