ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 6 قسمت 2 خودش تا به حال کسی را دوست نداشته؟ به زن و فرزندش علاقه نداره؟ پس چطور زندگی می کند؟ زندگی ما انسان ها به وجود هم بستگی داره اگه نتوانیم بهکسی عشق بورزیم، بودن یا نبودنمان چه معنایی دارد؟ به چه امیدی زنده هستیم. حتماً او هم قلبی در سینه دارد ولی غرور و لجبازی اش نمی گذارد برای کسی بتپد و وانمود می کند که همه برایش بی تفاوت هستند و پشیزی ارزش ندارند. از این که تا چند روز دیگر گیسو و خسرو به خانه می آمدند وحشتی تمام وجودم را گرفته بود. نمی دانستم چه کنم. حیران و سرگردان دنبال راه حلی بودم ولی بی فایده بود. هر چه فکر می کردم به جایی نمی رسیدم و کم کم سردرد گرفتم. سلانه، سلانه به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. درحال چرت زدن بود که با صدای جیرجیر در، چرتش پرید: «دخترم تو هستی؟ فکر کردم تو هم رفتی. خوب کاری کردی آمدی، بیا بنشین تا یه چای تازه دم برات بریزم» با آرامش خیال در کنارش نشستم. با دیدنش همه چیز را به دست فراموشی سپردم. سخنان امیدوار کننده اش چنان مرا به وجد آورد که هر چه فکر و خیال در مغزم بود از یاد بردم. شام را در کنار هم خوردیم و من همانجا به خواب رفتم. صبح روز بعد همه چیز را آماده و مهیا کردیم و منتظر ورود مهمان ها ماندیم. آقاخان یاالله گویان وارد شد و بقیه هم پشت سر او آمدند. با دیدن خسرو دلم فرو ریخت؛ تنها این سخن که در مغزم تکرار می کردم: «خدایا کمکم کن!» خیلی سعی می کردم در کنار خانم بزرگ خود را از دیدها پنهان کنم، از آقاخان و اقدس خانم خجالت می کشیدم و می ترسیدم که مبادا آقاخان نسنجیده حرفی به زبان بیاورد. او که به پشتی تکیه داده بود و با کوچک ترین سخنی قاه قاه خنده اش به آسمان می رفت، شوخ طبعی اش گل کرد و با لبخندی گفت: «خاتون، دخترم چیه مثل این که کسالت داری؟ جویای احوال پرسی هستم» از این که مرا دخترم خطاب کرده بود چندشم شد. «این سردردهایی که می گیری می دونی برای چیه؟ حالا بهت می گم، از درس خوندنه! بله، درست فهمیدی. فشار زیاد نباید به سرت بیاری. این دیگه چه صیغه ای شده که برای دخترها هم درس خواندن اجباری شده؟ حالا پسراش چه گلی به سرشان زده اند که شما دخترها بزنید! به نظر من درس خواندن فایده نداره، مرد باید بره دنبال کار و کاسبی، زن هم برسه به خانه داری ... اگه خیلی عرضه داره چند تا پسر بزاید و اون ها را تر و خشک کنه. الان نگاه کن این خسرو ما تمام سن و سالش را درس خوانده، اون برادرش سواد خواندن و نوشتن نداره، حالا ببین وضع کدامشون بهتره؟!» از این که این قدر بی چاک دهان، هر چه سر زبانش می آمد بیرون می ریخت، حرصم گرفته بود. به خودم جرأت دادم و گفتم: «معذرت می خواهم ولی همه چیز را با پول نمی شه خرید، مثل شعور و معرفت! فکر انسان با درس خواندن باز می شه و تازه تو جامعه انسان های تحصیل کرده را با چشم دیگری می بینند» از این که جواب او را داده بودم احساس غرور می کردم و پیش خود فکر می کردم که شاید هنوز کسی به این صراحت پاسخ او را نداده باشد. رضایت در چشمان آقاجون موج می زد. باز هم قاه قاه خنده را سر داد و گفت: «دستت درد نکنه! یعنی ما شعور و فهم نداریم؟» نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «منظورم شما نیستید و قصد توهین ندارم. شما مال زمان گذشته هستید و ما مال زمان آینده، مملکت داره پیشرفت می کنه و احتیاج به جوان های تحصیل کرده داره تا بتوانند لااقل در سرنوشت خودشان سهمی داشته باشند» اگر او منظورم را نفهمید حتم داشتم که خسرو درک کرد چه می گویم. آقاخان رو کرد به آقاجون و گفت: «عجب دختر خوش سر و زبونی داری! خوب شد این یکی عروس من نشد که طاقت زبان نیش دارش را نداشتم. اما ناراحت نباش خودم یه شوهر خوب برایش پیدا می کنم، نمی گذارم ترشیده بشه و روی دستت بمونه» و آن چنان از خنده ریسه رفت که اشک از چشمانش سرازیر شد. حرصم گرفته بود و دلم می خواست کله اش را بکنم. بیشتر از این جایز ندانستم آن جا بنشینم و به حرف های بی سر و تهش گوش بدهم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم. صدای آقاخان را شنیدم که به آقاجون گفت: «این دختر خیلی نازنازیه!» باورم نمی شد این من بودم که رو در روی او ایستاده و حرف دلم را زده ام. خاتون کوچولوی خجالتی دیروز، حالا این قدر بلبل زبان شده بود؟ یعنی یکی دو کلاس درس خواندن این همه جرأت به من داده و یا باعثش دل پری بود که از آقاخان داشتم؟ تا عصر وجود آقاخان و نگاه سنگین خسرو را به هر سختی که بود تحمل کردم. وقت رفتن آقاخان دستی به پشتم زد و گفت: «دخترم، از حرف ما دلخور نشو» حتی برای تعارف و حفظ ظاهر هم نتوانستم جاب مهربانانه ای به او بدهم. * * * به اصرار گیسو به همراه دوقلوها به آرامگاه حافظ رفتیم. فضای عرفانی و ملکوتی، آرامشی بر دلم نشاند. در آن باغ پرصفا چرخی زدیم، پسرها و دخترها و زوج های جوان در کنار آرامگاه نیت می کردند و از دیوان حافظ فال می گرفتند. هر کسی در حال و هوای خودش بود. احمد و محمود از همان بدو ورود از ما جدا شدند و با سرعت به دنبال هم می دویدند. من هم گیسو و خسرو را تنها گذاشتن و به سراغ حافظ رفتم. خواندن غزلی از دیوان او تسلی بخش خاطرم شد. ای کاش می شد مثل انسان های تارک دنیا خود را وقف او کنم. دلم می خواست تا آخر عمر در همان باغ زیبا به خدمت حافظ و عشاق جوان گردن نهم. به هر کجای این باغ زیبا نظر می انداختی جز شادابی و طراوات نمی دیدی. نفس عمیقی کشیدم و بوی خوش طبیعت را در شامه ام احساس کردم، خدایا همه چیز این باغ زنده بود. گل ها، درختان، پرندگان، ماهی ها و خود حافظ که با هر کلمه اش با تو سخن می گفت. حال خوشی داشتم، فارغ از هر فکر و خیالی که خاطرم را آزرده کند. ای کاش می توانستم تمام عمرم را در همین حالت سپری کنم، در فکر و خیالات بودم که سر و کله ی خسرو پیدا شد. در حالتی که نفس نفس می زد کنار آرامگاه نشست و هن هن کنان گفت: «امان از دست این وروجک ها یه دقیقه آرام و قرار ندارند. اگه بدونی با چه کلکی از دستشان در رفتم. تعجب می کنی! طفلک گیسو که حالا حالاها باید دنبالشان بدود» و مشغول تماشای آنها شد و بعد از دقایقی رویش را به طرف من برگرداند. وقتی دیوان حافظ را در دستم دید گفت: «به به، شنیدم حافظ را خیلی خوب می خوانی!» و بعد از مکثی ادامه داد: «حالا خواهرزن عزیزم ما را بی نصیب نمی گذارد» و چشمانش را بست و نیت کرد. من هم مانند بره ای مطیع بدون چون و چرا دیوان حافظ را باز کردم و با صدایی که به سختی از حنجره ام بیرون می آمد شروع به خواندن کردم: گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده ی گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر معرفت نیست در این قوم، خدایا سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لللّه که روم من ز پی یار دگر راز سربسته ی ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر خدایا ...، دیگر طاقت خواندن نداشتم، حافظ! با من چه می کنی چه می گویی؟ خدایا این همه سختی و بدبختی کافی نبود تا بتوانم او را فراموش کنم وحالا مثل این که همه چیز از نو شروع شده بود. خدایا با این عشق لعنتی که دست از سرم برنمی داشت، چه کنم؟ خسرو با چهره ای محزون درکنارم نشسته بود و با صوتی که بوی غم می داد گفت: «بخوان خاتون، بخوان! حافظ حال دل مجنون مرا می داند او حرف دلم را می زند» گر مساعد شودم دایره ی چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عاقبت می طلبد خاطرم ار بگذارند غمزه ی شوخش و آن طره ی طرار دگر هر شب از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر از خواندن شعر منقلب شدم. حال او هم بهتر از من نبود! باورم نمی شد که حافظ این قدر سلیل و روان حرف دل او را زده باشد. در آن لحظات دیگر خودم نبودم. همان خاتون عاشق و شیدای چند سال پیش بودم. خسرو به نقطه ای خیره شده بود و زیر لب زمزمه می کرد: «گر بود عمر به میخانه رسم بار گر ...» تا پایان صفحه 79 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 6 قسمت 3 آن چنان با سوز و ناله می خواند که جگرم ریش ریش شد. حال خود را نمی فهمیدم. مانند معشوقی شده بودم که بعد از سال ها عاشق دل سوخته ی خود را می دید. یک آن می خواستم دست به عمل احمقانه ای بزنم و خود را در بغل او بیندازم و اقرار کنم که دوستش دارم و بدون او زندگی برایم سرد و بی معناست و وانمود می کنم که همه چیز را فراموش کرده ام و فقط و فقط خود را فریب داده ام و ذره ای از عشق وعلاقه ام نسبت به او کم نشده است. چه کنم که روزگار این چنین مقدر کرد و مرا بر سر دوراهی قرار داد و توان جنگیدن را از من سلب کرده است. جسارت در وجودم طغیان کرده بود و با گستاخی می خواستم راز دلم را بیرون بریزم، که کسی از درون مرا نهیب زد: «دختر چه می کنی؟» و آن چنان زبان خود را با دندان فشردم که طعم خون را در دهانم حس کردم، سرم را بر روی تربت پاک حافظ گذاشتم و به آرامی گریستم. خسته شده بودم از خودم، از زمانه و از همه ... چرا این عشقِ فراموش شده دوباره طغیان کرد و وجودم را دوباره به آتش کشید؟ چرا نمی توانم تمامش کنم و از شر این عشق لعنتی خود را نجات دهم؟ وقتی سرم را بلند کردم از خسرو خبری نبود. او رفته بود و من تنها مانده بودم، نمی دانم چرا، اما یک آن از تنهایی وحشت کردم. قلبم به تکاپو افتاده بود و مثل بید می لرزیدم. با چشمانم به دنبال آشنایی می گشتم. صدا از حنجره ام بیرون نمی آمد: گیسو، احمد، محمود ... اما صدایم به آنها نمی رسید. سراسیمه از جا برخاستم همه ی محیط آرامگاه دور سرم می چرخید و ناگهان با صدای بلند فریاد زدم: «گیسو، گیسو ...» و دیگر هیچ نفهمیدم و نقش بر زمین شدم. باز سردرد لعنتی به سراغم آمده بود و از شدت درد، چشمانم را نمی توانستم باز کنم. صدایی در سرم تاپ تاپ می کرد. از خودم و از همه بدم می آمد. دلسردی و یأس و ناامیدی بر وجودم غلبه کرده و آن قدر سنگدل و بی رحم شده بودم که بر حال زارم نمی توانستم اشکی بریزم. گیسو و خسرو دست و پای خود را گم کرده بودند و هرچه سریع تر مرا به خانه رساندند. خانم کوچک با دیدنم به صورت خود زد و گفت: «خدا مرگم بده، چی شده؟» خانم بزرگ از راه رسید و دستم را گرفت و به طرف اتاقش برد و رو کرد به مادر و گفت: «محترم خانم چه خبره این قدر شلوغش کردی؟ طفلک حال شما را که ببیند مریضی خودش یادش می ره؛ الان براش گل گاوزبان دم می کنم از صد تا از این قرص هایی که دکتر داده بهتره» وقتی چشمانم را باز کردم همه با قیافه های مضطرب در کنارم نشسته بودند. گیسو دستمالی خیس کرده و به روی پیشانی ام گذاشت و گفت: «دکترها هم کاری از دستشان برنیامد. با چند تا قرص مسکن که مشکل او حل نمی شه باید یه فکر اساسی کرد الان چند مدته که این درد، دست از سرش برنمی داره. پایتخت دکترای خوبی داره، تا چند هفته ی دیگه ما می ریم، خاتون رو هم می بریم. البته اگه اجازه بدید» و یهو با شادمانی رویش را به طرف خانم کوچک کرد و گفت: «اگه میشه شما آقاجون را راضی کنید!» نای این که اعتراض کنم نداشتم. منتظر ماندم تا سرنوشت برایم تعیین تکلیف کند. خسرو با چشمان وحشت زده مرا برانداز می کرد و شرمندگی در صورتش موج می زد با زبان بی زبانی می خواست بگوید که مقصر واقعی اوست و باعث و بانی این درد لعنتی کسی جز خود او نیست. کمی نزدیک تر آمد و گفت: «هی، دختر چه بر سر خودت آوردی؟ دستتان درد نکنه خانم بزرگ! مثل این که گل گاوزبان کار خودش را کرد با آن حال و روزی که خاتون داشت آن چنان ما را ترساند که فکر نمی کردم به این زودی خوب شود. بهتره استراحت کنی. هیچ چیز بهتر از یک خواب خوب نمی تونه حالت رو سر جایش بیاورد. انشاءالله که کارت به دکتر مریض خانه نکشد ولی اگر زمانی قصد داشتی به تهران بیای، خودم چند دکتر خوب سراغ دارم، تصمیم با خود شماست» و از گیسو و دیگران خواست تا اتاق را ترک کنند تا من بتوانم استراحت کنم. از لحن صحبتش به خوبی مشخص بود که دلش نمی خواهد من به تهران بروم. خودش می دانست هر چه بیشتر همدیگر را ببینیم اوضاع وخیم تر می شود. سر سفهر ی غذا حاضر نشدم، خانم بزرگ هم به بهانه ی مراقبت از من در کنارم ماند. خانم کوچک سینی غذا را آورد و چند قاشق به اجبار به من خوراند و بقیه را همان جا گذاشت که اگر میلم کشید بخورم. وقتی تنها شدیم همه چیز را برای خانم بزرگ تعریف کردم. او همان طور که سرش را تکان می داد گفت: «پس بگو چرا خسرو این قدر هول و وحشت کرده بود، چون خودش را مقصر واقعی می دانست. او حسابی ترسیده و به احتمال زیاد سعی می کنه کاری به کارت نداشته باشه، اگه سعی می کرده تا حالا تو در کنارش باشی حالا تلاش می کنه که از تو فاصله بگیره. والله من هم دلم برایش می سوزه، او خیلی تو رو دوست داره و فقط گذشت زمان و ندیدن تو ممکنه باعث بشه این آتشفشان طغیان نکنه. بهتره تو هم طبق قولی که به آقاجونت دادی این دو سال درس خواندن را تمام کنی و به خانه بخت بروی، ماندن تو در این خانه جایز نیست. گیسوی بدبخت که گناهی نداره! توکل به خدا کن خودش همه چیز را درست می کنه» سرِ شب آقاجون که تازه از راه رسیده بود به سراغم آمد و جویای احوالم شد و گفت: «این گیسو چی می گه. تصمیم داره تو رو به تهرون ببره؟» خانم بزرگ گفت: «شرک تو کلامتون! این دختر هیچ طوریش نیست و صحیح و سالمه، با یک لیوان گل گاوزبان حالش خوب شد. تازه این همه دکتر تو شهر خودمان هست بلند شه بره تهرون چه کار؟!» آقاجون همان طور که موهایم را نوازش می کرد گفت: «نمی دونم والله چی بگم، گیسو اصرار داشت که اجازه بدهید امسال پیش ما بماند. می گه اگه آب به آب بشه حالش خوب می شه. طفلکی او هم گناهی نداره چون تنهاست دلش می خواد یه همدم و مونس داشته باشه. خانم کوچک هم از آن طرف می گه خوب نیست دختر جوان بر و رو دار پیش خواهر و شوهرخواهرش بماند. حالا من تصمیم را به عهده ی خودت می گذارم. اگه بخواهی تا شروع مدارس به همراه گیسو به تهران برو. گشته از دکتر، همین شهر به شهر شدن روحیه ی آدم را تغییر می ده. حتماً خسته شدی، همش درس و خیاطی و گلدوزی و کارهای خانه داری، انسان به گردش و تفریح هم احتیاج داره» آقاجون را بوسیدم و گفتم: «همان طور که خانم بزرگ گفتن حالم خوبه! با کمی استراحت و دوای عطاری همه چیز درست می شه! تا چند هفته ی دیگه مدارس هم باز می شوند، قولی که به شما داده ام هرگز فراموش نمی کنم» خود را سرزنش می کردم که این چنین باعث ناراحتی همه شده ام. باید تمامش می کردم. صبح زود قبل از این که دیگران از خواب برخیزند به سراغ صندوقچه زیرزمین رفتم. قفل آن را باز کردم خاطرات گذشته همه و همه درون این صندوقچه بودند: وسایل آموزشگاه، دفترچه ای که عشق را به ارمغان آورد، گل های سرخ و نامه ها، همه را بوییدم؛ بوی آشنای همیشگی! به پای تک تک آنها اشک ریختم. نامه ها را چند بار خواندم هر چند که همه را حفظ بودم. گل های خشک شده را نوازش کردم و به سختی چشانم را بستم و آنها را له و نامه ها را ریز ریز کردم. دفترچه را با حضر تکه پاره کردم و بر مزار خاطرات از دست رفته اشک ریختم. مبارزه ای که در درونم از مدت ها قبل به راه افتاده بود سعی می کردم با پیروزی عقل تمامش کنم. هرچند کار دشواری بود! همه چیر را مرتب و درِ صندوقچه را قفل کردم و از پله ی زیرزمین بالا آمدم. نگاهی به اطاق آن طرف حیاط انداختم، دو چشم از پشت شیشه مرا نظاره می کرد و او کسی جز خسرو نبود. خسرو یک آقای تمام عیار شده بود و از آن لجاجت و یکدندگی در وجودش خبری نبود. در چشمانش نه عشقی وجود دارد و نه خصومتی. اگر با گیسو رفتار خوبی داشت از سر لجبازی با من نبود همه چیز تغییر کرده بود؛ من را مانند دیگران می دید نه بیشتر و نه کمتر، مثل این که بین ما چیزی وجود نداشته است. گیسو را از گرفتن مدارک تحصیلی منصرف کرد و به او گفت: «دیگر وقت کار کردن نداری، امسال سرت شلوغ می شه» و وقتی قیافه ی بهت زده ی گیسو را دید گفت: «مگه تو عاشق بچه نیستی؟ اگه دیر بجنبی پیر می شویم و آرزوش به دلمان می ماند» باورم نمی شد این همان خسرو قدیمی بود! خوب و مهربان. *** پایان فصل 6 *** تا پایان صفحه 83 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 7 قسمت 1 خانم کوچک با شور اشتیاق نامه ی گیسو را باز کرد و به دستم داد تا برایش بخوانم. در طول چند ماهی که از رفتنشان گذشته بود این دهمین نامه است که از او رسیده ... حال خودم هم کمتر ازخانم کوچک نبود. هر مرتبه خبر جدیدی داشت. از زندگی اش راضی بود و خوبی های خسرو را به تفصیل می نوشت. ساده ترین اتفاق را با ذوق و شوق بر روی کاغذ می آورد، از سینما رفتن تا گردش های دوستانه. و حالا این نامه حامل خبر مهم ترین بود. آن چنان ذوق زده شدم که با صدای بلند تکرار کردم: «مژدگانی، مژدگانی خانم کوچک، گیسو حامله است!» از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم، خانم بزرگ یک بند می گفت: «الهی شکر، الهی شکر!» و خانم کوچک سجده ی شکر به جا آورد. او هم کم و بیش از اختلافات آنها باخبر بود و وجود یک بچه در زندگی شان را لازم می دانست. از آن به بعد او را به ندرت می شد در خانه دید، با بانو برای تهیه ی رختک به بازار می رفت و یا وقتی که در خانه بود به دوخت و دوز می گذراند. کار من چند برابر شده بود. درس ها که به اندازه ی کافی سخت بود و از طرف دیگر کار خانه هم به عهده ی من گذاشته شده بود، با این حال سعی می کردم به خوبی از عهده مسئولیت ها برآیم. این طور که گیسو نوشته بود اواسط تیرماه فارغ می شد و خانم کوچک قصد داشت یکی دو ماه زودتر برود. می گفت: «دختره تو شهر غربت تنهاست و احتیاج به مراقبت دارد» بعد از عید نتوانست طاقت بیاورد و بار سفر را بست و با ماشین کرایه ای راهی شد. آن قدر سفارش احمد و محمود و آقاجون و خانم بزرگ را کرد که پاک کلافه شدم. سفارش من هم به آقاجون و خانم بزرگ می کرد و می گفت: «دلهره دارم. نه می تونم شما را تنها بگذارم، نه می تونم از رفتن دل بکنم» به او اطمینان دادم که من مراقب اوضاع و احوال هستم. خانم بزرگ هم تأیید کرد که خیالت از طرف ما راحت باشد. یکی دو هفته به امتحانات آخر سال بیشتر نمانده بود. از یک طرف کارهای خانه و از طرف دیگر رسیدگی به دوقلوها و از همه مهمتر امتحانات، برایم مشکل شده بود. به علت کار زیاد خانه به درس هایم نمی رسیدم. هر چندکه بانو هم خیلی کمک حالم بود وهفته ای یک روز می آمد و به کارهای عقب افتاده رسیدگی می کرد ولی باز هم با کمبود وقت مواجه می شدم. آقاجون یک روز صدایم کرد و گفت: «خورشید خانم را که می شناسی، قراره از فردا بیاد این جا تا کمکت باشد» با دلخوری گفتم: «مگه من نیستم، می دونم آن طور که باید و شاید به همه ی کارها نمی تونم برسم ولی هیچ وقت گلایه ای نکردم وسعی و تلاشم را کرده ام» با ملایمت و نرمی در جواب گفت: «می دونم تو همه ی کارها رو به خوبی انجام می دی. برای این که ما راحت باشیم سختی زیادی می کشی، تازه مجبوری تا دیروقت بنشینی تا از درس هایت عقب نیفتی. خورشید خانم زن خوبیه می تونه کمک حالت باشه» همان طور که آقاجون می گفت او، زن خوب و مهربان و زبر و زرنگی بود. هر ده روز یک بار برای رفت و روب و شستن لباس ها به خانه ی ما می آمد. چهار تا بچه داشت و شوهرش چند سالی بود که به رحمت خدا رفته بود و حالا که آخرین دخترش را هم به خانه ی بخت فرستاده و با خیال راحت می توانست پیش ما بماند. خدا پدرخورشید خانم را بیامرزد که با آمدنش اوضاع و احوال خانه ی ما دگرگون شد، اگر او نبود نمی توانستم از عهده ی امتحانات برآیم و احتمالاً بیشتر درس ها را تجدید می شدم. * * * جای خانم کوچک خیلی خالی بود، هر جای خانه بوی او را می داد. احمد و محمود بیشتر از همه بهانه می گرفتند. آقاجون با این که فصل بهار و تابستان در خانه نبود ولی همان چند روز هم که می آمد جای خالی خانم کوچک را نمی توانست ببیند. خانم بزرگ هم که جای خود داشت. امکان نداشت غذایی بخورد و یا کاری انجام دهد و جای خانم کوچک را سبز نکند. با شروع تابستان وضع بدتر شد، احمد و محمود بهانه گیرتر شدند و از بس که گفتند حوصله مان سر رفته مرا کلافه کردند. گه گاهی آنها را به خانه ی بانو می بردم و تا حدودی سرشان گرم می شد. خودم هم با خیاطی و گلدوزی وقتم را پر می کردم. آقاجون هم این قدر سرش شلوغ بود که وقتی برای آمدن به شهر پیدا نمی کرد. خانه خیلی سوت و کور شده بود. حیاطی که روزگاری از اذیت و شیطنت بچه ها یک لحظه آرام نبود به آرامش رسیده بود، هرچند که آنجا هم بوی غم می داد. حالا قدر پدر و مادر را بهتر درک می کردم. خداوند چه موهبتی به ما عطا فرموده، برای خانواده هیچ نعمتی بزرگ تر از داشتن پدر و مادر نیست. خبر به دنیا آمدن نوزاد و سلامتی هر دو، چنان خوشحالمان کرد که سر از پا نمی شناختیم. بچه ها به آقاجون اصرار کردند که باید هر چه زودتر برای دیدن آنها برومی. آقاجون کمی فکر کردو گفت: «خودم هم خیلی دلم می خواد آنها را ببینم، در ضم همگی به یک سفر احتیاج داریم. ولی بگذارید دو هفته ی دیگر اول من به کارهایم رسیدگی کنم، بعد. آنها هم فعلاً سرشان شلوغه، آقاخان و اقدس خانم مهمانشان هستند» احمد و محمود با این که دلخور شدند، ولی سکوت اختیار کردند چون به خوبی می دانستند که روی حرف آقاجون نمی شود حرف زد؛ علی الخصوص وقتی منطقی باشد. قصد داشتم به هر بهانه ای که شده از رفتن صرفنظر کنم ولی نامه های مکرر گیسو دعوت او از یک طرف و صحبت های خانم بزرگ از طرف دیگر مرا راضی به رفتن کرد. او می گفت: «خسرو سر عقل آمده و به گفته ی تو همه چیز را فراموش کرده است. بهتره او را تحریک نکنی. تا کی می خواهی فرار کنی؟ امروز نه، فردا همدیگر را می بینید. او حالا بچه دار است و یک آقای تمام عیار شده؛ این موضوع را هر چه کش بدهی بدتره. تازه گیسو را چه می کنی؟ دلت می آید جواب این همه دعوت را با نیامدن بدهی» او راست می گفت ولی از خودم مطمئن نبودم. بعد از آن اتفاق در آرامگاه حافظ شاید برای او نقطه ی پایانی بود ولی برای من نه! باید به خود بقبولانم که برای من همه چیز تمام شده است مانند قبل، تنها چیزی که مرا می توانست از این گرداب هولناک نجات دهد نفرت بود. بیاد تنفر از او در وجودم چنان قوی شود که تمام فکرم را به خود مشغول کند و این احتیاج به زمان داشت، شاید زمانی بس طولانی. احمد و محمود اولین بار بود که به تهران سفر می کردند. از زیر دروازه قرآن گذشتیم. جوی زلال رکناباد بر خلاف مسیر ما به سمت شهر حرکت می کرد ... مسافت طولانی و پر پیچ و خم و جاده های خاکی امانمان را بریده بود. شب را در جایی اطراق کردیم و صبح خروس خوان به راه افتادیم. خانم بزرگ به علت کهولت سن و زانو درد این مسافت برایشعذاب آور و دردناک بود ولی اصرارهای من و آقاجون کار خود را کرد و رضایت به آمدن داد. پاسی از شب گذشته بود که به تهران رسیدیم، سکوت و آرامش بر همه جا سایه افکنده بود و فقط که گاهی صدای پاسبانی سکوت شب را می شکست و امنیت محله را اعلام می کرد. به خیابانی رسیدیم که توجهم را جلب کرد. از سکوت و ظلمت در آن خبری نبود. همه جا روشن و نورانی بود و از هر دکه و کافه صدای موسیقی و قهقه ی مستانه و سر و صدا بیرون می آمد و رهگذرانی که تلوتلو خوران در خلوت شب با خواندن تصنیفی عقده های خود را بیرون می ریختند و گاهی صدای نیش ترمز ماشینی در کنار کافه می آمد. زنان بزک کرده ای هم در آن ساعت شب در آن حوالی پرسه می زدند. تا پایان صفحه 87 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 7 قسمت 2 آقاجون در مقابل قیافه های تعجب زده ی ما گفت: «این جا خیابان لاله زار و مرکز شهر است. سینما، هتل، مغازه های لوکس و هر چه که بخواهی در این محل می توانی پیدا کنی. نگاه کن آن جا گراندهتل بهترین و شیک ترین هتل شهر، همان مسافرخانه ی خودمانی است. البته چند صد برابر زیباتر و قشنگ تر که برای مسافران خارجی و کله گنده ها ساخته شده. کارکنان آن، همه لباس فرم بهتن دارند و دیلماج هایی که به زبان انگلیسی و فرانسه تسلط دارند و در ادب و متنانت زبانزد خاص و عام هستند» احمد و محمود با چشمانی متعجب به خیابان زل زده بودند. خسرو در را برایمان باز کرد، متین و باوقار و مانند همیشه زیبا و جذاب. با دیدن خانم کوچک به کلی او را از یاد بردم. به نظر می آمد که سالها مادر را ندیده ام. احمد و محمود مانند جوجه به دور مادر می گشتند و آقاجونکه جای خود داشت. خانم کوچک به احترام شانه های خانم بزرگ را بوسید. گیسو که دوره ی نقاهت را به پایان رسانده و حالا آبی زیر پوستش دویده بود، نوزاد را در بغل آقاجون گذاشت. دختر کوچولوی تپل و خوشگلی که بوی خوبی از او به مشام می رسید. همه از دیدنش ذوق زده شدیم. خانم بزرگ به او نظری انداخت و همان طور که او را بغل می گرفت گفت: «ببینم این نیم وجبی را که به خاطرش ما دو روز تو راه بودیم. به به، ماشاءالله الحق که ارزش این همه خستگی و سختی را دارد. گیسو خانم نشستی و پا شدی، چی زاییدی» و بعد رو کرد به خانم کوچک و گفت: «محترم خانم اگه گفتی شباهت به کی داره؟» خانم کوچک در جواب گفت: «خاتون، درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده اند. چشم و ابرویش، حتی چالش را نگاه کنید» خانم بزرگ سرش را به علامت تصدیق تکان داد. از سر رضایت لبخندی بر لبان خسرو نقش بست. آقاخان به احترام آقاجون اسمی برای نوزاد تعیین نکرده بود. آقاجون اسم او را شهلا گذاشت و در صفحه ی اول قرآن کریم نام او را نوشتند. به نظر می آمدکه با آمدن شهلا زندگی آنها رنگ و بوی دیگری گرفته است. خسرو عاشقانه او را می بوسید و قربان صدقه می رفت. به جان او قسم می خورد و گیسو را خوب تقویت می کرد و به او می رسید تا او هم به همین خوبی از شهلا مراقبت کند. خانه ی قشنگی داشتند. حیاط نقلی کوچکی با سنگفرش و حوضی به شکل ستاره که هر رأس آن را با گلدان شمعدانی آراسته بودند و چند ماهی قرمز که در آب زلال به این طرف و آن طرف می رفتند. در گوشه ای از حیاط، باغچه ای قرار داشت با گل های رنگارنگ از رازقی گرفته تا نسترن و یاس. عصرها قالیچه ای در ایوان پهن می کردیم و خانم بزرگ مثل همیشه بساط چای را راه می انداخت و چند آب نبات و شکر پنیر که در گوشه ی چارقدش پنهان کرده بود بیرون می آورد و بین ما قسمت می کرد و می گفت: «اینها دعا خوانده است؛ بخورید که انشاءالله خدا و چهارده معصوم کمکتان کنند» این خانه و زندگی می توانست مال من باشد و حتی شهلا هم به من تعلق داشته باشد. باز فکر و خیال مثل خوره به جانم افتاد. در این حالت از همه متنفر می شدم و بیشتر از همه به خودم لج می کردم. به اصرار خانم کوچک خسرو از یکی از دوستانش که پزشک حاذقی بود وقتی گرفت و به اتفاق او و آقاجون به مطب دکتر رفتیم. دکتر یک ساعتی به تنهایی با من صحبت کرد ودر آخر گفت: «زندگی هیچ کس بر وفق مرادش نیست. همه مشکلات دارند، یکی بیشتر و یکی کمتر. یأس و ناامیدی را کنار بگذار، زیبایی های زندگی را ببین، از این جا که بیرون رفتی نگاهی به دور و برت بینداز. هر کس دست به گریبان زندگی و گرفتاری های خودش است و معلوم نیست که از این مبارزه پیروز بیرون بیاید. مشکل تو را فقط و فقط خودت می توانی حل کنی! از فکر و خیال بیرون بیا. به من مربوط نیست که چه بر تو گذشته، من یک پزشکم، فقط می توانم پیشگیری کنم که وضع ازاین که هست بدتر نشود. در سن و سال تو نباید مشکل حادی وجود داشته باشد. ممکنه کسی را دوست می داشتی و یا خاطرخواه یکی بوده ای و به احتمال زیادبا شکست روبه رو شدی. بهتره از فکر او بیرون بیایی! خودت را به کاری سرگرم کن. همین که دوباره درس خواندن را شروع کردی، بهترین مسکن برای دردت است. درست که تمام شد، ازدواج کن! با کسی که بتواند درکت کند و دوستت داشته باشد. بهترین کس برای تو یک همدم خوب و مهربان است» چند بسته قرص تقویتی و مسکن برایم تجویز کرد و بعد از صحبت کوتاهی با خسرو ما را مرخص کرد. حرف های او بر دلم نشست؛ با خودم و زندگی لج میکنم که چه شود؟ به اطراف که نگاه می کردم هر کس درگیر کاری بود و برای معاش تلاش می کرد. قیافه ها با هم فرق داشتند ولی هدف یکی بود. دستفروشی که با آب و تاب جنس خود را تبلیغ می کرد، دکان داری که با قیافه ی عبوس در حال چانه زدن با مشتری بود. تاجری که عدل های پارچه و اجناس دیگر را خریداری می کد. روزنامه نگاری با کیف و کلاه بر سر! زیبایی های زندگی را می شد در تک تک افراد دید. در فککر کسی بودن که رسیدن به او محال است چه فایده ای داشت؟ آن زمان به خاطر آبرو به فرار تن ندادم. حالا که وضع بدتر هم شده و با بودن گیسو و شهلا، دست به هیچ عمل احمقانه ای نمی توان زد. دل بستن به درخت بی ثمر چه فایده ای دارد؟! باید این یک سال را هم تمام کنم و با مردی مناسب ازدواج کنم. از اول هم کار اشتباهی کردم، باید زودتر از اینها به این فکر می افتادم. الان هم چند سالی گذشته بود و خسرو هم از این حال و هوا بیرون آمده بود و خودم هم آن قدرگرفتار مشکلات بودم که زمانی برای فکر کردن به او پیدا نمی کردم ... با همه ی این افکار عاقلانه، باز هم می ترسیدم! ترس از این که با همسر آینده ام سازش نداشته باشم و وحشت از این که دوباره در زندگی شکست بخورم، خیالم را ناراحت می کرد. آیا می توانم کس دیگری را در خانه دلم راه دهم؟ آیاکسی می تواند جای خسرو را بگیرد؟ این سوالاتی بود که هیچ جوابی برای آنها نداشتم. با این همه، سعی و تلاشم را خواهم کرد و امید به خدا دارم که کمکم کند. حرف های دکتر و فکرهای تازه،حسابی روحیه ام را عوض کرده بود. شاد و سرحال شده بودم و حتی از دید کودکانه ی احمد و محمود هم خیلی فرق کرده بودم. خانم کوچک هم ساعتی چند بار، به جان دکتر دعا می کرد. خودم را حسابی سرگرم کردم، از کمک به گیسو گرفته تا همبازی شدن با دوقلوها و شهلا هم که جای خود داشت، هر حرکت او برایم تازه و زیبا بود و دوست داشتم که ساعت ها بنشینم و قیافه ی بانمک او را تماشا کنم. آقاجون به علت گرفتاری و مشغله ی کاری بعد از گذشت یک هفته به اتفاق خانم بزرگ راهی شدند ولی قرار شد ما هم تا چله ی شهلا، گیسو را تنهانگذاریم. خانم کوچک می گفت: «زن زائو را نباید تا چهل روز تنها گذاشت. آل به سراغش می آید!» با رفتن آقاجون و خانم بزرگ به ناگهان خانه خلوت شد و دوقلوها شروع کردن به نق زدن و غرغر کردن که: «این هم شد مسافرت؟ از وقتی که آمدیم از خانه بیرون نرفتیم. نه گردشی و نه تفریحی، حوصله مان سر رفته. بازم شهر خودمان چند تا دوست داشتیم و تابستان ها وقتمان را پر می کردند» آنقدر گفتند و گفتند تا بالاخره خسرو دلش به حال آنها سوخت و گفت: «حاضر شوید، دست جمعی می رویم پل تجریش» خانم کوچک را نتوانستیم مجاب کنیم او گفت: «گیسو تازه زاست یکی می یاد زشته خونه نباشم؛ تازه ماشین سواری هم براش خوب نیست. من و گیسو خانه می مونیم، شما بروید. بچه ها هم حق دارند؛ دلشان پوسید از بس نشستند و چهار خشت خونه رو نگاه کردند!» من هم تصمیم گرفتم پیش آنها بمانم ولی گیسو از این که به خاطر او همه خانه نشین شده اند بسیار ناراحت بود و مرا راضی به رفتن کرد و چون از خودم مطمئن بودم و خسرو هم کاملاً عوض شده بود ایرادی در رفتن ندیدم. مسافت زیاد بود، احمد و محمود پشت پنجره ی ماشین مناظر را تماشا می کردند و یک لحظه آرام و قرار نداشتند. به سر و کله ی هم می زدند و شلوغ می کردند. خسرو، متین و باوقار رانندگی می کرد. خدایا چقدر تغییر کرده بود، نگاه و زبانش مثل گذشته آزارم نمی داد. از درس و مدرسه ام پرسید و مصرانه از من خواست که درسم را ادامه دهم و بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه شوم: «فکر نکن کار دشوار و سختی است. جهان در حال پیشرفته، زنها همپای مردها باید تحصیل کنند. تا پایان صفحه 91 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 7 قسمت 3 در کشوری مثل ایران هنوز جا نیفتاده که دخترها به مدارج عالی برسند ولی در غرب اوضاع و احوال از این جا صد برابر بهتره! به کالج می روند، اختراع به ثبت می رسانند و نشان می دهند که چیزی از مردها کم ندارند» اون موقع حالی ام نشد که چرا این قدر مرا به درس خواندن تشویق می کند فکر می کردم مثل بقیه ی اعضای خانواده علاقه منده که پیشرفت کنم، من هم در جوابش خیلی ساده و بی آلایش گفتم: «تا نهم بیشتر ادامه نمی دهم. خانم کوچک از اول موافق نبودند و آقاجون شرط گذاشتند تا نهم بخوانم، حالا تا ببینم چه می شود. شاید بتونم آنها را راضی کنم هر چند خودم هم کشش ندارم» همان طور که به جاده خیره شده بود گفت: «چرا؟ تو که دختر بااستعدادی هستی! اگر قصد ازدواج نداشته باشی به راحتی می توانی ادامه دهی» وقتی که سکوت مرا دید نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «پس می خواهی بروی؟» و دیگر هیچ نگفت و بقیه ی راه به سکوت گذشت تا به مقصد رسیدیم. طبیعت بکر و دست نخورده، درختان سر به فلک کشیده ی سپیدار با برگ های نقره فام همه جا به چشم می خورد. رودخانه ای که از آن حوالی گذر میکرد و صدای آب که با خروش به تخته سنگ ها می خورد و همه و همه نشان از زندگی داشت. هوا هم دلپذیر و کمی سرد بود و گهگاهی نسیم خنکی صورتم را قلقلک می داد. قهوه خانه ای از دور نظرم را جلب کرد. در جای جای این منطقه شادی و خوشی موج می زد. و از غم و غصه خبری نبود. کنار رودخانه چند تخت زده و روی هر کدام از آنها گلیم زیبایی پهن رده بودند. قلیان ها را با رنگ های شاد چنان آراسته بودند که نظر هر بینندهای را جلب می کرد. بندهای سیر و اسپند به دیوارهای قهوه خانه آویزان بودند. آنچنان محو صفای محیط شده بودم که به اطراف توجهی نداشتم. گوشه ی تختی نشسته و فقط تنها سخنی که توانستم به زبان بیاورم این بود: «بچه مواظب باشید» خسرو نان و پنیر و چای را که سفارش داده بود گرفت و چهارزانو بر روی تخت نشست و گفت: «مثل این که نظرت را گرفته، من هم اینجا را خیلی دوست دارم و هر وقت احساس تنهایی کنم، مهمان این قهوه خانه هستم» رو کردم به او و گفتم: «می دونی خسرو! این جا آدم احساس سبکی و آرامش می کند و هر چه غم و غصه داشته باشد همه را فراموش می کند این طور نیست؟» بر و بر نگاهم کرد و گفت: «مگه تو هم غم و غصه داری؟» دلم نمی خواست اینحال و هوا را خراب کنم گفتم: «بگذریم، جای خانم کوچک و گیسو هم سبزه ...» لقمه ای در دهان گذاشت و گفت: «مخصوصاً خاتون کوچولو» بچه ها را صدا کردم و دوان دوان به سوی ما آمدند. احمد و محمود با حرص و ولع لقمه ها را در دهان می گذاشتند، می ترسیدند که مبادا برای بازی کردن دیر بشود. درست و حسابی سیر نشده بودند که به اتفاق خسرو به طرف رودخانه رفتند. صدای خنده هایشان به خوبی شنیده می شد،عجب دنیای دارند این بچه ها! ساعتی نگذشته بود که خسرو نفس زنان برگشت و خود را بر روی تخت انداخت و هن هن کنان گفت: «وروجک ها خسته هم نمی شوند؛ آه که چه دوران خوبی است بچگی! شادی ها زیاد و غم و غصه به اندازه ی یک قهر بچگانه. خودم هم مدت ها بود که این همه ورجه وورجه نکرده بودم، بچه های خوبی هستند اگر انتقالی ام درست شد و به شیراز آمدیم هفته ای یک روز آنها را به گردش و تفریح می برم» اجازه ندادم سخنش را تمام کند و با تعجب گفتم: «مگه قصد داری به شیراز بیایی؟ این طور که گیسو می گفت این جا کارت خیلی گرفته و به زودی نماینده ی مجلس می شی» با دلخوری گفت: «مثل این که زیاد از آمدن ما خوشحال نیستی؟ من فقط به خاطر گیسو این کار را می کنم. او خیلی تنهاست و احساس دلتنگی می کند» و با قیافه ای گرفته کنار تخت نشست و بعد از دقایقی سکوت ادامه داد: «بگذار رک و پوست کنده بهت بگویم؛ من قصد آزار تو را ندارم. خودم از این موش و گربه بازی ها خسته شدم. نمی توانم فراموش کنم ولی به خودم قبولاندم که همه چیز تمام شده! از آن روز که در آرامگاه حالت خراب شد، فهمیدم که تو مثل منی و بیهوده سعی و تلاش برای ندیده گرفتن من می کنی. خوب، من هم روش تو را دنبال می کنم. نمی خواهم خدای ناکرده خطی به روی تو بیفتد و همیشه خود را مقصر بدانم. روحیه ام هم با به دنیا آمدن شهلا تغییر کرده است. او خود توست، چنان مهرش در دلم نشسته که خدا می داند. دلم برای گیسو هم می سوزد، او که گناهی ندارد. کدبانو و خانه دار است و اجتماعی است مگر از یک زن برای حفظ ظاهر چه می خواهم؟ من همه چیز دارم جز دلی که او را بتوانم در آن جا بدهم. کاشکی مردی را به همسری انتخاب می کرد که قدر این همه محبت را می دانست. خب از سرنوشت نمی شود فرار کرد. هر کس قسمتی دارد و ما هر سه قربانیان سرنوشت بودیم؛ حالا باید ببینیم برای تو چه کسی را رقم زده، آن شاهزاده ی خوشبخت کیست که تو را با اسب سفید به قصر زیبایش ببرد. فکر نمی کردم تو هم به این زودی رفتنی باشی، خیلی که بمونی یک سال دیگر مهمان ما باشی و بعد راستی راستی همه چیز تمام می شود» صدایش بوی غم و اندوه می داد، مثل کسی که به آخر خط رسیده و غریب و تنها در گوشه ای عزلت گزیده و منتظر مرگ تنهایی خود است. از این که منطقی سخن می گفت لذت بردم، هرچند که می دانستم حرف دلش نیست. با رفتنم همه چیز تمام می شد. وقتی به شیراز رسیدم از خانم بزرگ خواهم خواست که آقاجون را راضی کند. هر چند که می دانم آقاجون حسابی از کوره در می رود و حتماً می گوید: «نه به آن شوق و شور که برای درس خواندن داشت و نه این اصرار برای زیر پا گذاشتن همه ی چیزهایی که زمانی بهش عشق می ورزید!» مثل این که در طالعم نوشته شده که به چیزی که دوست دارم نخواهم رسید. اول خسرو و حالا درس و کتاب. خانم بزرگ حتماً با زبان چرب و نرمش آقاجون را راضی می کرد. هر چه باشد او سالهای زیادی را با پدر گذرانده بود و می داند چگونه دل بابا را نرم کند. برای خودم هم اصلاً مهم نبود طرف چه کسی باشد. وقتی کسی را دوست نداشته باشی، چه فرقی می کند چه شکلی داشته باشد. چند کلاس سواد داشته باشد و اصل و نسبش کیه و هزار کوفت بی درمان ... دیگر همین که از شر خسرو راحت بشوم برایم کافی است. اگر او منتقل شود، اوضاع از این که هست خراب تر می شود. نمی دانم چرا این تصمیم را گرفته که می گوید به خاطر تنهایی گیسوست. تا این جا هستم باید او را راضی به نیامدن کنم، هرچند که می دانم او از چیزی خبر ندارد و گرنه در طی این مدت برایمان به تفصیل تعریف می کرد. گیسو کسی نیست که چیزی را بخواهد پنهان کند و خیلی راحت غم و شادی هایش را به زبان می آورد. حداقل برای من که سنگ صبور خوبی هستم. *** پایان فصل 7 *** تا پایان صفحه 95 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 8 قسمت 1 آقاجون مرا احضار کرد؛ قیافه اش گرفته وعصبانی به نظر می آمد. حکم شاگرد تنبلی داشتم که معلم برای جواب دادن درس او را صدا می زند. حتماً از دستم کفری بود. با هول و ترس وارد اتاق شدم. آقاجون چند بار طول اتاق را پیمود و بعد با دلخوری نظری به من انداخت و اجازه ی نشستن داد و بااین که سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد گفت: «خانم بزرگ و خانمت یه حرفهایی زدن، ولی دوست دارم از زبان خودت بشنوم. می خواهی چه کنی؟ چه نقشه ای به تازگی کشیده ای؟» خجالت می کشیدم سرم را بلند کنم. من من کنان گفتم: «هر چه شما بگویید» آقاجون از کوره در رفت و با صدایی که هر لحظه بلندتر می شد گفتند: «تو می خواهی زندگی کنی، دیگران باید برایت تصمیم بگیرند؟ خودت که می دانی من همیشه شماها را آزاد گذاشته ام که خودتان انتخاب کنید و در حد راهنمایی به شماها کمک می کنم. هیچ وقت نمی خواستم که زور و اجحافی در کار باشد. اگر من می خواستم تو را وادر به اطاعت کنم همان اول می گفتم حق نداری درس بخوانی و جواب یکی از خواستگارانت را می دادم. حالا اگر پشیمان شدی حرفی جدا است و یا حرف های خانمت باعث شده چنین تصمیمی بگیری؟ بهتره بیشتر فکر کنی.» لحن کلامش کم کم آرام تر شد و ادامه داد: «یادته با چه شور و شوقی از من خواستی که رضایت بدهم؟ پس حالا چی شد؟! دخترم اگه قرار بشه به همین زودی نظرت عوض بشه دخترم دچار مشکل خواهی شد و در آینده هیچ وقت نمی تونی تصمیم درستی بگیری» من که نرم شدن آقاجون را از سخن گفتن و چهره اش توانستم حدس بزنم گفتم: «آقاجون، هیچ کس مرا مجبور نکرده است. من هنوز هم به همان اندازه دلم می خواهد به درس خواندن ادامه دهم ولی فکر می کنم توانش را ندارم. البته سعی می کنم امسال را به هر سختی که شده پشت سر بگذارم اما این را گفتم که شما اگر برنامه ای برای زندگی من دارید با شما هستم» با صراحت نمی توانستم بگویم که من می خواهم ازدواج کنم، ولی فکر کنم با زبان بی زبانی منظورم را رساندم. آقاجون بدون کلامی در ننوی خود نشست و به نقطه ای خیره شد. چهره ی نحیف و تکیده اش نشان از یک عمر کار و زحمت زندگی می داد و حالا من چه راحت دلش را شکسته بودم! شاید به من امید زیادی بسته بود و فکر می کرد من می توانم آرزوهایش را عملی کنم. او همه ی فرزندانش را دوست می داشت ولی حس می کردم که من چیز دیگری برایش هستم با اینکه من دختر سوم بودم و بعد از من یک جفت پسر به دنیا آمد ولی به قول خانم بزرگ هیچ کس جای من را در دل آقاجون نتوانست پر کند و حالا این من بودم که با خودخواهی ام او را ناامید می کردم. به همین راحتی پیرمرد را از آن حس و هوا بیرون آوردم. دلم می خواست با فریاد اقرار کنم که به خاطر خدا مجبورم نه به کسی دل سپرده ام و نه کسی را زیر سر دارم، فقط برای فرار از خودم می خواهم به مردی پناه ببرم تا شاید مرا نجات دهد و یا در قعر چاهی هولناک بکشاند. می خواهم زندگی خواهرم را از نابودی نجات دهم. از خودم و خسرو مطمئن نیستم. نمی دانم در دیدار بعد چه اتفاقی بیفتد، ازاین رسوایی و بی آبرویی می ترسم! بگذارید بروم و گورم را گم کنم تا همه با خیالی راحت زندگی کنند. وگرنه اگر به میل خودم بود با فکر و خیالی آسوده خانه نشین می شدم و درسم را ادامه می دادم تا جایی که آرزوهای شما برآورده شود. با چشمانی اشک بار به سویش رفتم و سرم را بر زانوانش گذاشتم. قطره اشکی از گوشه ی چشمانم غلتید و او از سر نوازش دستی به موهایم کشید. با اینکه می دانستم ممکن است آن سال را به آخر نرسانم، ولی با شوق و علاقه درس می خواندم. فصل پاییز به نیمه رسیده بود و از آمدن گیسو و خسرو خبری نشد گیسو در نامه هایش گوشزد می کرد که دنبال فرصت مناسبی هستند تا به شیراز بیایند. فقط تنها مشکلشان کار خسرو بود که هنوز با انتقالیش موافقت نکرده اند و من از این خبر مسرت آمیز بسیار خوشحال بودم. اگر امسال به خیر و خوشی می گذشت و من می توانستم کلاس نهم را تمام کنم آقاجون حتماً راضی و خشنود می شد. وقتی می دید که من با اشتیاق درس می خوانم لبخند رضایت بر لبانش نقش می بست. خانم کوچک از خواستگارانی که می آمدند با طول و تفصیل برای آقاجون سخن می گفت ولی هیچ کدام داماد باب میل آقاجون نبودند. او همیشه می گفت: «دختر را نمی شه به هر کس داد. داماد اولم که پسر خواهرم بود و مانند پسر خودم او را می شناختم دومی هم که پسر امان الله خانه، که یک عمر با برادرش هم سفره بودیم و اصل و نسب دارند و این سومی هم به خدا به خیر بگذراند. اگه غریبه باشد باید خیلی پرس و جو کنیم» هوا حسابی سرد شده بود و با اینکه کرسی شبانه روز روشن بود آقاجون زکام شده و سرفه هایش هر روز شدیدتر از قبل می شدند. خانم کوچک از شیرین بیان و چهار تخمه گرفته تا پر سیاوشان به خورد او می داد ولی افاقه نکرد. خانم بزرگ از اتاق خودش نقل مکان کرده بود به اتاق سه دری تا در کنار خانم کوچک از آقاجون مراقبت کنند. با این که دکتر توصیه کرده بود که هر چه زودتر برای معاینات دقیق تر، او را به مریض خانه منتقل کنند ولی آقاجون زیر بار نمی رفت. تا این که یک روز حالش چنان بد شد که همه وحشت کردیم. سرفه امانش را بردیه بود و نفسش درنمی آمد. به هر سختی که بود آقاجون را به مریض خانه رساندیم. دلهره و نگرانی لحظه ای دست از سرمان برنمی داشت و بدتر از همه حال خانم کوچک بود. یک بند گریه و زاری می کرد و خانم بزرگ با این که غصه می خورد مانند مادر، خانم کوچک را دلداری می داد. همه در انتظار سلامتی پدر بودیم و هر کسی زیر لب دعا می خواند. دکتر بعد از معاینه ی دقیق ما را امیدوار کرد ولی آقاجون تا نتیجه ی قطعی در مریض خانه بستری شدند. خانم کوچک مثل پروانه دور آقاجون می گشت و خود را وقف او کرده بود. از صبح زود تا غروب در مریض خانه بالای سر آقاجون می گذراند و شب ها خسته و کوفته به خانه می آمد. هرچه دکتر اصرار داشت که خودمان مراقب هستیم دل خانم کوچک آرام نمی گرفت و هر روز زودتر از روز قبل راهی می شد. خانم بزرگ هم جز دعا خواندن کار دیگری از دستش برنمی آمد. به علت کهولت سن و زانو درد نمی توانست کمکی به مادر بکند. این یک هفته ای که آقاجون در مریض خانه بود، قدر او را بیشتر دانستیم. نبودش ضربه ای سخت بر پیکر خانواده زده بود. با این که شش ماه از سال به نبودش عادت کرده بودیم ولی حالا اوضاع فرق داشت. بیماری اش ما را دچار هول و ترس و سخت نگران کرده بود و لحظه شماری می کردیم تا آقاجون زودتر مرخص شوند و به خانه بیاید. خانم کوچک خودش را حسابی در زحمت می انداخت و آنقدر برای آقاجون از جان مایه می گذاشت که همگی نگران حال او بودیم. شب ها پشتش را مالش می دادم تا خستگی از تنش بیرون رود و او آرام آرام به خواب می رفت. یک شب که خانم کوچک تا حدودی سرحال بود از او پرسیدم: «چی شد که شما زن آقاجون شدید؟» خانم کوچک یکه ای خورد وغش کرد از خنده و گفت: «حالا چی شده که چنین سوالی می کنی، خوب من باید شوهر می کردم مثل هر دختری و چه کسی بهتر از آقات؟ مهربان، نجیب، با ایمان، دست و دلباز، یک محله بود وآقات. امین و امانتدار همه بود. هر چی از خوبیش بگویم کم گفتم. وقتی کسی زن اولش بیاید برایش خواستگاری، تو باید بفهمی مرد نیکی است که زنش حاضر نشده بی ثمرگی او را ببیند! خانم بزرگ هم چنان با آب و تاب از او سخن می گفت مثل این که برای برادرش به خواستگاری آمده بود، اول آقام راضی نبودند ولی آنقدر رفت و آمد و گوش ما را از خوبی های آقات پر کرد که همه راضی شدیم و من ندیده دل به او بستم. وقتی ما را به عقد هم درآوردند؛ خانم بزرگ مانند مادری مهربان همیشه در کنارم بود. تا پایان صفحه 99 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 8 قسمت 2 آقاتم از همان روز اول با لحنی مهربان گفت که خانم بزرگ بسیار برایش عزیز است و از من خواست که احترام او را به جا آورم. من هم که چیزی جز خوبی از او ندیده بودم، بدون اجازه اش آب هم نمی خوردم و هر سه با هم زندگی مسالمت آمیزی شروع کردیم. آقات مرد زرنگ و کاری بود و به ندرت او را می دیدیم، هر وقت به خانه می آمد خوشبختی را هم به ارمغان می آورد. من با اینکه سه تا دختر پشت سر هم زاییدم یک دفعه نشد که پشت چشم نازک کند، حتی وقتی پسری که با تو به دنیا آمد، بعد از چند ماه او را از دست دادیم او مرا نصیحت می کرد که خدا رو شکر کن،حتماً خیر و صلاحی در کار بوده، دختر سالم و خوشگلی خدا بهت داده، دیگر از او چه می خواهی؟ اگر بچه هات رو خوب تربیت کنی پسر و دختر ندارند. حتی وقتی دوقلوها به دنیا آمدند فقط خدا را شکرگزار شد که بچه ها سالم هستند. مگر یک زن از مردش چه می خواهد؟ پول را خدا می دهد همین که دست و دلباز و خانواده دوست باشد، برای یک زن کافیست. دعا کن خدا سایه اش را از سرمان کم نکند» و بعد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ادامه داد: «هنوز زود است که احمد و محمد طعم بی پدری را بچشند؛ انشاءالله شماها را به عرصه برساند و سروسامان بدهد. تو را عروس و پسرها را داماد کند، بچه های شماها را ببیند. خیلی امید دارم، خدا ناامیدم نکند» گفتم: «انشاءالله خدا سایه شماها را از سرمان کم نکند» آقاجون چند روز بعد به خانه آمد و شادی را با خود آورد. دور و برمان حسابی شلوغ شد و شب های طولانی زمستان دیگه تنها نبودیم. گیسو به علت فصل سرما و کوچک بودن شهلا نتوانست خودش را برساند ولی تلفن و تلگرافش قطع نمی شد و اینطوری از حال آقاجون باخبر می شد. به علت مریضی آقاجون، حسابی از درس ها عقب افتاده بودم و چند جلسه از مدرسه غیبت کردم. تا یکی دو ماه دیگه امتحانات شروع می شد و اگر همین طور می خواستم پیش بروم به مشکل برمی خوردم. بعد از چند روز به دبیرستان رفتم. حال و هوای کلاس با همیشه فرق داشت. بچه ها دسته دسته دور هم جمع شده و درباره ی موضوعی پچ پچ می کردند. کتایون که مرا هاج و واج دید گفت: «دختر معلومه کجا هستی، اگه بدونی چه خبرها شده؟!» با قیافه ی بهت زده او را تماشا کردم او لبخندی زد و گفت: «حالا بیا بشین تا برات تعریف کنم. خانم مختاری دبیر ادبیات پارسال که به تهران منتقل شد حتماً یادته، چند روزی است که فکر می کنم برای انجام کارهای اداری به مدرسه می آید یک روز هم به سر کلاس ما آمد و احوال تک تک شاگردها را پرسید. حتی تو و چند تا از بچه ها که شوهر کرده اند، فکر می کرد تو هم به خانه ی بخت رفته ای، ولی وقتی فهمید که حال پدرت خوب نیست خیلی ناراحت شد. حالا از این موضوع بگذریم اصل قضیه چیز دیگری است. ظهر وقت رفتن مرد جوان و خوش قیافه ای با ماشین مدل بالایی به دنبالش می آید که دل همه ی بچه ها را برده، البته حدس می زنیم برادر خانم مختاری باشد. حالا بچه های شیطون دندان تیز کرده اند که او را به دام بیندازند موقعی که زنگ می خوره کلاس دیدنی است. غلغله است بیا و ببین!» دیگه حواسم جمع حرفهای ا و نبود، خانم مختاری دبیری مهربان و دلسوز بود که خیلی حق به گردن ما بچه ها داشت، او بیشتر از یک معلم با ما دوست و رفیق بود. بهترین ساعات کلاس ما زمانی بود که با او درس داشتیم. وقت درس دادن جدی بود و هر موضوعی را چند بار تکرار می کرد و تا خاطرجمع نمی شد که بچه ها درس را فهمیده اند دست بردار نبود و هر وقت در چهره ی شاگردان خستگی می دید، بی درنگ با یک شوخی و خنده کلاس را از آن حال و هوا بیرون می آورد. من که عاشق ادبیات بودم، با داشتن چنین معلمی علاقه ام صد چندان شده بود. وقتی که بچه ها فهمیدند خودش را به تهران منتقل کرده کسی نبود که از رفتنش ناراحت نباشد، وقت خداحافظی همه ی ما را به گریه انداخت و حالا بعد از مدت ها برگشته بود. آن قدر که دلم می خواست او را ببینم، برای دیدن برادرش کنجکاو نبودم. همان طور که کتایون گفته بود ساعت آخر، کلاس تو هوا بود. کسی به درس گوش نمی داد. دبیر مربوطه که نمی دانست موضوع چیست، پس از چند کلمه ای که می گفت نوک گچ را به تخته سیاه می زد و از بچه ها می خواست که ساکت باشند و بعد از دقایقی دوباره سر و صدا شروع می شد و حالا راستی راستی کنجکاو شده بودم. باید او را می دیدم، او کیست که این طور دخترها برایش سر و دست می شکستند؟! به اتفاق کتایون از در مدرسه خارج شدیم، شاگردان غلغله ای برپا کرده بودند، عده ای به آن طرف خیابان می رفتند و عده ای از دور غریبه را تماشا می کردند. از لابه لای سر بچه ها نظری به او انداختم، مردی حدوداً سی ساله و خوش قیافه به ماشینی تکیه داده و مشغول سیگار کشیدن بود وگه گاهی زیرچشمی دخترها را برانداز می کرد، اگر می خواستم او را با خسرو مقایسه کنم زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. خسرو چیزی از زیبایی کم نداشت ولی در غریبه چیزی به عنوان زیبایی وجود نداشت. ولی صلابت و مردانگی خاصی داشت و وقار و تشخصی که در او دیده می شد بیننده را به خود جذب می کرد. آن چنان محو او شده بودم که متوجه اطرافم نبودم و یک آن دیدم دور و برم از بچه ها خلوت شده و من به او زل زده ام و او هم متعجبانه به من خیره شده است. آن قدر خجالت کشیدم که خدا می داند. تا به خود آمدم تا بناگوش قرمز شده و از صورتم آتش می بارید. به دنبال راه چاره ای بودم که خانم مختاری از غیب رسید، به سرعت به سویش رفتم. از دیدنم بسیار خوشحال شد. احوال آقاجون را پرسید و چند نصیحت استادانه کرد و تا رفتن او متوجه نگاه سنگین غریبه بودم. از این وضع خیلی ناراحت بودم به خصوص که مرا با خانم افتخاری دیده بود و حتماً از او می پرسید این دختره ی پررو کی بود که بی شرمانه در چشمان من خیره شده بود و بر بر نگاهم می کرد و هزار حرف دیگر که پشت سرم خواهد زد. تا چند روز از فکر کار اشتباهی که کرده بود بیرون نرفتم: «یعنی او چه فکر می کند و مرا چگونه دختری می داند. او که نمی تواند حدس بزند من در چه عالمی بودم و در کجا سیر می کردم و فقط او را با کسی که روزی دلم را با خود برد، مقایسه کرد» تا روزی که خانم مختاری به مدرسه می آمد او هم بالطبع به دنبالش می آمد ولی من آنقدر شرمنده بودم که همیشه سعی می کردم دیرتر از همه ی بچه ها مدرسه را ترک کنم که مبادا او را ببینم. حتی خجالت می کشیدم برای کتایون تعریف کنم. زنگ آخر امتحان تاریخ داشتیم بس که فکرم مشغوش بود نتوانستم خوب درس بخوانم از یک طرف بیماری آقاجون و رفت و آمد و از طرف دیگر اوضاع و احوال این چند روزه. سر جلسه همان سوال هایی را هم که خوانده بودم یادم رفت. به هر سختی بود چند تا سوال را جواب دادم. بچه ها کم کم رفتند و من و دو سه نفر دیگر باقی ماندیم. زنگ خورد ولی با این حال دبیرمان ده دقیقه دیگر هم به ما وقت داد و در آخرین دقایق یکی دو سوال دیگر هم جواب دادم و همین که حساب کردم نمره ی قبولی را می گیرم برگه را تحویل داده و از کلاس خارج شدم. در مدرسه پرنده پر نمی زد و حسابی دیرم شده بود. از کنار دفتر مدرسه که گذشتم صدای چند تا از دبیران را شنیدم با سرعت خود را به حیاط رساندم، صدای قارقار کلاغ ها که روی درخت چنار لانه کرده بودند شنیده می شد و مثل این که برای خوابیدن کم کم خود را آماده می کردند. سراسر مدرسه را غم گرفته و سکوت مطلق بر همه جا حکمفرما بود. ترسی موهوم تمام وجودم را گرفته بود، دور و بر خود را نگاه کردم و وقتی خود را تنها دیدم وحشت و اضطرابم بیشتر شد و با عجله و دوان دوان پرده ی حیاط مدرسه را کنار زدم تا بیرون بروم که ناگهان به سینه ی غریبه برخورد کردم. نفس نفس می زدم و صدای گروپ گروپ قلبم را می شنیدم. حتماً او هم از قیافه ی وحشت زده ی من ترسیده بود که گفت: «می بخشید قصد ترساندن شما را نداشتم! خواهرم دیر کرده است و نگران شدم. می خواستم به دنبالش بروم که باعث وحشت شما شدم» صوتی زیبا داشت و با آرامش سخن می گفت، چند لحظه ای گذشت تا بر خودم مسلط شددم. گفتم: «اگر بخواهید دفتر مدرسه را نشانتان بدهم» او در جواب گفت: «اگر زحمتی نیست لطف کنید خودتان صدایشان بزنید» با این که دیرم شده و دیگر چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود، به اجبار به طرف دفتر به راه افتادم و به خانم مختاری اطلاع دادم که برادرشان منتظرشان هستند. او تشکر کرد و گفت: «وایسا کارت دارم» حرصم گرفته بود. خدایا چطور خود را به خانه برسانم؟ حتماً خانم کوچک نگران شده بود. تا پایان صفحه 103 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 8 قسمت 3 دل توی دلم نبود که خانم مختاری با غرولند بیرون آمد و رو کرد به من و گفت: «تو را خدا می بینی چگونه آدم را سر می دوانند؟ پارسال خودم را با هزار پارتی منتقل کردم به تهران، حالا بعد از یک سال برام نامه آمده که سوابق کارت در شیراز تکمیل نیست و تو این فصل مرا به این جا کشاندند تا دنبال کارم را بگیرم و تازه بعد از این همه دوندگی کارم درست شده، تو این مدت به اخوی خیلی زحمت دادم. خدا از برادری کمش نکند ....» و شروع کرد به تعریف کردن از خوبی های او. این حرفها به من چه ربطی داشت! این قدر نگران دیر رسیدن به خانه بودم که خیلی از حرف هایش را نمی شنیدم و فقط سرم را به عنوان شنونده ای خوب تکان می دادم. از مدرسه بیرون آمدیم قصد خداحافظی داشتم که خانم مختاری دستم را گرفت و گفت: «این وقت غروب نمی گذارم به تنهایی به خاه بروی» هر چه گفتم: «راهی نیست خودم به تنهایی می روم» قبول نکرد و گفت: «تا برسی هوا تاریک می شه، بعد من جواب مادرت را چه بدهم؟» از این پیشنهاد بسیار خوشحال شدم چون واقعاً می ترسیدم تنها و پیاده به خانه بروم ولی از طرفی از آقای مختاری هم خجالت می کشیدم. در صندلی عقب ماشین نشستم و او بدون آن که سرش را برگرداند گفت: «جسارتاً کجا بروم؟» من هم نشانی خانه را دادم. خانم مختاری شروع کرد به حرف زدن. از هر جا سخنی به یاد داشت می گفت، من هم فقط گه گاهی سرم را بلند می کردم و جواب او را می دادم و بقیه ی راه را ترجیح دادم سر به زیر بنشینم. دفعه پیش برایم درس عبرت شده بود. آقای مختاری سر کوچه ی منزلمان توقف کرد و از خواهرش خواست که مرا تا در خانه همراهی کند. هر چه گفتم بقیه ی راه را خودم می روم قبول نکرد و گفت: «باید تو را به دست مادرت برسانم وگرنه دلم آروم نمی گیرد» از آقای مختاری به خاطر زحمتی که کشیده بود تشکر کردم و به راه افتادیم. خانم کوچک با قیافه ی نگران دم در خانه منتظر ایستاده بود و با دیدن ما با شتاب به پیشوازمان آمد و گفت: «الهی شکر، مادر چرا این قدر دیر کردی؟ فکر کردم برایت اتفاقی افتاد» خانم مختاری را به خانم کوچک معرفی کردم و او توضیح داد که مقصر بوده است و با زبان چرب و نرمش خنده را بر لبان مادر آورد و در آخر رو کرد به من و گفت: «از طرف من از بچه ها خداحافظی کن. فرصت این کار را نداشتم. تا چند روز دیگر عازم تهران هستم» با رفتن خانم مختاری و برادرش کم کم روال مدرسه به حالت عادی برگشت و از او دیگر حرفی زده نشد و همه او را به فراموشی سپردند. امتحانات چه خوب و چه بد تمام شد و به روزهای عید نزدیک می شدیم. همه جا تمیز و مرتب شده بود. گل و لای حوض گرفته شده و کف آبی رنگ آن با ماهی های قرمز جلوه ی شگفت انگیزی به وجود آورده بود. باغبان پیر باغچه ها را هرس کرده و با دست های پینه بسته اش گل های میمون و بنفشه و اطلسی را در آن کاشته بود. مهمانخانه بوی عطر گل یاس و بیدمشک می داد و شیرینی هایی که عطر خانم کوچک را داشت. سبزه های عید به اندازه یک وجب بلند شده بود و در کنار آینه شمعدان نقره روی طاقچه خودنمایی می کرد. همه چیز آماده و مهیا برای ورود میهمان های عزیز بود. اولین عید بود که شهلا به جمع خانواده ی ما اضافه می شد. به میمنت سلامتی آقاجون امسلا همه ی خانواده دور هم جمع می شدیم. بعد از یک مسافرت خسته کننده بالاخره از راه رسیدند. همه از دیدنشان ذوق زده بودیم مخصوصاً خانم کوچک. چه بگویم که برای شهلا چه می کرد؛ یک ریز قربان صدقه اش می رفت. بانو که برای اولین بار او را می دید چنان مهرش به دلش نشسته بود که خدا می داند. او را در بغل گرفته بود و می گفت: «آخر من هم خاله شدم. اون هم خاله ی یک عروسک! از حالا بگم این عروس خودمه» خسرو که حساسیتی عجیب نسبت به شهلا داشت او را از بغل بانو گرفت و گفت: «این عزیزدردانه باباشه و تا آخر عمر پیش خودم می ماند» بانو با این که گرفته خاطر شد ولی به روی خود نیاورد و با خندهای بحث را عوض کرد. خسرو خیلی فرق کرده بود. همه ی زندگی اش شهلا بود آن قدر به او ابراز علاقه می کرد که گاهی اوقات گرد کدورت را در چهره ی گیسو می شد دید. او گاهی اوقات اگر فرصتی پیدا می شد، برایم درد دل می کرد. می گفت: «با آمدن شهلا فکر می کردم زندگی مان از آن سردی و یکنواختی درمی آید ولی بهتر که نشد هیچ؛ بدتر هم شد! یک دنده و لجبازه، اخلاقش دست کمی از آقاخان نداره، آن قدر شهلا را لوس و ننر کرده که حد نداره. من نگرانش هستم هر چه بخواهد برایش مهیا می کند. می گن او یه دختر بچه ی ده ماهه هست و چیزی حالیش نیست ولی به نظر من بچه ها در این سن هم می فهمند. با گریه و نق نق کردن هر چیزی را که بخواهد خسرو برایش فراهم می کند. از وقتی که شهلا به دنیا آمده دیگر کوچک ترین توجهی به من نداره. تو شهر غربت، تنهایی و بی کسی خیلی سخته» با بغض حرف می زد ولی اشکی از چشمانش جاری نشد. من که چاره ای جز دلداری دادن او نداشتم گفتم: «تحمل کن، با محبت دلش را به دست بیاور! یادته خانم کوچک همیشه می گفت که زن، با اخلاق و زبان خوش می تونه دل هر مرد سنگدلی را به دست بیاورد؟ تو هم ناراحت نباش! امیدت به خدا باشه او هیچ وقت بنده هاش را تنها نمی گذاره» گیسو آهی کشید و گفت: «اگه با انتقال خسرو موافقت می شد و ما می آمدیم پیش شماها، این قدر روی کارهای او حساس نمی شدم، کار و بارش آن جا خیلی خوبه، اگه بمونه بهتر از این جا می تونه ترقی کنه ولی تنهایی و غربتش خیلی سخته. می دونی، چطور برات بگویم؟ اخلاقش یه حالت خاصی داره گاهی خوبه، گاهی بده! ساعت ها ممکنه در خانه باشه و لام تا کام سخنی نگوید. به نطقه ای خیره می شود و در فکر فرو می رود. اصلاً مثل این که در آن مکان و زمان وجود ندارد، هر چه صدایش بزنی نمی شنود. کر و لال و کور می شود و هیچ حرکتی از سر حیات در او نمی بینی و گاهی اوقات هم برعکس ... خانه را روی سرش می گذارد آن قدر با شهلا بازی می کند که از خستگی گریه اش در می آید. سر به سر من می گذارد و گاهی اوقات هم بی تفاوت و خونسرد اگر دنیا را آب ببرد برای او توفیری ندارد. آن قدر سرد و بی تفاوت می شود که حرصم را در می آورد. یکدندگی و لجبازی هم که تو خونش هست و حرف حرف خودشه! بزرگترین ارثی که به او رسیده همینه. خدا به داد دو روز دیگه اش برسه که اگر همین رویه را ادامه دهد تحملش غیرممکن می شود. حالا تا آن جا که بتوانم صبر و مدارا می کنم. دلم نمی خواهد با این مریضی آقاجون دردی دیگر به دردشان اضافه کنم. خانم کوچک این چند مدت به اندازه ی کافی غصه خورده دلم نمی آید خاطرش را برنجانم» یک لحظه یاد گذشته های دور افتادم. یک زمانی مرا لایق نمی دانست دو کلمه با من هم کلام شود و همیشه نسبت به من حالتی خصمانه داشت و حالا شده بودم سنگ صبور کسی که عشقم را به او تقدیم کرده بودم. *** پایان فصل 8 *** تا پایان صفحه 107 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 1 با تکان های گیسو از خواب بیدار شدم: «دختر چه خبره این قدر می خوابی، بلند شو لنگ ظهره ...» و بعد با قیافه ای خندان گفت: «مژدگانی بده که خبر خواش برایت دارم. خانم خانم! بلند شو که قراره امروز عصر برات خواستگار بیاد» یهو دلم فرو ریخت. از این دنده به اون دنده شدم و غرغر کنان گفتم: «این بود خبر خوشت، مژدگانی برای همین بود؟» گفت: «حالا بگذار برات تعریف کنم ببین حق با منه یا نه؟ این با همه ی خواستگارات فرق داره اگه بدونی از چه خانواده ای است، باورت نمی شه! از امین السلطنه هاست و نسبت مادرش به شاهدزاده های قاجار می رسه! خود طرف هم تازه از فرنگ اومده و تحصیل کرده ی همان جاست. یک ساعت پیش که تو خواب بودی یه خانمی آمد و خودش را دایه ی آقازاده معرفی کرد و وقت خواست که خانم امین السلطنه تشریف بیاورند. بلند شو که وقت نداریم همین امروز عصر می آیند. وقت تنگه عجله کن» گفتم: «کو، تا عصر! حالا چه خبره به این زودی می خواهند بیایند» گفت: «خانم امین السلطنه از تهران آمده و وقت زیادی نداره، اصرار داشت که هر چه زودتر عروس خانم را ببینند» گیسو با تعجب نگاهم کرد و ادامه داد: «مثل این که خوشحال نشدی، راستی، راستی دلت نمی خواهد شوهر کنی؟» از جا برخاستم و مشغول جمع کردن رختخواب شدم وگفتم: «راستش را بخواهی نه، تو خانه ی پدری راحت می خوری و می گردی، درس می خوانی و اگه شد سرکار می روی و دیگه این قدر نگران آینده نیستی. معلوم نیست آدم گرفتار چه کسی بشه. و الله اگه به خاطر خانم کوچک و حرف مردم نبود تا آخر عمر همین جا می ماندم» گیسو میان حرفم آمد و گفت: «پاشو، پاشو. این حرف ها چیه که می زنی، مگر همه ی مردها بد هستند؟ همه که مثل خسرو نمی شوند. شوهر بانو، دکتر را ببین چطور جانش برای زن و بچه هایش در می رود. مثل این که حرف های من در تو اثر کرده دختر! پدر و مادر برای کسی نمی مونه ... تا آخر عمرت می خواهی تک و تنها زندگی کنی؟ این خانم بزرگ را ببین و درس عبرت بگیر. اگه ماها را نداشت توی این سن و سال چه می کرد؟ بالطبع هیچ زنی با رضایت قلبی برای شویش همسر انتخاب نمی کند ولی خانم بزرگ به فکر عاقبت کار بوده. به فکر پیری و کوریش بود، که کسی باشه یه قطره آب در حلقش بچکانه و ازش مراقبت کنه. من که تازه چند صباحی از زندگی ام نمی گذره؛ مزه ی تلخ تنهایی را به خوبی حس کردم و حالا ببین در سن پیری چقدر سخته، نه مونسی و نه همدمی ... تک و تنها باید رو به روی دیوار بنشینی و خشت ها را بشماری! من با این که از خسرو راضی نیستم ولی حاضر هم نیستم بدون مرد زندگی کنم. این چرندیات را بنداز دور و به فکر آینده ات باش. درس خوبه، شاغل بودن خوبه ولی هر کدام جای خود را دارد» حرف های آن روز گیسو مرا سخت تحت تأثیر قرار داد و واقعاً نظرم را نسبت به زندگی عوض کرد! تا کی با فکر و خیال واهی می توانستم زندگی کنم، در فکر عشقی دست نیافتنی. با مردی خوب و دوست داشتنی ازدواج کردن و خود را وقف او کردن به نظرم زندگی ایده الی بود و محسناتی که گیسو درباره ی خواستگار جدید گفت آرزوی هر دختری بود که با چنین مردی وصلت کند. من هم که هیچ بهانه ی دیگری نداشتم و خودم هم از قبل موافقتم را اعلام کرده بودم، دلم گواهی می داد که رفتنی هستم! به گفته ی خانم کوچک سری به اتاق مهمانخانه زدم که اگر کم و کسری وجود دارد برطرف کنم. پنجره را باز کردم. هوای دلچسب صبح بهاری با سر و صدای گنجشکان که از این شاخه به آن شاخه می پریدند وارد فضای اتاق شد. خسرو در کنار حوض نشسته بود و شهلا را در بغل داشت و ماهی های قرمز را به او نشان می داد. ناگهان برای چند لحظه نگاه غم گرفته اش به صورتم افتاد، به سرعت پنجره را بستم، نمی خواستم هیچ تردیدی در دلم رخنه کند. همه چیز را مرتب و مهیا کردم. در مهمانخانه را بستم که مبادا مورد دستبرد احمد و محمود قرار بگیرد. از پله ها پایین آمدم و به سمت اتاق سه دری به راه افتادم که خسرو بدون این که سرش را بلند کند گفت: «خاتون، فکر نمی کردم به این زودی رفتنی باشی» من برای این که سوءظنی به وجود نیاورم به سوی او رفتم و شهلا را از او گرفتم و خودم را با او مشغول کردم و در جواب او گفتم: «تو را خدا خسرو دوباره شروع نکن؛ من که نمی توانم تارک دنیا شوم. این قدر خودخواه نباش، راه من و تو از هم جداست. خودتم این را می دانی. من فکر می کردم با حرف هایی که آن روز در کنار قهوه خانه زدی همه چیز تمام شده است. اما حالا می بینم که اشتباه می کردم. چیزی که برایم روشن نشده اینه که چرا هنوز امیدواری؟!» با غضب به سویم آمد و شهلا را گرفت و گفت: «نمی دانم چطور و چگونه ولی تو مال نی، حتی اگر شوهر کنی باز هم برایم فرقی نمی کنه، تو خاتون منی!» باورم نمی شد او با چنین وقاحتی سخن بگوید، حتماً قصد داشت مرا بترساند تا از ازدواج منصرف شوم. نمی دانستم با این دیوانه چه کنم. آخه من به چه دردش می خوردم امید به کدام آینده داشت؟ که من ترشیده بمانم و خودم را بدبخت کنم! فقط به خاطر خودخواهی او دوباره پیش آقاجون بروم و بگویم می خواهم درس بخوانم و قصد شوهر کردن ندارم. آقاجون اون موقع است که فکر می کنه من دیوانه شده ام. بر سر دوراهی قرار گرفته بودم و شک و تردید به سراغم آمده بود. با صدای خانم بزرگ به خود آمدم: «دختر نمی خواهی دستی به سر و روی خودت بکشی؟ الان سر و کله ی مهمان ها پیدا می شود؛ بجنب تا دیر نشده. تا چشم بر هم بزنی عصر شده و تو هنوز هیچ کاری نکرده ای» پیراهن اناری با یقه ب ب که به تازگی دوخته بودم به تن کردم و موهایم را شانه زدم و در پشت سر جمع کردم. خانم کوچک در حالی که امرا برانداز می کرد گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله چقدر مقبول شدی» خورشید خانم حیاط را آب پاشی کرده بود. بوی خاک با عطر گل یاس همه جا پیچیده بود. یاد حرف آقاجون افتادم که می گفت: «تو یاس سفید منی» و من چقدر از شنیدن این کلمه احساس غرور می کردم. صدای کوبه ی در بلند شد، حتماً خودشان بودند، سر ساعت معین درست و دقیق. خورشید خانم در را به روی آنها باز کرد. خانم کوچک و گیسو به پیشوازشان رفتند. بعد از دقایقی، خورشید خانم هن هن کنان وارد اتاق شد و گفت: «خاتون خانم، بیا که شانست گفته ... چه دبدبه و کبکبه ای با جلال و جبروت! خانم خانما از ماشین پیاده شد ... از سر و وضعش چه بگم، حالا خودت می ری می بینی. نمی خواهم بگم قیافه شناس هستم ولی هر چه باشه تو خونه ی این و آن زیاد کار کردم و مردم را تا حدودی می شناسم. این خانمی که من دیدم از آدمهای با اصل و نسبی هستند. تازه به دوران رسیده هم نیستند. هر کسی از بشره اش معلومه چطور آدمیه. این خانم با آن قیافه ی مهربان و تبسم، نمی تونه زن بدی باشد. چه جور بهت بگم مغرور و از خودراضی نیست اگر این طور نبود، هر چه خواستی بگو!» او با آب و تاب از خانم امین السلطنه سخن می گفت، نمی دانم وقتی وارد شده بود چه برخوردی با او داشته که یک دل نه صد دل او را پسندیده بود. او بیشتر از چند دقیقه پیشم نماند و رفت تا به کاراش برسد؛ با رفتن او فکر و خیالات به سراغم آمد: یعنی می شه کسی جای خسرو را در قلبم بگیرد؟ خسرویی که به راحتی به خانه ی دلم وارد شد و به سختی بیرون رفت. البته اگه بشه گفت که رفته! فکر نمی کنم بتوانم به کسی دل ببندم و برام هم مهم نیست. همین که مرد خوب و مهربانی باشد برایم کفایت می کند. همین که آقاجون و خانم کوچک و خانم بزرگ او را بپسندند کافی است. تا پایان صفحه 111 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 2 مگر یک زن از زندگی زناشویی چه می خواهد؟ دست و دلباز باشد و بتواند او را جلو مردم دربیاورد و برای خودش کسی باشد و به زنش احترام بگذارد، بزرگترین محسنات را خواهد داشت و از همه مهم تر، همین که از زخم زبونهای خسرو راحت بشوم، یک دنیا ارزش دارد. صدای گیسو مرا به خود آورد: «چه خبره از حالا رفتی تو فکر، بلند شو راه بیفت» و دست دراز کرد و لپ هایم را نیشگون گرفت. آن چنان دردم گرفت که جیغم به هوا رفت. او قاه قاه خندید و گفت: «به تلافی اون دفعه» رو کردم به او و گفتم: «گیسو دل شوره دارم، یه حالت عجیبی دارم وقتی وارد اتاق شدم باید چه کار کنم؟» با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «دختر چیه از حالا دست و پات رو گم کردی؟ مگه بار اولته؟ هر کاری که برای خواستگارهای قبلی کردی برای این هم انجام بده! دل شوره هم تمام عروس خانمها دارند، تازه یک مادرشوهر یک رنگ و با شخصیت و مهربانی داری که تا او را ببینی از این حال و هوا بیرون می آیی و همه چیز را فراموش می کنی» از پله ها بالا رفتیم. دم در اتاق، گیسو محکم به پشتم زد و من نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم. خانم امین السلطنه و دخترش در صدر مجلس نشسته بودند. به محض دیدن من با قیافه ای گشاده و متبسم گفت: «به به عروس خوشگلم آفرین به این حسن سلیقه، بیا دخترم! بیا این جا پیش خودم بشین» او زنی نسبتاً بلند و خوش سیما بود. پالتوی گران قیمتی به تن و کلاهی که از جدیدترین مدل های ژورنال بود به سر داشت. بعد از این که مجلس از آن تب و تاب اولیه افتاد، خانم بزرگ رو کرد به خانم امین السلطنه و گفت: «به سلامتی آقازاده چه کار می کنند؟» خانم امین السلطنه در حالی که پایش را روی پای دیگرش می انداخت گفت: «او معمارست و چند ماهی است که از فرانسه آمده، ما خودمان در تهران زندگی می کنیم. بعد از این که شوهر خدابیامرزم عمرش را به شما داد به اصرار برادرم جلای شهر و دیار کردیم و به غربت رفتیم. همان جا دخترها را شوهر دادم که دختر بزرگم تازه پارسال توانست انتقالی خود را درست کند و گرنه چند سالی با شوهرش در شیراز زندگی می کردند. پسرها هم به دنبال زندگی خودشان رفتند. کاووس هم چند سالی در فرانسه به تحصیل مشغول شد و همان جا ماندگار شد. تا چند ماه پیش که به ایران آمد و در خانه پدری اقامت گزید و به هیچ عوان حاضر نشد در تهران به ما بپیوندند. می گوید هیچ جای دنیا مثل این خانه باصفا نیست. او پسر ته تغاری ام است و هر چه بهش می گفتم پسر من دیگه دارم پیر می شم، نگذار آرزو به دل بمونم به خرجش نمی رفت. همیشه می گفت؛ مادر نگران نباش من به دست خودتان داماد می شوم. هر وقت موقعش باشد خودم خبرتان می کنم تا بروید خواستگاری، من زن زندگی ام را باید خودم پیدا کنم. تا این که مدتی پیش به اتفاق خواهرش، دختر خانم شما را دیده بود و وقتی به من اطلاع داد، هرچه زودتر خودم را رساندم تا ببینم این دختر خانم کیه که پسر مشکل پسندم او را پسندیده و حالا می بینم بی خود نبود که می گفت من خودم همسرم را انتخاب می کنم. دخترم هم که دبیر ایشان بودند این قدر از نجابت و حجب و حیای دختر شما گفته که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نماند» خدایا، او مادر خانم مختاری است. هیچ باورم نمی شد. با حرکتی که آن روز انجام دادم مادرش را برای خواستگاری بفرستد. چقدر به خودم بد و بیراه گفتم. وقتی گستاخانه او را نگاه می کردم و با خسرو مقایسه می کردم هرگز چنین روزی را در ذهنم نمی توانستم مجسم کنم. از او خجالت زده و شرمسار بودم و دلم نمی خواست این گونه به خانه بخت بروم. همیشه فکر می کردم مردی ندیده و نشناخته به خواستگاری ام می آید و من هم چشم بسته به او جواب می دهم و حالا حس بدی داشتم از این که روزی مرا به خاطر کار آن روزم ملامت کند. با این تفاصیل به نظر مرد ایده آلی می آمد. نظر همه را گرفته و بالاتفاق همه با او موافق بودند. ولی خودم می ترسیدم و دلم می خواست به نحوی این وصلت صورت نگیرد. خودم که نمی توانستم نظری بر خلاف دیگران بدهم، چون در او هیچ عیب و ایرادی نمی شد پیدا کرد. شب، خانم بزرگ و خانم کوچک و گیسو آن قدر از خوبی های آقا داماد و خانواده اش برای آقاجون تعریف کردند که آخر آقاجون به زبان آمدند و گفتند: «خانواده خوبی هستند! با اصل و نسبند مادر شوهرش مثل یه دسته گله و هزار حسن دیگر که شماها گفتید. ولی این ها به تنهایی ملاک نیست. خود پسره چطور آدمی است؟ او هر چه باشه چند سالی دور از وطن بوده و معلوم نیست در این مدت چه می کرده، به صرف گرفتن مدرک که تمام وقتش را به درس خواندن مشغول نبوده ... مردم کشورهای اروپایی که مثل مردم کشور خودمان ساده و بی آلایش نیستند. آیا خلق و خویش در این مدت تحت تأثیر آنها قرار نگرفته؟ پدر خدابیامرزش را به خوبی می شناختم. با برادر بزرگم رفیق چندین ساله بودند. رفیق گلشن و گرمابه بودند. از نظر خانوادگی جای هیچ گونه حرفی ندارند. می ماند آقا داماد که اون هم بعد از پرس و جو مشخص می شه که چطور آدمی است. توکل می کنیم به خدا» رختخواب خانم بزرگ را کنار رختخواب خودم پهن کردم، گه گاهی که شب ها حرف گفتنی داشتم و خوابم نمی برد پیش او می خوابیدم و با هم درد دل می کردیم. خانم بزرگ از در وارد شد. دست های خیسش را در زیر بغل پنهان کرده بود. همان طور که دستش را خشک می کرد گفت: «چیه بازم که اخمات تو همه، الحمدلله داری به خانه بخت می ری! این سگرمه ها را باز کن» سلانه سلانه به طرف رختخواب آمد و چهارزانو بر روی آن نشست. سرم را به روی زانویش گذاشتم و او با دست های چروکیده اش به نوازش موهایم مشغول شد. از این کار همیشه لذت می بردم با صدایی آهسته گفتم: «خانم بزرگ، من می ترسم! از آینده وحشت دارم، از زندگی واهمه دارم، آیا خوشبخت می شوم؟ سایه ی شوم خسرو را در زندگی آینده ام حس می کنم. اگر روزی از سر لجبازی و اذیت و آزار همه چیز را برای شوهرم تعریف کند، چه می شود؟ او به من ظنین و بدگمان نمی شود، روزگارم را سیاه نمی کند. آیا حاضر می شود با من به زندگی ادامه دهد؟ از سر شب فکر و خیال مثل خوره دارد مرا می خود. گذشته ام مرا از آینده ام می ترساند. روی جوانی و ندانم کاری دست به عمل احمقانه ای زده ام که تا آخر عمر باید تاوان این اشتباه را بدهم. خسرو خط و نشان برایم کشیده، کاشکی از شوهر کردن منصرف می شدم» خانم بزرگ کلامم را قطع کرد وگفت: «دخترم این حرفها چیه که می زنی، او هیچ غلطی نمی تواند بکند. یعنی جرأت چنین کاری را نداره! تازه مگر تو چه کرده ای؟ عاشقی که گناه نداره، مخصوصاً عاشق عاقلی مثل تو که به بیراه نرفتی! اصلاً از خودت ضعف نشان نده. شوهر به این خوبی را هم از دست نده. آدم های خوب و با اصل و نسبی هستند. خودش هم تحصیل کرده است از مال دنیا هم چیزی کم نداره. من دلم به این کار راضی است با این مرد خوشبخت می شی، هر چه باشد ما چند تا پیراهن بیشتر از شماها پاره کرده ایم. خوب و بد زندگی حالی مان است. زندگی را اگر سخت بگیری سخت می گذرده و اگر آسان بگیری آسان می گذره. حالا از این حرف ها بگذریم؛ آقا داماد را که دیدی نظرت چیه؟ او را چطور دیدی؟» خجالت کشیدم برایش همه چیر را تعریف کنم و فقط همان روز آخر که به اتفاق خانم مختاری مرا تا در منزل رساندند مو به مو برایش توضیح دادم و گفتم: «به نظر می آید مرد امروزی و باوقاری باشد. خوش قیافه و شیک پوش با صدایی که به دل می نشیند» خانم بزرگ دستی به پشتم کشید و گفت: «بگیر بخواب و به دلت بد نیار که این مرد جفت خودته!» شب جمعه زودتر از آن چه فکرش را بکنم از راه رسید. بانو و دکتر هم آمده بودند تا داماد جدید را ببینند. خانم کوچک از این که پیش از ظهری گیسو و خسرو عزم رفتن کردند و اصرارهای او برای ماندن ثمربخش نبود، کفری و ناراحت بود. خسرو پایش را کرده بود توی یه کفش و می گفت: «قراره با آقاخان یه چند روزی به ایل برویم» آقاجون گفتند: «حالا که دیر نمی شه، امروز نشد فردا می روید. آقاخان هم حرفی نداره» ولی او در جواب گفت: «نه نمی شه! آقاخان گفته همین امروز! حالا، اگه گیسو می خواد بماند من حرفی ندارم» آقاجون با مهربانی به او گفت: «این چه حرفیه که می زنی پسرم، مرد هر جا بره زن هم دنبالشه. زن تو هم تابع توست. هر طور خودت صلاح می دانی» خانم کوچک دیگه چیزی نمانده بود که به التماس بیفتد: «امشب می خواستیم همه دور هم باشیم، جاتون خیلی سبزه!» گیسو که طاقتش طاق شده و حرصش درآمده بود آهسته به خانم کوچک گفت: تا پایان صفحه 115 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 3 «اصرار نکنید! افتاده روی دنده چپ، من که آنها را دیده ام، او هم می خواهم که نبینه!» برای اولین بار بود که گیسو این طور در مورد خسرو جلو خانم کوچک سخن می گفت. وقتی آنها رفتند خانم کوچک سر درد دلش باز شد و گفت: «پسره یهو جنی می شه. معلوم نیست چشه. واقعاً که شده یه خان به تمام معنا، زورگو و مستبد. الهی بمیرم برای دخترم هنوز که خبری نیست داره از حسادت می ترکه» آقاجون گفت: «خانم بس کنید. مرد خانه است حتماً صلاح و مصلحت می داند! بلند شوید به کارهایتان برسید که وقت تنگ است» دم دمای غروب بود که مهمان ها از راه رسیدند. پوران و جلیل پیش من بودند و شلوغی به پا کرده بودند که نگو و نپرس! از توی گنجه نخودچی کشمش درآوردم و به آنها دادم تا ساکت شوند. برای این که مطمئن شوم خودشه گوشه ی پرده را کنار زدم. خانم امین السلطنه همراه دو مرد و دو خانم که یکی از آنها خانم مختاری بود، وارد حیاط شدند. فاصله زیاد بود ولی می شد تشخیص داد که خودشه و همان لبخند مهربان بر روی لبانش بود. تعارفات شروع شد و از پله ها بالا رفتند و وارد مهمان خانه شدند. با صدای داد و فریاد بچه ها به خودم آمدم. برای یه مشت نخودچی و کشمش با هم دعوایشان شده بود و پشتشان را به حالت قهر به هم کرده بودند. دلم می خواست جای آنها بودم، پاک و بی آلاتیش، دلشان خالی از کینه، چه زود دعوا و چه زود آشتی می کنند! بزرگترین غمشان نداشتن تنقلات بود و اگر آن را به دست بیاورند مثل این است که همه ی دنیا را به آنها داده اند. هر دو را صدا کردم و از آنها خواستم که با هم آشتی کنند. همان طور که پشتشان به هم بود گفتند: «قهر قهر، تا روز قیامت قهر!» خنده ام گرفت گفتم: «خب حالا کی دوست داره براش قصه بگم؟» هر دو با من گفتند: «من، من!» گفتم: «خب حالا همدیگر را ببوسید و دست دور گردن هم بیندازید تا براتون بگم» بدون هیچ اعتراضی همدیگر را بوسیدند و بغل کردند. جلیل گفت: «پس حالا یه قصه ی خوب مثل نخودی برامون تعریف کن» شروع کردم به گفتم: «یکی بود و یکی نبود ...» قبل از اینکه به نیمه ی قصه برسم پوران بر روی زانوانم به خواب رفت ولی جلیل تا آخر قصه را گوش داد و اصرار داشت تا یکی دیگه هم برایش بگویم. او را به سراغ احمد و محمود فرستادم تا با آنها بازی کند. متکایی زیر سر پوران گذاشتم و شمدی رویش کشیدم. چه معصومانه خوابیده بود! نگاهی به ساعت دیواری کردم. یک ساعت از آمدنشان گذشته بود. سکوت خسته کننده ای بود. فقط که گه گاهی صدای بچه ها از اتاق بغلی شنیده می شد. صفحه ی «الهه ی ناز» بنان را روی گرامافون گذاشتم و کوک آن را چرخاندم: «آه ... ای الهه ی ناز با دل من بساز ...» خدایا من چقدر این صفحه را دوست داشتم. با شنیدنش مثل این بود که در دنیای دیگری سیر می کنم. دنیایی که حال و هوای مخصوص به خود داشت. دنیایی که مال ما آدم های خاکی نبود. با سر و صدای آن ور حیاط از دنیای خود بیرون آمدم. از پنجره سرک کشیدم، همه مشغول بگو و بخند بودند. آقای مختباری و آقاجون گرم گفتگو بودند. خانم امین السلطنه می گفت: «امشب عروس خانم را ندیدم، تا فخری جون نرفته قراری بگذاریم» خانم مختاری رو کرد به بانو و گفت: «البته من بهانه هستم! من که از همه بیشتر عروس خانم را دیده ام، خود مادر دلشان هوای عروسشان را کرده، منو جلو می اندازند!» و بعد همه با هم خندیدند. خانم امین السلطنه همان طور که می خندید گفت: «واقعاً راست می گی ... حالا از این حرفها بگذریم. کی خدمت برسیم؟» آقاجون گفتند: «انشاءالله بهتون خبر می دیم» بعد از رفتن آنها بانو زودتر از دیگران به سراغم آمد و شروع کرد به تعریف کردن: «به به چه خانواده ی خوبی، مردم دار، مهربان، اصیل، آقا داماد هم که حرفش نگفتنی است» او همان طور مشغول به به و چهچه بود و من یاد روزی افتادم که از خسرو برای گیسو تعریف می کرد. او همچنین ادامه داد: «طی همین یکی دو ساعت، دل همه را به دست آورد، آن قدر خوش صحبته که آدم دلش می خواد فقط بشینه و گوش بده. برعکس خسرو که روز خواستگاری مثل بخت النصر رو به رویمان نشسته بود» برای اولین بار بود که بانو درباره ی خسرو چنین سخت می گفت. پس او هم خیلی ایراد در او دیده بود، فقط به خاطر گیسو سکوت کرده بود. بعد از شام بانو و دکتر به همراه بچه ها رفتند و قرار گذاشتند که فردا دسته جمعی به باغ عمو برویم. خانم کوچک می گفت: «بدون گیسو؟ من که دلم راضی نیست. دخترم طفلی، جاش سبزه» آقاجون گفت: «خانم باز شروع کردید؟» او هم با خانواده ی شوهرشه. آقاخان و اقدس خانم را که می شناسی جونشان در می ره برای گیسو، فکر می کنی اون جا بهش بد می گذره؟ خسرو هم اگر از این لج و لجبازیش بگذریم پسر بدی نیست. پای جوانیش بگذارید! کم کم پخته تر می شه و قدر زن و زندگی را بهتر می فهمه» صبح زود از خواب بیدار شدیم. خورشید خانم به اتفاق خانم کوچک همه چیز را آماده کرده بودند و احمد و محمود وسایل را در ماشین گذاشتند. منتظر دکتر و بانو بودیم که آقاجون صدایم کردند، می دانستم درباره ی خواستگار جدید می خواهند صحبت کنند. وارد اتاق آقاجون شدم، مثل همشه در ننوی خود کنار پنجره نشسته بود و مرا به نشستن دعوت کرد و بدون مقدمه گفت: «حتماً حدس زده ای که درباره ی چه موضوعی می خواهم با تو صحبت کنم. خودت می دانی در خانه ی من تا موقعی که زنده ام زور و اجباری در کار نیست! نمی خواهم ناخواسته تن به این وصلت بدهی. حق توست که شریک زندگی ات را خودت انتخاب کنی. می خواهم بدانم که واقعاً قصد ازدواج داری؟ یا به خاطرخانمت این تصمیم را گرفتی؟ تو تا هر وقت که بخواهی می توانی در این خانه بمانی و به درس خواندن ادامه بدهی و یا هر برنامه ای که در نظرت هست ادامه دهی. اصلاً برایم حرف های مردم مهم نیست. خودت باید انتخاب کنی و به حرف این و آن هم توجه نکن! می خواهی یک عمر زندگی کنی. پس حق توست! حالا نظرت چیه؟» من که از خجالت سرخ شده و چشمانم را به روی گلهای قالی میخکوب کرده بودم بعد از سکوتی طولانی گفتم: «هر طور خودتان صلاح می دانید» آقاجون لبخندی زدند و گفتند: «پس موافقی، به نظر که انسان های شریف و آرامی می آیند. پدر خدابیامرزش که مرد اسم و رسم دار و نیکی بود حالا اگه پسر هم مثل پدر باشه که عالیست» در حالی که از جایش بلند می شدم دستم را گرفت و بوسه ای بر سرم زد و گفت: «پس یاس من هم رفتنیست» در صدایش بغض موج می زد. در حالی که این پا و آن پا می کردم گفتم: «آقاجون، فقط اگه اجازه بدهید کلاس نهم را تمام کنم. حیفه دو سه ماه بیشتر نمانده» آقاجون با خوشحالی گفت: «آفرین، فکر خوبیست! اگر قسمت بود حرف هامون را می زنیم و عقد و عروسی را می گذاریم برای تابستان» آن روز آخرین باری بود که به تنهایی با خانواده به گردش رفتم. روز خوب و دلچسبی بود. آقاجون و خان عمو یک ساعتی در گوشه ای از باغ مفصلاً با هم صحبت کردند و من و دخترهای فامیل که هم سن و سال بودیم فارغ از هر گونه فکری به بازی مشغول شدیم. خانم کوچک با آب و تاب برای زن های خانواده از داماد جدیدش سخن می گفت. سیمای او را که می دیدم به این وصلت بیشتر راضی می شدم. خوشحالی او سهم بسزایی در زندگی ام داشت. آقاجون و خان عمو بعد از ساعتی به جمع دیگران پیوستند و این طور که بعدها شنیدم خان عمو به طور کامل با خانواده ی آنها رفت و آمد داشت و حتی کاووس را به خوبی می شناخت. چند سالی بود که در فرنگ بود و حتی حالا که به ایران آمده می دانست چه می کند و کجا زندگی می کند و خلاصه آن قدر از خوبی این خانواده گفت که آقاجون را راضی کرده بود. خانم امین السلطنه هر روز تلفن می زد و خانم کوچک به خاطر گیسو و خسرو امروز و فردا می کرد تا در جلسه ی بعدی آنها هم باشند. ولی مثل این که آنها قصد آمدن نداشتند و خانم کوچک بیشتر از این جایز ندانست آنها را منتظر بگذارد و قرار و مدارها برای دیدن عروس خانم گذاشته شد. دلشوره داشتم. برای اولین بار بود که با یکی از خواستگارانم رو به رو می شدم. این دفعه راستی راستی نمی دانستم چه باید بکنم. دلم می خواست با کسی حرف بزنم که راهنمایی ام کند. از خانم کوچک که خجالت می کشیدم. خانم بزرگ هم مال زمان های قدیم بود ولی با این حال به سراغش رفتم. تا پایان صفحه 119 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 4 با دیدن گفت: «مثل این که نگران امشب هستی دختر؟ این که ترس و وحشت نداره وقتش که برسه صدایت می زنند، بعد مثل یک دختر خانم باوقار و مؤدب می آیی و می نشینی ... همین» با عجله از او پرسیدم: «خوب بعدش چی؟» کمی فکر کرد و گفت: «بعدش والله منم درست نمی دانم. حتماً سوال می کنند و تو باید جواب بدهی، دخترکم تو باید این ها را از کسی بپرسی که این مجالس را پشت سر گذرانده ... اگر گیسو بود می توانست بهت کمک کنه! حالا هم بانو هست. قراره ظهر برای ناهار با عمه خانم بیاید، می تونی از او بپرسی» از خوشحالی خانم بزرگ را بوسیدم و گفتم: «راهنمایی های شما همیشه عالیست» عمه و بانو نزدیکی های ظهر آمدند. عمه خانم که به ندرت از خانه بیرون می آمد با دیدن من گفت: «برایم خیلی عزیزی وگرنه با این پادرد هیچ جا نمی رم» از او تشکر کردم و او را بوسیدم. بعد از خوردن ناهار و خوش و بش به بانو اشاره8 کردم و هر دو به اتاق زاویه رفتیم. گفت: «په خبره عروس خانم! از حالا دل توی دلت نیست؟» و بعد به سراغ گنجه ی لباس ها رفت و ادامه داد: «بگذار ببینم کدام لباس به کار مجلس امشب می خوره. آها، این خوبه. این دوپیس زیتونی خیلی بهت می یاد» دست او را کشیدم و نشاندم و گفتم: «دختر، من باهات کار داشتم. چند تا سوال دارم درباره ی امشب، بگو من باید چگونه وارد شوم و چه برخوردی داشته باشم؟ در مجلس های قبلی همه زن بودیم و حالا مسئله فرق می کند. زد زیر خنده و گفت: «همین، نگاه کن تو لباس می پوشی و منتظر می مانی تا خودم به دنبالت بیایم. با هم وارد اتاق می شویم و بعد از سلام کنار من می نشینی. اگر سوالی کردند جواب می دهی وگرنه همان طور ساکت بشین. اینمجلس بیشتر حالت تشریفات داره، آقا داماد که تو را دیده و پسندیده. زیاد نگران نباش خود به خود همه چیز درست می شه» دختری کمرو و خجالتی نبودم. دلهره ام بیشتر به خاطر آقاجون بود. از او رودربایستی داشتم و در جمعی که بزرگان خانواده جمع بودند و آن هم مجلس خواستگاری خودم ترس و وحشتم چند برابر شده بود. سر ساعت معین آمدند. همان عده ی قبلی بودند، ولی از طرف ما خان عمو و عمه خانم و خودم اضافه شده بودیم. آماده و مهیا منتظر بانو بودم. چقدر لحظات به سختی می گذشت. دست هایم یخ کرده بود؛ یاد روز دیدار با خسرو افتادم. چقدر آن روز می ترسیدم. پنهان از چشم دیگران قصد داشتم با مردی ملاقات کنم که تنها ارتباطمان تا آن موقع، فقط یکی دو نامه و چند بار دید زدن همدیگر بود و حالا شوهر آینده ام را می دیدم، با این که پنهانی نبود و با دیگران در یک جمع حضور داشتیم، باز به همان حالت دچار شده بودم. با آمدن بانو از بلاتکلیفی نجات پیدا کردم. «بلند شو عروس خانم که همه منتظرند! وای خدا مرگم بده؛ چقدر دست هایت یخ کرده! نترس عزیزم آن قدر خانواده ی خونگرم و باصفایی هستند که با دیدنشان همه چیز را فراموش می کنی. بگذار کمی دست هایت را مالش دهم که خون در بدنت جریان پیدا کند» بالای پله ها مثل دفعه ی قبل نفس عمیقی کشیدم و وارد شدیم. با استقبال گرم آنها روبرو شدم و در کنار بانو نشستم، ولی این دفعه خانم امین السلطنه از من نخواست در کنارش بنشینم چون که از دید داماد دور می شدم. فخری خانم که مرا هنوز مانند همان شاگرد دبیرستانی می دید، چند تا سوال درباره ی درس و مدرسه از من پرسید و من هم در حد جواب دادن سرم را بالا می آوردم و دوباره سرم را به زیر می انداختم. خانم امین السلطنه که شگردها را خوب بلد بود و در این کار استاد بود، شروع کرد به سوال کردن از من تا مجبور باشم به او نگاه کنم و کاووس هم که در کنارش نشسته بود، از دیدن من بی نصیب نماند. کم کم به محیط خو گرفتم و سردی دستان و اضطرابم از بین رفت. آقای نجفی که داماد بزرگ خانواده بود گفت: «انشاءالله به سلامتی و میمنت اگر شرط و شروطی دارید بفرمایید و در ضمن شب بله بران را هم تعیین کنید» آقاجون بعد از مکثی گفتند: «با اجازه ی خان داداش، والله شرطی که نداریم فقط اگر اجازه بدهید دخترم چند ماهی مانده که درسش را به اتمام برساند. حیفه تا این جا خوانده، ناتمام بگذارد. هر برنامه ای که دارید برای تابستان بگذارید» خانم امین السلطنه گفت: «برای ما خود دختر و خانواده اش مهم است و اگر او بخواهد می تواند بعد از عروسی بقیه ی درسش را ادامه دهد» خان عمو گفت: «دو سه ماه که توفیری نداره ... حالا اگر یک سالی می خواستیم عروسی را عقب بیندازیم خوب یه چیزی. ولی حالا تا ما هم کارهایمان را انجام دهیم و آماده شویم، تابستان از راه رسیده» آقای نجفی در حالی که پیپش را روشن می کرد گفت: «کارها به لطف خدا درست می شه. دختر و پسر را نمی شه زیاد منتظر گذاشت. بهتره هر چه زودتر کار را تمام کنیم» آقاجون گفت: «من حرفی ندارم. شما خاتون را راضی کنید او تنها شرطش همینه» خانم امین السلطنه خواست لب به سخن باز کند که کاووس گفت: «معذرت می خواهم مادر، اجازه بدهید!» و رو کرد به آقاجون و گفت: «از نظر من اشکالی نداره و اگر ایشان بخواهند بعد از ازدواج هم می توانند به تحصیلاتشان ادامه بدهند. من شخصاً دوست دارم که همسرم زنی تحصیلکرده باشد» این حرفش باعث خوشحالی همگان شد و دیگر هیچ کس حرفی در این باره نزد. حوری خواهر کوچک کاووس از جایش بلند شد و ظرف نقلی را که آورده بودند برداشت و مقداری نقل بر سرم ریخت و بقیه را جلو دیگران گرفت: «به سلامتی و مبارکی، بفرمایید دهانتان را شیرین کنید» آن شب با تردید و دودلی به خواب رفتم. وحشت داشتم و از آینده می ترسیدم و چند بار از شدت اضطراب از خواب پریدم. «خدایا کمکم کن!» گیسو تا چند روز دیگر رفتنی بود، به اتفاق خانم کوچک و او برای خرید به بازار رفتیم. از دوای عطار گرفته تا سفیداب و کیسه و خرت و پرت برای شهلا، طرف های عصر خسته و کوفته کارمان تمام شد. گیسو قصد داشت سری به بانو بزند و به خاطر شهلا نمی خواست به خانه برود، چون می دانست که بهانه می گیرد. خانم کوچک هم به علت بسته هایی که همراهمان بود از رفتن امتناع می کرد. من گفتم: «اگر سختی تان این چند بسته است، من آنها را به خانه می برم» تا پایان صفحه 122 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 5 خانم کوچک بسیار خوشحال شد، چون خودش هم دلش هوای نوه هایش را کرده بود. بعد از خداحافظی به سمت خانه راه افتادم، خورشید خانم در را به رویم باز کرد. آقاجون و خسرو همراه با دوقلوها به خانه ی آقاخان رفته بودند. با کمک خورشید خانم هر چه همراه داشتم به اتاق گیسو بردم. در گوشه ای شهلا به خواب رفته بود، مانند یک فرشته ی پاک و معصوم. خورشید خانم گفت: «آقا خسرو بچه را خواباند و به من سفارش کرد و رفت، ولی نمی دونم چشه! تا حالا چند دفعه از خواب پریده و به هر سختی که بوده او را خواباندم. الهی شکر که آمدید، بچه ی دخترم چند روزی است که مریضه می خوام یه سری بهش بزنم، شما کاری ندارید؟ شب زود برمی گردم. شام هم آماده کردم روی اجاقه، اگه زحمتی نیست هرازگاهی سری به غذا بزن» بعداز رفتن او اتاق را که از شلوغی، محشری شده بود تمیز و مرتب کردم و به سراغ خانم بزرگ رفتم. چند دقیقه ای از آمدنم نگذشته بود که صدای گریه ی شهلا بلند شد. سراسیمه به سراغش رفتم، باز از خواب پریده بود و یک بند گریه می کرد. عروسک مورد علاقه اش را که خانم کوچک برایش درست کرده بود در بغلش گذاشتم، ولی فایده نداشت. به پیشنهاد خانم بزرگ قندداغی درست کردم و به دهانش گذاشتم او را آن قدر گرداندم تا خوابش برد. آرام و آهسته می خواستم او را به اتاق ببرم که صدای کوبه ی در بلند شد، در را باز ردم، کسی جز خسرو نبود. نگران شهلا شده بود و زودتر از دیگران آمده بود. در طول راه برایش توضیح دادم که چند دفعه از خواب پریده و فکر می کنم که بهانه ی تو و گیسو را گرفته باشد. وقتی شهلا را می خواستم سر جایش قرار بدهم ناگهان آهی کشید و گفت: «چقدر بهت می یاد مادرش باشی» حال و حوصله ی این حرفها را نداشتم و گفتم: «خسرو دوباره شروع نکن» گفت: «باور کن، خیلی بهت می یاد» با عصبانیت گفتم: «دست بردار! تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ هر دفعه یک نیش و کنایه می زنی! برای خودت فکرهایی می کنی، فکرهایی که ثمری ندارد. نگاهی به این طفل معصوم بینداز او به پدری احتیاج دارد که فقط به فکر او و مادرش باشد. چرا این قدر مرا آزار می دهی؟ بگذار هر کداممان در همان راهی که سرنوشت برایمان تعیین کرده ادامه دهیم. دست از سرم بردار و راحتم بگذار» با خونسردی جواب داد: «اگر ازدواج نکنی، کاری به کارت ندارم. قول می دهم به جان شهلا به زندگی ام برسم. پدر خوبی برای او و شوهر خوبی برای خواهرت باشم و دور تو را خط بکشم» کم کم بر هیجان خود نتوانست فایق شود و با حرارت هر چه تمام تر گفت: «فقط چه کنم که طاقت رقیب را ندارم. به خدا دارم از حسادت می ترکم! از این که تو مال کس دیگری می شوی از غصه دارم دق می کنم. وقتی تو را در آغوش مرد دیگری تجسم می کنم دلم می خواهد خودم را بکشم. فکر می کنی برای چه حاضر نیستم او را ببینم؟ چون تحملش را ندارم و از خودم هم مطمئن نیستم. می ترسم دست به عمل احمقانهای بزنم ... خاتون اگر دوستم نداری لااقل بهم رحم کن» خدایا او چه می گفت؟ از من چه می خواست؟ با ملایمت و نرمی گفتم: «روزی که من قصد ازدواج نداشتم و می خواستم درسم را بخوانم و تا آخر عمر تارک دنیا شوم، حرفم را نفهمیدی و با حرف هایت آزارم دادی. به خاطر خودت بود که تصمیم گرفتم از این خانه بروم تا کمتر تو را ببینم. از این زندگی و از خودم خسته شده بودم و می خواستم خودم را به نحوی نجات دهم و حالا که دارم می روم، سعی می کنی نظرم را عوض کنی. خسرو! برای این حرفها دیگه دیر شده. بگذار از این عشق بی سرانجام، خاطره ی خوبی داشته باشیم. به خدا خسته شده ام، از تو از خودم ... کم کم نفرت همه ی وجودم را پوشانده، دلم می خواهد به گورستانی بروم که هیچ کس را نبینم» ناگهان به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «خاتون، باور کن من از هیچ چیز نمی ترسم. بیا شهلا را برداریم و فرار کنیم. زیر این آسمان کبود جایی هم برای ما پیدا می شه، غیابی گیسو را طلاق می دهم ... دور از دیگران زندگی شیرینی را با هم شروع می کنیم» گرمای دستش تمام وجودم را گرم کرد. هیچ تلاشی برای بیرون کشیدن دستم انجام ندادم. یک گلوله آتش شده بودم که هر آن ممکن بود شعله هایش به هر طرف سرایت کند. تردید و دودلی در وجودم رخنه کرده بود. او یک بند حرف می زد: زندگی رویای من با او، با هم بدون هیچ مزاحمی در ناکجاآباد ساکن می شدیم و به خوبی و خوشی زندگی می کردیم. غرق در فکر و خیالات بودم که ناگاه صدای گریه ی شهلا مرا از آن حال و هوا بیرون آورد. نمی دانم چه نیرویی مرا می خواند. دستان خسرو را پس زدم و به سرعت به طرف مطبخ رفتم. هیچ چیز نمی دیدم، فقط هیکل سنگینم را به سختی حمل می کردم. هیزمی که در اجاق می سوخت برداشتم و در پشت دستم جای دستان خسرو گذاشتم. بوی گوشت سوخته همراه با صدای جلز و ولز و فریادی که از ته دلم بلند شد، همه جا را فرا گرفته بود: «خسرو ازت بدم می یاد! از ریختت متنفرم!» نمی دانم چرا چند دفعه این جمله را تکرار کردم. با صدای فریادم خانم بزرگ و گیسو سراسیمه به سمت مطبخ آمدند و آنقدر که دلم سوخته و درد می کردم دستم اذیتم نمی کرد. خسرو هراسان تکه هیزم را از دستم گرفت و به طرف اجاق پرت کرد و گفت: «دختر مگر دیوانه شدی، خودت را برای چی سوزاندی؟» در بغل خانم بزرگ زار زار گریه کردم و بی پروا بدون این که وجود خانم بزرگ را حس کنم گفتم: «خسرو از ریختت متنفرم! دست از سرم بردار، به خدا قسم خودم را می کشم تا از دست تویِ احمق راحت شوم» خانم بزرگ همان طور که خرده ریزهای هیزم را از پوست دستم جدا می کرد محکم و استوار رو کرد به او و گفت: «پسر بس کن! تا کی می خواهی این دختر را زجر بدهی؛ برایت بس نیست دیوانه اش کردی و حالا منتظر مرگش نشستی؟ حماقت به خرج نده. می خواستی همون موقع مثل یک مرد جلو آقاخان بایستی، نه اینکه حالا با زن و یه بچه فیلت یاد هندستون بکنه. تو اون موقع عرضه نداشتی، حالا چرا می خواهی ثابت کنی. همین خاتون هم که می گی حاضری براش بمیری دروغ می گی وگرنه این همه آزارش نمی دادی. مرد بخود بیا، لااقل به فکر دختر باش! دو روز دیگه که بزرگ شد، نظرش درباره ی تو چیه. دنیای رویایی برای خودت ساختی که چی بشه؟ با رویا که نمی شه زندگی کرد. بهتره هر چه زودتر گورت را گم کنی و از این شهر بری. این جا جایی برای آدم ترسو نیست. زورت به مردش نمی رسه یقه ی این طفل معصوم را گرفتی» تا پایان صفحه 125 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 9 قسمت 6 خسرو مثل طفلکی که جواب مادرش را می دهد با صدای بغض آلودی گفت: «حق با شماست خانم بزرگ! من از یک حیوان پست ترم! من می روم و قدم نحسم را دیگه در این شهر و دیار نمی گذارم. من بی عرضه هستم! بی عرضه ترین مرد عالم» و راهش را گرفت و رفت. خانم بزرگ از جایش بلند شد و مرهمی درست کرد و بر روی دستم گذاشت و شروع کرد به نصیحت کردن: «آخه دختر این چه کاری بود که کردی، تو هم وقتی جنی می شی دست به هر کاری می زنی! نگفتی ناقص می شی؟! ناسلامتی یکی دو هفته ی دیگه بله برانت است، عجب دسته گلی برای آقاداماد ساختی!» همان طور که گریه می کردم گفتم: «باید این کار را می کردم! باید داغی بر دستم می گذاشتم تا هر وقت آن را ببینم بدانم که احمقی بیش نبودم که با دست خود زندگی ام را تباه کردم. باید تاوان گناهان گذشته را طوری می پرداختم. باید کاری می کردم که عشق و عاشقی را برای همیشه فراموش کنم. خودم هم بی تقصیر نیستم، مستحق چنین فرجامی بودم» عقده ی دلم باز شده بود و آن چنان گریه می کردم که خانم بزرگ هم نمی توانست آرامم کند. با لیوان آبی به سراغم آمد و گفت: «گریه کن، تا می توانی گریه کن! عقده های دلت را بیرون بریز وگرنه دو روز دیگه غم باد می کنند، عزیزم آن قدر گریه کن تا احساس سبی بکنی» خانم کوچک و گیسو از صدای گریه ام هراسان به مطبح آمدند و خانم کوچک با دیدن دست سوخته ام دودستی به صورت خود زد و گفت: «وای خدا مرگم بده. چی شده؟ هی به گیسو گفتم حال و حوصله ی خانه ی بانو آمدن ندارم ماشاءالله به خرجش نرفت! از صبح به دلم بد افتاده بود. چه به روز دستش اومده! کاشکی یکی می رفت دکتر را خبر می کرد» خانم بزرگ لیوان آب را به دست خانم کوچک داد و گفت: «مثل اینکه حال شما بدتره! بابا خبری که نشده، شلوغش نکنید. یه دقیقه عصر ما مهمانش شدیم و اومد از ما پذیرایی کند و آب چایی بگذاره که هیزم افتاد روی دستش ... حالا حواسش کجا بود، پیش آقا داماد؟ خدا عالمه» و در حالی که سعی می کرد خنده ی خود را بروز ندهد ادامه داد: «حالا با این دست هم که شوهر گیرش نمیاد» گیسو که نگرانی در چهره اش موج می زد گفت: «چه حرفهایی می زنید داماد خیلی دلش بخواهد دختر از این بهتر کجا گیرش می یاد» خانم کوچک در حالی که دستم را گرفته بود و به آن فوت می کرد، با دلخوری گفت: «هرچه به این دختر می گم این قدر درس نخون، بشین دو تا فن خانه داری یاد بگیر به خرجش نمی ره که نمی ره» خسرو آن شب سردرد را بهانه کرد و از اتاقش بیرون نیامد و فردا صبح زود هم از خانه بیرون زد تا به کارهای عقب افتاده اش برسد. گیسو هم از صبح مشغول بسته جامه دان ها شد و تا چشم خانم کوچک را دور دید گریه را سر داد؛ هر چه کردم که او را آرام کنم فایده نداشت: «خاتون! درد غربت و بی کسی خیلی بده. انشاءالله که هیچ وقت مجبور نباشی از خانواده جدا شوی و به شهر دیگری بروی. تا می خواهی عادت کنی، اگه یکی از افراد خانواده پیشت بیایند و یا اگر برای چند روز به شهرت بیایی؛ روز از نو روزی از نو دلبستگی های گذشته دست از سرت برنمی دارند با این که چند ساله ازدواج کرده و از شماها دور هستم، دل کندن برام سخته. وقتی می بینم شما با هم هستید حسودیم می شه! بانو و دکتر لااقل هفته ای یک بار به سراغتان می آیند ولی من آن جا تو شهر غربت ! ...» دوباره شروع کرد به گریه کردن و شهلا با تعجب او را نگاه می کرد او را بغل کرد و گفت: «الهی مادر برات بمیره! تو بسته زبون چه گناهی کردی که اسیر دست ما شدی. آقا پاشو کرده تو یه کفش که من نمی تونم دست از کار بکشم و آواره ی این شهر و آن شهر شوم. هر چه می گویم خودت قول دادی و منتظر بودی تا برنامه ی انتقالی ات درست بشه، می گه فکرهامو کردم و می بینم موقعیتی که در تهران دارم نمی تونم در این جا داشته باشم» با صدای بلند گریه را سر داد، او را در بغل گرفتم و دلداری دادم و گفتم: «گیسو، عزیزم! کمی منطقی باش، خوب اگه می تونست حتماً می آمد. به هر حال مرده، فکرهاشو کرده، دیده اون جا بهتر می تونه پیشرفت بکنه. تو هم این قدر به جونش نق نزن و ناشکری نکن. نگاه کن خدا چه دسته گلی بهت عطا کرده! سعی کن سرت را به کاری گرم کنی تا تنهایی را کمتر حس کنی. چند تا دوست پیدا کن و از مصاحبت آنها استفاده کن. اگر تو ناراحت باشی خانم کوچک هم غصه می خوره. این قدر حساس نباش تو زندگی همه مشکل هست ولی هر کسی سعی می کنه با آبروداری بقیه از راز زندگی اش باخبر نشن!» مانند یک مادربزرگ او را نصیحت می کردم. آن قدر از تصمیم خسرو خوشحال بودم که دلم می خواست کاری کنم تا گیسو هم خوشحال و راضی شود کم کم او هم نرم شد و با کمک هم به بقیه کارها پرداختیم. آنها صبح زود به طرف تهران حرکت کردند. گیسو برایم آرزوی سعادتمندی کرد و یادآور شد که حتماً برای عروسی می آید. روحیه اش آن چنان خوب شده بود که روی خانم کوچک هم اثر گذاشت و هر دو با صورتی خندان خداحافظی کردند و با خوشحالی از خانه بیرون رفتند. سوختگی دستم خوب شد ولی آثار آن مانند داغی بر جای ماند تا هر وقت آن را ببینم تنفر و انزجارم از خسرو بیشتر شود و خوشحال بودم از این که دیگر جایی برای خاطرات خوب گذشته باقی نمانده و چیزی جز زشتی و نفرت در او نمی دیدم و ای کاش این داغ بر دلم نیز خورده بود. مسیری که زندگی برایم تعیین کرده بود با آن چه خود فکر می کردم زمین تا آسمان فرق داشت. هیچ وقت نمی دانستم چه برخوردی با مرد آینده ام خواهم داشت آیا او در دلم جایی خواهد یافت و با او می توانم مهربان باشم؛ زنی با گذشت و فداکار برای او خواهم بود؟ به ظاهر که همه چیز خوب و دلچسب بود. در طول مدتی که دستم سوخته بود، چند دفعه به اتفاق خانم امین السلطنه سرپایی به ملاقاتم آمدند و باز جز ادب و متانت چیزی از او ندیدم. تا چند شب دیگر که مراسم بله بران بود باید شک و تردید را از دلم بیرون می کردم و خود را برای زندگی نو آماده می ساختم. دلم را باید از بدی ها زدوده و خوبی ها را با خود به خانه ی او می بردم. فرزندان خوبی برایش به دنیا آورده و تمام سعی ام را صرف تربیت آنها بکنم و همسری کدبانو که آرزوی هر مردی است، برای او باشم. این ها رویاهای شیرینی بود که برای آینده ی خود ساخته بودم. حتماً که نباید دلبسته ی کسی بود، وابستگی هم بعد از مدتی می توانست دلبستگی بیاورد. فقط باید خود را با زندگی سازگار کرد. *** پایان فصل 9 *** تا پایان صفحه 129 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 1 شب بله بران از راه رسید. خانه از حضور مهمان ها غلغله شده بود. خان عمو، خان دایی، عمه خانم ... بزرگان فامیل همه جمع شده بودند. نزدیکی های غروب بود که آنها با کاسه ی نبات و کله قند و یک بقچه ترمه آمدند. بعد از سکوتی نسبتاً طولانی، صدای هلهله و شادی از آن طرف حیاط نشیده شد. در اطاق ما هم غوغایی بود. دختران خانواده و هر کس به نوبه ی خود سر به سرم می گذاشت. احمد و محمود هم که هر کدام برای یک شهر بس بودند. آن قدر اذیت کردند که اشک از چشمانمان جاری شد. به قدری مشغول بودیم که آمدن بانو را متوجه نشدیم. او چنان با عجله آمده نفسش گرفته بود و هن هن کنان گفت: «بچه ها! ماشاءالله چقدر سر و صدا می کنید. مثل این که مجلس این جا گرمتره، بلند شو، بلند شو دختر لباس بپوش که احضار شدی» و وقتی قیافه ی مات زده ی مرا دید ادامه داد: «با این قیافه ی بهت زده نگاهم نکن. می دونم قرار نبود تو امشب در این مجلس حاضر شوی ولی خانم امین السلطنه اصرار داره حتماً عروسش را ببینه» غرولند کنان به طرف گنجه ی لباس رفتم و گفتم: «من که آمادگی ندارم، حالا می گذاشتن یک شب دیگه» بانو که از دستم کفری شده بود گفت: «دختر این قدر غر غر نکن، زود باش!» و کمکم کرد تا لباس بپوشم و بعد از این که براندازم کرد گفت: «عالیه، راه بیفت که خیلی معطل کردی!» با ورودم حوری هلهله کنان به سراغم آمد و دستم را گرفت و بر روی صندلی نزدیک کاووس نشاند. جرأت نگاه کردن به او را نداشتم و از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم. خانم امین السلطنه بقچه ی ترمه را باز کرد و سینه ریزی بسیار قدیمی را از آن بیرون آورد و به گردنم انداخت و صدای هلهله و کل زدن دوباره بلند شد. خان عمو بعد از نطقی گیرا و آرزوی خوشبختی ما و این که چون سه ماه دیگر عقد و عروسی صورت می گیرد و در این مدت خوب نیست دختر و پسر نامحرم باشند؛ صیغه ی محرمیت را بین ما جاری کرد. و باز هم به اصرار خانم امین السلطنه، شب جمعه جشن کوچکی برای آشنایی دو خانواده برگزار کردند و زودتر از آن چه فکرش را بکنم همه چیز رو به راه شد. یک هفته ای می شد که به کلی قید مدرسه رفتن را زده بودم. آنقدر گرفتار بودم که وقت سر خاراندن نداشتم. هر روز به بهانه ی خرید با کاووس و فخری و بانو به بازار می رفتیم. هر چیز از بهترین نوع انتخاب می شد. هر چه خانم کوچک می گفت: «فعلاً که خبری نیست، بگذارید برای عقد و عروسی ...» خانم امین السلطنه می گفت اون موقع جای خود دارد. لباس شب نامزدی که با سلیقه کاووس سفارش داده شده بود، خیلی زود به دستم رسید. پیراهنی از جنس حریر به رنگ گل بهی و کلاهی به همان رنگ، با دیدن لباس احساس آرامش پیدا کردم چون به این رنگ خیلی علاقه داشتم و برایم عجیب بود که آیا او هم به همین رنگ علاقه مند است و یا از جایی بو برده بود. در خانه شور و غوغایی برپا بود. خورشید خانم دایره به دست واسونک می خواند و دخترهای دم بخت او را همراهی کردند. بانو و خانم کوچک گرفتار مهمان ها بودند. آنقدر سر و صدای خوشایند و ناخوشایند از اطراف شنیده می شد که سرم در حال ترکیدن بود. لپ هایم برافروخته و چشم هایم از شدت درد باز نمی شدند. بانو که متوجه حالم شد گفت: «بهتره یک قرص بخوری و کمی استراحت کنی تا حالت بهتر شود. ناراحت نباش! همه ی عروس خانم ها در چنین شب هایی اضطراب دارند» بعد با رفتن او دراز کشیدم ولی بی فایده بود بلاتکلیف از جا برخاستم تا در اطراف دوری بزنم که ناگاه خود را در زیرزمین یافتم، سنگ صبور قدیمی! که همیشه برای درد دل و یا برای فرار از مشکلات به این محل می آمدم ولی حالا احساس راحتی می کردم. دقایقی گذشت تا چشمانم به تاریکی خو گرفت. نگاهی به اطراف انداختم. سیر و فلفل بند شده، دبه های ترشی و رب گوجه و انار، ماست کیسه شده که در گوشه ای به سقف آویزان بود و صدای قطره های آب ماست که به کاسه ی مسی می خورد تنها صدای دلنوازی بود که شنیده می شد، مثل این که برای اولین بار این همه زیبایی را می دیدم و شاید به نظر من همه چیز زیبا به نظر می آمد و همه و مه خاطرات شیرینی بود که در ذهنم می ماند و حتی آن وسایل زوار در رفته ای که به هیچ کار نمی خورد و عنکبوت هایی که از سقف آویزان بودند و هرازگاهی صدای موشی که مشغول جویدن گونی های گردو و بادام بود. اینها همه به نظرم زیبا می آمدند. ناگهان بغض گلویم را گرفت، دیگر این جا به من تعلق نداشت. چشمانم را بستم. صدای بیرون آن قدر گنگ و کم رنگ شده بود که آزارم نمی داد. هوای نمناک و کمی سرد زیرزمین می لرزاندم. دستانم در هم گره خورده و گه گاهی با نوک انگشتان جای سوختگی را لمس می کردم. صدای بانو از حیاط شنیده می شد که خطاب به خانم کوچک می گفت: «این دختر طاقت هیچ هیجانی ندارد با کوچکترین اضطراب و نگرانی سردرد به سراغش می آید. باید خیلی هوایش را داشته باشیم» ناگهان به یاد کاووس افتادم به نظرم گناهی بزرگ بود که بیماری ام را از او پنهان کنم. باید در فرصتی مناسب همه چیز را برایش تعریف کنم. دم دمای غروب بود که با اصرار بانو دستی در صورتم بردم و موهایم را با دستگاه فر زدم. می خواستم برای شب عروسی همه چیز تازگی داشته باشد. لباس را به تن کردم و کلاه را با لبه ی توری بر سر گذاشتم و خود را در آینه برانداز کردم. جای گیسو خیلی خالی بود. نمی دانم چه شد که به یاد او افتادم. حتماً خیلی دلش می خواست در این جشن شرکت داشته باشد. کاشکی همراه خسرو نرفته بود. با صدای فخری خانم که می گفت: «عروس خانم حاضره؟» به خود آمدم. ماشاءالله، ماشاءالله گویان، با منقل کوچکی که زاغ و اسپند در آن روشن کرده بود وارد شد. «عجله کنید که داماد منتظره و بیشتر از این طاقت نداره» کاووس به استقبالم آمد با همان لبخند مهربان، برای دومین بار بود که نگاهمان به هم می افتاد، ولی این بار برای مقایسه کردن نبود. فقط یک کلمه بر زبان آورد: «نمی دانستم این رنگ بهت می آد» قبل از رفتن دست آقاجون را بوسید و همگی به راه افتادیم. وارد باغی شدیم که در آن عمارتی زیبا قرار داشت. خانه ای که از این به بعد به من تعلق داشت، چه جای باصفایی! تا چشم کار می کرد درخت های سرو و کاج در امتداد جاده ای عریض سر به فلک کشیده بودند. باغچه های پرگل و درختان به بار نشسته و پرشکوفه در گرداگرد حیاط، و در میان آجرهای کف حیاط سبزه هایی که روییده بودند، فصل زیبای بهار را به چشم می آورد. عمارت در وسط حیاط و از دو طبقه تشکیل شده بود. پله های سنگی از دو طرف به ایوان بزرگی ختم می شد. ستون های گچ بری شده کنار طارمی به چشم می خورد. آینه کاری ها و نقاشی های روی سقف و دیوارها نشان از قدمت آن می داد. بی خود نبود که کاووس این خانه را با دنیا عوض نمی کرد. من هم حاضر نبودم از آن جا دل بکنم. یک حالت عرفانی داشت که آدمی را جذب می کرد. خانم امین السلطنه و حوری و چند تن از آشنایان نزدیک به استقبالمان آمدند و ما را به سالن بزرگی راهنمایی کردند. مهمان ها محدود بودند و کاووس تک تک آنها را بهم معرفی کرد. بعضی از آنها آنقدر فیس و افاده داشتند که فکر می کردم اگر تلنگری به آنها زده شود می شکنند و هرگز نمی توانستم تصور کنم برای مدت طولانی با آنها در جایی سر کنم، خشک و عبوس و متکبر! نمی دانم کاووس فکرم را خواند که زیر گوشم نجوا کرد: «این ها را بیشتر از یک بار دیگر نمی بینی و آن هم در عروسی. فقط باید این دو شب آنها را تحمل کنی» تا پایان صفحه 133 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 2 بغضی از مهمان ها خونگرم و مهربان بودند، صورتم را می بوسیدند و تبریک می گفتند. خانم امین السلطنه از پیش خانم بزرگ و خانم کوچک تکان نمی خورد. هرکس جفت خود را پیدا کرده بود. کاووس تمام مدت در کنارم بود و مرا تنها نگذاشت. هر وقت چهره ی او را می نگریستم احساس امنیت و آرامش می کردم. خوشبختی من در دست های او بود و باید آن را به دست می آوردم. نمی دانم چرا آن شب بارها و بارها به یاد گیسو افتادم، در آن ساعت از شب او چه می کرد؟! آیا خسرو در کنارش هست؟ یا به تنهایی مشغول خواباندن شهلاست. ولی معلوم بود که دلش با من است چون قیافه ی محجوبش از ذهنم بیرون نمی رفت. آقاخان و اقدس خانم دست روبه رویم نشسته بودند و با دیدن آنها عذاب وجدان به سراغم می آمد. من، آنها و خسرو همه و همه در سرنوشت گیسو شریک جرم بودیم. آنقدر پکر بودم که کاووس متوجه حالم شد و گفت: «اگر هوای این جا برات سنگینه می خواهی در باغ قدمی بزنیم» با روی خوش از سخنش استقبال کردم چرا که بهترین موقع برای گفتن بیماری ام بود. از پله ها پایین آمدیم و به سمت باغ راه افتادیم، احساس شرم می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم با این که چند بار او را دیده بودم ولی هنوز به وجودش عادت نکرده بودم و این برای اولین بار بود که به تنهایی با او همراه می شدم. کاووس که حال مرا فهمید گفت: «بیا تا جاهای باصفای این خانه را نشانت بدهم، این سرو را نگاه کن تمام خاطرات بچگی و جوانی من در آن خلاصه شده» و دست کرد در لابه لای برگ هایش و جعبه ای را بیرون کشید و ادامه داد: «هرچه در این جعبه می بینی یادگاری عزیزی است که در این جا پنهان کرده ام و جز خودم و حالا تو، هیچ کس از آن خبر ندارد» و درش را باز کرد: «این مداد یادگار دوران دبستان است، این تیله ها خاطرات دوستم حمید را زنده می کند، این دفترچه شاهپور برادرم، کلاس هفتم به من هدیه داد و ... و ... و این چند تار مو روزهای آخر عمر پدرم را به یادم می آورد، آنها را به عنوان یادبود چیدم و درون این جعبه پنهان کردم» کاووس چند دقیقه تار موها را در دست گرفت و بعد مثل این که از خواب بیدار شده باشد به خود آمد و معذرت خواهی کرد و گفت: «حالا وقت گفتن این حرفه ها نیست نگاه کن این قسمت خانه قبلاً گلخانه باصفایی بود که پدر به دست خود آن را ساخت ولی حیف که عمرش کفاف لذت بردن از آن را ندارد و بعد از مرگ پدرم کم کم به بیغوله ای تبدیل شد» هر قسمت از باغ را با شوق و ذوق برایم تشریح می کرد و معلوم بود که سراسر این خانه از خاطرات او پر شده است. وقتی مرا دید که فقط ایستاده ام و مناظر را تماشا می کنم و هیچ عکس العملی نشان نمی دهم، ساکت و آرام به طرف درخت سرو رفت و جعبه را سرجایش قرار داد و به سراغم آمد و ناگهان دستم را گرفت و گفت: «از من می ترسی؟!» من که هول شده بودم به تندی گفتم: «نه، نه، این چه حرفی است که می زنید؟» به چشمانم نگاه کرد و گفت: «ولی چشمات چیز دیگری می گوید، دلم می خواست همان روز اول با تو چند کلمه صحبت کنم ولی خوب پایبند رسم و رسوم بودن باعث می شه که خیلی حرف ها زده نشود. ولی حالا می خواهم بدانم تو با میل و رغبت همسر من شدی و یا این خواسته ی دیگران بوده؟» خدایا این چه سوالی بود! خودم را برای هر چیزی آماده کرده بودم جز شنیدن این سوال، سرم را به زیر انداختم و نمی دانستم در جوابش چه بگویم؛ خواست خودم بود ولی نه آن خواستی که او منظورش بود. با میل و رغبت قبول کرده بودم اما دلم هنوز راضی نبود. آیا اگر می گفتم که زور و اجباری در کار نبوده به او دروغ گفته ام؟ به حتم نه! او فقط از من پرسیده که خود مایل بودم یا خانواده ام. صورتم را بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. هیچ وقت دلم نمی خواست به آن چشم ها دروغ بگویم به آهستگی گفتم: «خودم مایل بودم» او نفس عمیقی کشید و گفت: «مرا از شک و تردید نجات دادی، خاتون ... من تو را خوشبخت می کنم، خواهی دید! خوشبخت ترین زن عالم» و بعد تستم را به گرمی فشرد و ادامه داد: «بیا برویم عزیزم که بیشتر از این نمی شود مهمان ها را منتظر نگه داشت» هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که من من کنان گفتم: «یه دقیقه صبر کن ...» و بعد از لحظه ای سکوت گفتم: «نمی دانم باید حرفم را بزنم یا بگذارم برای موقعیتی دیگر ولی از آن جا که مرد و زن هیچ رازی را نباید از هم پنهان کنند پس خیلی زود می روم سر اصل مطلب» او با تعجب به من خیره شد و منتظر بود تا راز سر به مهرم را برایش تعریف کنم. با کمی تأمل به آرامی گفتم: «من زیاد تحمل هیجان و ناراحتی را ندارم، نه این که بخواهم بگویم که ناملایمات زندگی را نمی توانم تحمل کنم چون این را می دانم که زندگی زناشویی روزهای خوب و بد با هم داره. شادی در مقابل سختی و داشتن در مقابل نداشتن هست. اگر از نظر مالی به نقطه ی صفر هم برسیم برایم مهم نیست، باز از نو شروع می کنیم. این ها را گفتم که بدانید همیشه در کنارتان هستم ولی گهگاهی دچار سردردهای شدید می شوم که بعد از ساعتی استراحت و خوردن مسکن به حالت عادی برمی گردم. شاید باید زودتر از اینها بهتان می گفتم ولی همیشه منتظر فرصت مناسبی بودم» او همچان بهت زده نگاهم می کرد و بعد از سکوتی طولانی گفت: «نمی دانم در جواب این همه خوبی چه بگویم؟ تو آن قدر باصفا هستی که این بیماری که هیچ اگر بیماری ناعلاجی هم داشتی فکر نمی کنم می توانستم از تو بگذرم» و بعد دستهایم را گرفت و گفت: «قول می دهم که تو را خوشبخت کنم! در مقابل قلب مهربانت که از جنس بلوره فقط همین را می توانم بگویم» ولی من آن چنان که او می گفت خوب و باصفا نبودم. من دلم را یک بار به کس دیگری سپرده ام! ای کاش می توانستم درباره ی عشق بی فرجام خودم هم برایش بگویم. اگر روزی بفهمد نمی گوید تو گرگی در لباس میش بودی که با حرف های فریبنده ات مرا گول زدی. حرف از سردرد می زدی که آن چنان مهم نبود ولی از درد دلت سخن نگفتی. تو مرا فریب دادی. تو مرا فریب دادی. این جمله در ذهنم بارها و بارها تکرار شد. دستم را از دستانش بیرون کشیدم. نمی دانم چرا ! آیا به یاد خسرو افتادم؟ و یا دلهره و نگرانی از آینده. با صدای فخری خانم به جمع دیگران پیوستیم و تا پاسی از شب دور هم بودیم. بعد از یک هفته غیبت، صبح زود از خواب برخاستم و با عجله خود را برای رفتن به مدرسه آماده کردم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که از دور ماشین کاووس را دیدم. وای خدایا دلم نمی خواست به این زودی ها بچه ها از جریان بویی ببرند. کاووس با قیافه ای متبسم در ماشین را باز کرد و گفت: «سلام، صبح بخیر سوار شو تا برسانمت» سوار شدم و از او تشکر کردم و گفتم: «راه طولانی نیست، خودم می توانم بروم» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «از این به بعد مسئولیت تو با منه ولی اگر دوست نداری می توانم نرسیده به دبیرستان پیاده ات کنم» وای او چه فکر می کرد، هنوز حرفش تمام نشده بود که موضوع را برایش تعریف کردم و او لبخندی زد و گفت: «زیاد تو فکر این جور چیزها نرو! این دخترهایی که من می شناسم کنجکاوتر از این حرفها هستند و به تو قول می دهم قبل از این که وارد کلاس شوی چند تا از بچه ها بهت تبریک بگویند و حتی مشخصات مرا هم داشته باشند. حالا اخمات را باز کن. اگه می دونستی که وقتی می خندی چقدر زیباتر می شی این همه سگرمه هات رو تو هم نمی کردی! حیف این دو تا چالت نیست که با اخم آن راپر می کنی. خوب حالا ببینمت» با لبخندی به طرف او برگشتم و او ادامه داد: «زندگی را سخت نگیر. ظهر می آیم دنبالت. خدانگهدار» همان طور که او گفته بود بچه ها همه چیز را از سیر تا پیاز می دانستند. حتی جشن شب جمعه را. مثل این که او بهتر از من هم جنسانم را شناخته بود. در مدرسه غوغایی بود از این که دل غریبه را به دست آورده ام عدهای حسادت می کردند و عده ای دیگر خوشحال بودند. بازار شایعه داغ داغ بود، هر کس اظهار نظری می کرد. «عجب شانسی آوردی، پسره هم تحفه ای نبود، پسر شاهزاده های قاجاره، دختره معلوم نیست که با چه دوز و کلکی پسره را به دام انداخته ...» و من بی تفاوت از تمام آنها گذشتم. یاد حرف کاووس افتادم: «زندگی را سخت نگیر!» ظهر وقت تعطیل شدن مدرسه، بچه ها چهارچشمی من و کاووس را می پاییدند. تا پایان صفحه 137 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 3 وقتی سوار ماشین شدم او گفت: «ماشاءالله، ماشاءالله مثل این که دوستانت به ما خیلی ارادت دارند و یا شاید هم حسادت می کنند» با لبخندی به او گفتم: «بیشتر کنجکاوند، چون فکر نمی کردند من به این زودی ازدواج کنم حالا می خواهند ببینند اون طرف کیه که دل مرا به دست آورده!» همان طور که رانندگی می کرد گفت: «پس عروس خانم ما قصد ازدواج نداشته! باید خیلی به خودم ببالم که جواب مثبت گرفتم حالا به نظر خودت انتخاب چگونه بوده؟» با لبخندی دوباره گفتم: «من انتخاب نکردم، بلکه انتخاب شدم» دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد، قهقهه ای زد و گفت: «عجب جواب به جایی دادی! به نظر نمی آمد که به این حاضرجوابی باشی! از این که با من راحتی خیلی خوشحالم. همیشه دوست داشتم همسر آینده ام با من احساس راحتی کند. صمیمی بودن، زندگی را دلچسب تر می کند» وقتی به خانه رسیدم؛ پستچی نامه ی گیسو را به دستم داد. با خوشحالی آن را باز کردم بعد از سلام و احوالپرسی از تک تک افراد خانواده، تبریک گفته و آرزوی خوشبختی مرا کرده بود، خیلی ناراحت بود که نتوانسته در مراسم شرکت کند ولی قول داده بود برای عقد و عروسی خودش را برساند و نوشته بود: «اگرچه به تازکی سر خسرو شلوغ تر شده ولی اگر او هم نتواند بیاید، خودم را می رسانم و خبر خوشی برایتان دارم و آن این که خسرو نماینده ی مجلس شده و به حدی گرفتاره که کمتر در خانه پیدایش می شود و هرچند که ما دیگر نمی توانیم برای اقامت به شیراز بیاییم ولی چه باید کرد» بقیه ی نامه به شهلا اختصاص داشت و از شیرین زبانی او نوشته بود. از این که خسرو تصمیم عاقلانه ای گرفته بود بسیار خوشحال بودم. کاووس به ندرت به خانه ی ما می آمد مگر این که دعوتش می کردند. هر روز مرا سر کوچه پیاده می کرد و می رفت و دوباره فردا صبح سر ساعت معین منتظرم بود. منضبط بود و از بدقولی به شدت نفرت داشت. اگر قولی می داد حتماً عمل می کرد. اگر قراری می گذاشت سر ساعت معین آن جا حاضر می شد. کم کم به او عادت کردم و او را باور داشتم هرچند که هیچ وقت نگاهش مثل نگاه خسرو دلم را نلرزاند و حالا تازه می فهمیدم که رابطه ی زن و شوهر فرق دارد و دنیای مخصوص به خود داشت. ولی او با من فرق داشت یک مجنون تمام عیار بود، می گفت: «صبح به صبح اگر تو را نبینم صبحم بخیر نمی شود!» منتظر من بود من لب تر کنم و چیزی از او بخواهم. دل همه را به دست آورده بود، از آقاجون گرفته تا دوقلوها! هر وقت خانم کوچک او را دعوت می کرد امکان نداشت دست خالی بیاید؛ از عطر و ادکلن و روبان و کلاه تا پارچه و کتاب برای دوقلوها. با هر کس به زبان خودش سخن می گفت، پای درد دل خانم بزرگ می نشست، برای آقاجون چند بیت از حافظ می خواند و از دست پخت خانم کوچک تعریف م یکرد و وقتی متوجه شد آنها در تدارک جهیزیه هستند، یک شب بدون هیچ رودربایستی به آقاجون گفت: «شما خانه و زندگی مرا دیده اید فکر نکنم چیزی کم و کسر داشته باشد حالا اگر خاتون خانم چیز جدیدتری بخواهد مسئله ای نیست همه را عوض می کنم. پس خواهش می کنم شماها زحمت نکشید هر چه دارم متعلق به اوست!» و هر چه آقاجون و خانم کوچک اصرار کردند فایده ای نداشت. در درس هایم مانند یک معلم جدی و سخت کوش کمک می کرد. اگر در تکالیفی که برایم در نظر گرفته بود کوتاهی می کردم به شدت ناراحت می شد و تکلیف بعدی را دو برابر می کرد. وقت درس خواندن چنان قیافه اش تغییر می کرد که مرا به یاد دبیرمان می انداخت و شاید اگر کمک های او نبود آن سال چند تا تجدید می آوردم. هنوز یک ماهی از نامزدیمان نگذشته بود که ژورنالی از جدیدترین مدل های لباس عروس برایم آورد، با هم مشغول ورق زدن بودیم و او از من خواست که یکی از آنها را انتخاب کنم، چون وقت زیادی نمانده بود گفتم: «چند ماهی به تابستان مانده» گفت: «درسته ولی من سفارش این لباس را به فروشگاهی در فرانسه می دهم و تا من بخواهم سفارش بدهم و آنها برایمان آماده کنند و بفرستند وقت زیادی می برد» به او گفتم: «حالا مجبور نیستیم از فرانسه تهیه کنیم، در همین شیراز و یا تهران بهترین خیاط ها هستند و این مدل ها را خیلی راحت می دوزند» گفت: «یک بار که بیشتر نمی خواهم عروسی کنم و برای همین می خواهم همه چیز از بهترین نوع باشد. جواهرات، لباس هایی با جدیدترین مدل ها ... کفش و کیف و کلاه، همه چیز را به همان فروشگاه سفارش خواهم داد. دلم می خواهد آن شب مانند یک الماس بدرخشی، تو لیاقت بیشتر از این ها را داری» بی محابا پول خرج می کرد. مثل این که برایش ارزشی نداشت و اگر اعتراضی می کردم می گفت: «به فکر پول نباش، پول برای خرج کردن است» خودش به تنهایی همه ی کارها را انجام می داد و از هیچ کس کمک می خواست مگر برای راهنمایی. آن قدر گرفتار بود که کمتر او را می دیدم. خیلی سریع مرا به مدرسه و از آن جا به خانه می آوردم و بعد به دنبال کارهایش می رفت و من هم در این مدت درگیر امتحانات بودم. نتیجه ی قبولی را به همراه او گرفتم. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، باورم نمی شد که این نمره های خودم باشد، همه را مدیون زحمت های کاووس بودم. آن قدر ذوق زده بودم که تند تند از او تشکر می کردم. او با لبخند همیشگی گفت: «هیچ تشکری برای من بالاتر از قیافه ی خندان تو نیست» سفارش ها خیلی زود از فرانسه رسیدند. هر چه کردم که لباس عروسی را ببینم کاووس موافقت نکرد و گفت: «تا روز موعود وقتی نمانده، مگر نه این که خودت گفتی لباس را من انتخاب کنم، پس چند روز دیگر هم تحمل کن می خواهم برات تازگی داشته باشه» خانم امین السلطنه و دخترها از تهران آمدند و چند روز بعد هم برادرهای کاووس به همراه خانم هایشان آمدند. کاووس از اخلاق و روحیات آنها به تفصیل برایم گفته بود. خانم های خوب و مهربانی بودند ولی نچسب و سرد به نظر می آمدند؛ ولی در عوض خانم امین السلطنه و دخترها مثل پروانه دور من می چرخیدند و می گفتند با این که کاووس آخرین پسره ولی برای ما خیلی زحمت کشیدهما را به سر و سامان رسانده است و با این که پدر نداشتیم او هیچ چیز برایمان کم نگذاشته است. همیشه آرزو داشتیم عروسی اش را ببینیم وحالا به مراد دلمان رسیدیم. چند روز بیشتر به عروسی نمانده بود که گیسو و شهلا از راه رسیدند با این که خسته و رنگ پریده بود ولی چیزی از زیبایی اش کم نشده بود، حیف این همه زیبایی که خسرو قدر آن را نمی داند. در بغل خانم کوچک بغضش ترکید و گریه ای سر داد که دل همه را لرزاند: «من دیگه به اون جهنم برنمی گردم، عاجز شدم تو شهر غربت، دق کردم! از صبح تا شب دنبال کاره بعد هم که می آید آنقدر خسته و خرده که حال دو کلمه حرف زدن ندارد. اگر هم حرفی بزنم می گه چی برات کم و کسر گذاشتم؟ از سیاهی زغال تا سفیدی کچ برات مهیا کردم. کتک می زنم، بد دهنم؛ لاابالی هستم، خسیسم؟ چه عیبی دارم که این قدر به جونم نق می زنی، ولی من نمی خواهم، شوهری که هیچ احساسی نسبت به زن و فرزندش نداشته باشه به چه درد می خوره؟ یادتونه جونش برای شهلا در می رفت حالا بیایید نگاه کنید اونم کم کم دل آقا را زده، من دیگه به اون خراب شده برنمی گردم. به خدا خسته شدم! منو مجبور به برگشتن نکنید من اون جا می میرم، کاشکی هر روز کتکم می زد ولی احساس داشت» آقاجون که از ناراحتی مشت گرده کرده اش را به دندان فشار می داد رو کرد به گیسو و گفت: «دختر شوهر که انار شیرین و یا ترش نیست که به همین راحتی دلت را بزنه! صبر داشته باش! این قدر ناشکری نکن. همه ی مردها که مثل هم نمی شوند اگر نون و خون بهت می داد بخوری خوب بود؟ اگر لات و زن باز بود راضی بودی؟ ما همه بنده های ناشکر خدا هستیم که هر چیز که بهمون بده چیز دیگری از او می خواهیم! می دونم اخلاق خوبی نداره ولی محسناتش زیاده، مرد کاری و فعالیه. همین یکی از محسنات اوست» و بعد از کمی فکر کردن ادامه داد: «وقت رفتن با هم می رویم. باید بیایم با او حرف بزنم شاید او هم در زندگی کمبودهایی داره، حالا زیاد تو فکرش نرو، ناسلامتی عروسی خواهرته» گیسو روی سخن آقاجون حرف دیگری نزد. شهلا را بغل کردم و دست گیسو را گرفتم و به اتاق خودشان بردم. بچه را خواباندم و به او گفتم: «بهتره تو هم استراحت بکنی، حالت بهتر می شه خسته ی راه هستیم گفت: «وقتی خسته ام خوابم نمی بره. تو برایم تعریف کن ببینم این مدت چه خبرها شده؟ از آقاداماد بگو» دلم نمی خواست از خوبی های کاووس حرفی بزنم به اندازه ی کافی دلش شکسته بود، دلی که خودم آن را شکسته بودم. وقتی قیافه ی محزون او را دیدم عذاب وجدان به سراغم می آمد و خود را باعث بدبختی او می دیدم. تا پایان صفحه 141 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 4 دوباره سردرد لعنتی به سراغم آمد. سردردی که ارمغان خسرو بود. تا چند روز حال خوبی نداشتم. دلم از دیدن گیسو ریش ریش می شد، نباید شوهر خوبی مانند کاووس نصیبم می شد. او به گیسو تعلق داشت اگر با خسرو به جهنم دره ای رفته بودیم حالا دیگر همه چیز تمام شده و کاووس به خواستگاری گیسو آمده بود. هم من خوشبخت بودم و هم او. تردید و دودلی در تمام وجودم رخنه کرده بود. هر چه کردم که کاووس را فریب دهم نتوانستم و او هم برای حالم نگران بود. دلهره و اضطراب این ایام را بهانه کردم و او با حرف های امیدوارکننده سعی می کرد مرا تسکین دهد. هرچند که او با هوش تر از این ها بود و جو نامساعد خانه و قیافه ی زار گیسو همه چیز را لو می داد ولی من نمی خواستم او را به این زودی در مسائل خانوادگی دخالت بدهم. ملوک خانم، آرایشگری که خانم امین السلطنه با خود از تهران آورده بود صبح زود با وسایل مخصوص که همراه داشت، آمد و با مهارت شروع به کار کرد و از روی مدل عکسی که در اختیار داشت مرا آراست. ساعت ها زیر دستش بودم و احساس خستگی می کردم. او که زن خوشرویی بود می گفت: «عزیزم باید تحمل کنی! تو زندگی ما انسان ها بعضی از اتفاقات یک بار می افتد مثل همین عروسی، پس باید تحمل کنی تا جزو بهترین ها بشی. حالا صبر کن. مرحله ی اول کارم که تمام شد می تونی یک ساعتی استراحت کنی. زیادم وول نخور که من حوصله ی جر و بحث با کاووس خان را ندارم ... آنقدر سفارش کرده که خدا می داند» نزدیکی های ظهر بود، که لباس را که با ملحفه ای پوشانده بودند آوردند. بعد از اتمام کار آرایشگر که ساعت ها طول کشید؛ نوبت پوشیدن لباس رسید. ملوک خانم حتی اجازه نداد که خودم را در آینه ببینم: «دختر کمی صبر داشته باش! حالا نوبت پوشیدن لباس است» ملحفه را به کناری زد «وای ...» این تنها صدایی بود که از حنجره ام خارج شد. باورم نمی شد که آن لباس مال من باشد حتی در عالم خواب هم چنین چیزی را نمی توانستم تصور کنم. پیراهن بلندی با دامن پرچین فنردار که چند ژپن زیر آن می خورد، با یقه ای باز و دستکش بلند و شنلی که به پشت شانه هایم وصل و تا روی زمین کشیده می شد. جنس پارچه از ابریشم ناب و حریر اعلا بود. با احتیاط لباس را به تن کردم. ملوک خانم تاجی بر سرم نهاد و مشغول آراستن موهایم شد. هیچ کس را به اتاق راه نمی داد می گفت: «مأمورم و معذور ! کاووس خان گفته می خواهم اولین کسی باشم که عروس را می بینه، حتی خود عروس خانم هم اجازه ی دیدن خودش را نداره» خانه شلوغ بود و همه می خواستند کار آرایشگری که از تهران آمده بود، ببینند. حدود ساعت سه و چهار بود که کاووس آمد. او هم حسابی به خودش رسیده بود. کت و شلوار هشت دکمه با یقه ای بزرگ که به تازگی مد شده بود به تن داشت. موهایش را روغن زده و ادکلنی که بویش در تمام فضای اتاق پیچیده بود. در آستانه ی در میخکوب شد و رو کرد به ملوک خانم و گفت: «دستت طلا! همان چیزی شد که می خواستم» و به سویم آمد و دستم را گرفت و مرا چرخاند و سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: «یک پرنسس واقعی، خیلی زیبا شدی» وقتی خود را در آینه ی قدی دیدم فهمیدم که ملوک خانم چقدر خبره است. کاووس در کنارم بود، چقدر به هم می آمدیم. او از قبل، اجازه ی برگزاری عقد و عروسی را در خانه ی خودش از آقاجون گرفته بود. شاید بشود گفت یکی از زیباترین قسمت های خانه اتاق آینه بود. دورتادور اتاق آینه کاری شده و هیچ روزنه ای به بیرون نداشت و وقتی در را می بستی خودت را در حصار از آینه می دیدی! فخری و حوری سفره ی عقد را چیده بودند. همه چیز از اجناس لوکس بود از آینه و شمعدان گرفته تا ظروف کریستال نقل و نبات. محیط خیلی ساکت و آرام بود وجز صدای عاقد صدای به گوش نمی رسید. فخری و حوری و بانو بر روی سرم قند می ساییدند. گیسو به بهانه ی بچه از این کار امتناع کرد. منظور او را به خوبی درک کردم چون طبق رسم و رسوم این کار به عهده ی زنان خوشبخت بود. دلم می خواست توان آن را داشتم که از جایم بلند شوم و او را به اتاق بیاورم. وقتی عاقد خطبه ی عقد را جاری کرد بدون هیچ تردیدی با توکل به خدا بله را گفتم و وقتی کاووس کنارم نشست و تور را از صورتم عقب زد با دیدنش احساس آرامش کردم «آیا می توانم او را خوشبخت کنم؟» این جمله ای بود که به ناگهان در ذهنم نقش بست و دستان گرم او مرا امیدوار کرد. جواهراتی که کاووس سفارش داده بود واقعاً بی نظیر و زیبا بود. نگین های زمرد و برلیان بر گردن و دستم می درخشیدند. آقاجون به علت این که کاووس جهیزیه را قبول نکرد دو قواره زمین به نامم کرد و کاووس هم باغی در قباله ام ثبت کرد. بعد از مراسم، چند عکس یادگاری گرفتیم. کم کم مهمان ها آمدند. مهمان های از خودراضی که قرار بود برای بار دوم آنها را ببینم، در میان مدعوین حضور داشتند. حیاط را مفروش و چراغانی کرده و دور تا دور صندلی چیده بودند. نوازندگان می نواختند و به مجلس شور و نشاط بخشیده بودند. چشمان آقاجون و خانم کوچک از شادی برق می زد و از این که مجلس آبرومندانه برگزار شده راضی و خشنود بودند. بعد از شام غریبه ها رفتند و مجلس گرم و دوستانه تا نیمه های شب ادامه داشت. چقدر ساعات خوش زندگی به سرعت می گذرد؛ در یک چشم به هم زدن همه چیز تمام شد و وقت خداحافظی فرا رسید، حالا می فهمم که بانو و گیسو چه حالی داشتند. دل کندن از کسانی که سال ها با آدم زیر یک سقف زندگی کرده اند، چه سخت و ناگوار است. وقتی تک تک افراد خانواده را نگاه می کردم دلم می لرزید. هیچ وقت باورم نمی شد که باید روزی آنها را ترک کنم. کاووس در تمام مدت در کنارم بود و دلداریم می داد. خودم را محکم گرفته بودم که ناگهان بغضم نترکد با همه خداحافظی کردم. خانم بزرگ نصیحتم کرد: «قدر این مرد را بدان! با فکرهای بیهوده زندگی ات را تباه نکن. بخت خوبی نصیبت شده. او مرد زندگیست، تو فقط باید با او همقدم شوی» نوبت به خانم کوچک رسید، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید و خانم کوچک هم مرا همراهی کرد. خانم امین السلطنه به سراغمان آمد و در حالی که ما را از هم جدا می کرد گفت: «خوب نیست! شب به این مبارکی را حیف نیست خرابش کنید؟ شما که دیگر تجربه دارید، دو تا دختر به خانهی بخت فرستاده اید اگر شما بر خودتان مسلط نشوید توقعی از خاتون نداشته باشید» تا پایان صفحه 144 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 5 خانم کوچک در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: «این آخریه و عزیز دردانه ی آقاشه، بدجوری بهش عادت کرده بودیم» خانم امین السلطنه گفت: «این جا هم متعلق به شماست! او عزیز دردانه ی همه ی ماست ما که آنها را تنها نمی گذاریم. شما هم آنها را تنها نگذارید، بچه ها در هر سنی که باشند به بزرگترها احتیاج دارند» کاووس گفت: «خانم جون ناراحت نباشید از فردا شب ما آنجا هستیم این قدر می آییم که خودتان بیرونمان کنید» احمد و محمود با قیافه ای مفلوک در گوشه ای ایستاده بودند. آنها هم به من خیلی عادت داشتند، سنگ صبورشان بودم. از مدرسه که می آمدند بر هم پیشی می گرفتند تا خبرهای دسته اول را به گوشم برسانند. به سراغ آنها رفتم و هر دو را بوسیدم و گفتم: «بهتون سر می زنم، شماها هر وقت دلتان هوای مرا کرد به این جا بیایید» ما را دست به دست دادند و رفتند، فقط خاله خانم ماندگار شد. لبه ی تخت نشسته و با نگین های لباسم بازی می کردم. کاووس کتش را درآورد و به جارختی آویزان کرد و کنارم روی زمین زانو زد و چانه ام را گرفت و بالا آورد و در حالیکه در چشمانم خیره شده بود گفت: «می دونم برای هر دختری جدا شدن از خانواده سخته ولی قول می دهم این جا احساس راحتی بکنی. تو را آنچنان خوشبخت کنم و طوری به من علاقمند شوی که طاقت یک لحظه دوری ام را نداشته باشی. خب حالا بخند و این قیافه ی عبوس را از خودت دور کن که اصلاً بهت نمی یاد» دیروقت بود که از خواب بیدار شدم، از کاووس خبری نبود به این طرف و آن طرف غلتیدم، تا شاید دوباره بخوابم. خجالت می کشیدم از اتاق بیرون بیایم، همه برایم غریبه و ناآشنا بودند. همان طور که دراز کشیده بودم کاووس با یک سینی صبحانه وارد شد. پرده ها را کنار زد و پنجره را باز کرد: «سلام به عروس خانم! مثل این که خیال بیدار شدن نداری؟ الان است که سر و کله ی مهمان ها پیدا شود» و وقتی قیافه ی تعجب زده ی مرا دید گفت: «خانم خانما امروز پاتختی است و باید به عرضتان برسانم که الساعه از خدمت پدر و مادر شما می آیم و احوالتان را خیلی پرسیدند و تا یکی دو ساعت دیگر تشریف می آورند!» لقمه ای گرفت و به دهانم گذاشت و به سراغ کمد لباس رفت و یکی را از بین آنها انتخاب کرد و گفت: «امروز اینو بپوش» با دیدن آن همه لباس گفتم: «چه خبره!» گفت: «همه سفارش های فرانسه است که تازه رسیده، مهمانی زیاد در پیش داریم. هر دفعه یکی را بپوش، دلم می خواهد همیشه بهترین باشی» مجلس خوبی بود از آن آدم های خشک و یخ زده ی دیشب خبری نبود. آقاجون و خانم کوچک را مثل این که بعد از سال ها می دیدم. آنقدر ذوق زده شده بودم که شادی ام را نمی توانستم پنهان کنم. گیسو را در کنار خود نشاندم و از او با آب و تاب برای کاووس تعریف کردم. کاووس احوال خسرو را پرسید و به او گفت: «سلام مرا برسانید و بگویید قابل نبودیم، یک نوک پا تشریف بیاورید؟» گیسو عذرخواهی کرد و گفت: «این روزها به قدری گرفتاره که حتی به زن و فرزندش هم نمی رسه» گیسو دختر راحتی بود و زود با دیگران می جوشید و خیلی آسان درد دلش را بیرون می ریخت و اگر من با سیخونک به پهلویش نزده بودم، خیلی راحت سفره ی دلش را برای کاووس باز می کرد. در این مدت حسابی روحیه اش عوض شده بود و احساس دلتنگی نمی کرد، مثل این بود که هنوز به این خانواده تعلق دارد نه یادی از خسرو می نمود و نه یک بار جای او را سبز می کرد. مسافرها یکی یکی رفتند. اول از همه گیسو به همراه آقاجون، و از کاووس قول گرفت که ماه بعد در تهران مهمان آنها باشیم. خانم امین السلطنه دیرتر از دیگران راهی شد و قبل از رفتن ما را به کناری کشید و گفت: «قدر یکدیگر را بدانید و پشتیبان هم باشید. هیچ کس به اندازه ی زن و شوهر به هم نزدیک نیست. با هم مهربان و غمخوار باشید. به هنگام قهر و دلخوری مانند آب بر روی آتش شعله های خشم همدیگر را خاموش کنید» با رفتن مهمان ها خانه از شلوغی و هیاهو افتاد و سکوت جای آن را گرفت، کاووس به ندرت از خانه بیرون می رفت. این طور که برایم توضیح داده بود کار او ساعت مشخصی نداشت، ممکن بود یکی دو هفته بی کار و یا برعکس آنقدر سرش شلوغ باشد که تا دیروقت نتواند به خانه بیاید. همان طور که قول داده بود اکثر شب ها یک سری به خانم کوچک می زدیم. احساس خوشبختی می کردم. هیچ غمی در دل نداشتم. به او عادت کرده و از زندگی ام راضی بودم. در خانه کاری نداشتم انجام دهم، حتی یک لیوان آب اگر می خواستم حاضر و مهیا بود. با این که چند نفر در آن خانه کار می کردند ولی همیشه سکوت و آرامش بر همه جا حکمفرما بود. کسی حق صحبت کردن با صدای بلند نداشت. رأس ساعت هفت صبح شروع به کار می کردند و ساعت هفت شب از خانه می رفتند و فقط مشتی یعقوب و عذرا خانم به طور مدام در آن جا زندگی می کردند. همه چیز از روی برنامه اجرا می شد و نظم سرلوح ی کار هگمگان بود. ساعت هشت صبح صبحانه، دوازده و نیم ناهار و هفت شب شام. کاووس طاقت هیچ گونه بی نظمی را نداشت و در برخورد با آنها چنان جدی بود که اوامرش را مو به مو اجرا می کردند و از من هم می خواست که با آنها همین گونه رفتار داشته باشم، ولی من هرگز نمی توانستم مانند او باشم. من آقا ماشاءالله و آقامصطفی و خورشید خانم را جزو اعضای خانواده می دانستم. با آنها بزرگ شده بودم و حتی در مرگ آقا ماشاءالله چنان گریه می کردم انگار که عزیزی را از دست داده باشم و کاووس هم نمی توانست روحیه ی مرا عوض کند و این را به خوبی فهمیده بود. مهمانی های خانوادگی تمام شد و حالا نوبت به دوستان کاووس رسیده بود. هر چند که از بعضی از آنها خوشم نمی آمد و او هم به خوبی متوجه شده بود، با این حال با مهربانی گفت: «به ظاهر افراد توجه نکن! شاید آنها ظاهراً نتوانستند در دل تو بنشینند ولی آدم های خوب و مهربانی هستند با یکی دو دفعه نشست و برخاست متوجه خواهی شد. انسان نه تنها به خانواده بلکه به دوست هم احتیاج دارد. بعضی از دوستان برای مدت خاصی هستند ولی بعضی دیگر مثل سرهنگ و خانمش دوستانی هستند که باید آنها را نگه داشت» حرف هایش منطقی بود و به دلم نشست. من نباید زود قضاوت می کردم چون همان طور که گفته بود، سرهنگ و خانمش برعکس ظاهرشان، انسان های خونگرم و مهربانی بودند که به راحتی ما را در جمع خانوادگی شان پذیرا شدند. تا پایان صفحه 147 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 10 قسمت 6 سرهنگ چند سالی از کاووس بزرگ تر بود و خانمش هم با من فاصله ی سنی زیادی نداشت. دختر بامزه چهار پنج ساله ای داشتند که با دیدن من چند تا از کتاب داستان هایش را آورد و گفت: «خاله جان برام کتاب می خوانی؟» و آن را باز کرد و به دستم داد، خانم سرهنگ گفت: «لیلی! بهتره خانم مختاری را اذیت نکنی، راحتشون بگذار!» با خوشرویی گفتم: «اشکالی نداره، خودم هم از این کار لذت می برم» دخترک با دقت به صورتم خیره شده بود و قصه را گوش می داد. بعد از تمام شدن کتاب بدون لحظه ای مکث گفت: «خاله جان شما مثل فرشته ها مهربان هستید» او را بوسیدم و دست نوازشی به سرش کشیدم. کاووس لبخندی از رضایت بر لب داشت. او از این که می دید مورد توجه دیگران هستم لذت می برد، حتی اگر تعریف از طرف یک دختر بچه باشد. وقت خداحافظی سرهنگ گفت: «دخترم این جا منزل خودت است هر وقت بیای خوشحال می شوم. امشب که فرصت مناسبی نبود یک روز سر فرصت گلخانه ام را نشانت می دهم، گل هایی که به دست خودم کاشته ام» کاووس از این که دید خانواده ی سرهنگ نظرم را جلب کرده اند خوشحال شد و گفت: «حتماً یک روز باید گلخانه سرهنگ را نشانت بدهم. از زیبایی حرف نداره، تک تک گل ها را خودش با صبر و حوصله پرورش داده اون گلخانه با روحیه ی تو خیلی سازگاره اگه دوست داشتی می تونیم گوشه ای از حیاط را به این کار اختصاص دهیم» آقای احمدی هم یکی از دوستان او بود که قیافه ی زیرکی داشت و هر وقت می خواست حرفی بزند اول خوب فکر می کرد و تمام جوانب را در نظر می گرفت و بعد حرفش را می زد. زن قشنگ و چاقی داشت که وقتی می خندید تمام هیکلش تکان می خورد. شبی که شام مهمان آنها بودیم از همان اول رشته ی کلام را به دست گرفت، آن قدر از سفرهای خارج و پالتو پوست و جواهراتش سخن گفت که داشت حالم به هم می خورد. شوهرش هم با حالتی موذیانه کنار کاووس به پچ پچ مشغول بود. کاووس که متوجه ی کلافه شدنم بود به دادم رسید و از آقای احمد خواست تا کلکسیون پروانه هایش را نشانم بدهد و به سمتم آمد و بازویم را گرفت و به راه افتایدم. با لبخندی زیرکانه گفت: «خوب به دادت رسیدم! قیافه ات نشان می داد که هر آن ممکن است منفجر شوی» کلکسیون پروانه ها شاهکاری از خلقت بود. هر نوع پروانه با نقش و نگارهای متفاوت در آن به چشم می خورد. آقای احمدی به اختصار درباره ی هر گروه از پروانه ها توضیح می داد. نژاد و سن آنها را به خوبی به خاطر داشت و بدون کوچکترین مکثی تند تند تعریف می کرد. آقای جوهری یکی دیگر از دوستان کاووس بود که به مناسبت ازدواج ما مهمانی مفصلی به راه انداخته و همه ی دوستان را دعوت کرده بود. چند تایی از آنها مثل سرهنگ و آقای احمدی را به خوبی می شناختم، عده ای هم در شب عروسی با آنها آشنا شده بودم و عده ای را برای اولین بار می دیدم. کاووس مثل همیشه در کنارم بود و کسانی را که نمی شناختم معرفی می کرد. مهمانی در سالن بزرگی برپا بود و اتاقی در کنار آن قرار داشت که با پرده ای جدا شده بود گه گاهی عده ای وارد و عده ای خارج می شدند و بیشتر مشتری هایش مردها بودند. آقای احمدی در آن طرف کاووس آهسته با او نجوا می کرد، مشخص نبود چه می گوید، کاووس فقط سرش را تکان می داد و در آخر تنها سخنی که شنیدم گفت: « نه، شما بروید. من حوصله اش را ندارم» سعی نکردم کنجکاوی به خرج دهم، بی شک به من ربط نداشت وگرنه کاووس برایم توضیح می داد. در همین موقع خانم جوهری به سراغمان آمد و رو کرد به کاووس و گفت: «چه خبره، یک لحظه عروس خانم را تنها نمی گذارید، اجازه بدهید ما هم از مصاحبتشان بهره مند شویم» و دست مرا گرفت و به جمع خانم ها پیوستیم. جمع با این که به ظاهر صمیمی می آمد ولی اثری از صمیمیت و دوستی در آن پیدا نمی شد. هر کس سعی می کرد با بازی الفاظ دیگری را کوچک کند. از وراجی آنها کلافه شده بودم. فقط درباره ی مد و لباس و جواهرات حرف می زدند. مثل این که چیز دیگری برای گفتن نداشتند و تنها در آن میان خانم سرهنگ مانند من محکوم به شنیدن این اراجیف بود. تا وقت شام از کاووس خبری نشد، سر میز شام مردها به ما پیوستند. او که بالای سرم ایستاده بود شانه هایم را گرفت و سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: «معذرت می خواهم از این که تنهایت گذاشتم. امیدوارم که بهت خوش گذشته باشد» بوی زننده ی مشروب آزارم داد و بعد با لبخندی کنارم نشست و گفت: «عزیزم گاهی اوقات پیش می آید» دیروقت بود که به خانه برگشتیم. در طول راه یک کلمه حرف نزدم. مستقیم به اتاقمان رفتم و بعد از عوض کردن لباسف موهایم را باز کردم و مشغول شانه زدن شدم که کاووس شانه را از دستم گرفت. از این کار لذت می برد که گاه گاهی که حوصله د اشت موهایم را شانه می کرد و همان طور که موهایم را شانه می کشید گفت: «ناراحتت کردم؟ اگه دوست نداری با آنها رفت و آمد کنیم باشه هر طور که تو بخواهی، حالا خواهش می کنم بخند ... خودت می دانی که طاقت اخم تو را ندارم» گفتم: «من آدم املی نیستم و از رفت و آمد و گردش و تفریح هم بدم نمی آید، ولی با انسان هایی که ارزش داشته باشند. نمی خواهم به دوستانت توهین کنم ولی وقتی می بینم که همه ی ذکرشان مادیات و فخر فروختن و سفر به خارجه است همین را تشخیص می دهم. کسانی که شاید لای یک کتاب را هم در عمرشان باز نکرده اند برای این که از قافله عقب نمانند شروع می کنند به تعریف از شکپیر و دانته. همیشه از دورویی و تظاهر نفرت داشتم. خواهش می کنم منو بازی نده، اگر بودن با آنها تو را خوشحال می کند باشه حرفی ندارم. به خاطر تو می آیم ولی قلباً از این جور آدم ها خوشم نمی آید» در حالی که گیس کردن موهایم را به پایان می رساند دستانش را به دور شانه هایم حلقه کرد و گفت: «این چه حرفیه که می زنی؟ من تو را هیچ وقت وادار به انجام دادن کاری نمی کنم. هرگز دوست ندارم به خاطر من خودت را عذاب دهی! اگر از آنها خوشتن می آید باشه، رفت و آمدمان را کم می کنیم. من از اول هم گفتم هر طور که تو بخواهی، کحالا خواهش می کنم تمامش کن! اصلاً بیا بساطمان را جمع و جور کنیم و چند روزی به تهران برویم، مادر خیلی خوشحال می شه در ضمن به خواهرت هم قول دادیم که به سراغش برویم» *** پایان فصل 10 *** تا پایان صفحه 150 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده