ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ رمان یاس کبود زهرا ناظمی زاده منبع : سایت 98ia 5 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 1 قسمت 1 از شدت گرما بعدازظهر خوابم نمی برد و کلافه شده بودم. به آهستگی از جا برخاستم و از زیرزمین بیرون آمدم، سر و صورتم را در حوض فرو بردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بی درنگ به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. از درز در سرک کشیدم، او هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. دست از پا درازتر دوباره به زیرزمین بازگشتم. آهسته قدم برمی داشتم که مبادا کسی بیدار شود. احمد و محمود در دو طرف خانه کوچک به خواب رفته بودند. آقاجون هم بعد از چند هفته دوری از خانواده تازه از راه رسیده بود و از شدت خستگی این پهلو و آن پهلو می شد تا شاید بتواند لختی بیاساید. از بانو و وگیسو خبری نبود. با تعجب اطرافم را از نظر گذراندم، حتماً به گوشه ی دنجی رفته بودند تا با هم درد دل کنند، آخر بانو یک هفته به همراه عمه خانم به ییلاق رفته بود و حالا حرف های زیادی برای گفتن داشت و چه کسی بهتر از گیسو که فقط یک سال از او کوچک تر بود! این طوری که بعدها شنیدم مادر به فاصله یازده ماه آن دو را به دنیا آورده بود. مادر سر آنها خیلی سختی کشیده بود به طوری که تا چهار سال بچه دار نمی شد و بعد به امید پسردار شدن باردار می شود و من و برادر دوقلویم محمد، به دنیا می آییم. تنها پسر خانواده همه را خوشحال می کند. ولیمه می دهند و جشن و پایکوبی به راه می اندازند، اما این شادی دوام چندانی نداشت و هشت ماه بعد برادرم به علت ابتلا به بیماری تب نوبه از دنیا می رود و خانه را غرق اندوه و ماتم می کند. پس از آن مادرم از غم و غصه دچار بیماری روحی می شود و همین باعث خشک شدن شیرش می شود و ناچار می شوند برای من هم دایه ای بگیرند. پدر هم دست کمی از مادر نداشت ولی غرور مردانه اش نمی گذاشت تا ناراحتی خود را بروز دهد، اما از درون خود را می خورد، هرچند که سعی می کرد این بحران را با آرامش پشت سر بگذارد. حال خانم کوچک کم کم رو به بهبودی می رفت ولی تا مدت ها نسبت به من ابراز بی علاقگی می کرد. شاید در ذهنش می گذشته که ای کاش من به جای محمد رفته بودم. به علت بی محبتی مادر، روز به روز منزوی تر و تنهاتر می شدم. از بودن با دیگران احساس خوبی نداشتم و در خلوت خود به دنبال گمشده هایم بودم، البته پدر و خانم بزرگ و بانو جبران کم لطفی خانم کوچک را می کردند و از هیپ محبتی روگردان نبودند. کم کم بزرگ و بزرگ تر شدم و از نظر شکل و قیافه شباهت زیادی با مادر پیدا کردم و با این که سه چهار سال از خواهرانم کوچک تر بودم اما جسماً تفاوت چندانی با هم نداشتیم. گیسو حالت عجیبی داشت و هیچ وقت دوست نداشت با من رابطه برقرار کند و نگاهش همیشه خصمانه بود. او از برخورد بد مادر با من احساس لذت می کرد. ولی بانو با او فرق داشت؛ مهربان و دلسوز بود و سعی می کرد با قلب رئوفش دل همه را به دست آورد. گیسو را نصیحت می کرد و او را از رفتار زشتش منع می کرد. او هم چند روزی عوض می شد اما دوباره همه چیر را فراموش می کرد. ولی من زیاد به اطرافم توجه نمی کردم و بیشتر وقتم را با کتاب می گذراندم؛ با این که نمی توانستم بخوانم دوست داشتم کتاب ها را ورق بزنم و یا از آقاجون می خواستم برایم بخواند. وقتی او به علاقه ام پی برد مرا بسیار تشویق کرد و در کتابخانه ی کوچکش را به رویم باز کرد و قبل از این که به دبستان بروم، خواندن را به من آموخت. شش ساله بودم که خانم کوچک برای بار چهارم باردار شد. از خانم بزرگ گرفته تا من که کوچک ترین فرد خانواده بودم همه خوشحال بودیم و از خدا می خواستیم که پسری سالم به این خانواده عطا کند. هر کس به فراخور حال خود چیزی نذر کرده بود. بانو و گیسو همانند پروانه دور مادر می چرخیدند و نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزند. با همۀ بچگی ام سعی می کردم تا توجه مادر را به خود جلب کنم، آن قدر روحیه ی او عوض شده بود که بی محبتی هایش را پاک فراموش کردم. وقتی دست های مهربانش موهایم را نوازش می کرد مثل این بود که دنیا را به من داده اند. من هم مانند هر بچه ای تشنه محبت بودم و از این که مورد توجه مادر قرار گرفته بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. یک روز از من خواست تا کتابی برایش بخوانم، وقتی مهارت مرا در خواندن دید صورتش روشن شد و با لبخندی گفت: «چه خوب می خوانی» و ناگهان سر و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت: «مادر، مرا ببخش اگر در حقت کوتاهی کردم، حلالم کن!» و قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. با انگشتان کوچک صورتش را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم و با تمام وجود بوسیدم. با این که چندین سال مورد کم مهری اش قرار گرفته بودم اما همین یک جمله ی مادر حس زندگی را در من که دختر بچه ای بیش نبودم بیدار کرد. درد زایمان شروع شد. بچه ها را به حیاط فرستادند و خاله و عمه و زن های فامیل دور مادر حلقه زدند. آقا ماشاالله را به دنبال قابله فرستاده بودند اما از آنها خبری نبود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و چشم به در منتظر بودم. بالاخره از راه رسیدند، قابله آن قدر سنگین قدم برمی داشت که پیش خود فکر می کردم تا رسیدن به اتاق، مادر فارغ می شود. او اتاق را خلوت کرد تا راحت تر بتواند کار خود را انجام دهد. دقایق به کندی می گذشت. آقاجون در حیاط قدم می زد و صلوات می فرستاد. خانم بزرگ پشت درِ اتاق نشسته و منتظر خبری بود. همه مشوش و دل نگران بودند. من هم به گوشه ی زیرزمین خزیده بودم و دستان کوچکم را به سوی خدا دراز کرده و سلامتی مادرم را از او می خواستم. یک آن از ته دل دعا کردم که یک جفت پسر سالم به خانواده ی ما عطا کند. غرق در نیایش بودم که صدای هیاهو و جنجال را از طرف حیاط شنیدم. حتماً اتفاقی افتاده! پریشان، پله ها را دو تا یکی کردم و بالا آمدم. از وحشت و ترس داشتم پس می افتادم، اما وقتی چهره ی خندان اطرافیان را دیدم فهمیدم که مادر به سلامتی فارغ شده و هیچ باور نمی کردم که خدا دعای یک دختربچه را به این زودی برآورده کند. شادی در سیمای پدر موج می زد، مادر شوکه بود و بعد مثل این که تازه متوجه شد که در رویا نیست از خوشحالی گریست و فریاد زد: «خاتون، خاتون کجایی؟ این هدیه از دل پاک توست» به مناسبت تولد دوقلوها در روز تولد حضرت محمد (ص)، پدرم جشن مفصلی گرفت و نام آنها را به یمن آن روز، احمد و محمود گذاشت. از نزدیک شدن به نوزادان آن می ترسیدم. آن قدر کوچک بودند که وحشت داشتم مبادا بکشنند! مادر یا بهتر بگویم خانم کوچک، با مهربانی دست آنها را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و گفت: «الهی خدا عاقبت به خیرت کند» همه از این که رابطه ی من و مادر مسالمت آمیز شده بود خشنود و راضی بودند؛ به جز گیسو که سعی می کرد از من دوری کند. کم کم زندگی به روال عادی خود بازگشت. همه حواسشان به دوقلوها بود و با کوچک ترین صدای آنها حاضر می شدند اما خانم کوچک برعکس آنچه فکر می کردم این قدر که هوای مرا داشت دلش شور آن دو را نمی زد یادم می آید که یک روز به خانم بزرگ گفت: «من در حق این بچه خیلی بد کردم! آنقدر شرمنده اش هستم که نمی توانم به چشمانش نگاه کنم، والله دست خودم نبود. شما بهتر می دانید که مریض بودم و گرنه کدام مادری می تواند جگر گوشه اش را دور بیندازد؟» تا پایان صفحه 10 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 1 قسمت 2 خانم بزرگ مثل همیشه در فکر فرو رفت و بعد لب به سخن گشود و گفت: «دخترم این قدر خودت را آزار نده! تو با همان چند کلمه ی محبت آمیز، دل او را به دست آوردی، حالا هم می بینم که برای او از هیچ چیز روگردان نیستی و سعی می کنی که جبران گذشته را بکنی. خاتون هم این قدر خوب و مهربان است که بهت قول می دهم که گذشته را فراموش کرده! از من می شنوی تو هم فراموش کن. می ترسم آن قدر خودخوری بکنی که دوباره بیماریت از نو شروع شود، توکل به خدا کن و از او کمک بخواه» دوقلوها که روز به روز بزرگ تر و بامزه تر می شدند، دل همه را برده بودند و جایگاه خاصی در خانواده داشتند و جالب این که هیچ کس نسبت به آنها حسادت نمی کرد و رابطه ی خانوادگی گرمی داشتیم. من از این موضوع بسیار خوشحال بودم، فقط رفتار گیسو آزارم می داد. دلم می خواست با او حرف بزنم ولی او هر دفعه به شکلی دوری می کرد و شاید کمرویی خودم باعث می شد که نتوانم با او ارتباط برقرار کنم. جرأت حرف زدن نداشتم و خجالت می کشیدم ابراز وجود کنم. بانو هم خیلی سعی می کرد به نحوی ما دو تا را به هم نزدیک کند اما فایده ای نداشت. غرق در فکر و خیالات بودم که با صدای مادر از جا پریدم. روز پنج شنبه اول ماه بود و طبق معمول، روضه داشتیم. با کمک بانو و گیسو، اتاق پنج دری را تمیز و مرتب کردیم. وسایل اضافی را جمع کرده و به پستو بردیم. ارسی های بین اتاق ها را بالا زدیم تا فضای بزرگ تری به وجود آوریم. پشتی ها را به لبه دیوار تکیه دادیم و جایی برای روضه خوان مهیا کردیم. میز کوچکی برای کتاب های دعا و قرآن قرار دادیم. تاقچه و سر بخاری را گردگیری کردیم و پارچه های ترمه را روی آنها پهن کردیم. بعد از آن همه کار از خستگی روی زمین ولو شدیم. گیسو که به روی شکم دراز کشیده بود، دستی به زیر چانه زد و با خنده گفت: «انشاءالله باید همین روزها خودمان را برای عقد و عروسی بانو آماده کنیم» بانو که از خجالت سرخ شده بود گفت: «وای، این حرفها چیه؟» گیسو که رویش از ما دو نفر بازتر بود گفت: «این حرفها چیه؟! پسرعمه هوشنگ همین روزهاست که از خارجه برگرده ...» بانو وسط حرف او دوید و گفت: «هیچ چیز هنوز معلوم نیست! یه حرفی بزرگ ترها زدند وقتی که ما بچه بودیم اسم ما رو به روی هم گذاشتند. حالا سالهای سال گذشته او هم چند سال در فرنگ بوده، شاید نظرش عوض شده و یا کسی را زیر سر گذاشته باشد» گیسو با نگاهی موذیانه گفت: «اگر خبری بود عمه خانم این قدر دوره ات نمی کرد! بهتره این فکر و حدیث ها را دور بریزی» و بعد یک متکا را در بغل گرفت و با خنده شروع به خواندن: «سال دیگه بچه بغل، خونه ی شوهر» آقا ماشاالله طبق دستور آقاجون از باغ بالایی میوه های فصل را آورده بود. سیب، گلابی، انگور و خیار را به درون حوضی که روز قبل تمیز شده بود ریختیم و دست به کار شستن و خشک کردن آنها شدیم و درون قاب چیدیم. خانم بزرگ و خانم کوچک شیرینی هایی را که پخته بودند، با سلیقه در ظروف چینی مرتب کرده و آنها را در طاقچه گذاشتند. آقا مصطفی سماور بزرگ زغالی را روشن کرد و استکان و نعلبکی ها را در سینی نقره چید و قندان را از قند و شکر پنیر پر کرد. اول از همه عمه خانم آمدند و از همان بدو ورود با صدای بلند اعلام کردند: «مژدگانی، مژدگانی ...» و بانو که برای استقبال به سوی او رفته بود در بغل گرفت و گفت: «دکتر داره می یاد» خانم کوچک از راه رسیدند و گفتند: «سلام عمه خانم، چه خبره؟ انشاءالله خوش خبر باشی» عمه خانم هن هن کنان گفتند: «نامه ی دکتر اومده، تا آخر ماه به ایران می یاد» خانم کوچک گفتند: «به سلامتی، به دل خوش» عمه خانم که به علت چاقی به سختی راه می رفت، وارد اتاق پنج دری شد و در صدر مجلس، جای همیشگی نشست و پس از احوال پرسی باخانم بزرگ احوال پدر را پرسید. خانم کوچک گفتند: «خودتان می دانید فصل کار و برداشت محصوله، آقا رفتن سرِ زمین، می گن اگه خودم نباشم محصول حیف و میل می شه. تا آخر هفته برمی گردن» عمه خانم در حالی که زیر چشمی نگاهی به ما داشتند رو به مادر کردند و گفتند: «محترم خانم زودتر آمدم که با اجازه ی خانم بزرگ چند کلمه ای با هم صحبت کنیم» مادر با اشاره ی سر به ما فهماند که بیرون برویم و ما با دلخوری از اتاق بیرون رفتیم. پشت درِ اتاق تصمیم گرفتیم که فال گوش بایستیم، هرچند که بانو موافق نبود ولی او را هم راضی کردیم. عمه خانم گفتند: «بهتره کم کم خودتان را آماده کنید» خانم کوچک گفتند: «بگذارید دکتر از راه برسد، شاید نظرش عوض شده یه موقعی بزرگ ترها یه حرف هایی زده اند» عمه با دلخوری گفتند: «من از بابت دکتر خیالم راحته، هنوز نشده نامه ای بنویسد و احوال بانو را جویا نشده یا سفارش او را نکرده باشد ... شاید بانو حرفی زده، نکنه مخالفه؟» خانم کوچک که معلوم بود هول شده اند گفتند: «نه والله، اصلاً این حرفها نیست» خانم بزرگ به آرامی گفتند: «این حرف ها چیه، چه کسی بهتر از دکتر که هم خودش را می شناسیم و هم پدر و مادرش و از همه مهمتر این که فامیل هستیم و اصل و نسبمان یکی است. اگر محترم خانم حرفی زدند منظورشان این بود که بگذارید خودشان تصمیم بگیرند و پناه بر خدا زور و اجباری در کار نباشد» عمه خانم در جواب گفتند: «من که گفتم! از بابت دکتر خیالم راحته ولی باشه هر طور شما صلاح بدانید. می گذاریم تا خود دکتر بیاید، حالا بهتره بچه ها رو صدا بزنید که دلم خیلی هوایشان کرده است، مخصوصاً اون دو تا وروجک!» خانم کوچک با صدای بلند گفتند: «احمد ... محمود ... بچه ها کجایید؟» دوقلوها که نمی دانم کجا بودند ناگهان چنان سر و کله شان پیدا شد که ما متوجه نشدیم، فقط یک آن به خود آمدیم که با فشار هر پنج نفر به وسط اتاق پرت شدیم. خانم کوچک که زن آداب دانی بود چشم غره ای به ما رفتند و می خواستند حرفی بزنند که عمه خانم دخالت کردند و گفتند: «نیم وجبی ها بیایید ببینمتان. شما که احوالی از عمه نمی پرسید» کم کم مهمان ها آمدند، خانم روضه خوان با دو تن از شاگردانش از راه رسیدند. مجلس حال و هوای دیگری به خود گرفت. همه با هم شروع به خواندن سوره ی انعام کردیم. بعد هم روضه ای از امام حسین (ع) و اهل بیتش که دل همه را به درد آورد خوانده شد. هر کس در حال خود فرو رفته بود و کسی، کسی را نمی دید. هر که درد دل و یا غم و غصه ای داشت با آه و ناله بیرون می ریخت و از خدا طلب مغفرت می کرد و العفو العفو گویان خود را سبک می کرد. * * * پایان فصل 1 * * * تا پایان صفحه 14 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 2 قسمت 1 پدرم یکی از ملاکین بزرگ ایل بود و ایام تابستان به ندرت به شهر می آمد. خانم کوچک برای او پیغام فرستاد که هر چه زودتر خودش را برساند. او می خواست تکلیف خودش را هر چه زودتر تعیین کند. به هر حال دختر به خانه ی بخت فرستادن راحت نبود و بیشتر مشکلاتش گریبان مادر را می گیرد. دیدن آقاجون بعد از دو سه ماه دوری، لذتی داشت. آن چنان ذوق زده شده بودیم که برای دیدنش لحظه شماری می کردیم. او خسته و غبار گرفته از راه رسید. صورتش را آفتاب سوزانده بود و دستان زحمت کشیده اش نشان از سختی روزگار می داد. از خستگی نای حرف زدن نداشت اما مثل همیشه با صورتی خندان و قیافه ای بشاش با ما روبرو شد. با تبسمی شیرین ما را کنار خود نشاند. با هر کس به زبان خودش حرف می زد. احمد و محمود روی پاهایش نشسته بودند و با سبیل پدر بازی می کردند. بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودیم. پدر کتابچه ی کوچکی را از جیب بغلش درآورد و به دستم داد و گفت: «غزلی از حافظ برایمان بخوان» کتابچه را به دستش دادم و غزلیاتی را که حفظ کرده بودم با صدای رسا برایش خواندم. خوشحالی در چشمانش موج می زد. خانم بزرگ به به و چه چه کرد و گفت: «این دختر باید درست و حسابی درس بخواند! او آینده ی خوبی دارد» آقاجون حرفش را تأیید کرد. چند روز بعد عمه خانم و میرزا (شوهرش) آمدند و با پدرم مفصلاً صحبت کردند. آقاجون رک و پوست کنده گفت: «ما نمی خواهیم با هم زندگی کنیم، آنها هستند که یک عمر می خواهند با هم باشند. ازدواج اجباری هم فایده ای ندارد! یک عمر زیر یک سقف بدون عشق به سر بردن چیزی نیست که من طالبش باشم» میرزا هم از گفته ی پدر استقبال کرد و گفت: «پسر صبر می دهیم تا دکتر بیاید و بعد تصمیم می گیریم» آقاجون مردی آرام و متین بود. کم حرف می زد ولی اگر سخنی هم می گفت جامع و مفید بود، طوری که کسی روی حرفش، حرفی نمی زد. برای زمان خودش روشنفکر و بافرهنگ بود. هر خبری که بود پدر را به عنوان بزرگ خانوادده صدا می کردند. از کسی دلگیر نمی شد، سعی می کرد دل همه را به دست آورد. به نظر من بانو درست خوی پدر را به ارث برده بود، مهربان و آرام بود و با هر کس به زبان خودش حرف می زد. با بچه ها، بچه بود و با بزرگترها بزرگ. * * * روز جمعه به مناسبت ورود دکتر ضیافتی ترتیب دادند. مادر لباس مناسبی برای بانو تهیه کرد. یک کت و دامن به رنگ پسته ای که خیاط با سلیقه ای آن را دوخته بود. وقتی لباس را آزمایشی به تن بانو کردیم آن قدر زیبا و ملیح شده بود که همه او را به دیده ی تحسین می نگریستند. خودش از خجالت سرخ شده بود. او حالت عجیبی پیدا کرده بود، کمتر با کسی حرف می زد، جواب هر کس را با تبسمی شرمگین می داد و خودش را به کاری مشغول می کرد. هرچند که ×××××× اخیر از مصاحبت با گیسو هم دوری می کرد. گیسو از این که لباس جدیدی برایش ندوخته بودند، راضی به نظر نمی آمد. آخر مادر گفت: «نامزد بانو قراره بیاد نه نامزد شما، شما از همان لباس های قدیمی تان استفاده کنید» گیسو غرغرکنان به سراغ گنجه ی لباس ها رفت و یک دامن کلوش و بلوزی ساده که دور یقه و آستینش یلان دوزی شده بود را انتخاب کرد و پوشید. من بلاتکلیف مانده بودم، تازه وارد دوازده سالگی شده بودم و هنوز تصمیم گیری برایم مشکل بود. مادر که تردید مرا دید به کمک آمد و گفت: «حالا خودم یک لباس برایت انتخاب می کنم» سپس پیراهنی سرمه ای که یقه ای سفید با کمری همرنگ با یقه داشت برایم آورد و ادامه داد: «این لباس به رنگ چشمانت می آید و آنها را درخشان تر می کند» پدر خیلی وقت شناس بود و درست رأس ساعت هفت آن جا بودیم. دکتر به گرمی به استقبالمان آمد و بعد از چاق سلامتی دست پدر و مادر را بوسید و با تبسمی شیرین رو به خانم بزرگ کرد و با او احوال پرسی کرد و دستش را بوسید. و بعد با احترام جلو بانو خم شد و با او دست داد و با ما بچه ها خوش و بشی کرد و به من گفت: «چه بزرگ شدی! وقتی من می خواستم بروم تو یه دختر بچه ی بداخلاق سه چهار ساله بیشتر نبودی ولی حالا ماشاءالله برای خودت خانمی شدی» و بعد رو کرد به گیسو و گفت: «ولی تو اصلاً فرقی نکردی! هنوز هم به شیطونیِ همان موقع ها هستی» گیسو که در جواب دادن هیچ وقت کم نمی آورد گفت: «شما از کجا فهمیدید؟» دکتر نگاهی به چشمانش انداخت و گتف: «شیطنت از چشمات می باره» و همین موضوع باعث خنده ی همگی شد. دکتر با این که هشت سالی در ایران نبود، خیلی راحت فارسی حرف می زد و با همه صمیمی و خودمانی بود. از قیافه ی بانو می شد حدس زد که دکتر را پسندیده است. از نظر ما بچه ها که همه چیز تمام شده بود. بعد از احوال پرسی با اقوام، با هم سن و سالانمان به طرف حیاط رفتیم. بانو و دکتر هم با اجازه ی بزرگترها به صحبت نشستند. بعد از صرف شام بزرگترها دور هم نشستند قرار و مدارها گذاشته شد. پاسی از شب گذشته بود که به خانه رسیدیم، دل توی دل من و گیسو نبود، می خواستیم هر چه زودتر بفهمیم بین آنها چه گذشته و چه گفته و چه شنیده اند. من و بانو و گیسو روی یک تخت می خوابیدیم. بعد از پهن کردن رخت خواب و بستن پشه بند از او خواستیم که ماجرا را برایمان تعریف کند. او پس از این که جایش را مرتب کرد، دراز کشید و گفت: «بچه ها! فکر نمی کردم که دکتر این قدر خاکی و افتاده باشد. همیشه از این می ترسیدم که دور بودن از وطن و چند سال را در کشورهای خارجی گذراندن او را آدمی خشک و متکبر ساخته باشد اما دیدم هنوز هم همان پسرعمه ی قدیمی است. حتی نظر مرا هم جویا شد که آیا این ازدواج اجباری نیست و با میل و رغبت تن به این خواسته داده ای؟» او خیلی حرف زدو آن قدر پچ پچ کردیم که صدای مادر درآمد: «چه خبره؟ حیاط رو گذاشتید روی سرتان! می دونید ساعت چنده؟ بگیرید بخوابید تا آقاتون بیدار نشده» تو عالم نوجوانی از خدا خواستم که شوهری به خوبی دکتر نصیب من و گیسو بکند: با محبت، مهربان و خوشرو. نگاهی به بانو انداختم، هنوز بیدار بود. حتماً غرق در رویاهای شیرین زندگی بود. خیلی زود کارهای عقد و عروسی رو به راه شد. مادر مثل همیشه شور می زد و می ترسید که مبادا کارها آن چنان که باید و شاید پیش نرود. جهیزیه ی آبرومندی برای بانو فراهم کردند، تمام روبالشی ها و پشتی و کناره ی ملحفه ها را با کمک هم برودری دوزی کردیم، در خانه برو بیایی حسابی برقرار بود و از آن ایامی بود که بچه ها خیلی دوست داشتند و لذت می بردند. بانو و دکتر به اتفاق چند تن از یاران عروس و داماد برای خرید عروسی به بازار می رفتند. دکتر سعی می کرد سنگ تمام بگذارد. می گفت: «مگه چند بار می خوام ازدواج کنم؟ پس باید حسابی خررج کنم تا پشت دستم را برای همیشه داغ کنم» او مرد شوخ طبع و بذله گویی بود و به هر جا که می رفت شادی و خنده را با خود به ارمغان می آورد. تا پایان صفحه 18 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 2 قسمت 2 سفره ی عقد را من و گیسو پهن کردیم. مادر می گفت: «شکون دارد» و از ته دل دعا می کرد: «خدایا! امیدوارم تمام دخترها سفیدبخت شوند، عزیزان من هم سفیدبخت شوند» سفره ی ترمه را با ذکر خدا باز کردیم. جانماز ترمه را روی آن قرار دادیم. قرآن را جلو آینه و شمعدان نقره ای که عمه خانم از مادر شوهرش هدیه گرفته و او هم به عروسش هدیه داده بود، گذاشتیم. نان سنگک و پنیر و سبزی و عسل و ماست را در ظروف چینی و بادام و گردو و تخم مرغ را در قاب های بارفتن چیدیم. شیرینی هایی که عمه خانم و مادر و خانم بزرگ به کمک هم تهیه دیده بودند در حقه های شیرین چیدیم و قاب بزرگی از نقل وسط سفره قرار دادیم و با یاس سفید سفره را گلباران کردیم. همه چیز برای ورود عروس و داماد آماده بود. ساعتی بعد بانو را به عقد دکتر درآوردند. طبق رسم و رسوم، دخترهای دم بخت را از اتاق بیرون کردند که بختشان بسته نشود. شب که دست آنها را به هم دادند دلم لرزید، دیگر بانویی در منزل نداشتیم. * * * خانم بزرگ اخلاق و روحیه ی خاصی داشت. کم حرف، مقتدر و متشخص و مهربان. به ندرت از کسی می رنجید. زنی باگذشت و فداکار و داستان زندگی او جالب و شنیدنی بود. دختر یکی یکدونه ی خان بزرگ ممسنی که به او افتخار می کرد! خان با پدربزرگ من قلی خان دوست دیرینه و رفیق و شفیق بودند و برای این که این دوستی روزی از بین نرود خود را هخون کردند. گل اندام؛ یعنی همین خانم بزرگ برای خودش یه پا خان بود و چون خان پسری نداشت او را چنان تربیت کرده بود که جای صد پسر را پر کند. زیبا، نترس، شجاع و مثل تمام خان ها یکدنده و یک کلام! تمام امور ولایات، زمین ها و گله داری زیر نظر گل اندام اداره می شد. خان که از بابت دخترش خیالش راحت می شود خود را بازنشسته می کند و با قلی خان اوقاتش را به عیش و نوش و خوشگذرانی پر می گذارند. یک شب که پای منقل نشسته بودند، خان بزرگ از پدربزرگم می خواند که گل اندام را به عقد پسرش درآورد. او هم که جونش برای خان در می رود بدون شور و مشورت با پسر، قرار و مدارها را می گذارند. آقاجون از شنیدن این وصلت شوکه می شود ولی پدر می گوید: «ما حرفامون را زده ایم و نمی توانم قولمان را زیر پا بگذارم» گل اندام کم دختری نبود. خوش بر و رو، باوقار ...از مال و ثروت هم که حرفش را نزد و برای خودش قطار قطار خواستگار داشت. فقط آقاجون از چیزی که دل می زد سن و سال او بود. گل اندام ده سال از آقاجون بزرگتر بود، اما با دیدن گل اندام همه چیز فراموش می شود و پای سفره ی عقد می نشینند و به زودی زندگی خوبی را به زیر یک سقف شروع می کنند. یک سال و دو سال و ده سال می گذرد ولی از بچه خبری نمی شود. هر چه دوا و درمان می کنند فایده ای ندارد. گل اندام از آقجون می خواهد که طلاقش را بدهد و برود به دنبال یک زن دیگر ولی آقاجون چنان به او دلبسته بود که زیر بار نمی رود. کم کم خان ها کرک و پرشان را از دست می دهند و تصمیم می گیرند زمین و املاک را ول کنند و به شهر بیایند و به زندگی شهری عادت می کنند. چند سالی را در شیراز می گذرانند تا این که همسایه ی جدید در خانه ی کناری سکنی می کند واین همسایه کسی جز خانواده ی مادریم نبودند. از همان روز اول، گل اندام چشمش به دنبال مادر بوده. او خیلی دلش می خواست که آقاجون صاحب اهل و عیال شود و زندگی سوت و کورشان از یکنواختی دربیاید. هرچه به او اصرار می کند یه نظر به دختر همسایه بیندازد آقاجون قبول نمی کند و می گوید: «تو این قدر حسن داری که کمبود بچه را حس نمی کنم» تا این که یک روز گل اندام دل به دریا می زند و خودسر به خواستگاری مادر می رود. آنها جواب را به بعد موکول می کنند چون باور نمی کنند که زنی برای شوهرش به خواستگاری برود. ولی گل اندام که همیشه هر چیزی را می خواسته باید به دست می آورده است؛ آنقدر می رود و می آید و پافشاری می کند تا نظر آنها را جلب می کند و رضایت می گیرد تا داماد بیاید و از نزدیک