رفتن به مطلب

رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده


ارسال های توصیه شده

خدا بگم چيكارت نكنه مليسا!

شروع كه كردم مگه مي تونستم ول كنم؟؟؟

 

الان ساعت 4صبحه و بالاخره اين داستانم تموم شد...منم بايد 5بيدار شم برم دانشگاه:icon_pf (34):

 

 

 

جدا از شوخي...مرسي عزيزم...خيلي خيلي قشنگ بود:flowerysmile:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 130
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خدا بگم چيكارت نكنه مليسا!

شروع كه كردم مگه مي تونستم ول كنم؟؟؟

 

الان ساعت 4صبحه و بالاخره اين داستانم تموم شد...منم بايد 5بيدار شم برم دانشگاه:icon_pf (34):

 

 

 

جدا از شوخي...مرسي عزيزم...خيلي خيلي قشنگ بود:flowerysmile:

سلامممممممممممممممممممممم الهام جونم ، شرمنده .:icon_pf (34):

میخوایی بیام به جات برم دانشگاه . :ws3:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
سلامممممممممممممممممممممم الهام جونم ، شرمنده .:icon_pf (34):

میخوایی بیام به جات برم دانشگاه . :ws3:

خودمم نرفتم :4chsmu1:

 

ديدم خواب بيشتر مزه ميده!

لینک به دیدگاه

ا یاد او که نهاد در طلب عشق محبت را

 

گفتم-مامان خواهش میکنم تو رو خدا.

مامان گفت:امکان نداره این مسخره بازی ها چیه؟

بابا گفت:نظر من هم همینه.

-گفتم:ببینین من نمیخوام جر و بحث کنم خودتون انتخاب کنین یا اینکه من میمونم و با یک چهره جدید در مهمانی های ظاهر میشم یا اینکه اصلا اینجا نمیمونم.

مامان گفت:یعنی چه؟منکه نمیفهمم.

-مامان جان یه شوخیه کوچولو!اجازه بدین دیگه میخواهم ببینم عکس العمل نادر چیه؟میخوام بدونم وقتی چهره زشت من رو میبینه میگذاره بره یا نه من باید بفهمم بخاطر خودم و خاطرات بچه گیمون میاد یا به اصرارهای پدربزرگ.

بابا گفت:بس کن چهره زشت یعنی چه؟

مامان گفت:میمونی و با همین چهره زیبا به استقبال خانواده عموت میایی.

-نمیمونم اگر همینطور که شما دارین من رو مجبور میکنین نادر رو هم مجبور کرده باشن چی؟نمیگم نادر رو دوست نداشتم چرا وقتی بچه بودیم دوستش داشتم اما اونموقع بچه بودیم من 14 سال پیش دیدمش حاضرم بخاطر زشتی صورت طرد بشم اما بهم نگن که مجبور شدم به خواستگاریت بیام چون پدربزرگ اصرار داشتن عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمانها بسته است و گرنه نمیخواستمت.من دلم نمیخواد کسی به شعورم بی احترامی کنه.تو رو خدا من رو درک کنید.

بابا گفت:حالا میخواهی چکار کنی؟

-الهی قربونتون برم میدونین بابای دوستم گریمور سینماست.دوستم از باباش یاد گرفته.منم از اون یاد گرفتم و صورتم رو گریم میکنم همین دیگه.

مامان گفت:یعنی چه؟مگه من میذارم؟تو میخوای آبروی من رو جلوی زن عموت ببری؟

-آخه مامان جون چهره من چه ربطی به آبروی شما داره؟

-ربط داره وقتی زن عموت از من سراغ تو رو گرفت میگفتم روزبروز داره زیباتر میشه حالا اگه باید و تو رو با قیافه بی ریختی که معلوم نیست میخوای چیکار کنی ببینه من چی بگم؟

-خوب بگین هیچ بچه ای در نظر مادر زشت نیست.

-بس کن من اجازه نمیدم.

بطرف مامان رفتم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:مامان جونم تو رو خدا.و بعد به پدر نگاه کردم و گفتم:بابا شما یه چیزی بگین؟

بابا گفت:حالا برو تغییر چهره بده تا ببینم چه شکلی میشی؟

دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:چشم الان برمیگردم.و به اتاقم رفتم.تغییر چهره ام نیم ساعت طول میکشید و این نیم ساعت فرصت مناسبی بود تا یادی از گذشته و دوران بچگی کنم.یادش بخیر چه روزهایی بود.پدربزرگ 3 تا فرزند داشت پدرم و عمو و عمه ما سه تا بچه بودیم من و وحید و فرید.عمه هم 3 پسر داشت آرمان و آرمین و ارین و عمو دو تا پسر داشت نادر و نوید .وحید و فرید دوقلو وبدن و با نادر هم سن و از من 6 سال بزرگتر بودند و ارمین و نوید هم هم سن و از من 3 سال بزرگتر بودند.آرین 2سال و آرمان هم 8 سال از من بزرگتر بود.موقع بازی ها بچه گانه آرمان و نادر تنها کسانی بودند که من رو در بازی ها راه میدادند چون کوچکتر از بقیه بودم هیچکس من رو تحویل نمیگرفت.یه جورایی حسادت هم بود چون من سوگلی پدربزرگ بودم تنها نوه ای که دختر بود.آرمان چون از همه بزرگتر بود خیلی توی بازی های ما نبود اما نادر بازی ها حکم حامی من رو داشت و من خیلی دوستش داشتم اون هم خیلی بمن محبت میکرد.به خاطر اعتقاد به عقد پسرعمو و دختر عمو از بچگی اسم ما رو روی هم گذاشتن و تا به حال هر چی خواستگار داشتم پدربزرگ گفته بود کیمیا شیرینی خورده پسر عموشه.6 ساله بودم که خانواده عمو همه دار و ندارشون رو فروختن و به کانادا رفتند.در فرودگاه خیلی گریه کردم نادر هم گریه میکرد.اما در همون حالت گریه خندید و گفت:مواظب خودت باش گریه نکن من زود برمیگردم.و رفت.

بعد از رفتن آنها احساس کردم پشتیبانم رو از دست دادم چون دیگه هیچ کدوم از بچه ها من رو در بازی هاشون راه ندادند.و حالا 20 سال داشتم و درسم تموم شده بود در دانشگاه رشته علوم آزمایشگاهی قبول شدم و چون دوست نداشتم قید درس خواندن رو زدم و به اصرار آرمان در کلاس زبان انگلیسی شرکت کردم و بخاطر علاقه به شنا در این رشته هم نام نویسی کردم.خانواده ام هم از این مسئله راضی بودن و چیزی نمیگفتن.وقتی امسال وحید و فرید هر دو ازدواج کردند و سر زندگی خودشون رفتند پدربزرگ اصرار داشت که نادر برای عقد من به ایران برگرده.عمو هم موقع رفتن به همه گفتن کیمیا عروس خودم و چند سال دیگه که نادر درسش تموم شد میایم دنبالش.همه منتظر بودند ببینن کی برمیگردن اما وقتی برای عروسی فرید و وحید دعوتشون کردیم عمو بهانه کار رو اوردن و نیومدند و تمام فامیل ناراحت شدند.یک ماه پیش وقتی پدربزرگ اینا منزل ما بودند پدربزرگ زنگ زدند و با عمو صحبت کردند گفتند نمیدونی کیمیا چه دختر زیبایی شده؟اگر دیر بجنبی از دستت رفته ها بهتر زودتر راه بیفتید و بیاید وگرنه این جواهر از دستتون میره خواستگارهای زیادی داره از بعد از عروسی وحید و فرید دیگه راحتش نمیگذارند و عمو به پدربزرگ گفته بود که برای هفته آینده به ایران میان که من رو ببینند.اما یکماه گذشت و نیومدند و تلفن یک دقیقه ای زدن و گفتند کارها بهم ریخته و نمیتونن بیان و بیشتر اصرار داشتند که عکسی از من براشون بفرستیم اما پدربزرگ مخالفت کرد و گفت اگر دختر میخواین بیاین ببینینش پدربزرگ بیشتر از هر کسی اصرار داشت که من با نادر ازدواج کنم.و حالا تصمیم داشتم با زشت کردن چهره ام نادر رو محک بزنم و یه جورایی سر به سرش بگذارم.وضع مالی ما بد نبود یه وضع معمولی داشتیم که براحتی زندگی میکردیم.اما عمو اینا از وقتی رفتن کانادا آنجا خونه و زندگی و کار و کاسبی راه انداختن تغییر کردن.اوایل که زن عمو با مادر ندار بود میگفت عمو همه فکر و ذکرش شده کار و بس توی خونه زیاد نیست و هیچ محبتی به من و بچه ها نداره.اما بعدها که پول زیاد به او هم ساخته بود با کلی افاده و ناز با مامان حرف میزد که فلان لباس رو از فلان فروشگاه با فلان مارک خریدم و از این قبیل صحبتها و مطمئن بودم اونها هم به اصرار پدربزرگ میان وگرنه انقدر در کانادا دختر زیبا بود که نادر یکیشون رو بگیره.وقتی مامان صدام زد از افکارم بیرون آمدم.تقریبا گریم صورتم تمام شده بود از اتاق خودم به سالن پذیرایی رفتم.وقتی مقابل پدر و مادر ایستادم هر دو ماتشون برده بود من چشمهای درشت مشکی با ابروهای هشت بلندی داشتم و بینی باریک و کوچک و لبهای کوچک و پوستی گندمی با موهای بلند مشکلی حالت دار و در کل هر کس من رو میدید میگفت که من چهره زیبا و جذابی دارم و حالا خمیری روی پوستم چسبانده بودم و ابروهام رو با خمیر پوشانده بودم و قدش رو کوتاه کرده بودم اندازه چشمهام رو کاریش نمیتونستم بکنم اما با تکه ای خمیر که روی پلکم چسبانده بودم کمی افتاده تر شده بود.و بین دو ابروی خطهای عمیقی به خط اخم کشیده بودم و بینی ام رو خیلی بزرگ و گرد و لبهام رو یک مقدار پهن کرده بودم.تغییرات چهره ام خیلی اساسی شده بود.

مادر گفت:پناه بر خدا این چه قیافه ای؟چرا چهرت رو اینطوری کردی؟برو برو صورتت رو بشور پوستت خراب میشه.

-مامان تو رو خدا نگید نه مگه چشه؟

-چشم نیست گوشه برو صورتت رو بشور همینکه گفتم.

-مامان بخدا اینا کاملا بهداشتیه

بابا گفت:کیمیا خجالت نمیکشی با این چهره پیش خانواده عموت بیای؟

-بابا مگه کار خلافی میکنم که خجالت بکشم؟اینکه دلم میخواد بفهمم نادر از آن سر دنیا برای چی میاد ایران ایرادی داره؟

-نه اما تو با این چهره فهم پیدا نمیکنی.

-بابا خواهش میکنم.

بابا نگاهی به مامان کرد و گفت:هر چی مامانت بگه.

-مامان الهی قربونتون برم باشه؟

-امکان نداره.

-مامان؟!

-همینکه گفتم.

و من ناراحت به اتاقم برگشتم و خمیر رو از روی صورتم کندم و صورتم رو شستم و خوابیدم.صبح وقتی از خواب بیدار شدم هر چی مامان صدام زد جواب ندادم.آخر در اتاقم رو باز کرد و گفت:بیداری؟پس چرا جواب نمیدی؟

-من با شما قهرم.

ادام رو در آورد و گفت:قهرم!پاشو پاشو خودت رو لوس نکن کلی کار داریم.میدونی که فردا قراره مهمونی بدیم.از امروز باید تدارک مهمونی رو ببینیم چون فردا قراره بریم فرودگاه استقبال مهمون هامون همه دارن بخاطر تو میان.

-من نه مهمونی میام نه استقبال کسی تنها در صورتی حاضرم بیام فرودگاه و مهمونی که از اون ماسک استفاده کنم.

مامان عصبانی شد و گفت:کیمیا نمیفهمی چی میگم؟اون ماسک تو رو خیلی زشت کرده بود تو خیلی زیبایی چرا میخوای نادر رو از دست بدی؟

-نمیدونم چرا؟اما مامان همش احساس میکنم نادر داره بزور میاد ایران.من 14 سال پیش نادر رو از دست دادم.فکر میکنید توی این 14 سال هیچ دختری در زندگیش نبوده؟!

-اینا مهم نیست.مهم این که من دلم میخواد دختر زیبام رو همه ببینن فقط همین.

-مامان فقط فردا رو باشه؟

-نه.

-مامان خواهش میکنم.

-خیلی خوب فقط فردا رو بعدا نزنی زیرش.اما یه کمی از اون چه که درست کرده بودی بهتر و قابل تحمل تر باشه.

محکم صورت مامان رو بوسیدم و گفتم:باشه چشم مامان خوبم.اما یه چیز دیگه.

-دیگه چیه؟

-آخه باید به پدربزرگ و عمه خبر بدیم که من رو لو ندن مامان میشه شما بگی؟

-اصلا حرفشم نزن.

-آخه اگه خبر نداشته باشن که مقابل خانواده عموم لو میدن بعد هم که من جرات ندارم به پدربزرگ بگم.

-مگه تو کلاس نداری؟

-چرا دارم الان میرم.

-زود باش دیگه راه بیفت.

-اما...

-دیگه اما نداره برو ببینم.

و مامان از اتاق بیرون رفت و من لباس پوشیدم و به کلاس رفتم.همه دوستام میپرسیدن چت شده و جواب من فقط هیچی بود.بعد از اتمام کلاس زودتر از همه از کلاس بیرون آمدم. وقتی به خونه رسیدم عمه خونمون بود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

وارد هال که شدم و عمه رو دیدم گفتم: سلام عمه جونم، چه عجب؟ این طرف ها؟ و در آغوشش جای گرفتم.

- سلام عزیزم. حالت چطوره؟ تو چرا انقدر داغی و صورتم را بوسید.

بوسیدمش و گفتم: چیزی نیست عمه جون، خوبم، شما چطورید؟ عموجون خوب هستند؟

- هم من خوبم، هم عمو، حتما اضطراب داری؟ فکر کنم تب داری؟

- نه خیلی مهم نیست. آقا پسرها چطورن؟

- اونها هم خوبند.

- ممنونم عزیزم، بلند شو لباسهات رو عوض کن، معلوم که خیلی خسته ای، درسته؟

- تقریباً! و نگاهی به مامان کردم.

مامان با اخم نگاهم کرد، معلوم بود که هنوز به عمه چیزی نگفته. همان لحظه زنگ زدن. از جام بلند شدم و آیفون را برداشتم و گفتم: کیه؟

آرمان گفت: دختر چند بار بهت بگم؟ وقتی آیفون را برمی داری بگو سلام بفرمایین.

- سلام داداش خوبم. بفرمایین. و دکمه آیفون رو زدم.

- عادت همیشگیت یادت رفته؟

- الان می یام.

- منتظرم.

رو به عمه و مامان کردم و گفتم: آرمانِ. می رم در رو باز کنم.

و به سمت حیاط دویدم. یادم از همان دوران بچگی به ارمان خیلی احترام می گذاشتم می گفتم داداش آرمان. هفده سالم بود که بهش گفتم آقا آرمان. ناراحت شد و گفت من داداشتم پس نگو آقا آرمان . از بچگی هر وقت می اومد خونمون برام شکلات می آورد و من برای اینکه زودتر شکلاتم رو بگیرم با آیفن در رو باز نمی کردم و خودم می رفتم و در حیاط رو باز می کردم. هنوز هم وقتی خونمون می اومد برام شکلات می آورد. به در حیاط که رسیدم در رو باز کردم و گفتم: سلام داداش مهربانم!

- سلام خواهر خوبم، حالت چطوره؟

- خوبم، اگه شکلاتم رو بدی دیگه خیلی خیلی خب می شم.

شکلات بزرگی رو به طرفم گرفت و گفت: خدمت شما!

- ممنونم و ازش گرفتم.

نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: چرا ناراحتی؟

- چیزی نیست.

- هست بگو.

به طرف ساختمان راه افتادم. آرمان هم شروع به قدم زدن کرد. حیاط خونمون خیلی بزرگ نبود اما در اون حیاط کوچک باغچه زیبا و تمیزی داشتیم که در آن باغچه، مامان کلی گل و گیاه پرورش داده بود. کلا ساختمان خانه مان قدیمی بود، اما تر و تمیز بود، هر سال پدر دستی به سر و روی خونه مون می کشید. من حاضر نبود این حیاط بیست متری رو با دنیا عوض کنم.

آرمان وقتی سکوت طولانی من رو دید گفت: نگفتی چی شده؟ من نگرانتم.

- انقدرها اهمیت نداره که تو خودت رو نگران کنی.

- مگه می شه اهمیت نداشته باشه. هر چیزی که کیمیا خانم رو ناراحت کرده باشه حائز اهمیته.

نگاهش کردم و گفتم: خبر داری که خانواده می گن نادر برای چی می آد ایران؟

- خوب آره می آد خواستگاری تو.

موضوع شوخی رو گفتم و اینکه مامان حاضر نیست به فامیل قضیه رو بگه.

خندید و گفت: خانواده من با من، حالا بریم چهرت رو عوض کنم ببینم چه شکلی می شی؟

- مثل میمون!

- اونم قشنگه بریم.

نگاهش کردم و هر دو با هم به داخل ساختمان رفتیم. وقتی ارمان قضیه رو به عمه گفت مامان داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد و من از ترس به اتاقم پناه بردم که مامان صدایم زد.

از اتاقم بیرون آمدم و گفتم: بله.

مامان گفت: زود باش دیگه، همه منتظریم. عمه و آرمان می خوان ببینن چه شکلی می شی!

خندیدم و گفتم: چشم.

آرمان گفت: می شه منم بیام مراحل کار رو ببینم؟

- خیر، یک دفعهتغییر چهره ام رو ببینی ، بهتره. لطفش بیشتره. و دوباره به اتاقم رفتم.

هر چه بیشتر تمرین می کردم وقت کمتری صرف می شد تا چهره ام رو تغییر بدم. بیست دقیقه طول کشید و طی این مدت یکسره آرمان می آمد پشت در اتاقم و غر می زد و می رفت. وقتی کارم تمام شد، از اتاقم بیرون آمدم. ما سه اتاق دشاتیم که هر سه کنار هم بودند و در اتاق ها به هال باز می شد. هر سه شاید به مدت پنج دقیقه خیره به من نگاه می کردن و سکوت کرده بودن که آرمان از جاش بلند شد و با انگشت زد رو بینی جدیدم و گفت: این چیه؟ و قه قه زد زیر خنده. عمه و مامان هم از این کار ارمان خندیدند.

گفتم: خنده نداره، بینی جدیدم.

مامان گفت: می بینیش تو رو خدا چهره به اون زیبایی رو چی کارش کرده؟ خوشی زده زیر دلش، آدم رغبت نمی کنه نگاهش کنه.

عمه گفت: کیمیا عمه، نادر ببینتت دو تا پا داره دو تا دیگه قرض می کنه و برمی گرده همون جایی که بود، نکن این کار رو.

- تازه الان می خوام با اجازه مامان جون و عمه جونم برم خونه پدربزرگ.

مامان گفت: چی؟ کجا بری؟

- خونه پدربزرگو

- پدربزرگ اگر تو رو با این چهره ببینتت خفه می کنه، می دونی که چقدر نسبت به تو حساسِ، نکن دختر من.

- مامان، جان من بگذارین برم.

- برو، اما خونت پای خودت.

- باشه قربونتون برم، داداش آرمان من رو می بری؟

نگاهم کرد و گفت: لباس بپوش بریم.

و سریع حاضر شدم و همراه هم راه افتایدم. عمه اینا ماشین داشتند. وقتی مقابل منزل پدربزرگ رسیدیم آرمان گفت: کیمیا؟

- بله؟

- می یای سربه سر دربزرگ و مادربزرگ بذاریم؟

- مثلا چیکار کنیم؟

- هیچی، وقتی رفتیم تو آشنایی نده! من می گم این خانم همسر آیندمِ، باشه؟

- باشه بریم.

وقتی وارد خانه شدیم. سلام علیک گرمی کردم. اما اونها اصلا من رو نشناختن و تحویلم نگرفتن. آرمان گفت: ایشون همسر آینده من هستن.

هر دو تعجب کردند. مادربزرگ بلند شد و به اشپزخانه رفت، بعد از یک دقیقه پدربزرگ هم رفت و بعد از چند لحظه آرمان را صدا زد. آروم دنبال آرمان رفتم و پشت در قایم شدم.

پدربزرگ رو به آرمان گفت: خاک بر سرت پسر، بیست و هشت سال ازدواج نکردی، حالا یه میمون برداشتی و آوردی و می گی همسر آیندمِ.

آرمان گفت: پدربزرگ، من دلش رو دوست دارم نه چهره اش رو!

مادربزرگ کفت: آخه چطوری روت می شه بگی این دختر بدترکیب بی ریخت نامزدمه، هان؟

آرمان گفت: پدربزرگ، مادربزرگ من عاشق شدم.

پدربزرگ گفت: هیچی تو به آدم نمی یاد، این همه دختر خوب بهت معرفی کردیم، خجالت نمی کشی؟ آخه این چیه؟

وارد اشپزخانه شدم، هر سه نگاهم کردند. البته پدربزرگ و مادربزرگ هم تعجب کردن، هم بدشون آمد که بدون اجازه وارد اشپزخانه شدم، گونه هر دوشون رو بوسیدم. مادربزرگ بدش اومد و در مقابل پدربزرگ با اخم گفت: این کارها چیه خانم؟ قباحت داره!

- الهی قربونتون برم، قباحت کجا بود؟ منم کیمیا!

هر دو مات و متحیر نگاهم کردند، وقتی اون ماسک رو از صورتم کندم باورشون نمی شد. پدربزرگ گفت: این مسخره بازی ها چیه؟ نمی گی پوست صورتت خراب می شه؟

مادربزرگ گفت: بگذار من اون راحله رو ببینم. برای چی اجازه داده هر کاری دلت می خواد بکنی؟ نمی گی صورتت چین و چروک می افته و پیر می شه؟

- نترسید مادربزرگ جونم، اینا کاملا بهداشتی!

پدربزرگ گفت: این حرفا به هیچ عنوان برای من قابل قبول نیست. چرا این کار رو کردی؟

ناراحت شدم و همه قضیه رو گفتم و گفتم که دلم می خواد یه شوخی کوچیک با خانواده عمو مخصوصا نادر داشته باشم. هر دو مخالف بودند اما وقتی خواهش ها و تمناهای من رو دیدند با بی میلی قبول کردند. به هر حال سوگلی لوس خانواده بودم. خوشحال شدم و گفتم: آرمان بلند شو بریم به مامان بگیم.

رو به پدربزرگ کردم و گفتم: وقتی به مامان گفتممیام پیش شما، مامان گفت خونت پای خودت، خوشحال می شه ببینه من هنوز زنده ام.

پدربزرگ و مادربزگ خندیدند و پدربزرگ گفت: نهار رو بمونید.

- نه پدربزرگ مامان منتظره!

- زنگ بزن بگو منتظر نباشه، مادربزرگ خورشت آبواسفناج درست کرده.

نگاهی به ارمان کردم و گفتم: خوب برو زنگ بزن بگو دیگه.

آرمان خندید و گفت: ای شکمو، اسم آلو اسفناج که آمد کیمیا خانم هیچ کس رو نمی شناسه.

و آرمان رفت و به خونه ما زنگ زد. بعد از نهار آرمان من رو به خونه رسوند. عمه خودش رفته بود، آرمان هم خداحافظی کرد و رفت. مامان هنوز راضی نبود اما چون پدربزرگ اجازه داده بود چیزی نگفت و من زنگ زدم خونه عمه و کلی از عمه عذرخواهی کردم. فقط مونده بود برادرهام و همسرانشون که قرار بود فردا شب برای فرودگاه رفتن به منزلمون بیان. فردا مامان از صبح زود من رو بیدار کرد و با کمک هم تمام کارها رو انجام دادیم. ساعت هفت بعدازظهر قرار بود همگی به فرودگاه بریم برادرانم هر دو ماشین داشتند. قرار بود بیان دنبال ما و با هم بریم دنبال پدربزرگ و مادربزرگ و عمه اینا هم با ماشین خودشون بیان دم خونه پدربزرگ و از انجا نزدیک تر بود بریم. گریم چهرم تموم شده بود که برادرانم و خانم هاشون آمدند به مادر گفتم که قضیه رو بگه بعد من بیام. قبول کرد، چون ممکن بود با دیدن یک باره چهره من بترسن، نه اینکه خیلی زشت شده باشم، نه! خیلی تغییر کرده بودم. گاهی اوقات یک تغییر کوچک زندگی انسان را از این رو به اون رو می کنه، چه برسه به من که کلی تغییر کرده بودم و معلوم نبود سرنوشت من چگونه رقم خواهد خورد. در زدند از جا بلند شدم و در رو باز کردم هر چهارتاشون فریاد زدن، باورشون نمی د این من باشم. بینی جدیدم که خیلی گرد و بزرگ بود بدجوری خودنمایی می کرد و بعد از چند دقیقه همه هرهر به من خندیدند. کم کم آماده شدیم که دنبال پدربزرگ و مادربزرگ بریم بابا نگاهم کرد و سعی می کرد خنده اش را پنهان کند. اما بقیه مسخره ام می کردند. بابا و مامان سوار ماشین وحید شدند که البته مهنازهمسرش هم بود و منو فرید و ندا و همسرش هم سوار ماشین فرید شدیم. مقابل منزل پدربزرگ که رسیدیم، عمه اینا هم آمده و منتظر بودند. آرمان ماشین دوستش رو هم قرض گرفته بود. پدربزرگ و مادربزرگ سوار ماشین فرید شدند و طبق عادت من وسط نشستم. اما تعجب خانواده عمه از دیدن چههر من قابل تصور نبود. بعد همه با هم به فرودگاه رفتیم. داخل ماشین پدربزرگ و ومادربزرگ خیلی سربه سرم می گذاشتند و پدربزرگ یک سره با انگشت به نوک بینی ام ضربه می زد.

گفتم: پدر بزرگ تو رو خدا انقدر نزنید، خراب می شه ها!

خندید و گفت: عیبی نداره، ناهار زودتر می گذره می ره، اما کیمیا با این کارت من رو شرمنده می کنی این همه ازت تعریف کردم، عموت می گفت نادر می گه یا کیمیا یا هیچ کس، حالا بیاد تو رو ببینه من چی بگم؟ این طوری در می ره ها!

نگاهش کردم و گفتم: نادر که من رو ندیده پس بنابراین اگر من رو دوست داره باید با این چهره قبولم کنه.

پدربزرگ فقط نگاهم کرد. توی فرودگاه یک ربع منتظر شدیم، همه به نحوی می خواستند من رو از این شوخی منصرف کنند. خواهر ها و برادرهای زن عمو شمال زندگی می کردند و هیچ کدام نیامده بوند. بالاخره آمدند، زن عمو کلی تغییر کرده بود و در واقع امروزی تر شده بود. عمو مثل گذشته اما پیرتر و پولدارتر این رو از طرز حرف زدن و رفتارش می شد فهمید و نوید درست شبیه جوانهای اروپایی بود. موهای خرمایی بلندی داشت، چشم و ابروی خرمایی و بینی گرد و کوتاه و لبهای متانسب و پوستی گندم گونه و قد بلند و لاغر اندام اما نادر! نمونه یک نادر بود. قد بلند با اندامی ورزیده و چهارشانه با موهای مشکی که بلندیش تا انتهای گوشش می رسید و موهاش رو به سمت بالا شانه زده بود، با چشم و ابروی درشت قهوه ای و بینی کشیده و لبهای متناسب صورتی رنگ و پوستی بین گندمی و سبزه، از من کمی سبزه تر بود و در کل در نظر من که خیلی جذاب بود. وقتی بهم معرفی شدیم همه تعجب کردند. نادر نگاهم کرد و با مهر گفت: خوشحالم که می بینموتون دختر عمو.

- سلام من همین طور پسر عمو.

توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: خیلی تغییر کردید.

- می دونم، شما هم همین طور، فکر نمی کردم چهره تون تا این حد شبیه پدرم باشه.

خندید و گفت: بالاخره عموم هستند دیگه.

و همه با هم به سمت ماشین ها راه افتادیم. خانواده عمو همگی سوار ماشین آرمان شدند و همه با هم به سمت منزل ما به راه افتادیم. با اینکه عمو اینا اولش مخالف بودند و اصرار داشتند که نیم خوان مزاحمت ایجاد کنند، اما وقتی پدر گفت: امشب رو منزل ما استراحت کنید مهمونی ها باشه از فردا آنها هم قبول کردند. آن شب شام رو همه در منزل ما ماندند و آخر شب عمه اینا و برادرانم به منزل خودشان رفتند و پدربزرگ و مادربزرگ به اصرار من ماندند و عمو و زن عمو به اتاق مامان و بابا و مامان و بابا تو پذیرایی و نادر و نوید به اتاق قبلی برادرانم که دست نخورده باقی مانده بود رفتند و من و پدربزرگ ومادربزرگ به اتاق من رفتیم. آنها هر وقت به منزل ما می آمدند و شب می ماندند شب رو توی اتاق من می خوابیدند و من بینشون می خوابیدم و آنها برام قصه می گفتن تا من بخوابم. شب وقتی ماسک رو از روی صورتم برداشتم پدربزرگ گفت: حیف این چهره نیست که پشت این ماسک مسخره قایمش کردی؟ دلم برای چهره زیبای مغز بادومم تنگ شده بود.

خندیدم و گفتم: پدربزرگ چهره هموشون رو دیدید، نزدیک بود از شدت تعجب شاخ دربیارند.

پدربزرگ و مادربزرگ هم خندیدند و خوابیدیم. صبح وقتی از خواب بیدارش دم پدربزرگ و مادربزرگ توی اتاق نبودن، سریعا روی صورتم ماسک جدیدی چسباندم و بیرون آمدم و بلند گفتم: سلام صبح بخیر!

همه جواب سلام را دادند و به دستشویی رفتم. وقتی آمدم و پشت میز صبحانه نشستم، نادر نبود. پدربزرگ گفت: کیمیا جان تا ننشستی نادر رو صدا بزن.

- چشم پدربزرگ.

هنوز بلند نشده بودم که زن عمو گفت: نمی خواد عزیزم نوید الان می ره. پاشو نوید.

پدربزرگ گفت: نه نیود جان، تو بنشین کیمیا می ره.

مستاصل بودم. چون از چهره زن عمو معلوم بود که راضی نیست من برم. وقتی پدربزرگ نگاهم کرد از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که نادر در ان بود رفتم و در زدم، جواب نداد دوباره در زدم وقتی باز هم جواب نداد در رو باز کردم، خیلی خوشم آمد. اتاق کاملا مرتب بود و در بهار خواب باز بود وقتی وارد بهار خواب شدم نادر رو دیدم که پشتش به من بود و داشت چیزی می نوشت. رفتم بالای سرش داخل سررسید. تند تند می نوشت. گفتم: چی می نویسی؟

سریعا سر رسیدش را بست. انگار خوشش نیامده بود از این که من کنجکاوی کرده بودم اما گفت: سلام، صبح بخیر!

- معذرت می خوام، سلام.

زل زد توی صورتم و لبخندی زد و گفت:

- می دونی، در تمام سالهایی که کانادا بودم همش دلم می خواست ببینمت. نه عکسی از بزرگیت داشتم و نه خودت رو می تونستم ببینم، اما عکسی که از شش سالگیت داشتم همیشه همراهم بود. راستش قبل از اینکه ببینمت همش فکر می کردم شبیه بچگیهات هستی.

- و حالا از اینکه می بینی تا این حد زشتم، پشیمونی، مگه نه؟؟

تا صفحه 21

  • Like 1
لینک به دیدگاه

-نه اصلا.

-بهتره بریم سر میز صبحانه منتظر هستند.

-میشه خواهش کنم بشینی میخوام خوب نگاهت کنم.

با اخم نگاهش کردم و گفتم:میخوای مسخره ام کنی خیلی خوب میدونم که چقدر زشتم.

و با سرعت از اتاق بیرون آمدم و گفتم:اقا نادر الان میان.

پدربزرگ به چهره ام نگاه کرد.کنار پدربزرگ نشستم.بین من و مادربزرگ یک صندلی فاصله بود و آن روبرو سه صندلی خالی که یک طرفش زن عمو نشسته بود و به فاصله سه صندلی پدر نشسته بود.نادر وقتی وارد شد سلام کرد و روی صندلی که کنار من نشست.انگار زنعمو خوشش نیامد.بابا این رو خیلی خوب فهمید و گفت:کیمیا جان چند تا چای بیار لطفا.

-چشم بابا.و از جام بلند شدم و رفتم چند تا چای ریختم و اوردم.خواستم اول به بابا تعارف کنم که بابا گفت:اول به نادرجان.

دوباره بازگشتم و سینی رو مقابل نادر گرفتم یک فنجان چای برداشت و تشکر کرد.

خیلی عادی گفتم خواهش میکنم.

اما همین رفتار و برخورد هم از نظر زنعمو دور نماند.سینی چای را مقابل بقیه گرفتم و هر کس خواست برداشت و در آخر به بابا تعارف کردم و کنارش نشستم همه متوجه تغییر جای من شدند.ساعت 10 بود که برادرانم و همسرانشان هم آمدند به اشپزخانه رفتم مادر همه کارها رو انجام داده بود نگاهش کردم و گفتم:مامان من چیکار کنم؟

-عزیزم هر وقت تونستی فقط سالاد درست کن.

-چشم مامان جان.

بابا صدام زد.رفتم تو پذیرایی و گفتم:جانم بابا جونم.

-دخترم چند تا قهوه بیار.

-چشم الان میارم.

و به اشپزخانه برگشتم و قهوه ها را آماده کردم و به سالن پذیرایی رفتم و به همه تعارف کردم.نادر داخل پذیرایی نبود.از پذیرایی بیرون امدم وقتی وارد اتاق نشینمن شدم نادر مقابلم ظاهر شد.ترسیدم و یک قدم به عقب رفتم.

نادر گفت:معذرت میخوام مثل اینکه ترسوندمتون.

-خواهش میکنم ایرادی نداره.

-شما کتاب هم دارین؟

-بله کتابخونه داخل اتاق منه.

-میشه شما راهنماییم کنین؟

-راستش...

-خواهش میکنم.

بفرمایید و بطرف اتاق رفتم و در رو باز کردم و گفتم بفرمایید.

-نه اول شما بفرمایید.

وارد اتاق شدم و پشت سرم نادر وارد اتاق شد.تمام زوایای اتاق رو از نظر گذروند و به سمت کتابخانه آمد و گفت:کتابهاتون در چه زمینه هایی هستن؟

-در تمام زمینه ها عنوان و نوعش رو روی هر طبقه نوشتم این کتابخانه مشترک من و پدره من فقط رمانها و کتابهای شعرش رو میخونم.که زنگ آیفون بلند شد گفتم:ببخشید میرم در رو باز کنم.

-خواهش میکنم ببخشید مزاحمتون شدم.

-مزاحم نبودین.

لبخندی زد منهم به لبخندی اکتفا کردم و از اتاق بیرون امدم.وقتی آیفن رو برداشتم گفتم:کیه؟

آرمان گفت:تو بلد نیستی بگی سلام؟

خندیدم و گفتم سلام بفرمایید و دکمه آیفن رو زدم.

بعد از چند دقیقه همه وارد شدند و در ورودی ساختمان رو باز کردم و به خانواده عمه خوش آمد گفتم آرمان نبود.

گفتم:عمه جون پس آرمان کو؟

-نیومد گفت به یک نفر بگو چه شکلات بخواد چه نخواد باید بیاد در رو باز کنه.

خندیدم و گفتم چشم و دویدم در رو باز کردم و گفتم بفرمایید.

-سلام خوبی؟

-سلام خوبیم تو خوبی؟

- خوب خوبم اینم از شکلات شما و شکلات رو بطرفم گرفت.

ازش گرفتم و گفتم:بی مزه دستت درد نکنه بفرمایید داخل.

آمد داخل حیاط و ا ز دم در حیاط تا داخل ساختمان آرمان جوک گفت و من خندیدم.وقتی وارد ساختمان شدیم آرمان با همه سلام و علیک و حال و احوال کرد و همه او را با روی گشوده پذیرفتند.

نادر گفت:آرمان جان شما همیشه انقدر شاد و خندونید؟

-چرا نباشم نادرجان؟

نوید گفت:کیمیا اون چیه دستت؟

-شکلات.

نوید رو کرد به آرمان و گفت:هنوز براش شکلات میخری؟

آرمان گفت:خوب اره اگه براش شکلات نخرم که خونه شون راهم نمیده.همه خندیدند.

گفتم:دست گلت درد نکنه داداش ارمان.اما دفعه ی دیگه برام یه کاکائوی بزرگ بخر.

خندید و گفت:چشم خواهر کوچولوی خوبم.و همه خندیدیم.

داشتم با نوید حرف میزدم که یک لحظه دیدم آرمان و نادر با هم صحبت میکنند.

مامان گفت:کیمیا جان.

-جانم مامان.

-سالاد!

-چشم حالا نمیشد جلوی آرمان نگید؟

آرمان دستهایش را بهم کوبید و گفت:جانمی جان.

عمو گفت:چه خبره ارمان؟

-دایی جون نمیدونید که حرص خوردن کیمیا چه کیفی میده؟بریم بریم خواهر خوبم بریم سالاد درست کن.

با حرص گفتم:نمیخوام.

عمه خندید و گفت:آرمان انقدر کیمیا رو اذیتش نکن.

-اذیت چیه مامان؟نمیدونید چه مزه ای داره وقتی کیمیا سالاد درست میکنه و روش رو با کلی سلیقه تزیین میکنه از بینا بینش خیار و گوجه برمیدارم و طرح روش خراب میشه بعد کیمیا عصبانی میشه انگار دنیا رو بمن میدن.

پدربزرگ گفت:آرمان انقدر مغز بادوم من رو اذیت نکن.

زنعمو نگاهم کرد و پوزخندی به روم زد.خیلی عصبانی شدم دلم میخواست ماسکم رو بردارم و بگم من اینم حالا مسخره ام کن.به آشپزخانه رفتم و آرمان دنبالم آمد نگاهم کرد و گفت:چرا عصبانی شدی؟

-از رفتار زنعمو دیدی گفتم با این ازدواج مخالفن.

-مگه مهمه؟اصل نادره که راضیه.

-غلط کرده.

-کیمیا؟!

-ببخش عصبانیم خواهش میکنم سر به سرم نذار.

-مگه میشه؟زود باش کاهو خرد کن.

-آرمان میزنمت ها.

-میتونی بزن.

عصبانی بودم و شروع کردم به کاهو خرد کردن که نادر وارد آشپزخونه شد و گفت:دختر عمو.

-بله.

-این داستان چطوره؟و رمانی که دستش بود نشانم داد.

-بد نیست.

یعنی جالب نیست؟

-چرا این کتاب از کَرَمات آرمانه بد نیست بخونیدش.

آرمان گفت:کیمیا سلیقه من و میگی بد نیست؟و یک تکه کاهو برداشت و گذاشت دهانش.

نگاهش کردم و گفتم:آرمان اذیت نکن میدونی که من چقدر از ناخنک زدن بدم میاد لج منو در نیار.

نادر دست دراز کرد بطرف ظرف سالاد و یک تکه کاهو برداشت و گفت:البته با اجازه.

-خواهش میکنم.

آرمان تکه دیگه ای برداشت و خندید.

گفتم:میخندی؟میزنم تو سرت ها.

نادر گفت:کیمیا.

اولین بار بود من رو با اسم کوچک صدا میزد.عمدا گفتم:بله آقا نادر!

نگاهم کرد و گفت:میشه یه لیوان آب خنک بمن بدی؟

-بله حتما خواستم بلند بشم.

گفت:مزاحم شدم ببخشید ها.

-خواهش میکنم.

-بازم معذرت میخوام.

-چرا عذرخواهی میکنین؟بطری آب توی یخچاله لیوان هم توی کابینت بالای ظرف شویی.

خندید و گفت:اینطوری راحت ترم ممنونم.

-خواهش میکنم.

وقتی به سمت یخچال رفت آرمان گفت:کیمیا عجب بینی ای داری ؟اندازه پارکینگ خونه ماست.

خندم گرفت خودش هم انقدر خندید که با صندلی خورد زمین.

گفتم:زهرمار خودش میگه و خودشم میخنده.

نادر کمکش کرد که بلند شه و گفت:مثل اینکه مصاحبت با کیمیا خانم(روی خانمش تاکید کرد)خیلی لذت بخش و شادی آوره.

آرمان گفت:چه جورم؟

گفتم:خیلی هم شادی بخش نیست یک وقت با آرمان هم نشین نشید دوست نابابیه خیلی اذیت میکنه.

خندید و گفت:از رابطه دوستانتون معلومه چقدر از مصاحبتشون ناراحتید.

با حرص نگاهش کردم و گفتم:منظور؟

-منظوری نداشتم.و از آشپزخانه بیرون رفت.

لجم در آمد نگاهی به آرمان کردم و گفتم:برو بیرون.

-نمیرم.

-آرمان میزنمت ها.

-تو که فقط تهدید میکنی خب بزن ببینم چطوری میزنی.

مغز کاهو رو پوست گرفتم که روی سالاد خرد کنم که نادر دوباره وارد آشپزخانه شد و با دیدن مغز کاهو از دستم قاپید و گفت:ببخشید ها اما من مغز کاهو خیلی دوست دارم.

-اِ نوش جان.

آرمان گفت:منم میخوام.

با حرص نگاهش کردم و براش تکه ای مغز کاهو پوست گرفتم و گفتم:بفرمایید.

خندید گرفت و گفت:ممنون اما اینطور که تو نگاه میکنی انگار داری به من زهر میدی یک تکش رو خودت بخور تا مطمئن بشم سالمه.

با حرص گفتم:چشم.یک تکه اش رو با چاقو بریدم و با حرص گذاشتم دهانم و جویدم بدجوری لجم در آمده بود گفتم:بخور دیگه زهر توش نبود.

خندید و گفت:ممنون.

-خواهش میکنم نوش جان.

-انقدر حرص نخور زور پیر میشی.

-آرمان از آشپزخانه برو بیرون من دارم عصبانی میشم ها.

-عصبانیت نداره خیار پوست کن.

نادر قهقهه زد زیر خنده و نگاهم کرد و گفت:اینطور که معلومه مصاحبت با آرمان جان زیاد هم جالب نیست.

گفتم:اِ شما هم این مسئله رو متوجه شدین؟چقدر زود؟خسته نباشین.

نگاهم کرد و خندید.

آرمان گفت:تا خیار و گوجه پوست بکنی برمیگردم.و از اشپزخونه بیرون رفت.

نادر مقابلم نشست و گفت:میخوام باهات حرف بزنم.

نگاهش کردم و گفتم:در چه مورد؟

-در مورد خودم و خودت.

دلم میخواست سر به سرش بگذارم گفتم:آخر سر خودم یا خودتون.

نگاهم کرد و گفت:مسخره میکنین؟در مورد آینده هر دومون!

سرم رو پایین انداختم و گفتم:میدونید آرمان به چی میخندید؟

مشتاق نگاهم کرد.

گفتم:به بینی من اونوقت شما میخواید در مورد آینده مون صحبت کنید؟!

زل زد تو چشمهام و گفت:چهره تو برای من اصلا مهم نیست من تو رو دوست دارم و به ظاهر اهمیت نمیدم.

-چرا من رو دوست دارید؟نمیتونم باور کنم تمام مدتی که کانادا بودید فقط بمن فکر میکردید احساس میکنم یعنی یقین دارم به تعداد سالهایی که ایران نبودید حداقل سالانه دخترهای موطلایی چشم آبی توی زندگیتون بوده.

با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:چطور میتونی در مورد من اینطوری فکر کنی؟

نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:یعنی نبوده؟

-توی تمام آن سالها فقط عکس 6 سالگی تو بوده و بس.

نگاهش کردم انگار راست میگفت.چقدر دلم میخواست آن ماسک رو از روی چهره ام بردارم اما حالا وقتش نبود.گفتم:اما مطمئنم که عمو و زن عمو از این موضوع ناراضی هستند.

چیزی نگفت.

گفتم:درست گفتم؟

-پدر موافقه اما مادرم میخواد با دختر داییم ازدواج کنم.

-معلوم بود.

-اما من تو رو میخوام.

-باز اگه یه دختر زیبا بودم شاید میشد یه چیزی گفت اما حالا...

سکوت کرد.

گفتم:پس چرا چیزی نمیگین؟

-وقتی داشتیم می آمدیم پدرم گفت تو اما مادرم میگفت هر کدام بیشتر به دلش بشینه.

-خوب حالا که چهره من رو دیدید خودتون بهشون بگید از من خوشتون نیومده تا نیازی نباشد مادرتون ناراحت بشن.

-اما من تصمیم خودم رو گرفتم.

نگاهش کردم.

گفت:دیگه برنمیگردم کانادا و میمونم و با تو ازدواج میکنم.

پوزخندی زدم و گفتم:اشتباه میکنید.

-مهم نیست این اشتباه رو دوست دارم کیمیا؟!

-بله.

-یه چیزی بگم ازم دریغ نمیکنی؟

نگاهش کردم.

گفت:صدات بمن آرامش میده وقتی کنارمی احساس میکنم خوشبخت ترین مرد دنیام.

-پس دیگه باهاتون حرف نمیزنم.

نگاهم کرد یک نگاه نافذ و گیرا احساس کردم که قلبم تندتر از همیشه میزند و او که همیشه انتظار آمدنش را داشتم هم اکنون آمده است.در افکارخودم بود که نادر گفت:یه چیز دیگه بپرسم؟

-بفرمایید.

-تو که...تو که به مرد دیگری دل نبستی؟

نگاهش کردم اما خیلی زود سرم رو پایین انداختم.

گفت:آرمان؟!

-تمام آقایون جوانی که امروز اینجا حضور دارند حکم برادرانم رو دارند.

-من چی؟بمن هم مثل یه برادر نگاه میکنی؟!

نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم.

-برام خیلی مهمه.

 

تا ص 31

  • Like 1
لینک به دیدگاه

- شما هم برای م با اونهای دیگه هیچ فرقی ندارین، تنها فرقتون اینه که....

- چیه؟

- بپرسید؟

- چرا؟

سکوت کردم.

گفت: خیلی خوب، سوالم را یه جور دیگه می پرسم، سر کارخانم کیمیا مشیری آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای نادر مشیری دربیاورم.

- خیر.

متحیر نگاهم کرد و گفت: چرا؟

- چون خانواده تون مخالفن و همین طور من، من هیچ شناخت نسبت به شما ندارم. درست که من زشتم، اما رفتارهای زننده زن عمو رو که وقتی با من صحبت می کنن نگاهشون به زمینِ، نمی تونم تحمل کنم و دلم می شکنه. حالا که من رو خوب شناختید بهتر برگردید کانادا و همون جا زندگی کنید. البته، قلبش دخترداییتون رو عقد کنید.

سلاد درست کردنم خیلی وقت بود تموم شده بود اما به احترام نادر نشسته بودم بلند شدم که اشپزخانه بیرون برم.

نادر گفت: کیمیا، می دونم کهرحفهام رو باور نمی کنی، تصمیم خودم رو گرفتم. درسته که تو رو بعد از شش سالگی ات ندیده بودم اما نمی دونم چرا؟ همیشه دوستت داشتم، عاشق عکست بودم و با خودم می گفتم برمی گردم ایران، اگر کیمیا قبول کرد که با هم ازدواج می کنیم و من به یاری خدا خوشبخت می شم. اگه نه ایران می مونم و تا اخر عمرم ازدواج نمی کنم و با خیال بچگیمون زندگی می کنم.

و او زودتر از من از اشپزخانه خارج شد. ظرف های نهار رو اماده کردم، غذاها هم جا افتاده بود. مامان مرغ و ماهی و آلو اسفناج درست کرده بود، همه چیزهای چیدنی رو بردم و روی میز چیدم که آرمان من رو دید و گفت: بیام کمک؟

نگاهش کردم. خودش بلند شد و آمد و با کمک هم میز آشپزخانه رو به داخل پذیرایی بردیم و صندلی ها را دورش چیدیم هیجده نفر بودیم و میز داخل پذیرایی دوازده نفره بود. میز آشپزخانه را به ان چسباندیم و همه چیز ر چیدیم و بقیه رو صدا زدیم. من اخرین نفر بودم ه سر میز حاضر شدم. جای من بین پدربزرگ و مادربزرگ خالی بود و نادر کنار پدربزرگ نشسته بود و ناراحت بود. بعد از صرف ناهار ساعتی سپری شد، مامان اجازه نداد کسی ظرف ها را بشوید و همه داخل پذیرایی نشسته بودند، رفتم به اتاقم که در زدند. گفتم: بفرمایید.

آرمان گفت: اجازه هست؟

- بفرمایید.

- چه عجی نگفتی کیه؟

- چیکار داری؟

- بدتر شد که! اومدم ببینم فیلم میلم چی داری؟ به بچه ها بگم بیان تماشا.

- اولا میلم ندارم، ثنیه مگه اینجا سینماست که بیان تماشا؟

- ناراحتی کیمیا؟

- نه.از لحنت معلومه. به خاطر حرف های نادر؟

- تو از کجا می دونی؟ لابد پشت در بودی؟

- آره راستش نادر قبلش به من گفته بود می خواد باهات صحبت کنه، منم از روی کنجکاوی پشت در ایستاده بودم.

- واقعا که، خوب دیگه، با هم دست به یکی می کنین سر من کلاه می ذارین.

- ببخشید، به خدا خیلی اصرار کرد. فکر می کرد من و تو همدیگه رو برای ازدواج دوست داریم. برای اینکه باور کنه تو مثل خواهرمی قبول کردم. خیلی ناراحت نباش نادر واقعا تو دوست داره. و با انشگت زد نوک بینی ام و گفت: حتی با این بینی گردت!

و هر دو خندیدیم. گفت: برم به بچه ها بگم بیان.

نگاهش کردم و لبخندی زدم و او از اتاق بیرون رفت. رایانه ام را روشن کردم و آماده کردم. یک فایل داشتم که از بالا تا پایین نوع فیلم ها در اون نوشته شده بود و هر کدام از انها چندین فیلم داشتم. بچه ها همه آمدند. گفتم: ببخشید بچه ها اتاق من خیلی امکانات رفاهی نداره ظاهر و باطن همینه.

همه خندیدند و نوید گفت: خیلی هم خوبه.

نادر اخر از همه وارد اتاق شد. روی صندلی رایانه ام نشستم و گفتم: خوب چه فیلمی می خواید؟ کمید، هندی، فارسی، عاشقانه، بزن بزن، تترسناک؟

هر کسی یه نظر داشت، اما اخر سر همه به فیلم کمدی رضایت دادند و فیلمی رو که از همه خنده دار تر بود گذاشتم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، یکی از همکلاسهایم بود. بعد از حال و احوال گفت: کیمیا چرا امروز نیومدی کلاس؟

- مهمون داشتیم.

- کی؟

- فامیل هامون.

- کدوم فامیل هاتون؟

- برای چی می پرسی؟

- بکو دیگه، دارم دق می کنم از فضولی.

- پدربزرگ و مادربزرگ، خانواده عمه ام، خانواده عموم و برادرهام و همسرانشون و پدر و مادرم و خودم، سوال دیگه ای هم داری؟

خندید و گفت: نه، راستی زنگ زدم بهت بگم مهرانه که پریروز تب داشتم.

- خوب، چی شده؟

- آبله مرغان گرفته، تو گرفتی؟

- نه!؟

- پی می گیری، چون پریروز تو بیشتر از همه باهاش بودی.

- خاک بر سرم شد.

همه بچه ها سراسیمه نگاهم کردند و آرمان گفت: چی شده؟

جوابش رو ندادم همکلاسم گفت: گفتم بهت خبر بدم بدونی، کاری نداری؟

- نه.

- خداحافظ.

- خداحافظ و گوشی را قطع کردم.

وحید گفت: چی شده کیمیا؟

با لحن زاری گفتم آبله مرغان می گیرم.

- چی؟

- یکی از دوستانم ابلی مرغان گرفته منم می گیرم. می دونم، چون تا حالا نگرفتم. پریروز هم خیلی با هم بودیم بیچاره شدم، خیلی خوشگل بودم، خوشگل تر هم می شم.

آرمان زد زیر خنده.

عصبانی بودم گفتم: زهرمار برای چی می خندی؟ من بی ریخت تر شم چی به تو می رسه؟

خندید و گفت: تخمه ندارین؟ فیلم با تخمه می چسبه.

- چرا داریم، بشیت تا برات بیارم.

و از اتاق خارج شدم گفتم: مامان؟

- جانم؟

- یکی از دوستانم آبله مرغان گرفته، پریروز تب داشت سر کلاس یک سر پیشش بودم، منم می گیرم. مگه نه؟

- ای وای، خدا مرگم بده. تو آبله مرغان نگرفته بودی.

- مامان زشت تر از این نشم؟

- این چه حرفیه؟ پوست نازنینت خراب نشه؟!

زن عمو پوزخندی زد ، حرصم درآمد و به آشپزخانه رفتم. برای هر کسی یک پیاله اجیل آوردم و اول بردم توی پذیرایی همه تشکر کردند و بعد بردم به اتاقم و به بچه ها تعارف کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق مامان رفتم و هر چه بالش در کمد داشتیم درآوردم و چند تاش رو توی پذیرایی بردم و چند تا هم توی اتاق برای بچه ها بردم.، اما انگار نادر بالش نداشت، گفتم: برای شما بالش نیاوردم؟

- ایرادی نداره.

بالشم رو از روی تخت برداشتم و گفتم: این هم مال شما.

من طبق عادت هر شب موقع حواب به بالشم عطر می زدم وقتی ازم گرفت تشکر کرد و زیر سرش گذاشت. متوجه شدم که بالش رو بویید. دیشب چون با پدربزرگ اینا رو زمین خوابیده بودم، صبح هم پتوم رو تا کرده و دیگه روی تختم پهن نکرده بودم و پایین تخت بود. برداشتم و زیر سرم گذاشتم. نادر فهمید اما بالشم رو بهم پس نداد. من دراز کشیدم و گفتم: آقایونف خانم ها ببخشید من خوابم می یاد.

آرمان گفت: اینجا سر و صداست، برو بیرون بخواب.

- چشم داداش خوبم.

و از جام بلند شدم و ناخودآگاه به اتاقی که نادر دیشب در ان خوابیده بود رفتم. وقتی وارد اتاق شدم خیلی مرتب بود، خوشم آمد. هیچ چیز را بهم نریخته بود. روی میز تحریز کنار اتاق یک پوشه بود، پوشه رو باز کردم، باورم نمی شد، عکس شش سالگی من بود و یک مقدار مبحث در مورد پزشکی، روی تخت دراز کشیدم. نیم ساعت گذشت که در باز شد، چشمهام رو باز کردم دیدم نادره، بالش من هم دستش بود.

گفت: معذرت می خوام نمی دونستم اینجایی، ببخشید.

- خواهش می کنم بفرمایید، من می رم بیرون.

- نه نه، من می رم.

- با هم تعارف نداریم که من می رم توی اتاق نشیمن . و از جام بلند شدم.

- کیمیا.

- بله.

- میشه خواهش کنم بمونی؟

- چیکار کنم؟

- می خوام بازم باهات حرف بزنم.

نگاهش کردم.

- به اندازه 14 سال برات حرف دارم. خواهش می کنم.

- حرفاتون رو ببرین برای کسی که منتظرتونه، گفتین کی؟ آهان دختر داییتون.

نگاهم کرد و با حرص گفت: اگر قصد داری من رو با حرفها و کارهات آزار بدی بهتر بدونی من تو رو دوست دارم و اصلا این حرفها برام اهمیتی نداره یا با من ازدواج می کنی یا می مونم و می شم آینه دِقت!

نگاه نافذی به چشمانش کرد و گفتم: شما حاضرید من رو با این قیافه تحمل کنید؟

- تحمل کردن نمی خواد من چهرت رو دوست دارم، چون مالِ توئه!

- اگه یه روزی چهره ام تغییر کنه چی؟

- منظورت رو نمی فهمم!

- می خوام بدونم تا چه حد من رو دوست دارید، حاضر نیستم زشتی چهره ام تجربه تلخی برام بشه و کسی بهم بگه چون پدربزرگ اصرار داشت که با هم ازدواج کنیم اومدم اما از اول نمی خواستمت، اگر قبول می کنید به خاطر من چهره زشت تر از اینم رو تحمل کنید، حاضرم باهاتون ازدواج کنم.

نگاهم کرد و گفت: چهره زشت تر از این، نمی فهمم منظورت چیه؟

- چهره من الان گریم داره مثلا خودم رو از اونچه که هستم زیباتر کردم. حالا قبولم می کنید بدون اجبار؟

نگاهم کرد و گفت: اگر اینچنین اسیر تو گشته ام به سیرتت اسیر گشته ام نه به صورتت.

- شما که از سیرت من خبر ندارید.

- تو دختر عموی منی، پس از خون منی، بنابراین سیرتت مثل خودمه.

- چقدر هم از خودش تعریف می کنه.

خندید و گفت:

- کیمیا ماسکت رو بردار می خوام چهره واقعی ات رو ببینم.

- نخیر، تا وقتی که رسما همسر نشدیم نمی تونید چهره واقعی من رو ببینید.

- آخه چرا؟ من که همه چیز رو قبول کردم.

- خوب یه وقت الان بهم قول می دید اما بعدش که چهره واقعیم رو دیدید می زنید زیرش. اونوقت من چی کار کنم؟

- حرف مرد یک کلامه!

- حرف منم یک کلامه، همون که گفتم بعد از ازدواج.

- یعنی می خوای توی جشن ازدواجمون با این چهره باشی؟

- نه یک شب مونده به روز عقد ماسکم رو برمی دارم.

نگاهم کرد و گفت: قبول.

- چی قبول؟

- به خاطر علاقه به تو، چهرت به قول خودت، هر چقدر هم زشت باشه بازم دوستت دارم. قرار خواستگاری باشه برای کی؟

فقط نگاهش کردم.

- پس چرا ساکتی؟

- یعنی شما حاضرید با چهره زشت تر از این من زندگی کنید و مقابل تمام کنایه ها بایستید؟

- معلومه.

- چرا؟ چرا می خواید جوونی زیبایی خودتون رو به پای دختر زشتی تباه کنید؟

- گفتم که تو زشت نیستی و در ضمن سیرتت برام مهم، همین که خوش اخلاقی خودش کلی حسنه!

- اصرار پدربزرگ چقدر در اومدنتون تاثیر داشت؟

- پدربزرگ در مورد سیرتت خیلی برام حرف زده.

- در مورد چهرم چی؟

- فقط می گفت زیبایی.

- نکنه به خاطر حرف پدربزرگه؟

- نه بابا من فقط به دلت عاشقم. همین، پدربزرگ تمام خصوصیات اخلاقی تو رو به من گفته.

- از ظاهرم چی؟ برام خیلی مهمه، نگفت منظورش از زیبایی چیه؟

- به جان تو نه. هر بار می گفتم پدربزرگ ظاهرش چطوره؟ می گفت بیا ببینش!

- باور نمی کنم.

- توی زندگیم عزیزترین کسم بودی. تا به الان هیچ وقت به جان تو قسم نخورده بودم. مطمئن باش راست گفتم.

- چطور اطمینان کنم؟

- فقط زمانی می تونی به من اعتماد کنی که عشقم رو قبول کنی.

- شای باورتون نشه، اما تا به حال توی زندگیم به مرد دیگه ای فکر کردم. باور می کنید؟

- باور می کنم. قول می دی از امشب به من فکر کنی؟

نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:

- حالا می تونم برم؟

- کیمیا؟

- بله.

- یه سوال ازت دارم، راستش رو می گی؟

- حتماً!

- وقتی ما از ایران رفتیم تو ناراحت شدی؟

- تا یک ماه مریض بودم و گریه کردم.

- چرا؟

- آخه وقتی شما رفتید دیگه کسی من رو توی بازی ها راه نمی داد.

نگاهم کرد و خندید و باز خوساتم از اتاق بیرون بایم که به طرفم آمد و گفت:

- کیمیا یه چیزی بگم باور می کنی؟

نگاهش کردم.

گفت: منم بعد از اینکه از ایران رفتیم تا یک ماه مریض بودم و گریه کردم.

- جداً؟

- باور کن.

- باور می کنم.

- کیمیا جان.

- بله.

- نگفتی قرار خواستگاری بگذارم؟

- عجله نکنید به وقتش پدربزرگ قرارها رو می گذارن و اصلا از من و شما اظهار نظر نمی خوان. اما موافقت زن عمو برام خیلی اهمیت داره.

- چشم.

هنوز لبخند از روی لبم محو نشده بود که در باز شد و زن عمو مقابلم ظاهر شد و گفت: به به، دختر عمو، پسر عمو، اینجایین؟

نادر گفت: مامان من داشتم با کیمیا صحبت می کردم.

نگاهی به زن عمو کردم و سکوت کردم.

- نادر یه زنگ به خونه داییت اینا بزن بگو فردا می ریم خونشون.

تا صفحه 41

  • Like 1
لینک به دیدگاه

-من نمیام مامان.

-یعنی چه؟مگه میشه؟خونه داییت میریم بخاطر تو اصلا ما بخاطر ازدواج تو به ایران آمدیم.

-اگر بخاطر ازدواج من اومدین من دختر مورد علاقه ام رو پیدا کردم.زنعمو نگاهی به من کرد و بعد رو به نادر کرد و گفت:اون دختر کیه؟

-خیلی خوب میدونید.

و من از اتاق بیرون امدم.خیلی ناراحت بودم وقتی از اولش اینطور گذشته بعد از این چه میشه؟

پدربزرگ صدایم زد و گفت:بیا مغز بادوم بابا.

خندیدم و گفتم:پدربزرگ گلم چطوره؟و بطرفش رفتم و کنارش نشستم.

-خوب خوبم و صورتم را بوسید و گفت:تو چرا انقدر داغی انگار تب داری نادر دکتر من بیا ببینم بابا.

نادر ناراحت بود آمد و گفت:بله پدربزرگ.

-نادر بابا حال کیمیا خوب نیست انگار تب داره.

نادر دستش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:بله درسته دهانت را باز کن.

دهانم را باز کردم.نگاهی کرد و استینم را بالا زد و دستم را نگاه کرد و گفت:علائم آبله مرغانه.

گفتم:وای نه آخه تو 20 سالگی کی آبله مرغان میگیره.

-خیلی ها بعضی ها تو سنهای بالاتر میگیرن نباید نگران باشی اصلا غصه نخور وگرنه بیماریت تشدید میشه.الان هم بهتره بری استراحت کنی.

زنعمو گفت:نوید آبله مرغان نگرفته بهتر اینجا نمونه اگه اجازه بدین میریم خونه خواهرم.

مامان گفت:تو رو خدا ببخشید چرا شما برین؟کیمیا رو میفرستم خونه خواهرم بچه هاش توی کوچکی سرخک گرفتن.

نادر گفت:نه زن عمو چرا کیمیا از خونه شون بره؟فقط نوید آبله مرغان نگرفته که اون هم میره خونه پدربزرگ اینا یا خونه عمه جون.

زنعمو عصبانی بود بچه ها هنوز چیزی نمیدونستن نادر بلند شد و رفت توی اتاقم یک لحظه بعد سراسیمه همه بیرون آمدن آرمان بطرفم آمد و گفت:چی شده کیمیا جان؟

-چقدر مسخره است که تو این سن ابله مرغان گرفتم حالا چیکار کنم؟

خندید و گفت:گریه کن.

-آرمان پا میشم میزنمت ها؟

-برو بابا خالی بند.

و همه خندیدند.همه کم کم بطرفم آمدند.نوید خواست به طرفم بیاد که زنعمو گفت:نوید جلوتر نرو تو آبله مرغان نگرفتی بیا عقب بچه میگیری.

نوید گفت:عیبی نداره مامان حالت خیلی بده کیمیا جان؟

-نه خیلی اما زنعمو راست میگن بیماری خوبی نیست مخصوصا که شنیدم تن و بدن آدم بدجوری به خارش می افته بهتر عقب بایستی و گرنه تو هم بیمار میشی.

-فدای سرت بلکه من مریض بشم صدفه سر تو این فامیل یک کمی هم به من محبت کنند.

همه زدن زیر خنده.

مادر زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:بهتره بری استراحت کنی اون موقع که وحید و فرید آبله مرغان گرفتن و تو باید میگرفتی نگرفتی.حالا که نباید مریض بشی آبله مرغان گرفتی.بلند شو هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته.

همه خندیدند و من و مادر به اتاقم رفتیم.نادر تازه پزشک شده بود یک متخصص قلب ایران که بودند نادر در سن 12 سالگی دوران راهنماییش تمام شده بود دو تا از سالهای تحصیلش رو جهشی درس خونده بود.شنیده بودم که توی کانادا هم سخت درس میخونده که در سن 26 سالگی متخصص قلب بود و آمده بود تا به مملکتش خدمت بکنه.برام نسخه ای نوشت و به فرید داد تا برام بگیره و گفت که باید پاشویه بشم و خودش اینکارو میکنه.از مادر خواست که ظرف آب و دستمال تمیز بیاره این رو از بچگی پدربزرگ یادش داده بود و او هنوز بخاطر داشت.مادر هم به آشپزخانه رفت و با ظرف اب و دستمال برگشت.زنعمو خیلی عصبانی بود گفتم:آقا نادر من اینطوری راحت نیستم خواهش میکنم شما بفرمایید ترجیح میدهم مامان این کارو انجام بده.

-من الان در نقش پسر عموت نیستم من الان پزشکتم و این کار وظیفمه.

-اما...

-دیگه اما و اگر نداره و رو به بقیه کرد و گفت:بقیه هم بفرمایید بیرون.

و همه از اتاق بیرون رفتند گفتم:وقتی میگم مامان باشه راحت ترم به حرفم گوش بدین.

-باید ماسکت رو از روی صورتت برداری.

-ببین نادر ما قبلا قرار گذاشتیم حالا هم بهتره بری خانواده ات رو توجیه کنی زنعمو خیلی عصبانی هستن.هر وقت اونها رو راضی کردی نه اینکه مجبور کنی بلکه قلبا راضیشون کردی من قول میدم قبل از عقد ماسکم رو بردارم.

-برای اینکه خودم چهره ات رو ببینم نمیگم امروز فردا صورتت پر از دانه های قرمز میشه که جز اب و صابون هر چیز دیگری براش مضره میفهمی؟پس باید ماسکت رو بردای.

-برو بیرون تا بردارم.

-منکه بالاخره میبینمت بقیه هم همینطور یعنی میخوای چهره ت رو توی این مدت از خانواده ام پنهون کنی؟

-تا قبل از عقد بله بعد هم من همین امروز میرم خونه خالم.

-پس من چی؟

-برای چی؟

-من دلم برات تنگ میشه دلم میخواد هر روز بیام ببینمت.

-آمدنت فایده ای نداره وقتی ماسکم رو بردارم که نمیگذارم چهره واقعیم رو ببینی.

-صدات رو که میتونم بشنوم همون که بمن ارامش میده.قبلا بهت گفته بودم یادت رفته؟

-نه اما انگار تو جواب من رو یادت رفته منم گفتم دیگه باهات حرف نمیزنم.

-مگه میشه خانمی با همسرش حرف نزنه.

-تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست اونوقت قضیه رو تموم شده میدونی.

-منظورت چیه؟

-منظورم اینه که نمیدونی میخوای چکار کنی چه دلیلی جز این که میخوای چهره واقعی من رو ببینی وجود داره که اصرار داری هر روز من رو ببینی؟پس هنوز هم مطمئن نیستی که من همونی هستم که همیشه میخواستی یا نه.

-حالا که اینطور فکر میکنی باشه.

و از اتاقم بیرون رفت و دقایقی بعد زن عمو و عمو لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن داخل اتاقم آمدند.

گفتم:تو رو خدا ببخشید اینجوری شد میدونم اصلا میزبان خوبی نبودم.

عمو گفت:این چه حرفیه انشالله زودتر حالت خوب میشه.

زنعمو گفت:انشالله.

-متشکرم.

نوید هم وارد اتاق نشد و از دور دستی تکان داد و گفت:متاسفم بیمار شدی امیدوارم زودتر خوب بشی خداحافظ.

-ممنونم خداحافظ نوید جان.

وقتی آنها از اتاقم خارج شدند نادر وارد اتاقم شد و دماسنجی رو زیر زبونم گذاشت و گفت:تبت بالاست باید داروهات رو به موقع بخوری و پاشویه بشی که تبت بیاد پایین ما هم میریم خونه پدربزرگ هر رو به دیدنت میام باید زود خوب بشی تا بعدش سور و سات عروسی رو برپا کنیم.

فقط نگاهش کردم و آنها بهمراه پدربزرگ و مادربزرگ رفتند شب بود که برادرانم و عمه اینا هم رفتند .همه نگرانم بودند این رو از نگاهشون میفهمیدم.مادر تا صبح چشم روی هم نگذاشت و مراقب من بود و مدام دستمال گرم روی پیشانیم را تر میکرد.شب به سختی به صبح رسید با درد و رنج و سختی واقعا ناراحت بودم چرا باید حالا آبله مرغان بگیرم.بعد از رفتن عمو اینا ماسکم رو از روی صورتم کنده بودم.صبح نادر به دیدنم آمد در زد.

ملحفه را روی صورتم کشیدم و وارد شد و گفتم:قسم بخور که الان کاری به چهره من نداری.

-بجان تو قسم میخورم.

-قسم میخوری که چی؟

0قسم میخورم که الان قصد ناراحت کردن تو رو ندارم و چون تو نمیخوای چهرت رو ببینم منم اصراری ندارم و دماسنجی رو دستم داد و گفت:بگذار زیر زبونت.

گرفتم و گذاشتم زیر زبونم.

گفت:دیشب با مادر حرفهام رو زدم وقتیت دید که من راضیم سکوت کرد و گفت مبارکه.

-دلم میخواست قلبا راضی میشدن.

-اون هم به موقعش.

-یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟

-خوب اره حتما بپرس.

-دختر داییت زیباتره یا من؟

-معلومه که تو.

-دیدی دروغ گفتی؟!

-دروغ نگفتم از نظر من تو زشت نیستی خدا به همه آدمها زیبایی داده اما هر کسی اون رو یه طوری داره یکی در ظاهر یکی هم در باطن مهم اینه که تو باطنت زیباست.

-پس ظاهرم چی؟

-ظاهر با گذشت زمان از بین میره اما باطن نه.

-امیدوارم همیشه نظرت همین باشه.

-مطمئن باش هست و خواهد بود حالا دماسنج رو بده بمن.

دماسنج رو بهش دادم گفت:تبت کاملا پایین اومده این نشونه خوبیه زود خوب میشی.

و دقایقی بعد رفت.چند روزی که بیمار بودم نادر هر روز بهم سر میزد عمو و زنعمو هم همینطور و نوید فقط بهم تلفن میزد نادر پزشک خوبی بود تقریبا خوب شده بودم آن روز مقابل اینه ایستاده بودم و خوشحال بودم از اینکه پوست صورتم خراب نشده بود که در زدند.گفتم بفرمایید.

نادر وارد شد و گفت سلام.

همونطور که پشتم بهش بود صورتم رو توی دستهام پوشاندم و گفتم:سلام روتو برگردون من برم روی تختم.

-چشم.

-مرگ من نگاه نکن.

-چرا قسم میدی؟گفتم که چشم بفرمایید و پشتش رو بمن کرد.

سریغ رفتم و روی تختم دراز کشیدم و ملحفه را روی سرم کشیدم و گفتم:حالا میتونی برگردی.

آمد و روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:کیمیا امروز به اندازه تمام خوشی های دنیا خوشحالم.

-چرا؟

-مادرم گفت که قلبا به این ازدواج راضیه و براش همین مهمه که ما بهم علاقه داشته باشم.

نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم.اما خیلی عادی گفتم:جدا؟

-خوشحال نشدی؟

سکوت کردم.

-کیمیا؟!

-بخاطر تو خوشحال شدم.

-چرا بخاطر من ؟

-چون تو دوست داری با من ازدواج کنی.

-یعنی تو دوست نداری؟

-من خیلی زشتم اگر فردا پشیمون شدی من چیکار کنم؟تو که چهره زیر ماسکم رو ندیدی؟

-من هیچوقت پشیمون نمیشم چهره زیر ماسکتم هر جوری باشه من دوست دارم.حالا ببینم تو هم مثل من از این ازدواج خوشحالی یا نه؟

سکوت کردم.

-پس چرا حرف نمیزنی؟خوشحالی یا نه؟

خیلی ارام و میتن گفتم:خوشحالم.

-منم خوشحالم خوب عروس خانم کی اجازه شرفیابی میدهند.

-بنده شخصا هنوز با هیچ دفتر ازدواجی صحبت نکردم شما هر وقت دوست داشتید تشریف بیارید.

خندید و گفت:چشم...اما قبلش اگه اجازه بدید معاینتون کنم.

-خیر.

-باید ببینم حالت چطوره.

-حالم خیلی هم خوب.

-اما من باید مطمئن باشم.

-خیلی خوب.دستهام رو روی صورتم گذاشتم فقط دهانم پیدا بود گفتم:ملحفه رو از روی سرم بکش.

ملحفه رو کشید.دهانم رو باز کردم گلوم رو نگاه کرد و گفت:حالت خیلی بهتره اما بهتره تا دو سه روز دیگه هم سوپ و غذاهای سرخ نکردنی بخوری.

-چشم آقای دکتر.

-انقدر به خودت عذاب نده من رفتم.

از اتاقم بیرون رفت.شب همان روز همه به منزل ما آمدند و صحبت کردن چون خانواده ها موافق بودند دلیلی برای خواستگاری رسمی ندیده بودند.زمانی که همه منتظر جواب من بودند رو به نادر کردم و گفتم:نادر قول میدی من هر جوری بودم قبولم کنی و من رو ترک نکنی؟

-قول میدم اما تو هم باید بمن یک قولی بدی.

-چه قولی؟

-هیچوقت از من دلگیر نشو

لبخندی زدم و گفتم:چشم.

پدربزرگ گفت:عروس خانم وکیلم.

با شرم سرم رو انداختم پایین و گفتم:با اجازه بزرگترها بله.

و همه دست زدند کل کشیدند و آنشب من و نادر با هم بیرون رفتیم و با هم چرخی زدیم و کلی از نقشه هایی که برای آینده داشتیم حرف زدیم.از وقتی که نادر من رو با تشریحی که از چهره ام کرده بودم پذیرفته بود بیشتر دوستش داشتم هیچوقت فکر نمیکردم که زمانی برسه که تا به این حد به کسی وابسته بشم.قرار بود فردا صبح بریم ازمایشگاه هیچ کدوم نگران نبودیم اما خانواده هامون خیلی نگران بودند.صبح با هم رفتیم و آزمایش دادیم.جواب آزمایش یک هفته دیگر آماده میشد و خانواده عمو برای دیدن خانواده زنعمو میخواست به شمال برن و از منهم خواستن که همراهشون برم با موافقت پدر و پدربزرگ منهم راهی شدم.قرار بود با ماشین فرید بریم هنگام سوار شدن عمو و زنعمو و نوید عقب نشستن من هنوز سوار نشده بودم.نادر که میدونست من روم نمیشه جلو بشینم گفت:یکی دیگه بیاد جلو بشینه.

همه با هم خندیدند و نوید گفت:مگه از جونمون سیر شدیم؟

لبخندی زدم و گفتم:پس از من سیر شدید؟

نوید گفت:نه ولی نادر تو رو اذیت نمیکنه.

-مطمئنی؟

نوید خندید و گفت:از اینکه جلو بشینم و نادر اذیتم کنه اطمینان دارم.

خندیدم و گفتم:دیدار به قیامت.

نادرگفت:جوری حرف میزنید که انگار من لولو خورخوره هستم.

نوید گفت:بلا نسبت لولو خورخوره.

و همه خندیدیم مدتی از سفرمون گذشته بود چون شب شده بود کسانی که عقب بودند خوابیده بودند و من برای راهنمایی نادر بیدار بودم اما سکوت کرده بودم.

نادر گفت:کیمیا.

-بله.

-تو از من بدت میاد؟

-نه چرا باید از تو بدم بیاد؟

-نمیدونم احساس میکنم تو از من خوشت نمیاد.

-نه من از هیچکس بدم نمیاد چرا این فکر رو میکنی؟

-چون با من خیلی خشک و رسمی رفتار میکنی چرا؟

-شاید بخاطر اینکه تا بحال با یک اقا برخورد نداشتم.

-واقعا نداشتی؟

 

تا ص 51

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نگاهش کردم و گفتم: شک داری؟

- نه اصلاً!

قرار بود اول بریم هتل و یک مقدار استراحت کنیم و بعد به منزل برادر زن عمو برویم.. سه اتاق گرفتیم یکی برای نوید و نادر، یکی برای عمو و زن عمو، یکی هم برای من. اتاق من درست پنجره اش رو به دریا باز می شد. نزدیک طلوع آفتاب بود که رسیدیم. وقتی پنجره رو باز کردم هوای تازه و دلنشین وارد اتاق شد. با تمام قوا هوا رو به درون سینه کشیدم و قوی تز ار قبل از سینه بیرون فرستادم و نماز خوندم و روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خواب شیرینی من را در ربود. نمی دانم چه مدت خواب بودم، وقتی چشم گشودم ساعت نه صبح بود. به طرف پنجره رفتم، چقدر آفتاب زیبا بود. وقتی آفتاب به آب های زلال دریا می خورد، دریا زیر نور آفتاب می درخشید، انگار تمام ستاره های شب در آسمان صاف دریا پاشیده شده بود و وموج های دریا گاهی این ستاره ها رو به هم نزدیک و گاهی از هم دور می کرد. یک لحظه خانواده عمو رو دیدم که بدون نادر دارنقدم می زنن، نوید برام دستی تکان داد. پایین رفتم و وقتی پیششون رسیدم گفتم: سلام صبح بخیر! چرا من رو بیدار نکردین؟

زن عمو گفت: دلم نیومد خیلی راحت خوابیده بودی.

در کنار هم شروع به قدم زدن کردیم. نوید آرام کنار گوشم گفت: سراغ نادر رو نمی گیری؟

نگاهش کردم و گفتم: آخه زشته بپرسم.

خندید و گفت: الان دیگه پیداش می شه. کم رو؟!

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. وقتی برگشتم. نادر رو دیدم که آرام قدم برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی بهمون رسید سلام کرد و بعد از اینکه پاسخ خود رو خیلی گرم از همه گرفت رو به من کرد و چند تا صدف همراه دسته گل رز زیبایی به طرفم گرفت و گفت: افتخار می دی با هم قدم بزنیم؟

دسته گل و صدفها رو ازش گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: متشکرم.

عمو خندید و گفت: برید دیگه بچه ها.

هر دو به روی بقیه لبخندی زدیم و کنار همدیگه راه افتادیم نادر نگاهم کرد و گفت: کیمیا؟

- بله.

- می ترسم.

- از چی؟

- از آینده، نمی دونم چی پیش می یاد.

لبخندی زدم و گفتم: آینده ما فقط خوشبختیه!

- خوب اینحرف تواِ، اما من انقدر ها هم مطمئن نیستم!

- اگه من وتو همدیگه رو دوست داشته باشیم همه چیز حله، تو که من رو دوست داری، مگه نه؟

لبخندی زد و گفت: تو تنها رویای منی، تو برای من یک کیمیای واقعی هستی.

- تو همیشه کنارم می مونی، مگه نه؟

- حتماً!

- یه چیز دیگه؟

- بگو.

- هیچ وقت به من شک نکن.

- برای چی این رو می گی؟

- برام مهمه.

- چشم.

و هردو با هم به دریا خیره شدیم. تازه متوجه شدیم که کیلومترها از هتل دور شدیم. همون جا نشستم و بدون اینکه چیزی بگم به دریا خیره شدم. نادر خندید و کنارم نشست و گفت: چیه؟ خسته شدی؟

- نه می خوام دریا رو خوب نگاه کنم.

خندید و گفت: دریا ندیده.

- امروز دریا خیلی قشنگه.

- آره، مخصوصا حالا که تو کنار منی.

لبخندی زدم و گفتم: نه تو کنار منی.

خندید و گفت: با همیم.

- درسته، یعنی همیشه کنار هم می مونیم؟

- معلمه، مگه شک داری؟

- بله.

- جدی نمی گی؟

- نه.

و هر دو خندیدیم و بلند شدیم و به هتل بگشتیم و ناهار خوردیم، خانواده عمو عادت داشتند که بعدازظهر ها بخوابند و برای همین هر کس به اتاق خودش رفت. من هم به اتاق خودم رفتم اما حوصله ام سر رفت. و بلند شدم به قصد رفتن به کنار دریا، خوساتم نادر رو بیدار کنم اما دلم نیومد. برای همین تنها رفتم. کنار دریا ایستاده بودم و به آبی بیکران دریا خیره نگاه می کردم، مدتی گذشت. ناگهان صدای مردانه نادر مرا به خود آورد و گفت: سلام خانم، حالتون چطوره؟

بدون آنکه برگردم گفتم: سلام، چه عجب اومدی؟

- مگه منتظر بودی؟

- من همیشه منتظرت بودم و خواهم بود. وقتی به طرفش برگشتم نادر روبه رویم ایستاده بود اما نگاهی غمگین داشت. لبخندی به روش زدم و گفتم:

- دلم برات تنگ شده بود.

فقط نگاهم کرد

نگاهش کردم و گفتم: نادر؟

- بله.

- تو همیشه من و دوست داشتی؟

باز فقط نگاهم کرد.

- نمی گی؟

- آره.

- خوشحالم.

بعد از لحظاتی که در سکوت کنار هم ایستاده بودیم گفتم: نادر ازت یه سوال بپرسم حاضری بدون حضو احساسات با صداقت تمام جوابم رو بدی؟

- هر چی که باشه، مطمئن باش راستش رو می گم.

- تو چرا از کانادا بلند شدی امدی ایران دنبال یک همسر؟

- خوب هر کسی تو رو داشته باشه دنبال کسی دیگه نمی ره، من قبل از اینکه از ایران برم همسر داشتم.

لبخندی زدم و گفتم: یک شرط.

- نشنیده قبول.

- اول بشنو.

- چشم، بگو.

- حاضری به خاطر من از خانواده ات بگذری؟

- اینو که جدی نگفتی؟

- چرا کاملا جدی گفتم، من به هیچ عنوان کانادا نمی یام، حالا حاضری ایران بمونی یا نه؟

- از خانواده ام هم به هیچ عنوان نمی گذرم.

- منم نمی خوام تو رو از اونها جدا کنم، اما من کانادا نمی یام. و از کنارش رد شدم.

- کیمیا؟

- می رم اون طرف می شینم تا خوب فکر کنی.

- کجا؟ برای گرفتن این تصمیم سخت می خوای من رو تنها بگذاری؟

- دلم نمی خواد با وجود من این تصمیم رو برخلاف میلت بگیری.

فقط نگاهم کرد. از کنارش رد شدم و رفتم اون طرف کنار دریا روی زمین نشستم و به دریا خیره شدم.

لحظاتی بعد نادر آمد وقتی نگاهش کردم گفت: فعلا به نتیجه ای نرسیدم، بهتر بریم پیش بقیه.

وقتی به هتل برگشتیم نوید تا ما را دید به طرفمون دوید و گفت: کیمیا جون مردم از گشنگی خوب گردش می کنید ها، دوران نامزدی هم عالمی داره.

- خوب دیگه می تونیم.

خندید و گفت: حالا بیاین عصورنه بخوریم قرار بریم خونه دایی.

- باشه بریم.

نادر گفت: نوید تو چقدر غذا می خوری؟

نوید گفت: خوب چه کار کنم گرسنم می شه. ازه همه که مثل تو نامزد ندارن غذا خورددن یادشون بره.

همه خندیدیم و به طرف رستوران رفتیم عمو و زن عمو پشت میز نشسته بودند و ما سه تایی سلام کردیم و کنارشون نشستیم. بعد از صرف عصرونه زن عمو گفت: خوب پاشین برین حاضر شین دیگه.

- چشم زن عموجان!

و سه تایی بلند شدیم و رفتیم بالا و وسایلمون را برداشتیم و پایین آمدیم و سوار ماشین شدیم که زن عمو گفت: کیمیا جان.

- بله زن عمو.

- راستش برادرم آرزو داشت که نادر دامادش بشه، خواستم بدونی که اگر یک وقت برادرم زیاد تحوویلتون نگرفت ناراحت نشی عزیزم.

لبخندی زدم و گفتم: نه زن عمو جون، خیالتون راحت باشه.

نادر نگاهم کرد و لبخندی زد و ما به منزل برادر زن عمو رفتیم. در بدو ورود خیلی بهمون خوش آمد گفتن . فکر می کردم دختر دایی نادر اصلا با من برخورد خوبی نداشته باشه اما فرشته خیلی خانم و خوش برخورد بود. وقتی برای لحظه ای من و فرشته کنار هم نشستیم گفتم: فرشته جان.

- بله.

- تو از اینکه نادر

حرفم رو قطع کرد و گفت: اصلاً!

- چطور؟

- قول می دی به کسی نگی؟

- قول می دم.

- کس دیگه ای رو دوست دارم.

- جدی می گی؟

- راستش همش خدا خدا می کردم نادر نیاد دنبال من چون پدرم آرزوش بود نادر دامادش بشه، اما من هیچ وقت نادر رو نخواستم.

- خوشحالم.

- برای چی؟

- برای اینکه دلت نشکسته.

- کیمیا.

- جانم.

- تو از من سوال پرسیدی من راستش رو گفتم. می تونم مطمئن باشم اگر ازت سوال بپرسم تو هم راستش رو می گی؟

- حتما.

- امیدوارم ناراحت نشی اما راستش قبلا شنیده بودم دختر زیبایی هستی اما الان احساس می کنم صورتت حالت مصنوعی داره.

- چون همین طوره.

- منظورت رو متوجه نشدم.

- صورت گریم داره.

- جدی می گی؟ آخه چرا؟

- قول می دی بین خودمون بمونه.

- قول می دم.

- اولش می خواستم یه شوخی کوچک بکنم و این ماسک رو روی صورتم چسباندم. اما بعدش قضیه جدی تر شد می خواستم ببینم نادر تا کجا تحمل می کنه و تا حالا ادامه دادم.

- میتونم چهره واقعی ات رو ببینم؟

- حتما، اما به کسی نگی ها؟

- قول می دم همون طور که تو راز من رو فاش نمی کنی، من همر از دار باقی می مونم.

لبخندی زدم و با هم به اتاقش رفتیم. وقتی ماسک رو از روی صورتم کندم باورش نمی شد.

گفت: حیفت نمی یاد این چهره رو قایمش می کنی؟

- فهمیدن تحمل نادر ارزشش رو داره.

و دوباره ماسک جدیدی روی صورتم گذاشتم. و گفتم: راستش اول فکر می کرد نادر به خاطر اصرار پدربزرگ به ایران می یاد و خوب فکر می کردم کسی که رد شکوری غیر از ایران بزرگ شده تحملش کمتره.

- حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟

- فکر می کنم اشتباه کردم. یک ایرانی هر جای یک بزرگ بشه باز هم ایرانی و تحملش اصلا کم نمی شه و این به وجود خود انسان بستگی داره.

- خوشحالم که به این نتیجه رسیدی.

- منم همین طور. و با هم از اتاقش بیرون آمدیم.

مادر فرشته گفت: چطوره دیگه شام بخوریم؟

و همه موافقت کردند، بعد از شام من و نادر به اصرارعمو بیرون رفتیم. نادر حتی یک کلمه هم باهام حرف نمی زد یک ساعت تمام با هم قدم زدیم اما سکوت سختی بینمون حکمفرما بود از این سکوت رنجیده خاطر شدم و گفتم: نادر اتفاقی افتاده؟

- باید اتفاقی افتاده باشه.

جوابش انقدر سرد بود که تمام وجودم را فرا گرفت و گفتم: نه ، اما انگار یه چیزیت هست.

- نه خیلی هم خوبم. فقط دلتنگم.

- دلتنگ کی؟

نگران نگاهم کرد و گفت: دلتنگ کار و زندگیم هستم.

- پس می خوای برگردی؟

- با تو.

- اما من نمیام.

- باید بیای.

- امکان نداره. نادر تصمیمت چیه؟

- باشه بعدا صحبت می کنیم.

و به خونه برگشتیم و من بدون اینکه چیزی بگم رفتم و خوابیدم. صبح نادر صدایم کرد . از اتاق بیرون امدم و گفتم: سلام صبح بخیر.

- سلام صبح بخیر، حاضر شو بریم بیرون.

لبخندی زدم و حاضر شدم و همراهش رفتم. نادر یک قایق کرایه کرد و رفتیم قایق سواری، اون رو بهترین روز زندگیم بود. نادر از هر دری برام سخن گفت نادر انسان با محبتی بود اما احساس می کردم غم بزرگی داره و صداش در نماید. تو صحبتهاش همش می گفت: ای کاش می تونستم خوشبختت کنم.

- مگه نمی تونی؟

- می خوام، امیدوارم بتونم.

- می تونی.

فقط نگاهم کرد.

- نادر.

- جانم.

- دوستت دارم، خیلی زیاد.

متحیر نگاهم کرد و لبخند تلخی زد . گفتم: فکر می کردم خوشحال می شی.

زهر خندی زد و گفت: آره خیلی خوشحال شدم.

آن روز از صبح تا شب روی دریا چرخ زدیم. احساس می کردم برای من هیچ کس بهتر از نادر وجود نداره، از اعماق قلبم دوستش داشتم فقط از اینکه می دیدم گاهی غمگین ناراحت می شدم. شب بود که به خونه برادر زن عمو برگشتیم و شب موندیم و از فردا بف بقیه خانواده زن عمو سر زدیم یک هفته ای که در کنار نادر شمال بودم بهترین لحظات زندگیم بود. حتی لحظه ای در کنار معشوق بودن نعمت بزرگیه که خدا به هر عاشقی نمی ده. بعد از یک هفته به تهران بازگشتیم. پدربزرگ از اینکه می دید رابطه من و نادر اینقدر عالیه، خوشحال بود و مسرور از اینکه بالاخره من رو شوهر داده بود. وقتی رسیدیم تهران شب بود. نادر من رو مقابل خونه پیدا کرد و چون همه خسته بودیم زیاد اصرار نکردم که داخل خونه بیان و انها به خانه پدربزرگ رفتند. شب رو به راحتی استراحت کردم. صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم. ساعت نه صبح قرار بود نادر دنبالم بیاید تا برای گرفتن جواب آزمایش با هم بریم. وقتی دیدم دیر کرد تلفن زدم به منزل پدربزرگ زن عمو گوشی رو برداشت و گفت: بله بفرمایید.

تا صفحه 61

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گفتم:سلام زنعمو جون حالتون چطوره؟

-سلام عزیزم خوبم تو حالت چطوره؟خوبی؟

-خوبم ممنون نادر هست؟

-مگه نیومده دنبالت؟

-نه هنوز نیومده خیلی وقته راه افتاده؟

-دو ساعت پیش از خونه بیرون رفت.گفت میرید جواب آزمایش بگیرید پس کجا رفته؟

-نگران نشید زنعمو شاید خواسته خودش تنها بره.

-شاید عزیزم هر وقت اومد بمن تلفن بزن.

-چشم به همه سلام برسونید.

-باشه تو هم سلام برسون.

-چشم با من کاری ندارین؟

-نه عزیزم خداحافظ.

-خداحافظ.

و گوشی را گذاشتم تا بعدازظهر دلم هزار راه رفت.ساعت 3 بعدازظهر بود که زنگ زدند بطرف آیفن دویدم مادر لبخندی زد اما چیزی نگفت.دکمه آیفن رو زدم چنددقیقه بود دوباره زنگ زدند.آیفن رو برداشتم و گفتم:پس چرا نمیای داخل؟

آقایی گفت:خانم آمدم کنتور برق رو ببینم.

وقتی به مادر گفتم قه قه خندید.خودم هم خنده م گرفته بود مادر رفت توی حیاط و چند دقیقه بعد دوباره آمد وقتی من رو دید دوباره زد زیر خنده و گفت:نگران نباش عزیزم بالاخره میاد.

-نمیدونم کجا رفته خیلی دیر کرده.

لبخندی زد و گفت:هر جا باشه دیگه پیداش میشه.

تا یکساعت دیگه دوباره زنگ زدند مردم و زنده شدم آیفن رو برداشتم و گفتم:کیه؟

نادر گفت:آرمان اینجور وقتا چی میگه؟آهان میگه تو بلد نیستی بگی بفرمایید.

با تمام عصبانیت گفتم:نخیر بلند نیستم.

-حالا چرا انقدر عصبانی هستی؟نمیخوای بیای استقبال همسرت؟

-نخیر.

-چرا؟

-چون از دستت عصبانیم.

-پس لباس بپوش بیا پایین بعد دعوام کن.

آیفن رو گذاشتم و به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم و به مامان گفتم:مامان با نادر بیرون میرم.

مامان گفت:مگه نمیاد تو؟بالاخره جواب آزمایش چی شد؟

-نمیدونم دارم میرم ازش بپرسم.

-خوب بگو بیاد بالا.

-نمیاد.

-چرا؟

-نمیدونم خداحافظ مامان.

-در پناه خدا.

و به سرعت خودم را به حیاط رسوندم و رفتم دم در.از توی باغچه صدام زد:من اینجام خانم من.

بطرفش برگشتم لب باغچه نشسته بود گفتم:بریم بیرون دلم میخواد سرت داد بکشم.

-چرا داد؟

-حالا بیا تا بگم.راه افتادم.

همراهم آمد و با هم بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم وقتی راه افتاد گفتم:برو یه جایی که بتونم سرت داد بکشم.

-چرا؟

-وقتی رانندگی میکنی سعی میکنم خودمو کنترل کنم و باهات حرف نزنم حالا برو.

-چشم.

و حرکت کرد و بعد از اینکه چند تا خیابان رو رد کرد و داخل یک خیابان خلوت پیچید نگه داشت و گفت:حالا هر چی دوست داری بگو.

-چرا صبح نیومدی دنبالم؟از صبح تاحالا هزار بار مردم و زنده شدم همش نگران بودم نکنه اتفاقی افتاده باشه.

-خوب اتفاقی افتاده بود.

-چه اتفاقی؟

-رفتم جواب آزمایش رو گرفتم خواستم اول خودم مطمئن بشم.

-جواب چی بود؟

-از صبح تاحالا با خودم خیلی کلنجار رفتم که بهت حقیقت رو نگم.اما تصمیم گرفتم از همین حالا راستش رو بهت بگم.

-من منتظرم.

-از نظر ژنتیکی ما نمیتونیم بچه دار بشیم.

ماتم برد و متحیر نگاهش کردم و گفتم:چی؟

-گفتم اگر بچه دار بشیم بچه مون ناقص به دنیا میاد و کلی بیماری ژنتیکی خواهد داشت.

فقط نگاهش کردم.

-کیمیا من تو رو میخوام و به همون اندازه هم بچه میخوام.

من فقط نگاهش کردم زبانم بند آمده بود.

نادر پیوسته صدایم میزد.نمیتونستم جوابش رو بدم پیاده شد و چند دقیقه بعد با یک بطری آب برگشت و چند قطره آب به صورتم پاشید و نگاهش کردم.

-نظرت چیه؟

و باز فقط نگاهش کردم.

-کیمیا جوابت خیلی برام مهمه ما شاید بتونیم چند سال بدون بچه با هم به خوبی زندگی کنیم اما بالاخره هر دومون کم میاریم.

-منظورت چیه؟تو که منو ترک نمیکنی؟

-همیشه توی زندگیم عاشق بچه ها بودم.

-نادر تو که میدونی من چقدر بتو وابسته هستم.نادر من دوستت دارم خواهش میکنم من رو ترک نکن.

-اما کیمیا من بچه میخوام.

-نادر خواهش میکنم.

-متاسفم تو برام عزیزی اما...

-دیگه نمیخواد چیزی بگی.منظورت رو خیلی خوب فهمیدم بین من و بچه.تو بچه رو انتخاب میکنی.

سکوت کرد.

اداش رو در آوردم:هیچوقت ترکت نمیکنم از من دلگیر نشو دوستت دارم.پوزخندی زدم.

-کیمیا خواهش میکنم یک لحظه تحمل کن.

-نادر از همین الان هر چی بین ما بود تموم شد تو راست میگی.

-کیمیا آخه من نمیتونم مقابل خانواده ام بگم که من بچه میخوام میشه تو بگی؟آخه اگه اول من بگم پدرم عصبانی میشه.

-همین الان تلفن بزن به پدربزرگ بگو همه رو خونه خودشون جمع کنن میریم اونجا و تصمیممون رو به همه میگیم.

-کیمیا....

-گفتم برو تلفن بزن.

نادر پیاده شد و رفت و 5 دقیقه بعد برگشت.نمیتونم بگم چطور به خونه پدربزرگ رسیدیم.اعصابم بدجوری بهم ریخته بود اگر کسی در آن لحظه باهام حرف میزد زنده نمیگذاشتمش.گفتن تصمیمتون به خانواده و قشرق به پا شدن به زبون راحته اما واقعا غوغایی شد.زنعمو که اوایل از من خوشش نمیومد حالا با هر دومون دعوا میکرد.من بیشتر از نادر مصر بودم حرف نادر خیلی برام گرون تموم شده بود.

پدربزرگ گفت:کیمیا دست بردار.

-نه پدربزرگ من دلم میخواد بچه داشته باشم.

پدربزرگ سکوت کرد.نادر سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود آروم گفتم:فقط میخواستی من رو بده کنی؟خوب یه چیزی بگو.

سرش را پایین انداخت از جام بلند شدم.

پدربزرگ گفت:کجا کیمیا؟

-میرم یه دوری بزنم.

-لازم نکرده بشین.

-پدربزرگ خواهش میکنم یک دقیقه دیگه بنشینم خفه میشم.

هیچکس هیچ چیز نگفت.رو به خانواده عمو کردم و گفتم:عمو زنعمو نوید هر سه تون رو دوست دارم و بخاطر اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم خداحافظ.

و از خونه پدربزرگ بیرون آمدم توی خیابونها بی هدف قدم میزدم شب بود و هوا تاریک مزاحم هم توی خیابان فراوان بود.نمیدونستم چکار کنم ناراحت بودم و نمیخواستم به خونه برم به خونه شیما یکی از دوستانم رفتم.از دیدنم تعجب کرد و گفت:سلام شما؟

-منم کیمیا.

-کیمیا تویی؟پس چرا چهره ت عوض شده؟

-برات میگم.

و همدیگر رو بوسیدیم گفت:چطوری؟

-خوبم.

-موضوع چیه؟این وقت شب این طرفها.

-گفتی تنهایی و پدر و مادرت نیستن اومدم از تنهایی درت بیارم کار بدی کردم؟

-آشفته ای اتفاقی افتاده؟

-آره.

-کمکی از دست من برمیاد.

-آره تلفنت رو از پریز بکش و هیچی نپرس.

گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت بعد از مدتی گفت سلام مامان حالتون چطوره؟...پدر خوبه منم خوبه ممنون...نه چه اتفاقی؟زنگ زدم بگم تلفن رو خودم از پریز میکشم نگران نشید...نه برای چی؟چه اتفاقی؟...خیالتون راحت تازه کیمیا هم آمده پیشم دیگه تنها نیستم...خوابمون میومد گفتم تلفن رو از پریز بکشم...نه قربانتون خداحافظ و گوشی رو گذاشت و از پریز کشید.

نگاهش کردم و گفتم:ببخش مزاحمت شدم.

-خواهش میکنم حالا بگو چی شده؟

-هیچی با نادر دعوام شده و از خونه بیرون زدم.الان هم حوصله هیچکس رو ندارم.

-آخه چرا کیمیا؟

-همه چیز رو فردا برات میگم الان اگه اجازه بدی میرم بخوابم.

-خیلی خوب پاشو بریم تو اتاق خودم بخواب.

-ممنونم میتونم تلفن بزنم؟

-کیمیا این حرفها چیه؟راحت باش

لبخندی زدم و به خونه تلفن زدم و به مامان گفتم که خونه شیما هستم.اما قول گرفتم که به نادر چیزی نگه و بعد به اتاق شیما رفتم.سعی کردم راحت بخوابم اما خوابم نمیبرد.انقدر عصبی بودم که ماسکم رو هم از روی صورتم برنداشتم.تا صبح جون کندم و دم دمای صبح خوابیدم.ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم.شیما صبحانه را آماده کرده بود.-سلام صبح بخیر شیما جان ببخشید خیلی مزاحمت شدم.

-سلام صبح بخیر بیمزه مزاحم کدومه؟تلفن رو هنوز هم وصل نکنم؟

-ببخش میتونی بعد از رفتن من وصل کنی.

-ببینم نمیخوای ماسکت رو از روی صورتت برداری؟

-نه میخوام برم.

-کجا میخوای بری؟

-میرم خونه مامان تا الان نگران شده.

-مگه نگفتی اینجا هستی؟

-چرا اما خوب مامان دیگه.

-نادر هم میدونه؟

-نه.

-تو دیوانه ای کیمیا نگفتی نگرانت میشن؟تا الان نادر دیوانه شده.

-اگه براش مهم بودم اون برخورد رو نمیکرد.

-چرا؟و همه موضوع رو از ابتدای شوخی تا دعوای شب گذشته تعریف کردم.

شیما غمگین گفت:تلفن رو وصل میکنم شاید مامانت نگران شده باشه و تلفن رو وصل کرد.تا تلفن رو به پریز زد تلفن زنگ خورد.گوشی رو برداشت و گفت:بله بفرمایید...سلام حالتون چطوره؟...متشکرم ممنون شما چطورید؟...کیمیا....

گفتم:بگو نیست.

شیما با اخم نگاهم کرد و گفت:راستش هنوز خوابیده...باشه چشم...هروقت بیدار شد میگم بهتون تلفن بزنه...این حرفها چیه؟کیمیا مثل خواهرمه خواهش میکنم...سلام برسونید ...خدانگهدار.

وقتی گوشی رو گذاشت گفت:خیلی بیشعوری مادرت داشت سکته میکرد.

-ببینم پدر و مادرت کی میان؟

-یک هفته ای میمونن چطور مگه؟

-میتونم دو سه روز مهمونت باشم؟

-اینجا خونه خودته.اما حداقل به مامانت بگو که حالت خوبه و اینجا میمونی.

-باشه.

به سمت تلفن رفتم و گوشی و برداشتم و شماره خونه رو گرفتم.مامان با اولین زنگ جواب داد گوشی رو دادم به شیما و گفتم:بپرس نادر اونجاست؟

شیما گوشی رو از من گرفت و گفت:سلام منم شیما...ممنون قربان شما...یه سوال میپرسم خواهش میکنم با آره یا نه جواب بدید...آقا نادر الان اونجا هست؟نه نیست؟گوشی با کیمیا صحبت کنید خدا نگهدار.

گوشی رو از شیما گرفتم و گفتم:سلام مامان.

-سلام کیمیا تو انقدر بیرحم و بیخیال بودی من نمیدونستم؟

-حالتون خوبه؟

-خوبم.

-بابا خوبن؟

-اونم ناراحت و غمگین.

-پدربزرگ چی؟عصبانین؟

-نه بیشتر غصه دارن.

-مامان خواهش میکنم ناراحت نباشین.

-حال نادر رو نمیپرسی؟

-نه.

-ویلون و سیلون خیابونهاست داره دنبالت میگرده.

-قول بدین بهش نگین که من اینجام.

-یعنی چه؟

-همینکه گفتم خواهش میکنم مامان.

-آخه...

-مامان از قول من بهش بگین بین اون و بچه .بچه رو انتخاب کردم و نظرم عوض نمیشه.چون دیگه نمیخوامش تمام هدیه هاش رو هم پس بفرستید اگر سر سوزن به من علاقه دارید بهش نگین خونه شیما هستم هر وقت آروم شدم میام خونه با من کاری ندارین؟

-نه عزیزم زودتر بیا خونه.

-چشم خدانگهدار.

-خداحافظ.

تا عصر با شیما حرف زدیم شیما بیشتر سعی داشت ذهن من رو از نادر منحرف کنه.فیلم گذاشت برام شعر خوند مجبورم کرد با هم غذا درست کنیم اما فکر من ازاد نمیشد.عصر بود تلفن زنگ زد شیما گوشی رو برداشت و بعد از سلام و حال و احوال رو به من کرد و گفت:کیمیا مامانت.

گوشی رو گرفتم و گفتم:سلام مامان چی شده؟

 

تا ص 71

  • Like 1
لینک به دیدگاه

- سلام عزیزم، نادر الان اینجا بود، کیمیا داره دیوانه می شه، پرسی از تو خبر دارم گفتم آره کیمیا تماس گرفت و گفت این پیغام رو بهت بدم و نگفت کجاست، گفت هر وقت آروم شدم می یام خونه. گفت شناسنامه اش که همراهش نبوده و دیشب هم که کیفش رو خونه پدربزرگ جا گذاشته بود، پس هتل نرفته چون پول همراهش نیست یا خونه یکی از فامیل های خودتون یا اینکه خونه یکی از دوستانش، آدرس تمام فامیلتون رو می خوام گفتم نادر جون جلوی فامیل زشته گفت زن عمو کیمیا الان برای من از هر چیز و از هر کسی مهم تره. این دفعه اگر تماس گرفت بگین تا فردا صبح صبر می کنم، اگر خودش به خونه امد که هیچ، اگر نه خونه هر کسی باشه پیداش می کنم و آبروی خودم و هیچ دیگه ای مهم نیست. می دونم کیمیا عزیزم، از ترسم آدرست رو بهش دادم. ببخش دختر گلم، مجبور شدم.

- عیبی نداره مادر خوبم. شما با من کاری ندارین؟

- نه عزیزم فقط زودتر بیا خونه.

- چشم خداحافظ!

- خداحافظ و تلفن را قطع کردم.

حاضر شدم شیما گفت: کجا؟

- باید برم.

- چرا؟

- مامانم آدرست رو دادن به نادر.

- کجا می خوای بری؟

- نمی دونم.

- کیمیا بمون فوقش وقتی آمد می گم رفتی.

- نه نمی خوام برات دردسر درست بشه خداحافظ.

و صورتش را بوسیدم و به سمت در خروجی رفتم.

- کیمیا صبر کن، کجا می خوای بری آخه؟

- شیما جان دلم نمی خواد به خاطر من دروغ بگی.

خانه شیما اینا آپارتمانی بود و آنها طبق اول می نشستن و وارد راهرو شدم.

شیما گفت: هنوزم دلم نمی خواد بری.

- عزیزم اگه الان نرم تا چند دقیقه دیگه نادر اینجا رو پیدا می کنه.

و در کوچه را باز کردم و نادر را مقابل خودم دیدم گفت: سلامم.

- سلام برای جی اومدی؟

- می خوام باهات صحبتکنم.

- من با تو حرفی ندارم.

- کیمیا خواهش می کنم، من الان خیلی عصبانیم.

- چه کار کنم.

با دست کوبی به دیوار و گفت: گفتم باهات حرف دارم.

- اگر آبروی خودت برات مهم نیست آبروی من و دوستم مهمه.

- معذرت می خوام، بریم بیرون حرف بزنیم.

- نمی یام.

شیما گفت: عذر می خوام دخالت می کنم، آقا نادر بفرمایید داخل کیمیا حالش زیاد خوب نیست شما هم عصبانی هستین بفرمایید داخل با هم صحبت کنید من می رم بیرون.

گفتم: نه شیما جان!

نادر گفت: نه مزاحم نمی شم.

شیما گفت: خواهش می کنم، بفرمایید داخل!

و هر سه داخل خونه رفتیم. شیما اول تلفن رو از پریز کشید و بعد به اتاقش رفت. من و نادر هم روی مبل راحتی که توی اتاق نشیمن بود نشستیم. چند دقیقه بعد شیما لباس پوشیده بود و خداحافظی کرد و بیرون رفت.

نادر گفت: کیمیا نمی خواستم اینطوری بشه.

- فکر نمی کردم به این زودی همه چیز یادت بره.

- از رفتارم عذر می خوام.

- تصمیم خودم رو گرفتم، مامان پیغامم رو بهت نرسوند؟

- چرا گفتن، اما کیمیا دلم نمی خواد اینطوری از هم جدا بشیم. دوست ندارم بعد از چهارده سال دوری کینه ای از من به دل داشته باشی.

- من آدم کینه ای نیستم. هیچ ایرادی نداره، گفتم از نظر من همه چیز تموم شده است.

- کیمیا نمی خواستم دلت رو بشکنم.

نگاه نافذی توی چشمهاش کردم و گفتم: نمی خوام این حرفها رو بشنوم، می دونی که برای چی آمدی؟ پس وقتمون رو با اینحرفها هدر نده!

نگاهم کرد و گفت: چرا دیروز بعدازظهر که حقیقت رو بهت گفتم نظرت رو نگفتی و به راحتی کنار اومدی و خیلی عصبانی نشدی؟

- دیروز داغ بود. نمی فهمیدم اما حالا فهمیدم چه بلایی سرم آمده.

- به خاطر رفتارم مقابل تو تا اخر عمر شرمسارم، متاسفم.

پوزخندی زدم و گفتم: متاسف نباش!

- کیمیا به من خیلی بد کردی، این رفتار درست نبود، از دیشب تا حالا دنبالت می گشتم.

- نباید می گشتی.

- اما برام مهم بود.

- نباید می بود.

- فکر نمی کردم همچین برخوردی داشته باشی. فکر می کردم روشن فکر تر از این حرفها باشی.

- دلم رو بگذارم زیر پام که روشن فکر باشم. حالم از هر چی طرز فکر اینجوریه به هم می خوره.

- من دارم برمی گردم. تو هم برگرد خونت.

فقط نگاهش کردم.

زل زدم توی چشمهام و گفت: تو یک کیمیای واقعی هستی، حیف که نمی شه با هم باشیم. اما به من حق بده بچه چیزی نیست که بشه ازش گذشت، ان شاا... اگر روزی ازدواج کردی یک همسر مهربان باشی و اگر خدا خواست و روزی مادر شدی یه مادر عاشق باشی و رفتار الان من را درک کمی.

و باز فقط نگاهش کردم.

گفت: نگاهم نکن فقط یه حرفی بزن که بتونم برم.

چشمهام غرق اشک شد و گفتم: اگر تو هم روزی ازدواج کردی، امیدوارم بتونی با همسرت بچه دار بشی و بچه سالمی داشته باشی و همسرت رو درکش کنی و قطره تشکم چکید.

نگاهم کرد.

گفتم: چهارده سال از هم دور بودیم. یک بار بهم زنگ نزدی و حالم رو نپرسیدی تا الان بتونم درکت کنم. همیشه پدربزرگ بهم می گفت نادر تو رو می خواد. عمو و زن عمو تا چند سال پیش هر بار زنگ می زدند می گفتن عروس گلم حالش چطوره؟ عروس گلم چی کار می کنه؟ اما وقتی پولدار شدید زنگ نزدن بگن عروس گلم، هر وقت زنگ می زدن می گفتن کیمیا جان، کیمیا خانم، توی این سالهها همش انتظار آمدنت رو کشیدم، چون از بچگی بهم گفتن نادر و تو مال همید. وقتی امدی علاقم بیشتر شد، حتی کم محلی هایی راکه گاهی اوقات داشتی رو دوست داشتم. فکر می کردم این که می گن عقد دختر عمو و پسرعمو در اسمان ها بسته است دیگه هیچ وقت پیوندشون جدا نمی شه، نمی دونستم مال ما به عقد هم نمی کشه و در کمتر از دو هتفه همه چیز تموم می شه و تو نیامده برمی گردی و من رو با دلی شکسته تنهام می گذاری. حالا که حرفها و درددل هام رو شنیدی برو.

نگاهم کرد، پشیمانی را از عمق چشمهایش خواندم، اما نمی دونم از چی پشیمان شده بود. از آمدن و یا از رفتن. و رفت. دو روز خونه شیما موندم که مامان زنگ زد وو گفت: کیمیا بیا خونه عموت اینا برگشتن کانادا!

ماتم برد. وقتی برگشتم خونه، تمام هدایایی که نادر برام خریده بود روی میز اتاقم بود گفتم: مامان مگه پس ندادین؟

- چرا؟ اما نادر گفت کس دیگه ای رو نداره که بهش بده گفت اینا رو برای شخص کیمیا آوردم و فقط متعلق به کیمیاست!

- باورم نمی شد. تمام عشق و امید من رفته بود. نادر، کسی که از بچگی بهم گفته بودند مال اونم من رو تنها گذاشته بود و دنبال زندگی خودش رفته بود. چقدر دلم شکستاز اینکه حتی یک به امید ددیار هم بهم نگفت. ای کاش زمان به عقب برمی گشت. فقط دو هفته، تا کاری می کردم که نادر به خاطر خودم بمونه نه اینکه به خاطر بچه بره. پدربزرگ بیشتر از هر کس دیگری غمگین بود. انگار از اینکه می دید نوه سوگلیش تا این حد خار شده، شکسته بود و غم داشت. خیلی دلم می خواست به پدربزرگ بگم غصه نخورید پدربزرگ تقدیرم این بوده اما نتونستم. چون اولین کسی که نادر را برای زندگی با من انتخاب کرد پدربزرگ بود. همه فامیل ناراحت بودند و دلشان به حال من می سوخت. اما من را هم در این جدایی تقصیر کار می دونستن و بیشتر از همه ارمان از من دلگیر بود. فردای روزی که برگشتم خونه زنگ زدند. آیفون را برداشتم و گفتم: کیه؟

- - آرمان گفت: باز کن.

تعجب کردم و دکمه آیفون را فشردم و بعد از دو دقیقه وارد ساختمان شد. وقتی من رو دید گفتم: سلام داداش آرمان. خوبی؟

با تمام وجود سرم فریاد کشید : همین می خواستی؟ می خوا چهره ام رو عوض کنم، شوخی کنم، شوخی کنی که چی؟ دستی، دستی خودت رو بدبخت کردی، آخه احمق بی شعور من تو چه گلی به سر پدر و مادرمون زدیم که بچه هامون بزنن، تو با این رفتارت صد سال دیگه هم ادم نمی شی، بچه می خواستی چه کار؟ حالا خوب شد؟ نامزد بیست سالت رفت. حالا بنشین غصه بخور، اگه اون ماسک مسخره روی صورتت نبود امکان نداشت نادر بره. وقتی تو به فکر زندگی خودت نیستی می خوای کی باشه؟ مگه لالی؟ پس چرا جواب نمی دی؟

همه حرف هاش راست بود. اما نمی دانست این نادر بود که اول گفت بچه می خواد. من چون چیزی نداشتم که بگم و از حق پایمال شده خودم دفاع کنم سکوت کردم.

آرمان با تمام عصبانیت توی صورتم نگاه کرد و گفت: امثال تو که همیشه سوگلی کل خانواده بودن بدبختن، می دونی چرا؟

فقط نگاهش کردم.

- چون زیادی پررو می شید و انقدر لوستون می کنن، که نمی گذارن بفهمین زندگی گرگ، تو و نادر توانایی این رو نداری ه از خودت در مقابل یک بره دفاع کنی، چه برسه به گرگ های انسان نما! کسی که بعد از چهارده سال دوری به دیدنت اومده به راحتی از دست دادی، فکر نکن کسی که امروز می بینتت فردا به خواستگاریت می یاد انقدر دلخستَتِ که اگر براش ناز کردی و هزار بار قربون صدقت بره. با اولین برخورد بد به راحتی طردت می کنه. این و باید به اونهایی که تو رو سوگلی بار آوردن هم گفت، که بفهمن زیادی بها دادن به یه بچه خیلی هم کار درستی نیست.

آرمان وقتی دید سکوت من ادامه دارد در مقابل چشمان غم دیده مادر و چشمان اشکبار من در ساختمان را کوبید و رفت. همه فامیل سعی می کردد من و آرمان را با هم آشتی بدن اما آرما به هیچ عنوان راضی نمی شد و در جواب بقیه گفت: نمی تونم کیمیا رو ببخشم، بی خودی خودش را بدبخت کرد.

طی شش ماه بعد، آرمان رو خیلی کم دیدم چون خیلی کم به منزل ما می آمد، من هم که می رفتم اصلا محلم نمی گذاشت و بیشتر توی اتاق خودش بود. حتی جواب سلام من را هم نمی داد. و این مدت همش منتظر بودم که یک روز نادر دوباره برگردد، بدجوری بهش عادت کرده بودم. هنوز هم دوستش داشتم و منتظر آمدنش بودم. اما نادر نیومد و این مدت هیچ خبری از خانواده عمو نبود. یک روز مامان و بابا رفته بودند خونه فرید، قرار بود من هم بعد از کلاسم برم، وقتی به خونه آمدم صدای زنگ تلفن رو شنیدم که مدام زنگ می زد گوشی را برداشتم و گفتم: سلام بفرمایید.

صدای عمو رو از راه دور شندیم که گفت: سلام کیمیا جان.

- سلام عموجان، حالتون چطوره؟

- ممنونم عزیزم من خوبم، تو چطوری؟

- منم خوبم عمو جان. زن عمو اینا چطورن؟ همه خوبن؟

- سلام می رسونن، خوشحالم که صدات رو می شنوم.

- منم همین طور عموجون.

- راستش تلفن زدم برای عروسی دعوتتون کنم.

یک لحظه گوشی تلفن از دستم افتاد.

عمو گفت: کیمیا جان هنوز آنجایی؟

سریع گوشی را برداشتم و گفتم: بله عموجان دارم گوش می کنم.

- آره عزیزم داشتم می گفتم.

با خودم گفتم کاش ان کس نادر نباشد و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم. اما نمی دانم چرا؟ یک ندایی ته قلبم می گفت الان می گه نادر؟!

عمو گفت: کیمیا گوش می کنی؟

- بله عمو جون منتظرم ببینم عروسی کیه؟

- نادر!

یک لحظه چشمهام تار شد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: به سلامتی، مبارک انشاا... امیدوارم خوشبخت بشن.

- می یاین که؟

- من که از خدامِ عمو جون، دلم براتون تنگ شده. اما تصمیم نهایی به عهده پدر و مادرِ.

- عزیزم براتون بلیط به همراه کارت دعوت با پست سفارشی فرستادم. امروز به دستتون می رسه عروسی روز سه شنبه هفته آینده و پرواز برای جمعه شب ساعت نه است.

- عموجون چرا زحمت کشیدین؟ ما راضی به زحمت نبودیم.

- چه زحمتی عزیزم، برای بقیه فامیل هم فرستادم دلم می خواد همتون بیاین.

- چشم عمو جون، من حتما به پدر و مادر می گم. امیدوارم شراطی جور باشه و بتونیم بیایم.

- منم امیدوارم عزیزم. دلم براتون خیلی تنگ شده. اینجا خیلی تنهاییم.

- عموجون چیزی شده؟

- نه عزیزم فقط دلتنگ شدم.

- عموجون چرا دلتنگی؟ من قول می دم سعی خودم را بکنم که حتما بیایم.

- می دونم که داری از خود گذشتگی می کنی عزیزم.

- نه عموجون، اصلا اینطور نیست.

- چرا هست. اما خوب این تصمیمی بود که خودتون گرفتید.

- پاشم ایستادیم عمو. اقا نادر هم همینطور.

- نادر! آره دخترم، خوب کیمیا جان با من کاری نداری؟

- سلامتی، قربونتون برم عمو خوبم، شما با من کاری ندارین؟

- نه عزیزم سلام برسون، من خودم شب با پدرت تماس می گیرم.

- لطف کردین. بزرگیتون رو می رسونم. شما هم سلام من رو به همه برسونین.

- باشه عزیزم خداحافظ.

خداحافظ و تماس رو قطع کردم.

عاجزم از گفتن اینکه بعد از قطع تلفن تا زمانی که پدر و مادر به خانه آمدند چه بر سر من آمد. درست مثل زنی که شوهرش مرده باشد. خیلی ناراحت بودم تا قبل از این ماجرا همش امید داشتم که نادر برمی گرده. اما این تماس یعنی قبول حکم جدایی من و نادر، وقتی پدر و مادر آمدند و من قضیه رو گفتم هر دو باور نمی کردند که من به این اسونی با این قضیه کنار آمده باشم. پد اولین مخالفت کرد که تلفن زنگ خورد پدر گوشی را برداشت و گفت: سلام داداش...حالتون چطوره؟...قربان شما چه عجب؟...ممنون...همه خوبن سلام می رسونن.... بله گفت..به سلامتی، مبارک باشه ان شاا... خوشبخت بشن...نه خواهش می کنم این حرفها کدومه... اتفاقا کیمیا از همه اول موافقت کرد...جانم...چشم تا ببینم چی پیش می یاد... جان..آخه نمی دونم کارها چطور پیش می ره... چرا زحمت کشیدید؟ ما قرار بیایم وظیفه خودمونه که بلیط تهیه کنیم...نه اصلا راضی به زحمت نبودم...خواهش می کنم. لطف کردین...انشاا... اگر شد مزاحمتون می شیم...خواهش می کنم. نه قربان شما.... بزرگیتون رو می رسونم. شما هم سلام ما رو برسونین . خداحافظ.

وقتی گوشی را گذاشت گفت: داداش خیلی اصرار داشت بریم از نظر روحی وضعش خوب نبود.

مامان گفت: نظر خودت چیه؟

- نظر من نظر کیمیاست. و نگاهی به من کرد.

گفتم: باباجون اگر فکر می کنین من سر سوزن به نادر فکر می کنم اشتباه می کنین، من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم و از اینکه ازدواج می کنه خوشحالم.

هر دو سکوت کرده بودند. بعد پدر نگاهی به من کرد و گفت: از اینکه دخترم اینقدر مصمم و با اراده است افتخار می کنم.

تا صفحه 81

  • Like 1
لینک به دیدگاه

و من فقط لبخندی بروشون زدم.

پدر رو به مادر کرد و گفت:نظر شما چیه؟

-نظر منم نظر شماهاست.

پدر گفت:پس برای جمعه شب حاضر باشید یک هفته ای آنجا میمانیم.و من به اتاقم رفتم.فقط خدا میداند که آنشب چه بر من گذشت.غمدیده و ناراحت شب رو به صبح رساندم.صبح به کلاس رفتم و کلاس بعدازظهرم رو نرفتم و به اطلاعشون رسوندم که یکهفته آموزشگاه نمیروم.وقتی به خونه برگشتم صدای بلند و خشمگین پدربزرگ رو شنیدم.انگار تمام دعوت نامه ها به آدرس پدربزرگ فرستاده شده بود.

-احسان از تو بعیده اگر کیمیا تو رودروایستی قرار گرفته و گفته باشد تو هم باید بگی چشم.من اجازه نمیدهم هیچکس بره اونها مال هم بودند.حالا که نشده دیگه حق ندارن همدیگر رو ببینند.

وارد نشینمن شدم و گفتم:سلام.

همه جواب سلامم رو دادند.علاوه بر پدربزرگ بقیه فامیل هم بودند.آرمان هم بود اما هنوز با من قهر بود.

گفتم:اتفاقی افتاده که پدربزرگ من فریاد میزنن؟

پدربزرگ گفت:نه دخترم.

-پس چرا انقدر عصبانی هستید؟

-چیزی نیست.

-چرا هست.

-موضوع اینکه من اجازه نمیدم کسی به کانادا بره.

-پدربزرگ من خودم میخوام برم فقط هم بخاطر عمو دلم براشون تنگ شده بین من و نادر هر چی بوده تموم شده.خوشحالم از اینکه همسر مناسبش رو پیدا کرد.

-اِ پس چرا خودت همسر مناسبت رو پیدا نمیکنی؟

-پدربزرگ خواهش میکنم دوباره شروع نکنین من دیگه تصمیم ندارم ازدواج کنم.

-اینکه نشد حرف تصمیمشو ندارم!باید داشته باشی.

-پدربزرگ باشه مناسبش پیدا شد چشم.میرم ساکم رو ببندم.

-دلم نمیخواد ناراحتیت رو ببینم.

-پدربزرگ ناراحتی من 6 ماه پیش بود که تموم شد شما من رو میشناسید اگر خودم نمیخواستم امکان نداشت حتی فکر آمدن به سرم بزنه.اما حالا دلم میخواد با اجازه شما بیام.

پدربزرگ لبخندی به روم زد و گفت:باشه میریم.

و من به اتاقم رفتم خیلی ناراحت بودم اما دلم میخواست برم و توی صورت نادر نگاه کنم و بهش تبریک بگم.خیلی دلم میخواست ببینم نادر عشق بیست ساله ی من رو به چه کسی ترجیح داده.وسایل ضروری و مورد نیازم رو برداشتم و داخل یک چمدان کوچک جا دادم.بعد از یکی دو ساعت مهناز آمد توی اتاق و گفت:کیمیا ناراحتی؟

-نه عزیزم اصلا.

-یک کارت دعوت جداگانه برای تو فرستادن.

نگاهش کردم پاکت رو بطرفم گرفت.پاکت رو ازش گرفتم و گفتم متشکرم.لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاقم بیرون رفت.پاکت رو باز کردم به هیچ چیز به جز اسمی که مقابل نام نادر نوشته شده بود توجه نکردم.الناز کاش میشد بجای الناز کیمیا نوشته شده بود.احساس کردم چقدر بدبخت هستم.چقدر دلم میخواست بلند بلند گریه میکردم.اما من با بقیه یک تفاوت بزرگ داشتم و آن این بود که در اوج غم خودم رو شاد نشون میدادم و این بود که دیگران کیمیا رو یک انسان بیخیال و بیغم میدیدند.پشت پاکت نوشته شده بود دختر عموی عزیزم کیمیا جان مرا ببخش.اهمیتی ندادم و پاکت رو روی میز انداختم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق بیرون آمدم و چمدون رو کنار د رخروجی گذاشتم و گفتم:اینم از چمدون من.

پدربزرگ گفت:نمیخوای یه دوش بگیری سرحال بشی؟

-چرا حتما.و به حمام رفتم وقتی از حمام بیرون آمدم پدربزرگ گفت:عافیت باشه قشنگم چقدر زیبا شدی.

-پدربزرگ گلم کدوم بادوم فروشی میگه مغز بادوم من تلخه که شما بگین.

-شیطون بلا.

-با اجازه تون ماسک...

پدربزرگ حرفم رو قطع کرد و گفت:امکان نداره با همین چهره میای وگرنه اصلا نمیریم.

سکوت کردم و به اتاقم رفتم و لباس مناسبی رو انتخاب کردم مانتو و شلوار و شال و کیف و کفش شیری رنگ خیلی بامزه شده بودم.وقتی از اتاقم بیرون آمدم گفتم:با اینا خوبه بیام.

پدربزرگ گفت:این شد حالا شدی یه خانم زیبا و کیمیا قربونت برم.

-خدا نکنه پدربزرگ.

از روز چهارشنبه تا جمعه شرایط رفتن آماده شد.همه برای رفتن آماده بودیم و همگی برای خرید سوغاتی بیرون رفتیم.برای عمو و زنعمو و نوید هدیه خریدم اما برای نادر تصمیم نداشتم چیزی بخرم.در آخرین لحظه از مقابل ویترین یک کتاب فروشی رد میشدم که کتاب خسرو و شیرین رو دیدم داخل رفتم و آن را برای نادر خریدم.وقتی بخانه آمدیم تمام چیزهایی که نادر برام خریده بود جمع کردم و توی چمدونم گذاشتم تا به همسرش بدم.و حلقه های نشانمون رو هم توی جعبه گذاشتم تا به نادر بدهم.بالاخره ساعت 8 شب راهی فرودگاه شدیم.برای ساعت 9 پرواز داشتیم وقتی سوار هواپیما شدیم خیلی التهاب داشتم.نمیدونم چه مدت طول کشید که هواپیما روی باند فرودگاه تورنتو فرود آمد.وقتی وارد محوطه فرودگاه شدیم.خانواده عمو به همراه عروسشون که تقریبا به نادر چسبیده بود د رسالن انتظار منتظرمون بودند.من عقب همه حرکت میکردم وقتی به آنها رسیدیم همه همدیگر رو بغل کردند و بوسیدند.عمو گفت:کیمیا نیومد نه؟

خندیدم و گفتم:عموجون من که اومدم ایناهاشم.

خانواده عمو مات و مبهوت من رو نگاه کردند.

پدربزرگ گفت:قضیه ماسک رو که میدونستین پشت اون ماسک یه همچین چهره ای بود.

دیدم بقیه دارن همینطور نگاهم میکنند.بطرف عمو رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:مثل اینکه همچنان تعجبهاتون ادامه داره و بعد زنعمو رو بغل کردم و بوسیدمش.

تازه عمو و زنعمو هم به خودشون آمدند و زنعمو من رو محکم در آغوش گرفت و بوسید و خوش آمد گفت و بعد دوباره عمو من رو د ر آغوش کشید و گفت:خوشحالم آمدن همه یک طرف آمدن تو یک طرف از دیدن همه خوشحالم شدم اما از اینکه تو آمدی انگار خوشحالی دنیا رو بهم دادند.

خندیدم و گفتم:جدا؟عموجون خوشی های دنیا رو به خودم پس بدین.

همه خندیدند با نوید به گرمی حال و احوال کردیم.نوید نگاهم کرد و گفت:خوشحالم که میبینمت نمیدونستم یه کیمیا داریم.

خندیدم و گفتم ممنونم.وقتی مقابل همسر نادر که بین نوید و نادر ایستاده بود رسیدم با او دست دادم و صورتم رو بوسیدم چون اون رو مقصر جداییمون نمیدونستم.لبخندی زدم و گفتم:از اینکه میبینمتون خوشحالم تبریک میگم.امیدوارم همیشه خوشبخت باشید و اطمینان دارم آقا نادر شما رو خوشبخت میکنه.

لبخندی بروم زد و گفت متشکرم.

وقتی مقابل نادر رسیدم هنوز با تعجب نگاهم میکرد.گفتم:سلام پسرعمو تبریک میگم.خوشحالم از اینکه خوشبختی و خوشحالیتون رو میبینم .همسر زیبایی دارین حتما خوشبخت میشین.

فقط نگاهم کرد و گفت متشکرم.

و همه با هم به سمت منزل عمو اینا راه افتادیم.شهر زیبایی بود و همه تیپ آدمی بینشون وجود داشت.وقتی مقابل ویلای عمو اینا رسیدیم همه پیاده شدیم و وارد ویلا شدیم.خانه شیک و قشنگی بود نگاهی به اطراف کردم و گفتم:عموجون خونه شیک و قشنگی دارین به سلیقه شما و زنعمو تبریک میگم.

عمو لبخندی زد و گفت:پیشکش.

-ممنون برازنده صاحبش.

عمو گفت:خیلی خوشحالم از اینکه آمدی کیمیا جان.

-منم همینطور عمو جونم.

نوید گفت:کیمیا جدی خودتی؟خیلی عوض شدی.

-درسته خیلی عوض شدم.در نظر شما ظاهرم در نظر خودم باطنم.

-کیمیا تو بیرون رفتن کلاس داره به مدت طولانی میمونی اینجا با هم میریم کالج تو رو نشون میدم و پز میدهم.

گفتم:مگه من چی هستم که با من پز بدی؟

همه خندیدند.

-آخه باورم نمیشه خدا همچین زیبایی آفریده باشه.

-باورت بشه یه وقت میبینی زیباترم میشم ها؟!

آمد و بینی ام رو کشید و گفت:واقعیه؟

دیگه از شدت خنده همه دلشون رو گرفته بودند گفتم:آره بابا واقعیه آبروم رو بردی بینی ام زشت شد بچه بد.

همه خندیدند.عمو ناخودآگاه بطرفم آمد و پیشانیم رو بوسید و گفت:قربونت برم عزیزم خیلی خوشحالم اومدی.

-منم همینطور عموجون زن عمو گوشاتون رو بگیرین.

زنعمو خندید و گفت:چشم و دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت.

-زنعمو جون.

-جانم.

-شما که گوشاتون رو گرفته بودین.

خندید و گفت:ای شیطون دیگه گوش نمیکنم بگو.

-عموجون.

-جانم.

-شما توی این خونه به این بزرگی فقط یک خانم دارین؟

همه زدن زیر خنده و بیشتر از همه عمو و زنعمو خندیدند.عمو گفت:تو همون یکشیم موندم.

-الهی بمیرم چرا عموجون؟

-پدرم رو در آورده.

-خدا نکنه پدربزرگ که اینجا هستن.

همه زدند زیر خنده.

مادربزرگ در حالیکه میخندید گفت:بس کن کیمیا جگرم دلم درد گرفت.

بدون اینکه بخندم گفتم:مادربزرک برام خیلی عجیبه توی خونه به این بزرگی عمو فقط یک خانم داره.

زنعمو گفت:مگه قراره چند تا داشته باشه؟

-اِ زنعمو جونم مگه شما دارین گوش میکنین؟

دوباره همه خندیند زنعمو گفت:نگفتی باید چند تا خانم داشته باشه؟

-خونتون چند تا اتاق داره؟

- داره یه هفت هشت تا.

-پس عمو هم باید یه هفت هشت تا خانم داشته باشن.

همه خندیدند.زنعمو به سمت در حیاط رفت و گفت:بیا عزیزم بیا برو خونتون تا یه کاری دستم ندادی.

-نمیرم تا برای عمو چند تا خانم نگیرم نمیرم.

همه خندیدیم و زنعمو گفت:بهتر بریم تو توی حیاط که نمیشه برای عموت زن بگیری.

و باز دوباره همگی خندیدیم.دیگرون فکر میکردن من شادم اما هیچکس خبر از حال زار من نداشت.

حونه عمو اینا خیلی قشنگ بود وقتی وارد ساختمان میشدی طبقه اول یکسره سالن پذیرایی و یک اشپزخانه اپن شیک و مجهز با کلی اثاثیه تزئینی و البته سرویس بهداشتی و بعد پله میخورد به طبقه بالا و طبقه بالا یک سر اتاق بود و هرکدام از اتاقها دارای سرویسهای بهداشتی جداگانه بودند و هر کدام از همسران یک اتاق داشتند و پسران عمه مشترکا یک اتاق و خانواده عمو هم اتاقهای خودشون رو داشتند.من میخواستم به اتاق پدر و مادر برم که نوید گفت:کیمیا.

-بله.

-تا وقتی اینجا هستین میتونی از اتاق من استفاده کنی.

-ممنونم اما مزاحمت نمیشم یک وقت میبینی 6 ماه اینجا میمونیم و بیچاره میشی ها.

خندید و گفت:عیبی نداره من خوشحال میشم با اجازه ت هر وقت چیزی خواستم مزاحمت میشم اگر قبول نکنی در این صورت فکر میکنم خونه ما راحت نیستی.

باشه ممنون و ساکم رو به اتاق خودش برد و دوباره برگشت و تقریبا همه مستقر شدند.منهم یک دوش گرفتم و لباسم رو عوض کردم بلوز و شلوار جین پوشیدم و یک روسری رنگی هم سر کردم و پایین آمدم.وقتی وارد سالن پذیرایی شدم نوید سوت کشید و گفت:اولیا مخدره وارد میشوند.

همه خندیدند.با اخم بطرفش رفتم و گفتم:سلام حالت چطوره؟شما چیزی گفتی؟

-بله دختر عموی عزیزم گفتم میشه امشب با هم بیرون بریم؟

-بله حتما یکهفته اینجاییم عین یکهفته رو من رو میبری میگردونی.

-نه اینکه اومدم ایران تو من رو بردی گردوندی که من تو رو ببرم بگردونم.

-ایران کشور خودت بود اما اینجا کشور من نیست.کسی که کشود خودش رو بلد نباشه باید خجالت بکشه.

-اِ خیلی خوب قبول بیا بریم یه کشور خودتی نشونت بدم کیف کنی.

-صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بیام.

-نمیخواد بیا همینطوری بریم.

-اِ مگه میشه؟

-آره اینجا همه همینطوری میرن.

-خسته نباشی مگه خودم نمیدونستم میگم مگه میشه من اینطوری بیام بیرون؟

پدربزرگ لبخندی از سر غرور زد و گفت:کیمیای من ایرانی اصیله.

لبخندی زدم و سریع از پله ها بالا رفتم و لباس بیرون پوشیدم و سریع پایین اومدم و گفتم:نوید بریم.

نوید نگاهم کرد و گفت:کیمیا!

-بله.

-منکه صدات نکردم.

-الان گفتی کیمیا.

-گفتم کیمیا چون واقعا کیمیایی.

-بریم خوش نمک.

-بریم آقایون و خانمهای بزرک و عزیز با هم با پدر و مادر برن بیرون و آقایون و خانمهای کوچک و عزیز با نادر و الناز بیرون برن و آقا و خانم مجرد و کوچک و عزیز هم با هم برن بیرون من و کیمیام رفتیم.

آرمین گفت:اینجور که تو مرز بندی کردی ما سه تا برادر موندیم.

-اِ راست میگی خوب ایرادی نداره شما رو هم با خودمون میبریم پاشین دیگه.

آرمین و ارین بلند شدند آرمان گفت:نه من نمیام.

-نوید گفت:چرا؟

-حال ندارم.

-مگه میشه؟بیا بریم من خودم استاد به وجد آوردن انسانهای اُنُق هستم.

همه خندیدند گفتم:نوید جان اصرار نکن.

-چرا؟

-فوضولی؟

پدربزرگ گفت:این دو با هم قهرن هر کاری کردم نتونستم آشتیشون بدم ببینم تو حریفشون میشی یا نه!

-آخه چرا؟

-دلیلش رو از آرمان بپرس آرمان با کیمیا قهره.

نوید گفت:راه بیفت آرمان.

آرمان فقط نگاهش کرد و بعد نوید دستش رو کشید و 5 نفری راه افتادیم و بیرون رفتیم.اونشب خیلی خوش گذشت همه شهر رو زیر پا گذاشتیم و بچه ها هر کاری کردند نتونستند من و آرمان رو با هم آشتی بدن یعنی من حرفی نداشتم آرمان حاضر نبود آشتی کنه.نوید ما رو به کالجشون برد و با دوستانش آشنامون کرد.نیمه شب بود که برگشتیم همه بیدار بودند و ساعتی

 

تا ص 91

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دور هم نشستیم و بعد هم خوابیدیم. سه روز مونده بود به عروسی نادر و طی این مدت به جز فرودگاه، دیگه با نادر صحبت نکرده بودم. نادر و الناز خیلی با هم خوب بودند، نمی گم از اینکه نادر ازدواج کرده بود خوشحال بودم اما از اینکه رابطه خوبی با همسرش داشت خوشحال بودم. آن روز صبح رفتم توی حیاط ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، پشت ویلای عمو اینا یک باغ بزرگ بود که متعلق به دوست عمو بود. دویدم و به اون باغ رفتم درش باز بود، شب قبل عمو گفته بود که اگه بخوایم به اون باغ بریم ایرادی نداره. وارد باغ شدم چقدر زیبا بود. روی سبزه ها دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. مدتش گذشت یک چیزی افتاد روی صورتم، داشتم از ترس سکته می کردم. بدون اینکه چشمهایم رو باز کنم از جام بلند شدم، از روی صورتم هر چی بود افتاد. وقتی چشم باز کردم یک جوجه گنجشک کوچک و زیبا دیدم، خیلی نحیف بود. از روی زمین برداشتمش و نوازشش کردم. وقتی از جام بلند شدم دیدم انگار پشت سبزه ها یه چیزی تکون می خوره، نزدیکتر که رفتم نادر و الناز رو دیدم که به درخت تکیه داده بودند و می خندیدند. لباس الناز مناسب نبود. سریعا برگشتم و از باغ بیرون آمدم و دویدم سمت حیاط که با نوید به هم خوردیم.

نوید گفت: سلام، صبح بخیر، چته؟

- سلام، صبح بخیر. گنجشک را نشانش دادم و گفتم: از بالای درخت پایین افتاد.

- زمین خورد.

- اگر صورت من رو زمین فرض کنی، آره.

خندید و گفت: می دونی کدوم درخت بود؟

- آره.

- خیلی خب بریم.

- نه.

- چی نه؟

- هیچی بریم.

و با هم به ان قسمت باغ رفتیم. جوجه گنجشک هنوز دست من بود.

نوید گفت: من از درخت بالا می رم، بعد بِدِش به من!

دستم را به طرفش گرفتم ه بهش بدم، اما قدم نرسید. من خودم را بالا کشیدم و نوید خود را خم کرد، اما باز هم دستمون به هم نرسید. یک دفعه یک دستی جوجه رو از روی دست من برداشت و به نوید داد، ترسیدم، وقتی برگشتم نادر و الناز را پشت سرم دیدم. تعجب کردم الناز با همون لباس نامناسب مقابل نوید ایستاده بود، چون همین نادری که الان کنار الناز ایستاده بود، به خیلی از کارها و برخوردهای من ایراد می گرفت. اما حالا الناز با ظاهر نامناسب مقابل نوید ایستاده بود و نادر لبخند به لب داشت. نگاهشون کردم و گفتم: اِ، سلام صبح بخیر!

هر دو جواب سلامم را دادند نادر گفت: متاسفم کیمیا، ترسوندمت!

نگاهش کردم و گفتم: نه.

الناز گفت: اما خیلی ترسیدی ها!

لبخندی زدم و گفتم: فکر نمی کردم صبح اول صبحی پشت سرم ظاهر بشید، برای همین ترسیدم.

الناز ناراحت شد و گفت: پس خودت اینجا چی کار می کنی؟

نگاهش کردم و گفتم: من عادت دارم همیشه صبح ها زود بیدار می شم و ورزش می کنم و می رم کلاس. امروز هم بر طبق عادت زود بیدار شدم و آمدم قدم بزنم. اگر شوخی من ناراحت شدین عذر می خوام، چون آقا نادر و نوید اخلاق من رو می دونن شوخی کردم، ببخشید.

نگاهم کرد و گفت: اهمیتی نداره و بعد رو به نادر کرد و گفت: بریم دیگه.

- حالا ایستادیم.

- می خوام برای خرید بیرون برم.

گفتم: ببخشید الناز جان تا نرفتین بیرون، راستش من دیروز فراموش کردم سوغاتتون رو بهتون بدم اگه صبر کنید الان می یارم.

نگاهم کرد و گفت: لطف کردی، راضی به زحمت نبودم.

- زحمتی نبود، قابلی نداره.

لبخندی زد و گفت: ممنون.

گفتم: الان برمی گردم. و سریع به داخل ساختمان رفتم و چمدانم رو باز کردم. تمام هدیه هایی رو که نادر برام خریده بود به همراه دو حلقه رو به روم بود، اما دلم نیومد اونها مال من بود، و به هیچ کس دیگری تعلق نداشت فقط مال من، اونها رو نادر برای من خریده بود. بنابراین کتاب رو برداشتم و در چمدانم را بستم و توی حیاط آمدم و به طرف الناز و نادر و نوید که هنوز در باغ بودند رفتم و کتاب کادو شده رو مقابل الناز گرفتم و گفتم: ناقابلِ، این رو برای شما و آقا نادر مشترکاً گرفتم امیدوارم بپسندین، این کتاب راه صبر و زندگی رو بهتون نشون می ده.

الناز ازم گرفت و گفت: متشکرم. وقتی کادوی کتاب را باز کرد و نام خسرو و شیرین را خواند رو به نادر کرد و گفت: نادر چه کتابِ جالبی، تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم. و خندید.

متعجب نگاهش کردم و گفتم: جدی می گین؟

- شوخی کردم، آخه اولین باری که با نادر اشنا شدم این کتاب را بهم هدیه داد و من همین جمله رو به نادر گفتم و تا یک ربع نادر متعجب بهم نگاه می کرد.

اما نادر نه تنها نخندید بلکه چشمهایش پر از اشک شد و ارام گفت: متشکرم و داخل ساختمان رفت.

الناز گفت: متشکرم.

- به هر حال شرمنده اگه می دونستم از این کتاب دارین چیز دیگر می گرفتم.

- نه ممنونم، نادر کجا رفت؟ من و ببخشید و رفت.

نوید هنوز بالا درخت بود گفتم: نمی خوای بیای پایین؟

نگاهم کرد و گفت: چرا این کتاب رو براشون خریدی؟

- بیا پایین بریم خونه حوصه ام سر رفت.

فقط نگاهم کرد و ارام از درخت پایین امد و همراه هم به داخل ساختمان رفتیم. نادر و الناز داخل اتاق نادر بودند. تا عصر سر به سر همه گذاشتم. مخصوصا نادر که توی جمع نبود و کمتر به یاد دلمردگی خودم می افتادم. عصر بود که بالاخره با اصرار من همگی به حیاط رفتیم و نوید یک فرش پهن کرد و همگی تو حیاط نشستیم. وقتی نادر و الناز از ساختمان بیرون آمدند الناز با دیدن من گفت: این وای خوب شد یادم افتاد، نادرجان اون کتاب رو جا گذاشته ها.

- حالا بریم، باشه بعداً.

- باشه عزیزم. خداحافظ همگی.