او را ببیند. حالا راضی کردن آقاجون سخت تر از راضی کردن آنهاست. گل اندام که آنقدر تو گوش آقاجون می خواند که خانه ی بی بچه مورد لعن و نفرین خداونده، دچار عذاب جهنم می شویم، تا چند سال باید تو این خونه صدای ونگ ونگ بچه ای بلند نشه، این همه مال و ثروت را برای کی می خواهیم، من در سن و سالی نیستم که بتونم تو را تر و خشک کنم و تو هنوز جوانی و باید زندگی کنی. حالا چه بهتر تا زنده هستم خوشبختی تو را ببینم، بچه هامون را ببینم ... و این قدر می گه و می گه تا آقاجون راضی می شه و عروس جدید به خانه می آید. آقاجون از همان روز اول با مادر شرط می کند که خانم بزرگ جایگاه مخصوص خود را دارد و اگر می خواهی در این خانه جایی داشته باشی باید احترام او را نگه داری. مادر هم که زن باسیاستی بود چنان دل خانم بزرگ را به دست می آورد که او را دختر خود می نامد. از آن به بعد گل اندام می شه «خانم بزرگ» و مادر «خانم کوچک» خانه می شود. از همان اول خانم بزرگ اتاق خود را جدا می کند و آقاجون را به اتاقش راه نمی دهد و چنان هوای عروس جدید را دارد که پدر جرأت کوتاه و بلند گفتن به مادر را پیدا نمی کند. الحق و الانصاف خانم کوچک هم رعایت ادب را می کند و بدون اجازه ی خانم بزرگ آب نمی خورد و عزت و احترام او را به جای می آورد. حتی آقاجون هنوز هم بدون مشورت با خانم بزرگ کاری انجام نمی دهد. با به دنیا آمدن بانو، شادی خانه دوچندان می شود. درسته که خانم کوچک او را به دنیا آورده بود، ولی همه کاره خانم بزرگ می شود و مادر هم با کمال میل می پذیرد و حتی از پدر می خواهد که سجل نوزاد را به نام خانم بزرگ بگیرد و به قول خودش: «بچه ها مال خانم بزرگه چون او آنها را بزرگ کرده ... مخصوصاً بانو که فرزند اول بود و خاتون که الهی بمیرم مادر نداشت» او زن مهربان و دلسوزی بود و می گفت: «دختر باید از هر انگشتش یک هنر بریزه» و با سعی و تلاش زیاد ما را وادر می کرد تا هنر خانه داری، آشپزی، گلدوزی و خیاطی را بیاموزیم و می گفت: «یک زن کدبانو هر چند که مرفه باشد باید به کارهای خانه وارد باشد، هر هنری را بیاموزد و از آن استفاده کند» مرا تشویق می کرد به درس خواندن و آموختن خیاطی: «تو دختر بااستعدادی هستی و حتماً موفق می شوی» خودم هم علاقه ی عجیبی داشتم که درسم را ادامه بدهم و فکر می کردم پدر مخالفتی نکند ولی در مورد خیاطی، پدر می گفت: «همین که به اندازه ی کارهای روزمره یاد بگیری کافی است. تو خانواده ی ما تا بوده و نبوده همیشه خیاط سرخانه داشتیم و تو حالا می خواهی جای آنها را بگیری؟» آخرین روزهای پاییز به سر آمده و خانم کوچک مشغول دوختن رختک برای بانو بود. چند ماهی بیشتر به زایمان او نمانده بود و برای شب های بلند زمستان کار زیاد داشتیم. خانم بزرگ و خانم کوچک لباس های نوزاد را می دوختند و من و گیسو روی آنها گلدوزی می کردیم. آقاجون که زمستان ها کار چندانی نداشت و بیشتر وقتش را در خانه می گذراند، یا کتاب می خواند و یا از خاطرات خوش گذشته برایمان تعریف می کرد. پدر دوستی داشت به نام عماد خان که از دوران اجباری با هم بودند. دوستی آنها هم کم از دوستی خان بزرگ با قلی خان نبود، بدون رضایت هم آب نمی خوردند و زبان و دلشان یکی بود. آقاجون خود را مدیون او می دانست، چون در جنگی که بین لرهای ممسنی در گرفته بود اگر کمک عمادخان نبود پدر هدف گلوله قرار می گرفت و کشته می شد. وقتی آقاجون به شیراز می آید، او در ممسنی می ماند و همین باعث جدایی دو دوست می شود، اما با این حال علاقه ی آنها نسبت به هم کم نمی شود. او قیافه ای خشن و هیکلی تنومند داشت و من از زمان بچگی از او وحشت داشتم. هر وقت او را می دیدم خود را پشت مادر پنهان می کردم و عماد خان با صدای بلند قاه قاه می خندید و می گفت: «این دختره که هنوز خجالتی است! بیاد دختر این جا پیش خودم بشین» و من با اشاره ی آقاجون با هول و ترس پیش او می رفتم. وقتی دستان کوچکم را در دستان خشن و پینه بسته اش جا می داد تنم به لرزه می افتاد. آقاجون همیشه می گفت: «او قلب مهربانی دارد ولی امان از برادرش! اگر او را ببینی معلوم نیست چه می کنی؟» عماد خان چند زن صیغه ای و یک زن عقدی داشت به نام «نزهت خانم» که در شیراز زندگی می کرد و از او چهار پسر داشت که همه صاحب اهل و عیال بودند. * * * پایان فصل 2 * * * تا پایان صفحه 22 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 3 قسمت 1 سوز و سرمای زمستان از راه رسید. اولین روز چله ی کوچک با برف آغاز شد. چند روز متوالی برف می بارید. از شدت سرما هیچ کس جرأت بیرون رفتن از خانه را نداشت. حوض خانه به اندازه ی یک وجب یخ بسته بود و همه ی اهل خانه زیر کرسی به چله نشسته بودیم. یک هفته ای می شد که از بانو خبری نداشتیم. خانم کوچک به دلشوره افتاده بود و می گفت: «الهی بمیرم، این قدر گرفتار کار و زندگی و این دوقلوها هستم که وقت این که سری به این دختره بزنم ندارم. نکند زاییده و ما خبردار نشدیم؟! بلند