و همگی به گرمی بدرقه شان کردند و آنها رفتند و ما با تاریک شدن هوا دوباره داخل ساختمان برگشتیم. کلی سر به سر عمو گذاشتم و عمو فقط خندید و گاهی نگاه حست باری به چهره ام می کرد و آه می کشید. انگار خیلی غصه دار بود. میز شام رو چیده بودیم که نادر برگشت و با گفتن سلام آرومی به اتاقش رفت و برای شام نیامد. بعد از شام سر به سر همه گذاشتیم و اخر شب همگی بیرون رفتیم و قدم زدیم اما باز هم نادر با ما نیامد و ما هم بعد از یکی دو ساعت پیاده روی به خانه برگشتیم و خوابیدیم. صبح زود از خواب بیدار شدم و دوباره به باغ رفتم و روی سبزه ها دراز کشیدم. افتابی که از لابه لای شاخه های درخت می گذشت و به پلک چشمهام تابیده می شد خیلی مطبوع بود. یک لحظه سایه شد اهمیتی ندادم چون نوار گوش می دادم صدای کسی رو نشنیدم و همینطور نفس عمیق می کشیدم و گاهی با خواننده هم خوانی می کردم. یک لحظه چشمهام رو باز کردم نادر رو دیدم که کنارم نشسته بود. از جام بلند شدم و خواستم برم گفت: بنشین خواهش می کنم، باهات کار دارم. فقط نگاهش کردم.

ایستاد و گفت: می خواستم ازت یه خواهشی کنم. راستش....راستش الناز...

- می دونم که الناز چیزی نگفتی اما من هم اونقدر شعور دارم که چیزی نگم.

- معذرت می خوام اما دلم نمی خواد چیزی بفهمه.

- مطمئن باش چیزی نمی گم.

- کیمیا.

- بله.

- تو از اینکه من به این زودی ازدواج کردم و عشق مون رو فراموش کردم از من دلخوری؟

- نه چون فقط من بودم که عاشق بودم نه تو.

غمگین نگاهم کرد و گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟

- از بچگی بهم گفتن تو نامزد داری، بیست سال همسر داری برام کافی بود.

نگاهم کرد گفت: این کار رو می کنی تا اخر عمر وجدانم آزرده بشه و آینه دِقَم باشی؟

- چرا اینه دق؟ بین من و تو که چیزی نبوده که من برات اینه دق باشم.

- تو برام اینه دق نیستی، رفتاری که با تو کردم یادآوریش برای دق می یاره.

- به من فکر نکن، به زندگیت فکر کن.

کتاب خسرو و شیرین دستش بود گفت: چرا این کتاب؟

- چون یادآوره یک عشق، می خواستم یادت بمونه که این زندگی که الان داری بعد از، از بین رفتن یک عشق شکل گرفته، به آسونی فناش نکنی.

یا چشمانی غرق اشک نگاهم کرد و گفت: فقط دو روز دیگه مونده، بعد از عروسی گورم رو گم می کنم و می رم.

نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم هر چی زودتر عروسی و خوشبختیت رو ببینم، از اینکه داری ازدواج می کنی خیلی خوشحالم.

- می دونم و بلند شد و قصد رفتن کرد.

گفتم: کتاب رو بخونه.

نگاهم کرد و گفت:

- کیمیا؟

- بله.

- متاسفم که این اتفاق افتاد.

- عیبی نداره گذشته ها گذشته، سعی کن الناز رو خوشبخت کنی.

- کیمیا تو خیلی خوبی، من از تو هیچ بدی ندیدم. اما خیلی از دخترها رو دیدم که یه دنیا بدی داشتن.

- مگه شک داشتی؟

- نمی دونم اما همش فکر می کردم اگر بیای زندگیم نابود می شه.

- چرا؟

- فکر می کردم همه چیز رو به الناز می گی.

- پس چرا دعوتم کردی؟

- خواست پدرم بود. کیمیا من رو فراموش کن.

- باشه من این کار رو می کنم، اگر خدا بخواهد.

- کیمیا.

- بله.

- می خواستم یه چیزی بهت بگم.

نگاهش کردم.

نزدیک تر آمد. حالا با من یک قدم فاصله داشت و گفت: تو خیلی زیبایی، کیمیایی و نوید یک پسر حساس، اگر با همین رویه پیش بری عاشقت می شه. خواهش می کنم، من نمی تونم تحمل کنم.

پوزخندی زدم و به داخل ساختمان رفتم. بعد از یکی دو ساعت نوید بیدار شد از پله ها پایین می آمد گفت: سلام بر همگی، صبح همگیتون خوش.

همه با گرمی جواب سلامش رو دادند. لبخندی بروم زد و گفت: چطوری کیمیا؟

- خوبم ممنون، تو چطوری؟

- عالیم.

- چیه؟ زیاد خوشحالی؟

- بالاخره دیگه، صبحانه خوردیم می خوام ببرمت یه جای خوب.

- کجا؟

- چه کار داری؟

- من هر جای خوبی نمی یام.

- من می برمت تو هم می یای.

- اِ...

- بله، خیلی خوب تو راه می گم.

- الان بگو.

نادر داشت نگاهمون می کرد. نوید گفت: امروز چه ایراد گیر شدی، بلند شو اصلا صبحانه نخورده می ریم.

- مگه زورِ؟

- زور مال یک دقیقتِ، بلند شو ببینم.

همه زدند زیر خنده گفتم: چشم، اما من رو نبری پیش دخترای کالجتون ها، چون یک دونه مو به سر من نمی گذارند.

همه خندیدند و گفت: نخیر، بریم.

و من از پله ها بالا رفتم نادر مقابل اتاقش ایستاده بود، اهمیتی ندادم به اتاقم رفتم و حاضر شدم و پایین آمدم. نوید گفت: به به، به به چشم حسود کور خیلی زشتی!

- بی مزه لوس، بریم.

انصافا نوید هم خیلی زیبا و خوش تیپ بود. موقع خداحافظی نادر خیلی غمگین بود. دو تایی با هم زدیم بیرون و رفتیم رستوران و صبحانه خوردیم و بعد رفتیم کوه و بالای کوه نهار خوردیم و بعد که پایین آمدیم رفتیم پارکی که دریاچه داشت و رفتیم قایق سواری و کلی گشتیم و عصر هم رفتیم کالج نوید و بعد رفتیم رستوران و شام خوردیم و تا اخر شب قدم زدیم و ساعت یازده بود که به طرف خانه راه افتادیم. گفتم: نوید.

- جانم؟

- تو چرا ازدواج نمی کنی؟

- انشاا...بعد از ازدواج نادر.

- به سلامتی، حالا کسی هست که زیر سر داشته باشی؟

- هنوز مطمئن نیستم.

- چرا؟

- می ترسم.

- از چی؟

- از اینکه بهم جواب رد بده.

- می خوای باهاش صحبت کنم؟

- نه یعنی نمی شه.

- چرا؟ من به عنوان یک خواهر هر کاری از دستم بربیاد برات انجام می دم.

- یه خواهر؟

- خوب آره، مگه من و تو مثل خواهر و برادر نیستیم؟

- خوب...راستی کیمیا تو چرا ازدواج نمی کنی؟

- می خوای دروغ بشنوی؟

- نه، معلومه که نه.

- پس نپرس.

- چرا؟

- چون ناراحت می شی.

- قول می دم ناراحت نشم.

- تجربم خیلی تلخ بود، به قول ارمان نادر که نامزد بیست سالم بود به خاطر بچه از هم جدا شدیم، دلم نمی خواد یک بار دیگر تجربه تلخم تکرار بشه.

- کیمیا می خوام یه اعترافی بکنم.

- به چی؟

- به عشق و علاقه ام.

- به کی؟

- همین می ترسم بگم.

- از چی می ترسی؟ گفتم که به عنوان یک خواهر...

حرفم را قطع کرد و گفت: انقدر نگو خواهر.

- پس چی بگم؟

- بگو دختر عمو.

- چرا؟

اتومبیل را کنار خیابان هدایت کرد و پیاده شد. منم پیاده شدم و کنارش ایستادم و نگاهش کردم.

- من تو رو دوست دارم.

- خوب، منم تو رو دوست دارم.

- تو منو چطوری دوست داری؟

- مثل یک برادر.

- انقدر نگو خواهر، برادر، کیمیا من به تو علاقه پیدا کردم، نه برای اینکه خواهرم باشی، برای اینکه همسرم باشی.

عصبانی شدم و گفتم دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن.

- چرا؟

تا صفحه 101

  • Like 1
لینک به دیدگاه

-بخاطر اینکه تو...

-لابد میخوای بگی برادرتم.

-خوب آره.

-اما من نمیخوام برادرت باشم.

-نوید بس کن شادیمون رو خراب نکن بریم خونه.

-اما تو که هنوز جواب من رو ندادی.

-جوابم رودادم.

-من نشنیدم دیگه هم بمن نگو برادر.

-نوید؟!همین الان منو ببر خونه.

-تو اول بگو نظرت چیه؟خودم دربست در اختیارتم.

-نه.

-چرا؟

سکوت کردم.

-بخاطر کاری که نادر کرده ؟آخه بمن چه؟

-یعنی چه؟چه ربطی داره؟من به این خاطر میگم نه چون بتو به چشم یک همسر نگاه نمیکنم.

-چرا؟

-خوب برای اینکه من دیگه نمیخوام ازدواج کنم.

ناراحت شد و لب جدول کنار خیابان نشست و گفت:چرا؟

-نوید تو برادر نادری و از نظر ژنتیکی بهم شبیهین پس همون جوابی که من و نادر گرفتیم من و تو هم میگیریم.

-چه ربطی داره؟من بچه نمیخوام.

با مهر نگاهش کردم و گفتم:نوید خواهش میکنم روزی که نادر آمد خواستگاری من چهره م رو بدترکیب کردم که بفهمم تحملش چقدره اما گفت من تو رو دوست دارم و موند اما وقتی موضوع بچه پیش آمد تصمیم گرفتیم جدا بشیم و جدا شدیم.وقتی با هم بودیم هر دو با هم تصمیم گرفتیم که هیچوقت همدیگر رو ترک نکنیم.نوید من نادر رو دوست داشتم و حالا نمیتونم با تو ازدواج کنم و بعد نادر رو که یه زمانی همه زندگیم بود بعنوان برادر شوهر د رکنار خودم ببینم.تازه من تو رو همیشه به چشم یه دوست دیدمت حالا نمیتونم به این اسونی با این قضیه کنار بیام.تو برای من با فرید و وحید فرقی نداری.نوید من نادر رو فراموش نکردم.نمیگم هنوز دوستش دارم نه فقط میگم نمیتونم تحمل کنم که نادر رو در کنار شخص دیگری ببینم شاید دوری باعث بشه که فراموشش کنم.نوید نخواه که من داغون بشم من نمیخوام ناراحتت کنم.الان اگر اینجام فقط بخاطر اصرار عمو جونه وگرنه نمیومدم اومدم که عمو نگن ما رو نبخشیدی.حالا هم دوست دارم سه چهار روز باقی مونده رو مثل یک خواهر و برادر خوب با هم خوش باشیم.بعد هم میرم ایران و تو میمونی و دلت نوید به خودت بد نکن منم ناراحت نکن.

لبخندی بروم زد و اشکهایش رو که رو به ریزش بود پاک کرد و گفت:خودت رو ناراحت نکن بریم خونه.

لبخندی زدم و هر دو سوار ماشین شدیم نوید گفت:کیمیا.

-بله.

-یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟

-نه بگو.

-از همون اول نادر رو دوست داشتی؟

-از بچگی آره اما 14 سال بود ندیده بودمش از پس پدربزرگ گفته بود تو و نادر مال همین دلم میخواست نادر رو ببینم.تا اینکه آمدین و مسئله تغییر چهره پیش آمد.

-چرا.

-اولش همه چیز یه شوخی بود.میخواستم سربسر نادر بگذارم و ببینم چیکار میکنه نادر وقتی چهره مصنوعی منو دید قبول کرد و کلی حرفهای عاشقانه زد اینکه چقدر من رو دوست داره و هیچوقت ترکم نمیکنه.وقتی این حرفها رو ازش شنیدم دیگه نمیتونستم بهش فکر نکنم و بهش دل بستم.تا اینکه موضوع بچه پیش آمد و هر دو تصمیم گرفتیم جدا بشیم.

-یعنی یه بچه انقدر مهم بود؟

سکوت کردم جوابی نداشتم بدم.

-هنوز دوستش داری؟

-تو چی فکر میکنی؟

-نمیدونم فکر میکنم دیگه نه.

-درست فکر میکنی اون دیگه ازدواج کرده.

-درسته اما نادر ضرر کرد.کاش حداقل پاپیش نمیگذاشت تا من...

-نوید؟!

-ببخشید.

و هر دو با هم بخانه رفتیم.همه خانواده بیدار بودند بعد از کلی شوخی و خنده هر کس برای خواب به اتاق خودش رفت.شب را به سختی به صبح رساندم.صبح وقتی از خواب بیدار شدم پایین آمدم هیچکس نبود.اهمیتی ندادم و به حیاط رفتم و کمی د رباغ قدم زدم و بعد هم مثل هر روز روی علفهای سبز دراز کشیدم نمیدونم چه مدت گذشت وقتی حوصلم سر رفت به داخل ساختمان برگشتم.اما بقیه هنوز برنگشته بودند.مقابل تلویزیون نشستم و سعی کردم وقتم رو به این طریق بگذرونم نیم ساعتی گذشت و بالاخره بقیه هم پیداشون شد.نگاهی به آنها کردم و گفتم:چه عجب؟نمیگین من گناه دارم حوصله م سر میره؟

پدربزرگ خندید و گفت:ما هم برای اینکه حوصله تو سر نره رفتیم بیرون دیگه.

گفتم لطف دارین و بعد رو به نوید کردم و گفتم:نوید اینهمه دیشب نصیحتت کردم انقدر زود یادت رفت.

خندید و گفت:اگه تا شب صبر کنی همه چیز رو خودت میفهمی.

-من تا شب طاقت نمیارم الان بگو دیگه.

-نمیشه باید تا شب صبر کنی.

-خیلی خوب اصلا من با تو قهرم.و روم رو ازش برگرداندم.

-کیمیا جون من قهر نکن دیگه بخدا نمیتونم بگم.

-منم دیگه نمیخوام بگی.

-یعنی الان قهر کردی؟

-بله.

-آخه چرا؟

-منکه انقدر پسرعموی خوبم رو دوست دارم چرا نمیگی چه خبره؟

-کیمیا راست میگی؟

-بله.

-خوب حالا که این رو گفتی یه ندا بهت میدم.

پدربزرگ گفت:نخیر نوید اگه بگی من میدونم با تو.

گفتم:نه نوید من اصراری ندارم بدونم من انسان صبوری هستم یاد گرفتم هر چیزی رو به زمان خودش بفهمم.الان هم اگر میخوای موجب خشم و غضب پدربزرگ قرار نگیری بهتره که دیگه چیزی نگی.

نوید گفت:باشه نمیگم اما راستش همه کیفش به این که تو ندونی.

-باشه من صبر میکنم.

بعد از نیم ساعت نوید گفت:کیمیا حاضر شو بریم بیرون.

-کجا؟

-تو چیکار داری دختر؟بلند شو.

-اِ مگه میشه من ندونم تو میخوای منو کجا ببری بعد بدون حرف راه بیفتم و بیام؟

-ببخشید این چند روزه بهتون بد گذشت؟

-نه ولی اینکه دلیل نمیشه.

-ببینم مگه تو بمن اعتماد نداری؟

چرا دارم؟اما اوندفعه که منو بردی کالجتون اولین بار بود که دخترها موهام رو نکندند این دفعه چشمهام رو در میارن.

همه خندیدند.نوید گفت:نترس بابا نمیبرمت اونجا میخوام ببرمت بیلیارد حالا میای؟

-البته که میام بریم پسرعموی خوبم.

خندید و گفت:یه بیلیارد نشونت بدم حظ کنی.

خودم رو زدم به اون راه و گفتم:نوید جان چیزی گفتی؟

-کی؟من؟

خوب معلومه مگه ما اینجا بجز نوید اقای گل که شما باشی نوید دیگه ای داریم؟

-معلومه که نه.

از جام بلند شدم و گفتم:میرم حاضر بشم و به اتاقم رفتم و لباس بیرون پوشیدم و پایین آمدم و گفتم نوید جان بریم.

لبخندی زد و گفت بریم.

اون روز رفتیم باشگاه بیلیارد و بعد ناهار رو در یک رستوران شیک خوردیم و تا عصر برگشتیم وقتی بطرف خونه برمیگشتیم نوید گفت کیمیا.

-بله.

-یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟

-مطمئن باش.

-اگر قبل از نادر به خواستگاری تو می آمدم چند درصد احتمال داشت من رو قبول کنی؟

-برای چی میپرسی؟

-میخوام بدونم اگر کسی مثل تو رو پیدا کردم چند درصد امکان داره زنم بشه.

خندیدم و گفتم:بی نمک!

-جدی پرسیدم.

نگاهش کردم و گفتم:گوشهات رو بگیر تا بگم.

-اذیت نکن بگو دیگه.

-صد در صد.

-شوخی میکنی؟

-نه نوید هر دختری که با تو ازدواج کنه حتما خوشبخت میشه.

لبخندی زد و گفت:ای کاش زمان یکسال به عقب برمیگشت.

نگاهش کردم.

گفت:عقیدم رو گفتم.

وقتی رسیدیم خونه از دیدن بساط حنابندان سرازپا نمیشناختم.مخصوصا که این در شب همیشه من ساقدوش میشدم.الناز چون د رکانادا دنیا اومده بود اصلا نمیدانست چی هست اما به خواست پدربزرگ یک جشن کوچک با حضور خانواده ما و خانواده الناز صورت گرفته بود.موقعیکه ظرف حنا رو مقابل نادر و الناز گرفتم قلبم داشت از جا کنده میشد.دلم میخواست جای الناز بودم اما این انتخاب نادر بود نه من.

الناز گفت:حالا چکار کنم؟

گفتم:یک مقدار حنا بردار و بگذار دست آقا نادر.

لبخندی زد و با گلبرگی که در ظرف حنا بود یک مقدار حنا برداشت و کف دست نادر گذاشت.

نادر نگاهم کرد و یک مقدار حنا برداشت و کف دست الناز گذاشت و بعد دستهای هم رو گرفتند و مقابل چشمان غم دار من با هم رقصیدند.در ظاهر از حضورم در آن جشن خوشحال و خندان بودم اما از قلب شکسته من فقط خدا خبر داشت و بس.از نظر بقیه شب بیاد ماندنی و جالبی بود.مخصوصا برای الناز که تا بحال جشن به این سالمی ندیده بود.اما برای من وحشتناکترین شب زندگیم بود.جالبه بهترین و بدترین روزهای من در کنار نادر خلاصه میشد.آن شب هم با تمام سختی هایی که برای من داشت به پایان رسید.

صبح زود همه برای رفتن به آرایشگاه آماده شدند.چون تعداد زیاد بود کارمون تا بعدازظهر طول کشید.بعدازظهر به خونه رفتیم و لباس عوض کردیم و بعد به هلتی که مخصوص ایرانی های مقیم کانادا بود رفتیم جای شیک و زیبایی بود وقتی داشتم از پله ها بالا میرفتم نوید داشت از پله ها بالا میدوید که بمن خورد.اون روز لباس نقره ای براق با شال و کفش همرنگش رو بتن داشتم بطور کلی بد نشده بودم.نوید وقتی بمن خود گفت:ببخشید خانم.

آروم گفتم:خواهش میکنم.

برگشت نگاهم کرد وقتی دید منم متحیر نگاهم کرد و گفت:کیمیا تویی؟

-بله.

-وای تو چقدر کیمیایی!و روی پله روبروم نشست و دستش رو زیر چونش زد و نگاهم کرد.

گفتم:ای بیمزه لوس.

-راست میگم کیمیا تو خیلی کیمیایی.

-متشکرم حالا میگذاری برم؟زشته اینجا نشستی بلند شو.

-منکه دیگه پا ندارم که روی آنها بایستم.

خندم گرفت وقتی دیدم چند تا خانم دارن از پله ها بالا میان گفتم:نوید بلند شو زشته الان میگم این پسره چقدر بدبخته.

نوید نگاهشون کرد و گفت:عیب نداره از خودمونن اینا دوستانم هستن همکلاسهام.

-اِ چقدر زیاد.

خندید و وقتی که یکیشون از همه جلوتر بود نزدکیمون شد نوید گفت:سلام کتی.

کتی خندید و گفت:سلام نوید حالت چطوره؟

-ممنون خوبم تو چطوری؟

خندید و گفت:تو رو دیدم خوب شدم.بقیه هم رسیدند.

-سلام بچه ها خوش اومدین.به چی میخندی کتی؟

-به اینکه برادر آقا داماد نشسته روی پله و از مهمانانهاش پذیرایی میکنه.

-تو هم اگر جای من بودی و این الهه ناز رو میدیدی مینشستی و دیگه رمق ایستادن نداشتی.

کتی که تا اون لحظه توجهی بمن نداشت لبخندش روی لبش خشکید و نگاهم کرد.

لبخندی بروش زدم و گفتم:سلام من کیمیا هستم و دستم رو بطرفش دراز کردم.

نگاهم کرد و باهام دست داد و گفت:سلام من کتی هستم یکی از دوستان صمیمی نوید شما؟

لبخندی زدم و گفتم:من دختر عموی نوید هستم و از آشناییتون خوشحالم.

-منم همینطور.

و با بقیه بچه ها حال و احوال کردم و بعد رو کردم به نوید و گفتم:نوید بلند شو دیگه زشته.

خندید و گفت:من دیگه جونی برام نمونده.

-اِ پس بشین تا شهرداری بیاد جمعت کنه من رفتم بالا.

نوید بلند شد و گفت:مگه میشه دختر عموم رو تو دهن شیر بفرستم؟!

-دهن شیر برای چی؟!

-خوب تمام فک و فامیلهای الناز هم هستن دیگه چهل هزار تا پسر دارن حیف کیمیای ما نیست؟

-بیمزه.

و با هم همراه همکلاسهای نوید وارد سالن شدیم اینکه اون سالن چقدر شیک و زیبا بود و چند تا مهمان داشتن قابل توصیف نیست.توی جمع یک پسر هندی هم بود که چهره جذابی داشت گویا از دوستان نادر بود این رو وقتی نوید باهاش حال و احوال کرد فهمیدم.نادر و الناز هم آمدند و به همه خوش آمد گفتن قبل از اینکه سر میز ما برسن نوید صدایم زد و رفتم ببینم نوید چکارم داره کتش رو بهم داد و گفت:میرم پایین مطمئن بشم همه چیز آماده است.اگر کسی سراغم رو گرفت بگو الان برمیگرده.

-باشه.

وقتی نوید رفت منهم سر میز خودمون برگشتم نادر و الناز به همه خوش آمد گفته و در جایگاه خودشون نشسته بودند.مامان گفت:بهتره تو هم بری یه عرض ادب کنی دلم نمیخواد بقیه فکر کنن دختر من غصه داره.

-چشم مامان.

و بلند شدم و بطرف نادر و الناز که با صحبت میکردند رفتم وقتی مقابلشون رسیدم سلام کردم.

هر دو خیره به صورتم نگاه کردند گفتم:امیدوارم خوشبخت بشید.

الناز گفت:سلام ممنون خوش آمدی.

-متشکرم.

 

تا ص 111

لینک به دیدگاه

نادر نگاهم کرد و خیلی ارام گفت: خیلی خوش آمدی دختر عمو، خیلی خوشحال شدم.

به لبخندی اکتفا کردم و از مقابلشون رد شدم و رفتم سمت میز خودمون که نوید صدایم زد و گفت: بیا اینجا بنشین.

نگاهش کردم سر میزی کوچک تنها نشسته بود. به طرفش رفتم و گفتم: دوستات کجا هستن؟

- بهشون گفتم فعلا مزاحم نشن!

خندیدم و کنارش نشستم، کلی سر به سرم گذاشت. من چندان حوصله نداشتم اما در ظاهر نشان نمی دادم. ان پسر هلندی بلند شد و به طرف نادر رفت و باهاش صحبت کرد و نادر ناراحت شد و بعد نوید رو صدا زد و نوید بلند شد و گفت: الان برمی گردم.

- باشه برو هر چه دیرتر بیایی بهتره!

خندید و گفت: زود برمی گردم.

و به طرف نادر رفت. وقتی نادر چیزی رو در گوش نوید گفت، نوید در خودش فرو رفت، اما خیلی زود خندید و همراه با ان پسر هلندی به طرفم آمد، من هم سرم را پایین انداختم. وقتی نزدیکم رسیدند نوید گفت: کیمیا جان با شاهرخ جان آشنا شو.

از جایم بلند شدم و نگاهش کردم و گفتم: سلام.

شاهرخ لبخندی به رویم زد و گفت: سلام، حالتون چطوره؟

- متشکرم!

نوید گفت: من الان برمی گردم و رفت.

شاهرخ گفت: می توانم بنشینم؟

نگاهش کردم گفتم: خواهش می کنم بفرمایید.

و هر دو در مقابل هم نشستیم. شاهرخ گفت: مزاحم که نیستم؟؟

- خواهش می کنم.

- می دونین من انسان حاضیه چینی نیستم، خیلی سریع اصل نطلب رو عنوان می کنم. شما که ناراحت نمی شوید؟

- نه هر طور راحتید.

- من یک هندی مسلمان هستم. اینجا پزشکی می خونم. امسال درسم تموم می شود و قرار است به هند برگردم. می دانید راستش من بیست و هشت سن دارم و خانواده ام اصرار دارند هر چه زودتر ازدواج کنم، اما همیشه خودم دلم می خواست با یک دختر ایرانی ازدواج کنم. این چند سالی که کانادا بود از خانواده عموی شما جز محبت و معرفت چیزی ندیدم و همین بهانه ای شد که بیشتر روی تصمیم خودم مصر باشم. دختران ایرانی یک نجابت و منش خاصی دارند، وقتی وارد سالن شدید و شما را دیدم دلم لرزید. شما چشمهای خیلی گیرایی دارید انسان جرات نمی کند به چشمهای شما مستقیم نگاه کند.

- یعنی انقدر ترسناکم؟

- نه نه سوتفاهم نشود. منظورم این است که چشمهایتان انقدر زیبا و گیراست که انسان را مجذوب می کند و دلش می لرزد و نمی تواند دل بکند.

- شما لطف دارین، اما من شوخی کردم.

- اما من جدی گفتم، شما واقعا زیبا هستید.

- متشکرم.

- می دانید من به چهار زبان دنیا تسلط کامل دارم. زبان مادریم هندی و انگلیسی و فارسی و روسی، در هند خانواده سرشناسی هستین و وضع مالی خوبی داریم. من تک فرزند خانواده هستم و خانواده من روی حرف من حرفی نمی زنند. وقتی گفتم می خواهم با یک دختر ایرانی ازدواج کنم، موافقت کردند. چون ایرانی ها انسان های دوست داشتنی هستند. راستش امشب وقتی شما را دیدم فهمیدم شما همانی هستید که سالها دنبالتان می گشتم! از صحبت های من که ناراحت نشدید؟

- نه ناراحت نشدم.

- حالا می توانم به خواستگاری شما بیام؟

- خیر.

- چرا؟

- شما مسلمان هستین، زیبا هستین و شغل خوب و وضع مالی عالی داریت. اصلاعاتتون بالاست و به چهارزبان تسلط دارین و یک هندی باشعور هستین، هیچ خانم عاقلی شانس زندگی با انسان شریفی مثل شما رو از دست نمی ده، اما من متاهل هستم.

- اما نادر و نوید این مسئله رو عنوان نکردند.

- نگفتن چون نمی دونستن.

- متاهل، یعنی کسی که ازدواج کرده، درست است؟

- بله.

- یعنی شما الان ازدواج کردید؟

- اگر عاشق بودن و از نظر فکری به عشقی تعلق داشتن رو، معنای دیگر ازدواج بدونین، بله.

- متوجه منظورتان نشدم، یعنی شما کسی را دوست دارید و با اینکه با او ازدواج نکردید خودتان را متعلق به او می دانید؟

- بله.

- تبارک به قدرت خدا، کسی که ممکن است معشوق صدها دلداده باشد خودش عاشق یک دلبر است، خوش به حال آن یک دلبر، می توانم یک سوال خصوصی از شما بپرسم؟

- بپرسید.

- آن شخص اینجاست؟

- بله!

- می توانم بدانم ان شخص کیست؟

- خیر.

- یک سوال دیگر بپرسم؟ خیلی برام مهم است؟

- بفرمایید.

- چند درصد احتمال دارد با او ازدواج کنید؟

- صد در صد.

متحیر نگاهم کرد و گفت این مسئله را دیگر اصلا نمی فهمم.

- فرق دخترای ایرانی با بقیه دخترهای اقلیم های دیگه در همینه.

فقط نگاهم کرد.

گفتم: این که در عشقشون پایبند هستند، حتی اگر اطمینان داشته باشن که به عشق خودشون نمی رسند.

- چرا؟

- چون برای احساسشون ارزش قائل هستند.

- اما این کار اشتباه نیست؟

- این بحث ها کاملا سلیقه ای، عقیده من این که اگر قلبت به احساسی بله گفت تا ایان راه باید ادامه بده، اما ممکنه خیلی ها با عقیده من مخالف باشند.

نگاهم کرد و گفت: کاش من ان شخص بودم که قلب شما به احساس من بله می گفت.

لبخندی به روش زدم.

گفت: کاش شما را زودتر می دیدم، سالها قبل از اینکه عاشق بشید.

لبخندی زدم و گفتم: من وقتی متولد شدم عاشق شدم، خداوند من رو عاشق آفرید.

خندید و گفت: دلم می خواست بیشتر با شما اشنا می شدم.

- چرا؟

- شما روح بزرگی دارید صحبت با شما ارام بخش خوبیست!

- پس دیگه باهاتون صحبت نمی کنم.

- ناراحتتون کردم؟

- نه شوخی کردم، یکی دیگر از خصوصیات ما ایرانی ها شوخ طبعی بودنمونه!

خندید و گفت: بار دیگر اطمینان پیدا کردم که باید با یک ایرانی عاشق ازدواج کنم.

لبخندی زدم و گفتم: امیدوارم پیدا کنید.

و تا اخر شب با هم در مورد خصوصیات ایراتی های اصیل صحبت کردیم و با اتمام جشن هم از هم خداحافظی کردیم و شاهرخ گفت: برایتان آرزوی بهترین ها را دارم.

- منم براتون آرزوی بهترین دختر ایرانی رو دارم.

خندید و گفت: امیدوارم.

با پایان جشن خداحافظی ها صورت گرفت و به خانه برگشتیم. همان شب نادر و الناز به خانه خودشان رفتند. صبح زود برای خداحتفظی آمدند قرار بود برای ماه عسل به لندن بروند. وقتی نادر مقابلم قرار گرفت نادر گفت: دختر عمو اگر اینجا روزهای خوبی نداشتی، متاسفم. من رو ببخشید.

نگاهش کردم و گفتم: خوشبخت بشید.

- متشکرم خدانگهدار و به امید دیدار.

- خدانگهدار!

و از کنارش رد شدم و رفتم و با الناز خداحافظی کردم. سه روز دیگر ماندیم و تمام این سه روز خونه عمو موندیم. عمو می گفت دلش می خواهد تمام مدت همه در کنار هم باشیم، چون معلوم نیست که دیگر دوباره کی همدیگر را ببینیم، ان سه روز هم گذشت بدون هیچ اتفاق خاصی، عمو و زن عمو و نوید خیلی اصرار کردند تا بیشتر بمانیم اما ما قبول نکردیم و عمو برایمان بلیط گرفت تا به ایران برگردیم. لحظه وداع خیلی سخت بود. نوید به وضوح گریه می کرد. منم اشک در چشمهام جمع شده بود. زن عمو هم همینطور. اما عمو به هق هق افتاده بود . همگی ناراحت و متاثر بود. ازشون قول گرفتیم که انها هم به دیدن ما بیان. وقتی لحظه جدایی فرا رسید، نوید که داشت گریه می کرد نگاهم کرد و مقابل همه گفت: کیمیا من همیشه توی زندگیم آرزو می کردم که یه خواهر خوب داشته باشم، اما خدا تا به حالا نخواست، این هفته بهترین روزهای زندگیم بود، اگر خواهر داشتم امکان نداشت اندازه تو دوستش داشته باشم و به هق هق افتاد.

با خنده گفتم یعنی انقدر کم دوستم داری؟

خندید و گفت: الان هم دست برنمی داری؟ یعنی انقدر زیاد دوستت دارم امکان نداشت اندازه عشق و علاقه ای که به تو دارم، به اون داشته باشم.

- پس خدا را شکر که خواهر نداری و گرنه معلوم نبود خواهرت چه بلایی سرم می آورد.

خیلی ارام گفت: عشق من به تو یه عشق پاک بوده و هست. عشق یک برادر به خواهرش. هیچ نمی خواستم با تو ازدواج کنم. تمام حرفهایی که بهت زدم به خاطر این بود که تمام حرفهایت رو بدون رودربایستی حرفهات رو بهم بزنی و بفهمم شکست عشقت چه ضربه ای به روح لطیفت زده. منتظرم باش، خیلی زود به دیدنت می آم اما این بار تنها نیم آم با همسرم می آم. منتظرم می مونی؟

- منتظر هستم. منتظر همتون. امیدوارم هر چه زودتر ایران ببینمت، تو هم دیگه گریه نکن. خیلی خودم را نگه داشتم. بس کن دیگه.

خندید و گفت: هر چه خواهر خوبم بگه و اشکهاش رو پاک کرد.

لبخندی بروش زدم و گفتم: متشکرم.

و او نیز در جوابم لبخندی زد و رو به عمو و زن عمو کردم و گفتم: عمو جون، زن عمو جون، ما تو ایران منتظرتون هستیم. بیاین، خیلی زود بیاین ها!

زن عمو بغضش ترکید. گفتم: زن عمو چرا گریه می کنین؟ ما که قرار نیست بریم و دیگه برنگردیم که، پشت سر مسافری گریه می کنن که دیگه برنمی گرده. شما می یاین، ما می یایم، درست چندین سال همدیگه رو ندیده بودیم اما خواست خدا بود، بگذارین به حساب بی معرفتی روزگار، اما زا این به بعد قرار نیست از حال هم بی خبر باشیم.

زن عمو گفت: قربونت برم عزیزم. و من را د راغوش گرفت و همدیگر را بوسیدیم.

- خدا نکنه زن عموجون.

عمو گفت: توی اون چهارده سال فقط به فکر پول جمع کردن بودم. فکر می کردم همش زندگی پوله، اما غافل بودم. ان دو هفته ای که ایران بودیم فهمیدم زندگی یعنی چی؟ و این یک هفته ای که شما آمدید طعم خوب با هم بودن رو چشیدم.

- عموجون پول خوب اما ما می خوربم برای اینکه زندگی کنیم نه اینکه زندگی کنیم برای اینکه بخوریم. پس نصف پول هاتون رو پس انداز کنین برای شکم این نوید شکمو.

همه خندیدیم. عمو نگاهم کرد و بعد من را در اغوش کشید و گفت: باز هم از اینکه آمدی ممنونم دخترم.

لبخندی به روی عمو زدم. بقیه هم خداحافظی کردند و به طرف محوطه پرواز رفتیم، وقتی براشون دست تکان دادم اشکهام به روی گونه هام می غلتید. نوید با ایما و اشاره بهم فهموند که اشکهام رو پاک کنم و بخندم من هم اشک هام رو پاک کردم و خندیدم. وقتی سوار هواپیما شدیم دلم گرفته بود و رو حم مثل هواپیمایی که در اوج پرواز سقوط می کنه رو به نزول بد. هواپیما که روی باند فوردگاه ایران فرود آمد، کمی آروم شده بودم. وزهای بی خبری از پس هم می گذشت. جمله ای که نادر بهم گفته بودم یادم نمی رفت« کیمیا من رو فراموش کن.» آخه مگه می تونستم، بیست و یک سال سن داشتم اما بیست سالش در نامزدی با کسی گذشته بود که مدتها بود ندیده بودمش، آمد گفت می خوامت، منم خواستمش. اما بعد گفت دیگه نمی خوامت. اما من نتونستم نخوامش. روزها و ماهها می گذشت و سعی من بر این بود که به نادر فکر نکنم و تمام گذشته رو فراموش کنم اما سخت بود. کم کم داشتم به جمله نادر می رسیدم. شش ماه از زمان ازدواج نادر گذشته بود و دربزرگ بیشتر از هر کسی اصرار داشت که من باید ازدواج کنم و من فقط فرصت می خواستم. طی این مدت با عمو اینا تلفنی در تماس بودیم که یک شب ما به عمو تلفن زدیم. خانواده عمو خیلی غمگین بودند و عمو به بابا گفت که نادر و همسرش از هم جدا شدند، همه غصه دار بودند. هر بار که با نوید صحبت می کردم از روحیه خراب نادر می گفت. یک سال دیگ هم گذشت و خیلی زود گذشت. توی این مدت هر سه تا پسر عمه هام ازدواج کردن. ارمان که با من قهر بود و دعوتم نکرد. آرین و آرمین هم ازدواج کردند و هر دو برای عروسیشون دعوتم کردند و من هم رفتم. تمام کلاسهام را تا مرحله استادی پیش بردم و در همون آموزشگاهها آزمونی برگزار شد شرکت کردم و قبول شدم و در انجا مشغول به کار شدم. پدربزرگ هنوز برای شوهر دادن من به نتیجه ای نرسیده بود. ان روز داشتم کتاب می خواندم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم: بله بفرمایید.

آقایی گفت: کیمیا خودتی؟

- سلام، بله خودم هستم، شما؟

- ای بی معرفت، به این زودی عموت را فراموش کردی؟

- سلام عمو جان، ببخشید نشناختمتون، صداتون چقدر تغییر کرده، حالتون چطوره؟

- سرما خوردم، بی معرفت حالت خوبه؟

- خوبم عمو جون ممنون.

- پدر و مادرت کجا هستند؟

- رفتن بیرون.

- تلفن زدم خونه پدربزرگ اما نبودن.

- مزل آرمان رفتن.

- خیلی خوب وقتی امدن، بهشون بگو فردا شب می یایم ایران، ساعت هشت شب می رسیم.

- راست می گین عمو جون؟

- اره عزیزم، خیره.

- به سلامتی، پس یه عروسی در پیش داریم؟

- آره دخترم، زن عموت می خواد باهات حرف بزنه، با من کاری نداری؟

- نه عمو جان، قدمتون سرچشم منتظرتون هستیم.

- خداحافظ.

- خداحافظ.

و صدای زن عمو رو شنیدم که گفت: کیمیا جان سلام.

- سلام زن عموجان، حالت چطوره؟

- خوبم عزیزم، تو چطوری؟

- منم خوبم.

- خوب عزیزم نوید می خواهد باهات صحبت کنه نمی گذاره من باهات حرف بزنم، با من کاری نداری؟

- نه قربان شما برای دیدنتون لحظه شماری می کنم،خداحافظ.

- خداحافظ عزیزم!

تا صفحه 121

لینک به دیدگاه

و صدای نوید را شنیدم که گفت:سلام کیمیا.

-سلام نوید حالت چطوره؟

-خوب خوبم تو چطوری؟

-منم خوبم چه عجب یادی از ما کردی؟

- بی معرفت منکه باهات در تماسم فردا شب میایم ایران.میبینمت خبرهای خوشی هست.

-تبریک میگم چه خبرهایی؟

-میام میفهی عمو و زنعمو کجان؟

-رفتن خونه ارمان.

-پس تو چرا نرفتی؟

-خیلی وقته باهام قهره بهترین همدمم رو ازدست دادم.

-هنوز با هم اشتی نکردین؟

-نه آرمان حاضر نیست با من آشتی کنه.

-میام ایران ایندفه دیگه آشتیتون میدم.

-منتظرت هستم.

-کیمیا حال نادر رو نمیپرسی؟

-حتما خوبه.

-نادر راست میگفت.

-نوید لطف کن ادامه نده.

-نمیپرسی چی رو راست میگفت؟

-نه.

-اما من میگم گفت من برای کیمیا مردم.

سکوت کردم.

-کیمیا راست میگفت؟

-اگر به کسی جواب مثبت میدادی بعد سر به مسئله دعواتون میشد و همه چیز رو بهم میزدید و طرفت بدون خداحافظی میگذاشت میرفت بعد از 6 ماه کارت عروسی برات میفرستاد میرفتی بعد ازت میخواست در مورد گذشته به همسرش چیزی نگی چون ممکن همسرش ناراحت بشه و بعد از 6 ماه براحتی زنش رو طلاق میداد نظرت د رموردش کلا برای همیشه عوض نمیشد؟

-نمیدونم شاید.

-این صحبتها رو بگذار کنار خودت چطوری؟

-کیمیا تو که نادر رو فراموش کردی چرا در این مدت ازدواج نکردی؟

-نوید خواهش میکنم.

-میخوام مطمئن بشم اشتباه نکردم.

-کسی که من رو بخاطر وجود خودم انتخاب کرد نه چهرم اینطوری از آب در آمد.فکر میکنی کسه دیگری که یک لحظه عاشق چهرم میشه تا آخر عمر همینطور عاشق میمونه؟نه فردا که یه زیباتر پیدا شد میره دنبال اون.

-کیمیا نادر از وقتی الناز رو طلاق داده خیلی داغون شده اگه ببینیش نمیشناسیش تمام مدت داره کار میکنه باورت میشه ما فقط روزهای یکشنبه میبینمش ؟خیلی رنجور و خسته شده.

سکوت کردم.

-وقتی آمدی تازه باورت میشه که من چی میگم.

مگه نادر هم میاد؟

-نمیخواست اما به اصرار من میاد گفتم که امر خیره.

-به سلامتی قدمتون سر چشم.

-قدم نادر هم؟

-نوید شوخی کافیه.

-دوست دارم بدونم.

-مهمون حبیب خداست دلیل نمیشه اگه یک بار دلت رو شکست بار دوم در خونت رو به روش ببندی.

-یعنی دوست داری بیاد یا نه؟

-نوید برو ساکت رو ببند.

-تو رو خدا کیمیا.

-برام فرقی نمیکنه اگر دوست داره بیاد دم خونه پدرم بروی همه بازه.

-خونه دلت چی؟

-نوید؟!

-کیمیا مرگ من بگو.

-چرا قسم میدی؟

-خواهش میکنم بگو.

-روزی که بدون خداحافظی رفت در دلم رو به روش بستم.

-وقتی ازدواج کرد چی؟

-خداحافظ منتظرتون هستم.

-کیمیا تا نگی گوشی رو قطع نمیکنم.

-وقتی بگم ناراحت بشی چه فایده ای داره؟

-نه قول میدم ناراحت نشم.

-برام مرد خیالت راحت شد؟

-نادر خودش هم میگفت اما ایمان دارم هنوز همدیگر رو دوست دارین.

-خداحافظ.

خداحافظ و تماس قطع شد.

وقتی گوشی را گذاشتم خیلی عصبی بودم یعنی واقعا نادر برای من مرده بود؟یا فکر میکردم مرده نادر در اعماق قلبم هنوز زنده بود.وقتی پدر و مادر آمدند و بهشون گفتم که خانواده عمو فردا شب میان هر متعجب کردند و د رعین حال شاد شدند و پدر با پدربزرگ و عمه هم تماس گرفت و به آنها اطلاع داد.فردا شب همه برای رفتن به فرودگاه آماده بودیم.قلبا دلم نمیخواست به استقبالشون برم چون در بین انها کسی بود که مدتها قبل قلب من رو شکسته بود.این مدت از درون داغون شده بودم اما ظاهرم چندان تغییر نکرده بود.همه با هم به استقبالشون رفتیم.خوشحالم بودم از اینکه بعد از سه ماه آرمان رو هم میدیدم یادم وقتی ازدواج کرد روی کارت نوشته شده بود دایی و زندایی عزیزم یعنی من رو دعوت نکرده بود منم نرفتم.در زندگیم آرمان پناهگاه امنی بود و من به اسونی از دست داده بودمش.یکماه بعد از ازدواجشون به منزلمون آمدند وقتی به خانه آمدم مامان گفت یک ربع پیش رفتن خیلی دلم سوخت دو هفته بعد عمه مهماین گرفت وقتی رفتیم تازه نیلوفر همسر آرمان رو دیدم.نیلوفر دختر نجیب و دلسوزی بود صورتم رو به گرمی بوسید و گفت همیشه دلش میخواسته من رو ببینه اما ارمان یک کلمه هم با من حرف نزد.منم چیزی نگفتم.انگار آرمان و نادر هم قسم شده بودند که من رو زجر بدن.توی سالن انتظار من و نیلوفر کنار هم ایستاده بودیم و من به این فکر میکردم که چرا نادر الناز از هم جدا شدن وقتی نیلوفر صدایم زد به خودم آمدم و نگاهش کردم لبخندی برویم زد و گفت:نگرانی؟

-برای چی؟

-برای اینکه دوباره نادر رو میبنی.

-نه اصلا.

-پس چرا تو فکری انگار ناراحتی؟

-توی زندگیم از قهر ارمان بیشتر از هر چیز دیگه ای ناراحتم.

-الهی بمیرم با ارمان خیلی صحبت کردم میگه نمیتونه تو رو ببخشه.میگه الکی آینده ات رو خراب کردی.

فقط نگاهش کردم.

وقتی اعلام کردند که هواپیما از مبدا کانادا به ایران به زمین نشست التهابی در من نبود خیلی عادی بودم.

نیلوفر نگاهم کرد و گفت:خیلی زیبا شدی کیمیا.

نگاهش کردم و گفتم:این رو برای دلخوشی من میگی؟

-نه نه بخدا.

-نمیدونم شاید.

خانواده عمو وارد سالن انتظار شدند.عمو زنعمو نوید دختر زیبایی که کنار نوید قدم برمیداشت و پسر جوانی که کنار او بود و نادر.وقتی بما رسیدند در آغوش عمو و بعد زنعمو جای گرفتم.و هر دو من رو بوسیدند با نوید به گرمی احوالپرسی کردم و نوید لبخندی زد و گفت:کیمیا لیلی نامزدم.

لبخندی زدم و گفتم:سلام لیلی جون خیلی خوشحالم که میبینمتون.

-سلام کیمیا جون منم از آشنایی با شما خوشحالم نوید خیلی از شما تعریف کرده ارزوم بود شما رو ببینم.

لبخندی بروش زدم و گفتم:لطف دارین نوید بهترین مرد دنیاست حتما خوشبختتون میکنه.

نوید اقایی رو که طرف دیگرش ایستاده بود نشانم داد و گفت:مهبد برادر لیلی.

لبخندی زدم و گفتم:از آشناییتون خوشحالم.

نگاهم کرد و گفت:منهم همینطور.

نادر نگاه نافذی توی چشمام کرد و گفت:سلام دختر عمو حالتون چطوره؟

نگاهش کردم یاد دو دیدار قبلیمون افتادم و گفتم:سلام پسرعمو حال شما چطوره؟

-ممنون خوبم.

رو به نوید کردم و گفتم:بدجنس نگفته بودی؟

-خوب دیگه میخواستم سورپرایزتون کنم.

لیلی گفت:ببینم شما هنوز ازدواج نکردین؟

-نه من میخوام تارک دنیا بشم.

-تارک دنیا یعنی چه؟

-تا حالا نشنیدی؟

-من 10 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند و پدرم من و مهبد رو با خودش به کانادا برد برای همین اصطلاحات ایرانی رو زیاد بلد نیستم.اونجا حتی پدرم با ما به زبان فارسی صحبت نمیکرد.حالا اومیدم اینجا تا در کنار خانواده من و نوید جشن بگیریم و برگردیم.اگر بعضی جاها ایراد دارم ببخش.

-اولا خوش آمدین امیدوارم با هم خوشبخت بشین بعد هم هر جایی مشکل داشتی خودم کمکت میکنم.تارک دنیا هم یعنی انکه تصمیم دارم دیگه ازدواج نکنم و مجرد بمانم.

مهبد نگاهی بمن کرد و گفت:حیف شما نیست مجرد بمونید.

در جوابش فقط لبخندی زدم و سکوت کردم.از فرودگاه که بیرون آمدیم پدرم گفت:بریم منزل ما.

پدربزرگ گفت:میریم منزل خودمون.

هیچکس روی حرف پدربزرگ حرف نزد.فرید و همسرش سوار ماشین وحید شدند و فرید سوئیچ رو بمن داد و گفت:عمو اینا رو برسون منزل پدربزرگ .

گفتم چشم.

چون مهناز و ندا هر دو باردار بودند و نیاز به مراقبت داشتند.

 

سوئیچ رو ازش گرفتم و پشت فرمان نشستم.نوید و لیلی و مهبد و نادر سوار شدند لیلی جلو نشست وب قیه عقب نشستند نیلوفر همسر آرمان سوار ماشین ارمین شد و پدربزرگ و مادربزرگ و عمو و زنعمو هم سوار ماشین ارمان شدند و بقیه هم سوار ماشین خودشون شدند و به سمت منزل پدربزرگ حرکت کردیم.توی راه زیاد صحبت نکردیم اما وقتی رسیدیم لیلی شروع کرد به سوال پرسیدن.لیلی گفت:شما چکار میکنید؟منظورم اینه که درس میخوانید؟

-نه عزیزم من تدریس میکنم.

-جدی؟در چه زمینه ای؟

-در زمینه شنا و زبان انگلیسی.

-چه خوب؟در این رشته ها تحصیل کردین؟

-بله اما نه تحصیلات دانشگاهی.

-مهم نیست همه که نباید دانشگاه برن.

-درسته.

نوید گفت:البته این کیمیا خانم ما دانشگاه قبول شده اما ادامه تحصیل نداده .

لیلی گفت:چرا؟

-خوب علاقه ای به رشته ای که قبول شده بودم نداشتم من از خون وحشت دارم برای همین رفتم شنا و زبان انگلیسی ثبت نام کردم و سه تمام این رشته ها رو یاد گرفتم و آخر سر همون آموزشگاهها از همه امتحان گرفتند من شرکت کردم و قبول و استخدام شدم.الان یکساله که تدریس میکنم.

-هنرجوهاتون هم دخترن هم پسر؟

-نه فقط به خانمها درس میدم.

-چه جالب؟توی کانادا تمام کلاسها مختلطه.

-مملکت با مملکت فرق میکنه تازه اینجا ایرانه و با همه جای دنیا فرق میکنه.

-چرا ازدواج نکردین؟

نگاهش کردم و گفتم:چطور مگه؟

-آخه برام عجیبه یه دختر به زیبایی شما...و باقی حرفش را خورد.

گفتم:دختر با ظاهره من خیلی زیادن اگر کسی من رو در نظر اول ببینه به خودم فکر نمیکنه فقط به سیاهی چشمام نگاه میکنه و بهم دل میبنده و چند سال دیگه که فروغ چشمهام کم شدن دنبال یه پریچهر دیگه میگرده.

-اینو قبول ندارم.

نگاهش کردم و گفتم:اینو تجربه کردم.

-شوخی میکنین تجربه تون چی بوده؟

نوید گفت:بس کن لیلی جان شاید کیمیا جون نخواد بگه ممکن ناراحت بشه ها؟!

وقتی نوید رو نگاه کردم بهم فهمون که لیلی چیزی نمیدونه.گفتم:نه نوید جان من ناراحت نمیشم.و رو به لیلی کردم و گفتم:تصمیم داشتم با کسی ازدواج کنم که من رو بخاطر وجود خودم دوست داشته باشه اما پدربزرگ بدون اهمیت به این مسئله یک خواستگار برام پیدا کردن که بخاطر موضوعی با هم به توافق نرسیدیم.

-چه مسئله ای؟چرا پدربزرگ خواستگار پیدا میکنن؟

همه خندیدیم.گفتم:پدربزرگ روی من زیادی حساسن چون تنها نوه شون هستم که دخترم به قول خودشون میخوان زودتر عروسی من رو ببینن برای همین برای یکی از عزیزانشون انقدر از من تعریف کردن که طرف آمد خواستگاریم اما به شوخی تغییر چهره دادم و یه مقدار خودم رو زشت کردم.اما انگار اصرارهای پدربزرگ چشم اون رو به روی حقایق بسته بود.قبولم کرد حتی بهش گفتم زیر این ماسک چهره از اینی که میبینی زشت تره گفت مهم نیست همدیگر رو قبول کردیم.آزمایش خون دادیم خونمون بهم نمیخورد تصمیم گرفتیم جدا بشیم و با وجود تمام مخالفتها جدا شدیم.قرار گذاشته بودیم من ماسکم رو برای روز عقد بردارم اما کار به اونجاها نکشید و اون اصلا چهره منو ندید و رفت.

-بهمین راحتی آخه چرا؟

-بچه میخواستیم.

-بچه از خودتون مهم تر بود؟

نوید گفت:لیلی جان کافیه.

لیلی فقط نگاهم کرد.

نگاهش کردم و گفتم:لابد مهم بوده.

لیلی نگاهم کرد و گفت:یعنی انقدر دوستش نداشتی که بچه رو ندیده بگیری؟یعنی تا این حد باورش نداشتی؟

نوید وقتی دید حریف لیلی نمیشه بلند شد و رفت.لیلی هنوز نگاهم میکرد.گفتم:اولش که ندیده بودمش نه باورش نداشتم.اما وقتی دیدمش دلم میخواست ماسکم رو بردارم و بهش بگم من این هستم مخصوصا که اوایل مادرش هم با این ازدواج مخالف بود.دلم نمیخواست ناراحتش کنم.

-پس چرا این کارو نکردی؟

-چه کاری؟

-چرا ماسک رو برنداشتی؟

-چون میترسیدم.

-از چی؟مگه دوستش نداشتی؟

لبخندی بروش زدم و گفتم:معلومه که دوستش داشتم.

-پس از چی میترسیدی؟

-میترسیدم از اینکه من رو بخاطر چهره ام بخواد اون موقع احساس میکردم زندگی رو باختم حالا که همه چیز تموم شده از خودت بگو.

-آخرین سوال.

نگاهش کردم و لبخند زدم.

-اینو بپرسم قول میدم آخریش باشه.

-بپرس.

 

تا ص 131

لینک به دیدگاه

- هنوز دوستش داری؟

فکر نمی کردم چنین سوالی بپرسه جوابی نداشتم که بهش بدم لبخندی برویش زدم و گفتم: مگه فرقی می کنه؟

- خیلی.

- چه فرقی؟

- فرقش این که اگر دوسش داشته باشی بازم امید به بازگشتش داری و دلت نمی خواد تارک دنیا بشی.

- پس با این تفاسیر چی فکر می کنی؟

- دلم می خواد از خودت بشنوم.

- نه، وقتی اسمش رو از زندگیم پاک کردم اون چند ماه بعد جداییمون ازدواج کرد.

- جدی می گی؟

فقط نگاهش کردم.

- پس دیگه دوستش نداری؟

هنوز جوابش رو نداده بودم که نوید از پشت سرم گفت: کیمیا هنوز با آرمان آشتی نکردی؟

وقتی برگشتم نوید و نادر پشت سرمون نشسته بودند. نادر نگاهم کرد و آروم از جایش بلند شد و رفت، انگار نگاهش غم دار بود. نوید آمد کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت: خواهش می کنم دیگه در مورد نادر صحبت نکن، به اندازه کافی داغون هست.

لیلی گفت: مگه با آرمان قهری؟

- بله، از وقتی نازمدم رفت آرمان هم باهام قهر کرد می گفت چرا زندگیت رو نابود کردی؟

- جدی؟ معلومه خیلی دوستت داره.

- آرمان؟ آره، من و آرمان یک روح بودیم در دو بدن.

- چطور دوستش داشتی؟

- برام خیلی ارزش داشت!

- نیلوفر کنارمون نشسته بود لبخندی برویم زد .

لیلی گفت: ممکن بود سر سوزن بهش برای ازدواج فکر کنی؟

نیلوفر خندید منم خندیدم. لیلی گفت: حرف بدی زدم؟

گفتم: نه عزیزم، من آرمان رو با تمام وجود دوست داشتم فکر می کردم اگر با هم ازدواج کنیم این عشق پاکی که داریم می میره.

- اون چی؟

- اونم مثل من فکر می کرد.

- بعد از دو سال قهر هنوزم دوستش داری؟

- محبتم بهش بیشتر شده، اما کمتر نشده.

- چقدر جالب!

- تازه ارمان نیلوفر رو داره که با دنیا عوضش نمی کنه.

لیلی متحیر به نیلوفر نگاه کرد و گفت: ای وای باز هم گیج بازی درآوردم، حواسم نبود فکر کردم شما همسر آرمین هستین.

نیلوفر خندید و گفت: عیبی نداره عزیزم من ناراحت نشدم. قبل از اینکه من تو زندگی ارمان وارد بشم کیمیا بوده، علاقه اونها به هم پاکِ، و من افتخار می کنم که همسرم و خواهرش هر دو قابل اعتماد هستند.

لبخندی زدم و صورت نیلوفر را بوسیدم اون هم من رو بوسید. بعد از شام آماده شدیم برای رفتن. رو کردم به بچه ها و گفتم: بچه ها خوشحال شدم دیدمتون. فردا می بینمتون..

لیلی گفت: مگه صبح نمی یای؟

- نه عزیزم، فردا از ساعت هفت می رم و شش و نیم بعدازظهر برمی گردم. دیگه زود بیام ساعت هفت میام.

نوید گفت: نمی تونی مرخصی بگیری؟

- منم دلم می خواد، اما برای مرخصی گرفتن باید چند روز جلوتر خبر بدم که ی نفر رو جایگزین کنن. فردا شش جلسه کلاس دارم حدود صد تا شاگرد دارم انصاف نیست.

- لیلی گفت: خیلی دلم می خواست فردا صبح با هم بودیم. ولی حالا که کار داری مزامحت نمی شم.

- ممنونم عزیزم. اما ببخشید.

لبخندی بروم زد و گفت: عیبی نداره خداحافظ.

- خداحافظ.

و از همه خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم که بخوابم اما خوابم نمی برد، یک سر نگاه غم دار نادر مقابل روم بود. به زور خوابیدم صبح زود بیدار شدم، سر میز صبحانه مامان و بابا هر دو سکوت کرده بودند. مظلومیتشون خیلی ازارم می داد وقتی از سر میز بلند شدم بابا گفت: کیمیا!

- بله بابا.

- تا به حال چیزی نگفتم چون معتقد بودم دخترم بزرگ شده و انقدر عاقل هست که درست تصمیم بگیره. دفعه پیش پدربزرگ اصرار کردن و من به خاطر احترام به ایشون چیزی نگفتم، این بار هم برای دومین بار پدربزرگ اصرار می کنن که تو ازدواج کنی. اون پدر منه و موظم بهشون احترام بگذارم اما تو هم دختر منی دلم نمی خواد بی میل و بی رغبت کاری رو انجام بدی. تو و نادر با هم تصمیم گرفتین که دنبال زندگی خودتون برین، منم دخالت نکردم. نمی دونم قبل از دیدن نادر مایل به این ازدواج بودی یا نه، این بار می خوام با خواست قبلی خودت تصمیم بگیری و حتی اگه زورت هم کردند قبول نکنی، حتی اگه اون شخص پدرم باشه یا خود من باشم، هیچ وقت زیر حرف زور نرو.

لبخندی زدم و گفتم: چشم بابا.

بابا گفت: برو به سلامت.

به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان شما با من کاری ندارین؟

مامان لبخندی زد و گفت: حرفهایی که باید زده می شد پدرت زد. شب اگه تونستی یه مقدار زودتر بیا خونه پدربزرگ.

- چشم خداحافظ. و صورت جفت شون را بوسیدم و اماده شدم و به اموزشگاه رفتم بچه های کلاس با من رابطه دوستانه ای داشتند چون فاصله سنی مون نهایت پنج، شش سال بود هموشن نوجوان های شاندزه، هفده ساله بودند که واقعا دوستشون داشتم. بعد از اتمام کلاس در این اموزشگاه که تا ظهر طول می کشید، باید به آموزشگاه دیگری برای شنا می رفتم. سریعا خودم رو رسوندم و اصلا فرصت نکردم ناهار بخورم. بعد از اتمام کلاس هام به ساعتم نگاه کردم و سریعا ماشین گرفتم و به خونه پدربزرگ رفتم، وقتی زنگ زدم ارمان ایفون رو برداشت و گفت: سلام بفرمایید.

- - کیمیا هستم.

در را باز کرد و آیفن را گذاشت. وارد حیاط شدم، حیاط خانه پدربزرگ خیلی بزرگ بود و تاب و سرسره و الکلنگ داشت. پدربزرگ این کار را کرده بود که ما بچه ها خونه دربزرگ رو دوست داشته باشیم. حالا همه نوه ها بزرگ شده بودند و به اون وسیله هایی که تو عالم بچگی به خاطرش از سر و کول هم بالا می رفتن نگاهم نمی کردند. یه لحظه دلم می خواست که برم سوار سرسره شم رفتم بالا سرخوردم و پایین آمدم که لیلی و نوید رو در پهنای در ساختمان دیدم لیلی خندید و گفت: چی کار می کنی؟

خندیدم و به طرفشون رفتم و همانطور که وارد ساختمان می شدیم گفتم: یادش بخیر، یه زمانی به خاطر اینکه بی نوبت سربخوریم با هم قهر می کردیم، اما حالا علاوه بر خودمون دلایل قهرهامون هم بزرگتر شده.

نیلوفر گفت: در مورد چی حرف می زنی.

- سلام.

- سلام عزیزم.

و به همه سلام کردم و همه جواب سلامم را دادند. گفتم: در مورد پارک کوچکی که پدربزرگ برامون درست کرده بود. یادش بخیر بچه که بودیم سرسر نوبتی بود و تاپ و الکلنگ تعدادی، نفری بیست تا بیشتر حق نداشتیم. اما من چون تنها دختر پدربزرگ بودم بیست و پنج تا تاب می خوردم. یه روز پر رو بازی درآوردم و سی تا تاپ خوردم بچه ها هم نامردی نکردن، ریختن سرم و تا می خوردم کتکم زدند، بالاخره باید یه جوری حرص اشون رو خالی می کردن دیگه.

لیلی خندید و گفت: نوید هم کتکت زد؟

خندیدم و گفتم: نوید موهام رو کشید. فرید زد تو گوشم. وحید گوشام را کشید. آرمین گارم گرفت. آرین هم که بدجنس تر از همه بود نیشگونم گرفت.

همه خندیدند مهبد گفت: پس آقا نادر و آقا آرمان چی؟

لبخندی زدم و گفتم: اگه اون ها نبودند که من الان اینجا نبودم.

لیلی گفت: چطور مگه؟

خندیدم و گفتم: اون پنج تا می زدن، اون دو تا هم جدا می کردن.

حالا دیگه همه می خندیدند حتی ارمان و نادر. لیلی گفت: پس حواسم به موهام باشه.

دوباره همه خندیدند. فضای دلمرده وجود من، حالا واقعا شادی داشت. خندیدم و گفتم: البته بگذارید باقیش رو بگم.

مهناز گفت: ما منتظریم.

خندیدم و گفتم: پدربزرگ وقتی فهمید، هر پنج تاشون رو دعوا کرد. و تا یک ماه براشون خوراکی نخرید و حق نداشتن از وسایل بازی توی حیاط استفاده کنن.

الهه همسر آرین گفت: خوب این همسر برجنس من بعدش برات نقشه نکشید؟

- چرا اتفاقاً؟

- خوب تعریف کن.

- چشم، بنشینید تا بگم.

و همه نشستیم خندیدم و گفتم: جونم واستون بگه.

میترا همسر آرمین گفت: بالاخره می گی یا نه؟

- چرا نمی گم؟ گوش کنید تا بگم، این آقایون سر به راه و آرومی که الان می بینین چون سوگلی پدربزرگ رو اذیت کرده بودند و یک ماه از تمام تفریحاتشون هم از طرف پدربزرگ و هم پدر و مادرشون محروم شده بودند و البته دیگه از پول تو جیبی هم خبری نبود، همگی با هم تصمیم گرفته بودند پدر کیمیا را دربیاورند. خلاصه بعد از یک ماه بالاخره اقایون محترم تصمیم شون رو گرفتن. اون شب قرار بود بریم عروسی، مامان برام یک لباس خیلی قشنگ خریده بود هنوزم دارمش، خلاصه اون لباس رو خیلی دوست داشتم. بچه ها با اینکه می دونستن اگر کار اشتباهی بکنن خانواده دعواشون می کنن اما اهمینی ندادن و هر کدام یکی یه شیشه گواش برداشتن و وقتی داشتم از مقابلشون رد می شدم ریختن روی لباسم. گریه کردم و رفتم پیش مامانم، مامان سریع لباسم را عوض کرد و نگذاشت کسی متوجه بشه و به من هم سفارش کرد که نباید چیزی بگم. مامان بهترین مامان دنیاست، هر بار که می رفتیم مهمونی برای یه دست لباس اضافه هم برمی داشت که اکر لباسم کثیف شد برام عوض کنه. اون شب، عروسی پسر عموی بابا بود و عروسی تو خونه برادر پدربزرگ بود، اونها یه زیرزمین داشتن که هیچ وقت درش باز نبود و یه قفل بزرگ داشت. آقا فرید و آقا آرین تشریف برده بودن قفل در رو که کلیدش بالای در بود باز کردن و نوید و وحید و آرمین م اومدن عذرخواهی کردن و گفتن تو زیرزمین یه خرگوش خیلی خوشگل هست، منم که عاشق خرگوش بودم دنبالشون رفتم و اونها من رو توی زیرزمین انداختن و در رو قفل کردن و رفتن. چهار ساعت توی زیرزمین جیغ زدم و گریه کردم، مامان هر دفعه از بچه ها می پرسید که کیمیا کجاست، بچه ها می گن اون طرف داره بازی می کنه. موقع شام وقتی می بینن من نیستم دنبالم می گردن. خلاصه همه عروسی رو رها کرده و بسیج می شن برای پیدا کردن من. و اما من، وقتی دیدم خبری نیست و باید اونجا بمونم تا پیدام کنن بیشتر گریه می کردم تا اینکه در باز شد.

نیلوفر گفت: مطمئن هستم اون شخص یا نادره یا آرمان، درسته؟

لبخندی زدم و گفتم: آره هر دوشون بودن با هم، اون موقع پنج سالم بود، چه روزهایی بود؟

الهه گفت: بعدش چه بلایی سر آقایون اومد؟

خندیدم و گفتم: دفعه پیشش کتک نخورده بودن اما این دفعه کتک هم خوردن.

میترا گفت: دیگه اذیتت نکردن؟

- نه ، آخر سر اون قضیه بیمار شدم و دو روز تب کردم و حالم اصلا خوب نبود. برای همین بچه ها به اشتباهشون پی بردن و تا امروز این پنج اقای محترم دیگه اذیتم نکردن.

لیلی گفت: آرمان و نادر چی؟ اونها هیچ وقت اذیتت نکردن؟

نگاهی به صورت لیلی کردم و لبخندی زدم و گفتم: تا وقتی که بچه بودیم نه.

همه متوجه کنایم شدن و بعد رو کردم به مادربزرگ و گفتم: مادربزرگ.

- جان مادربزرگ.

- دارم از گرسنگی ضعف می کنم.

- الهی بمیرم، غذا آماده است الان سفره می اندازم و رو کرد به بقیه و گفت: به غیر از عروس بزرگ و عروسش و عروس کوچک و عروس هاش و دخترم و عروسهاش کدوم خانم می یاد کمک؟

همه متوجه کنایم شدن و بعد رو کردم به مادربزرگ و گفتم: مادربزرگ.

- جان مادربزرگ.

- دارم از گرسنگی ضعف می کنم.

- الهی بمیرم، غذا آماده است الان سفره می اندازم و رو کرد به بقیه و گفت: به غیر از عروس بزرگ و عروسش و عروس کوچک و عروس هاش و دخترم و عروسهاش کدوم خانم می یاد کمک؟

همه خندیدیم گفتم: مادربزرگ حالا واجب نبود عروس هاتون رو به رخ بکشید، خوب یه کلمه از اول می گفتید کیمیا بلند شو کمک کن، چشم بنده در خدمتم و بلند شدم.

همه خندیدند. مادر بزرگ گفت: نه عزیزم شوخی کردم خسته ای بنشین.

- خسته کدومه مادربزرگ؟ من که مثل شما پیر نشدم، خسته بشم.

- ای پر رو!

و من دویدم و مادربزرگ دنبالم. گفتم: مادربزرگ شما که دیگه نباید بدوید، شما باید دست پدربزرگ رو بگیرید و برید پارک قدم بزنید و خوش بگذرونید.

پدربزرگ گفت: چی گفتی؟ و دنبالم کرد.

دویدم و رفتم بین پدر و عمو نشستم و هر دوشن دستشون رو دور گردنم انداختن گفتم: پدربزرگ، من تنها نوه مغز بادومتونم، حیفتون نمیاد من رو بزنید؟

گوشم رو گرفت کشید و گفت: من پیرم بچه؟

بلند شدم و گفتم: پدربزرگ گوشم دراز شد، تو رو خدا پدربزرگ، گوشم رو نکشید کنده می شه!

- حالا من پیرم؟

- غلط کردم پدربزرگ، من پیر و خسته و ناتوانم، خواهش می کنم، یه کم دیگه گوشم رو بکشین کنده می شه ها، حالا من گفتم.

گوشم را رها کرد و محکم گونه ام رو بوسید و سبیل هاش رو توی صورتم فرو برد گفتم: پدربزرگ چند بار گفتم من و اینطوری نبوسین، هان؟

و دنبالش می دوید حالا پدربزرگ می دوید و من دنبال پدربزرگ قلقلکی بود وقتی بهش رسیدم قلقلکش دادم. پدربزرگ گفت: قلقلکم نده، کیمیا زیاد می خندم، سکته می کنم ها!

تا این جمله رو گفت ماتم برد و مثل مجسمه ها ایستادم. غمگین گفتم: ببخشید پدربزرگ.

- ناراحت نشو عزیزم، شخی کردم، من بادی نیستم که با این بیدها بلرزم.

و از اینکه پدربزرگ عمدا جای باد و بید رو عوض کرده بود همه خندیدیم.

لیلی گفت: پدربزرگ شما کیمیا رو چقدر دوست دارید؟

پدربزرگ گفت: این سوال رو مقابل کیمیا نپرس پر رو می شه.

- جدی می پرسم پدربزرگ.

- از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون دخترم، من کیمیا رو از تمام بچه ها و نوه هام بیشتر دوست دارم.

- حتی از مادربزرگ هم؟

گفتم: نه دیگه مادربزرگ عشق زندگی پدربزگه، جای خود دارنو

پدربزرگ گفت: مگه تو گرسنه ات نیست کیمیا!؟

خندیدم و گفتم: چرا الان هم گرسنمه. اما خوب بحث لیلی جون شیرین ترِ.

لیلی لبخندی زد و گفت: می دونید، پدربزرگ من هیچ وقت من رو دوست نداشت. اون عاشق نوه هایی بود که پسر بودن، البته تو فامیل ما دختر و پسر به یک اندازه بودند، در حالی که توی فامیل شما فقط یک کیمیاست!

پدربزرگ گفت: برای همین اسمش رو گذاشتم کیمیا!

- شما گذاشتید؟

- اره عزیزم، به بچه هام گفتم هر چند تا بچه می خواین اسمش مربوط به خودتون، اولین بچه دختر و پسر رو اسمش رو من می گذارم.

- یعنی چه؟

- یعنی اینکه اسم ارمان و نادر و وحید و کیمیا رو من گذاشتم!

تا صفحه 141

لینک به دیدگاه

-جدا؟

-بله دخترم فرزندانم هم روی من رو زمین ننداختن و قبول کردن.وحید و فرید دوقلو بودند اما وحید ده دقیقه زودتر دنیا آمد و اسمش رو من گذاشتم.

بعد هم که کیمیا دنیا آمد.

لیلی رو به مامان کرد و گفت:شما ناراحت نشدید که اسم دو تا از بچه هاتون رو پدرشوهرتون انتخاب کردند؟

مادر صادقانه گفت:نه چون اسمهای قشنگی رو انتخاب کرده بودن.

-اسم اقا فرید رو چه کسی انتخاب کرد؟

-من و پدرش با هم.

-چه جالب!اسم من رو پدرم گذاشت چون دختری رو که قبلا دوست داشته اسمش لیلی بوده اسم مهبد رو هم مادرم انتخاب کرد چون اسم پسری بود که قبلا دوستش داشته.اونها هیچوقت همدیگر رو نمیخواستن و به اجبار خانواده هاشون ازدواج کرده بودند با هم پسرعمو و دختر عمو بودند.

یک لحظه نادر نگاهم کرد.بدون اهمیت رو کردم به لیلی و گفتم:مادرت ایران زندگی میکنه؟

-بله.

-به دیدنشون که میری؟

-اگر بگم نمیدونم باورت میشه؟

نگاهش کردم .

وقتی تعجبم رو دید گفت:مادر و پدرم باید بخاطر من و مهبد با هم زندگی میکردن.اما هر کدوم دنبال زندگی خودشون رفتن.پدر با زن دیگری ازدواج کرد و مادر هم با مرد دیگری و هر دو بچه دار شدند.کانادا بودیم که پدرم ازدواج کرد و بعد از مرگش همسرش فرزندش رو با دارایی که از پدرم به خودش و دخترش میرسید رفت.ما هم داراییمون رو گذاشتیم و امدیم ایران راستش اگر من با نوید آشنا نمیشدم ابدا قصد نداشتیم برگردیم.وقتی نامزد شدیم نوید گفت خانواده پدری و مادریش همه ایران هستن و بهتره برای عروسی بیایم ایران و حالا نمیدونم میتونم مادرم رو ببخشم یا نه؟

-پدرت رو بخشیدی؟

-بله.

-چرا؟

-چون بخاطر ما مقابل همسرش ایستاد.وقتی زنش گفت نمیتونه با ما تو یه خونه زندگی کنه به همسرش گفت اونها بچه هام هستن و نمیتونم از خودم جداشون کنم.هر چند من و مهبد خودمون تصمیم گرفتیم خونه مستقلی بگیریم اما این حرف پدرم ارزش داشت چون بخاطر همسرش ما رو دور نیانداخت.اما مادرم با مردی که خودش دو فرزند داشت ازدواج کرد و اهمیتی هم به وجود ما نداد و حالا از همسر دومش دو تا بچه داره.

لیلی خیلی غمگین و عصبی بود لبخندش بروش زدم و گفتم:سعی کن ببخشیش در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست.ببخش تا اگر فردا نیاز به بخشش داشتی ببخشنت.

نگاهم کرد و گفت:نمیدونم.

رو کردم به مادربزرگ و گفتم:مادربزرگ ضعف کردم بریم؟

-پاشو گلم.

و بلند شدم و با مادربزرگ شروع به چیدن سفره کردیم و گفتم:مادربزرگ برام چی پختی؟

-زرشک پلو با مرغ و باقالی پلو با گوشت بره و خورشت آلو اسفناج.

گفتم:آخی مادربزرگ ضعف کردم بریم بخوریم دیگ.

-سفره رو بچین قربونت برم.

-چشم و سفره رو چیدم و غذا و آماده بود که بقیه رو صدا زدم همه آمدند و باز من اخرین نفر بودم که سر سفره امدم و مثل همیشه جایم کنار پدربزرگ بود و آن طرف پدربزرگ باز نادر نشسته بود.وقتی کنار پدربزرگ نشستم پدربزرگ لبخندی زد و گفت:چی برای یگانه دخترم بکشم؟

-پدربزرگ فعلا خورشت الو اسفناج با پلو.

نوید گفت:خورشت رو با پلو میخوری یا پلو رو با خورشت؟

خندیدم و گفتم:خورشت رو با پلو.

پدربزرگ گفت:بیا فعلا پلو رو بگیر تا بعد.

بشقابم رو گرفتم و گفتم:ممنون.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:کیمیا امروز ناهار نخوردی؟

نگاهی به مامان کردم و با ترس گفتم:من؟!

-درست گفتم چرا نخوردی؟صبح هم که صبحانت رو کامل نخوردی.

-آخه ظهر وقت نکردم ناهار بخورم.

پدربزرگ یکی زد به کمرم.گفتم:پدربزرگ چرا میزنید؟

-چرا نزنم؟مگه صد بار بهت نگفتم غذات رو به موقع بخور.اگر اینبار از این کارها بکنی نمیگذارم سرکار بری.

-پدربزرگ ببخشید خوب وقت نشد.

-آدم باید برای خودش وقت داشته ابشه.

-چشم از فردا.

-فردا سرکارنمیری.

-مگه میشه پدربزرگ؟

-همینکه گفتم یک هفته مرخصی بگیر میریم مسافرت.

-کجا؟

-شمال.

-الان؟

-خوب اره؟

-ببخشید اونوقت میریم هتل ده ستاره؟

-نخیر میریم خونه دوستم تو شمال ویلا داره.

-اما فکر نمیکنم بمن مرخصی بدهند.

پدربزرگ با اخم گفت:مرخصی میگیری متوجه شدی؟

-چشم.

لیلی نگاهی به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ شما چه اقتداری دارین؟

-اقتدار نیست عزیزم ما همه همدیگر رو دوست داریم و بهم احترام میگذارم.

لیلی رو به نوید کرد و گفت:نوید.

-بله.

-میشه از ایران نریم؟

-چرا؟

-من از بچگی عاشق این بودم که در یک همچین خانواده ای زندگی کنم تو رو خدا بمونیم.

-اما آخه همه زندگی و کار من کاناداست.

لیلی ناراحت شد و سرش رو پایین انداخت.

گفتم:غصه نخور لیلی جون زندگی انقدرها سخت نیست.

دیگر کسی چیزی نگفت.بعد از صرف شام یک ساعتی گذشت من شربت اوردم وقتی به لیلی تعارف کردم خندید و گفت:اینطور مواقع میگن انشالله چای عروسیتو بخوریم درسته؟

گفتم:اِ دهنت میسوزه.

-نترس تا وقتی که اینجام خودم شوهرت میدم.

-اِ پس خیلی زود میفرستمت بری خطری هستی.

همه خندیدند زنعمو گفت:یادت اون موقع که اومدی بودی کانادا میخواستی سر من هوو بیاری.

خندیدم و گفتم:نه کی زنعمو جون؟

پدربزرگ گفت:من تصمیم گرفتم فردا عصر همگی بریم شمال بهتره ساکهاتون رو ببندین.

هیچکس مخالفت نکرد گفتم:پدربزرگ میشه فردا تا ظهر برم سر کلاسم؟

-نخیر.

-چرا؟

-فردا باید مقدمات سفر رو آماده کنیم.

-خوب پدربزرگ نمیشه من نباشم؟

-نخیر نمیشه تازه یه خوابهایی هم برات دیدم.

-چه خوابی پدربزرگ؟

-از این به بعد در روز فقط دو جلسه کلاس خواهی داشت که به خودتم برسی.

-پدربزرگ مگه میشه؟من قرارداد دارم.

-باطل میکنی.

-چرا زور میگین.

-همینه که هست.

سکوت کردم.

در ضمن تا عموت اینا ایران هستن بعد از عروسی نوید شوهر میکنی.

مات و متحیر نگاهش کردم و گفتم:پدربزرگ این چه حرفیه؟خواهش میکنم سربه سرم نذارین.

-سر به سر نداره الان 22 سالته و بهترین چهره رو داری نمیدونم تا کی زنده هستم میخوام عروسیت رو ببینم.

نگاهی به پدربزرگ کردم و گفتم:در این مورد متاسفم پدربزرگ میدونید که هر چی شما بگید نه نمیگم اما ازدواج نه امکان نداره.

پدربزرگ با اخم نگاهم کرد و گفت:کیمیا همینکه گفتم بهتر باعث ناراحتی کسی هم نشی.

-پدربزرگ خواهش میکنم د راین مورد اصرار نکنید من ازدواج نمیکنم.

پدربزرگ رو به پدر کرد و گفت:احسان نمیخوای یه چیزی به این دخترت بگی؟

پدر نگاهم کرد و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدرجان کیمیا خودش هر وقت وقتش باشه میگه.

-اینکه میگه اصلا و ابدا و امکان نداره.

پدر نگاهم کرد و گفت:چی بگم پدرجان؟

پدربزرگ گفت:کیمیا من کاری ندارم باید ازدواج کنی.

-پدربزرگ شبمون رو با این حرفها خراب نکنید.خواهش میکنم.

-شب ما به این راحتی خراب نمیشه.خواستگار خوبی برات سراغ دارم.

-پدربزرگ من فردا صبح کلاس دارم برای مرخصی هم که شده صبح باید به موقع برم.اگر اجازه بدین میرم خونه استراحت کنم.

-نمیخواد بری خونه شب همینجا بمون صبح زودتر بیدار شو و از اینجا برو.

-آخه پدربزرگ لباسم مناسب نیست.

-مگه چشه؟

-هیچی شب همگی بخیر.

و با حرص بلند شدم و به اتاقی که قبلا متعلق به پدرم بود رفتم.غافل از اینکه شب گذشته این اتاق از آن نادر بوده چون گاهی اوقات به خانه پدربزرگ می آمدم و شب میماندم و در واقع اون اتاق مال من شده بود و بعضی از وسایلم آنجا بود.روی میز کنار تخت یکی دو تا عطر و ادوکلن هم داشتم و یک عکس رنگی از چهره خودم.روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم خیلی ناراحت بودم.پدربزرگ بدجوری پیله کرده بود.که تلفن زنگ خورد گوشی رو برنداشتم دوباره زنگ خورد.باز هم جواب ندادم.وقتی دیدم هیچکس خیال نداره گوشی رو برداره از جایم بلند شدم و گوشی رو برداشتم و گفتم:سلام بفرمایید.

اقای جوانی گفت:سلام خانم حالتون چطوره؟

-متشکرم شما؟

-من فتحی هستم نوه یکی از دوستان آقای مشیری.

-گوشی حضورتون صداشون بزنم.

-ببخشید شما کیمیا خانم هستید؟

-چطورمگه؟

-همینطوری آقای مشیری خیلی از شما تعریف کردن.

-جدا؟ایشون با شما شوخی کردن گوشی حضورتون.

و بدون اینکه منتظر پاسخی باشم از اتاق بیرون آمدم و گفتم:پدربزرگ تلفن.

-کیه؟

-نوه ی اقای فتحی.

-باهاش بد حرف نزدی که؟

-یعنی چه؟

-قراره بیاد خواستگاریت.

-پدربزرگ؟

-پدربزرگ نداره میریم شمال ویلای آقای فتحی و به سمت تلفن رفت.

آمدم تو پذیرایی و گفتم:مادربزرگ فقط شما از پس پدربزرگ برمیاین اگر دوست دارین شادی منو ببینین خواهش میکنم بهشون بگین دوباره برای من خواب نیبینن.

مادربزرگ گفت:کیمیا چی بهش بگم؟

-مادربزرگ من ازدواج میکنم قول میدم اما حالا نه.خواهش میکنم بهشون بگین فعلا دست از سر من بردارن.

-باشه.

نادرسرش پایین بود و با انگشتهایش بازی میکرد با حرص به اتاقم رفتم روی میز کنار تخت یک دفتر سررسید بود.یادم نبود که قبلا دیده بودمش یا نه.اما حالا خیلی توجهم رو جلب کرده بود.برداشتم و نگاهش کردم ورق زدم انگار خاطرات روزانه نادر بود که متعلق به 3 سال پیش بود.دلم میخواست ببینم روزی که با هم قهر کردیم چه بر نادر گذشته.ورق زدم تا بالاخره تاریخ روزی آمد که من و نادر از هم جدا شدیم نوشته بود:امروز روز مرگ من بود از امروز اگر زنده ام فقط بر اساس عشقی است که دارم.وقتی امروز به کیمیا گفتم که دیگر نمیخواهمش او هم قبول کرد مُردَم.اما مجبور بودم.نمیتونستم حقیقت رو بهش بگم از دستم عصبانی شد و رفتیم خونه پدربزرگ.از اینکه کیمیا مقابل همه خودش رو بد جلوه داد خوشحال نشدم اما نمیتونستم چیزی بگم مجبور بودم سکوت کنم.همه خانواده مخالف بودن و عصبانی شدند.کیمیا خیلی بهم ریخته و قهر کرد و رفت.مردم و زنده شدم تا بهم زنگ بزنه نمیدونستم چه تیپ دختریه اما چون بقیه خانواده ناراحت بودن اما نگران نبودن فهمیدم که باید خونه یکی از دوستان یا آشنایانشون رفته باشه.وقتی خانواده عمو و عمه رفتند پدرو مادر و پدربزرگ و مادربزرگ خیلی ناراحت بودن فکر میکردن قهر ما تقصیر کیمیاست برای همین خیلی با من دعوا نکردن.خدا من رو ببخش اما مجبورم.دلم نمیخواست اینطوری بشه اما شد.

ورق زدم تاریخ متعلق به فردای اون روز بود:امروز هم از صبح در خیابانها الاف بودم.عصر رفتم خونه عمو و به زنعمو گفتم از کیمیا خبر ندارین؟گفت بهم زنگ زده گفته به نادر بگو بین اون و بچه بچه رو انتخاب کردم پس دیگه با هم کاری نداریم.دلم نمیخواست این پیغام رو دوباره از طریق زنعمو بهم بده پس معلومه خیلی بهش برخورده خدایا من اشتباه کردم از اول نباید می آمدم من رو ببخش.بعد از کلی خواش از زنعمو آدرسش رو بهم داد.رفتم و همدیگر رو دیدیم خیلی غمگین و عصبانی بود.دلم میخواست میتونستم دردش رو تسکین بدم اما با حرفاش بیشتر آتشم زد و من دست از پا درازتر برگشتم.همون لحظه تصمیم داشتم از ایران برم هر چی هم پدر و مادر گفتن صبر کن اهمیتی ندادم و رفتم که بلیط تهیه کنم.اما آخرین پرواز برای پس فرداست دارم خفه میشم دلم میخواد برگردم...

که در اتاق رو زدند به خودم آمدم و دفتر رو بستم و گذاشتم لبه میز و گفتم:بفرمایید.

نادر در رو باز کرد و گفت:معذرت میخوام راستش من دیشب در این اتاق بودم و وسایلم اینجاست و الان به یکیشون نیاز دارم اگر اجازه بدین بیارم بردارم.

گفتم بفرمایید و نگاهم رو به زمین دوختم.

وارد اتاق زد و دفترش رو از لبه میز برداشت و گفت:ببخشید که مزاحم شدم.

-خواهش میکنم.

کتابی رو که دفعه پیش خونه پدربزرگ جا گذاشته بودم از روی میز برداشت و گفت:میدونم که این مال شماست دیشب یک مقدارش رو خوندم میتونم ببرمش؟

نگاهش کردم و سرم رو به علامت مثبت تکان دادم.

به سمت در رفت اما یک لحظه برگشت و گفت:کیمیا.

-بله.

-بعد از دو سال هنوز هم از من دلخوری؟

پوزخندی زدم و گفتم:بلایی رو که سر من آوردی داشت یادم میرفت ولی همون بلا رو سر الناز هم آوردی.

سرش رو پایین انداخت و از اتاق خارج شد و من دوباره دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم و خیلی زود خوابم برد.صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم نمازم رو خوندم و حاضر شدم و از خانه بیرون آمدم.حال عجیبی داشتم با

 

تا ص 151

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...