شو خاتون، حالا من گرفتارم تو که کاری نداری بلند شو راه بیفت، حالا عمه خانم نمی گه چقدر بی خیال هستند که یک احوال از دختر پا به ماهشان نمی گیرند» خانم بزرگ همان طور که مشغول بافتن بلوزی برای نوزاد بانو بود گفت: «محترم خانم باز هم که شما فکرهای ناجور کردید. این حرفها چیه، عمه خانم هم خودش می دونه تو این برف و بوران رفت و آمد سخته، ولی حالا برای این که خیال شماها هم راحت بشه من هم همراه خاتون می روم» خانم کوچک با خوشحالی گفت: «خدا عمرتان بدهد، شما همیشه حلال مشکلات هستید» بانو با دیدن ما به گریه افتاد، خانم بزرگ او را در بغل گرفت و گفت: «دختره ی گنده خجالت بکش، همین روزها مادر می شی! داری مثل یه بچه شیرخواره گریه می کنی؟» عمه خانم که تعجب کرده بود گفت: «وای خدا مرگم بده دختر، حالا فکر می کنند ما این جا داغت می کنیم! به خدا تو این خونه هیچ کس از گل نازک تر بهش نمی گه» خانم بزرگ به میان حرف عمه خانم پرید و گفت: «این حرف ها چیه؟ در خوبی شما و دکتر که شکی نیست. خب دیگه آدمیزاده، دلش برای اطرافیانش تنگ می شه، شما به دل نگیرید» بانو برای این که عمه خانم رنجید نشود به سراغش رفت و او را بوسید. عصر آن روز من به خانه برگشتم ولی خانم بزرگ همان جا ماندند، یک هفته بعد بانو پسری زایید که نام او را جلیل گذاشتند. با اصرار زیاد بالاخره آقاجون راضی شدند به شرطی که به درس هایم لطمه نخورد به اتفاق بانو در کلاس خیاطی خانم میس مری ثبت نام کنم. میس مری، فرانسوی الاصل بود و چند سالی می شد که به علت شغل شوهرش در ایران به سر می برد و خودش هم از آن جایی که زن خوش سلیقه و خوش ذوقی بود، آموزشگاهی به راه انداخته بود و خیاطی، گلدوزی و نقاشی روی پارچه را آموزش می داد. از همان بدو ورودم با دختری به نام ستاره که بسیار خونگرم و مهربان بود آشنا شدم. او دختر خودجوشی بود که خیلی زود با همه قاطی می شد و سرش درد می کرد برای کمک به دیگران و چون دختر مهربان و خوشرویی بود اعتماد همه را زود جلب می کرد. هفته ای دو روز کلاس داشتم و چون مسیرم با ستاره یکی بود از دوری راه احساس خستگی نمی کردیم و آن قدر حرف برای گفتن داشتیم که گاهی اوقات وقت کم می آوردیم. سرم خیلی شلوغ شده بود، تکالیف مدرسه از یک طرف و دوخت و دوزهای خیاطی از طرف دیگر، حسابی وقتم را گرفته بود و برای این که به آقاجون ثابت کنم از پس هر دو کار برمی آیم، اگر شده تا پاسی از شب هم می نشستم که مبادا کارهایم عقب بیفتد. با این که خیلی سخت بود ولی لذت می بردم چون هم به درس خواندن و هم به خیاطی علاقه مند بودم. خانه ی ستاره چند کوچه بالاتراز ما بود و با مادرش به تنهایی زندگی می کرد. چند سالی می شد که پدرش آنها را ترک کرده بود. قصه ی زندگی اش را باید از زبان خودش می شنیدید. آن چنان با سوز و گداز از ناملایمات روزگار برایت می گفت که دلت ریش ریش می شد و آن موقع می فهمی که این دختر چه روحیه بزرگ و مقاومی دارد و با این سن و سال کم چه سختی ها کشیده است! مادرش بر اثر سانحه ای دلخراش زمین گیر شده بود. وقتی تعریف می کرد که با همین دو چشمان کوچکش شاهد کتک خوردن مادرش بوده است از وحشت به خود می لرزید: «آن شب پدرم طبق معمول دیر به خانه آمد. مادرم به دیر آمدنش عادت کرده بود اما حالا اوضاع و احوالش فرق می کرد. پا به ماه بود و تو این شهر غریب هیچ کس را نداشت و همراه با شویش که تمام امیدش بود، قید خانواده را زده و از جنوب به این شهر آمده بود. شهری که برای او جز عذاب هیچ نداشت. شوهر عیاش و شب گردی که زن را برای کلفتی و بچه پس انداختن می خواست و خوشی و تفریح را از آن خود می دانست. مادر از سر شب درد زایمان داشت و منتظر بود که هر لحظه مردش به خانه بیاید و به دنبال قابله برود، اما او وقتی آمد که دیگر دیر شده بود و مادر با کمک دستان کوچک من پسری مرده به دنیا آورد. بند ناف به دور گردنش پیچیده و او را از بین برده بود. پدر مست و از خود بی خبر از راه می رسد و وقتی با جسد بی جان پسرش که بزرگترین آرزویش داشتن او بود، رو به رو می شود، خون جلو چشمانش را می گیرد و مادر را به قصد کشت به زیر مشت و لگد می اندازد. مادر حتی توان این را که از خود دفاع کند نداشت. آن قدر خون از او رفته بود که نیمه جان به روی زمین افتاده بود و فقط گه گاهی از پس آن لبان بی رنگش که مثل گچ سفید شده مرا صدا می زد: ستاره ... ستاره ... خدایا چه کنم. من که جز او کسی را ندارم باید کمکش کنم اما چگونه؟ لرزان لرزان به صورتی که پدر مرا نبیند از پله ها پایین آمدم و از خانه بیرون زدم. جز تاریکی و ظلمات هیچ نمی دیدم «خدای هیچ کس را غریب و بی کس نکن!» یک لحظه به یاد خانم بس زن مهربان و دلسوزی که چند کوچه آن طرف تر از ما زندگی می کرد، افتادم. مثل این که جان گرفته باشم به سرعت دویدم. وقتی به در خانه اش رسیدم در را چنان کوبیدم که یک دقیقه بعد خانم بس پشت در با هول و هراس فریاد زد که: «این وقت شب کیه؟ چه خبره؟» من فقط فریاد می زدم: «خانم بس، خانم بس به فریادم برس! مادرم را کشت» خانم بس از شنیدن سخنان من آنقدر وحشت کرد که بدون آنکه چادری به سر کند و یا به کسی خبر دهد دست مرا گرفت و دوان دوان به سمت خانه دویدیم. وقتی به خانه رسیدیم از پدر خبری نبود و مادر غرق به خون در کف اتاق پهن شده بود. از آن وقت مادر زمین گیر شد و حتماً خدا به من رحم کرده بود و گرنه همه ی دکترها با دیدنش قطع امید کردند و «او» که از نامیدنش به عنوان پدر شرم دارم، نمی دانم از ترس و یا از شرمندگی کجا رفت و دیگر هرگز او را ندیدم» از روحیه و پشتکار او درس می گرفتم. همیشه امیدش به خدا بود و می گفت: «خدا بنده هایش را فراموش نمی کند. این ما بنده ها هستیم که او را فراموش می کنیم» او می خواست هر چه زودتر خیاطی را بیاموزد تا بتواند آموزشگاهی بزند و کمک حال خانه باشد. می گفت: «تا حال زیر منت دایی قاسم بودیم ولی از حالا به بعد می خواهم زیر منت هیچ احدی نباشم و از بازوی خودم نان بخورم» او گاهی به خانه ی ما می آمد تا در کارهای خیاطی به هم کمک کنیم. همه او را دوست می داشتند. آن چنان زبان نرم و گرمی داشت که با یکی دو جلسه خودش را در دل خانم بزرگ و خانم کوچک جا کرد. آن روز بعدازظهر مثل همیشه به اتفاق ستاره راهی کلاس شدیم. تا پایان صفحه 26 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 4 لینک به دیدگاه
رعد آسا 587 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ داستان رو خیلی جذاب و واقعی نوشته حس می کنم فیلم نگاه می کنم 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 3 قسمت 2 کلاس طبق معمول شلوغ بود. بچه ها از دیر آمدن میس مری استفاده کرده و کارهای عقب افتاده شان را انجام می دادند. آن قدر سر و صدا بود که صدا به صدا نمی رسید! با آمدن میس مری، سکوت بر کلاس حکمفرما شد. الگوی دامن کلوش را کشید و بعد شروع کرد به جزوه گفتن، بچه ها با عجله دفترهاشون را باز کردند تا یادداشت بردارند. هر چه دنبال دفترم گشتم آن را پیدا نکردم. به خوبی به یاد داشتم که وقت آمدن از خانه آن را همراه داشتم. به پهلوی ستاره زدم و گفتم: «دفتر مرا ندیدی؟» بدون این که رویش را برگرداند گفت: «نه، شاید بین راه افتاده باشد» چاره ای نبود؛ برگه ای از ستاره گرفتم و مشغول نوشتن شدم. بعد از کلاس با ستاره به راه افتادیم. در طول مسیر چشممان را به زمین دوخته بودیم و این ور و آن ور را نگاه می کردیم که ناگهان کسی مرا به نام خواند: خانم بهادری ... به عقب برگشتم، مرد جوانی که دفتر را به سوی من دراز کرده بود گفت: «می بخشید، من این دفتر را سعتی قبل در این جا پیدا کردم و جسارتاً آن را باز کردم و می خواستم به خیاط خانه تحویل بدهم که متوجه شما شدم که دنبال چیزی می گردید. حدس زدم مال شماست. انشاءالله که اشتباه نکرده ام» نمی دانم چرا وقتی که نگاهش کردم تا از او تشکر کنم، ناگهان دلم فرو ریخت. چه چشمانی داشت! به رنگ آسمان، به رنگ دریا و به زلالی آب رودخانه ها! ناگهان سیخونکی که ستاره با آرنج به پهلویم زد به خود آمدم و با عجله دور شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ستاره با لبخندی موذیانه گفت: «جوان رعنا و خوش قد و بالایی بود، نه؟ نظرت چیه؟» خیلی سریع و بی تکلف گفتم: «من فقط چشم هایش را دیدم» او گفت: «مال این طرف ها نمی تونه باشه و گرنه باید تا حالا او را می دیدیم، حتماً قوم و خویشی داره و یا شاید تازه به این محل آمده» در جواب گفتم: «ای شیطون! تو هم بلایی هستی و ما خبر نداشتیم، حالا بگذریم فردا قبل از کلاس بیا تا الگوی دامن را روی پارچه برش بزنیم» آن شب و فردا شب آن قدر سرم شلوغ بود که حتی نتوانستم به او فکر کنم، ولی عصر که به کلاس می رفتیم دلم می خواست دوباره او را ببینم، اما آن روز و روزهای بعد از او خبری نشد. دوره ی نازک دوزی به پایان رسیده بود و برای کلفت دوزی نام نویسی کردم. فصل تابستان از راه رسیده بود و چون از درس و مدرسه خبری نبود، تصمیم گرفتم که در کلاس گلدوزی و برودری دوزی با چرخ شرکت کنم. خانم میس مری از نمایندگی سینگر چند دستگاه چرخ گرفته بود تا به کارآموزها تعلیم دهد. ما که تا به حال تمام این کارها را با دست انجام می دادیم حالا برایمان خیلی جالب و دیدنی بود. یک هفته ای از شروع کلاسها گذشته بود که باز او را دیدم. هنوز از خم کوچه ی آموزشگاه نگذشته بودیم که مقابلمان سبز شد. نفس در سینه ام حبس شده بود و توان حرکت نداشتم. تمام بدنم گر گرفته بود و یک گلوله آتش شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم و زمان و مکان را از یاد برده بودم. مغزم کار نمی کرد و فقط این قلبم بود که به تلاطم افتاده بود و در قفسه سینه ام احساس تنگی می کرد. خدایا! این چه احساسی بود؟ چرا این قدر به او نزدیکم، مثل این که به من تعلق دارد و یا جزیی از من است! بار اول فقط دلم را لرزاند! ولی حالا تمام وجودم را می لرزاند. حس آن که از جایم تکان بخورم، نداشتم. نیرویی مرا به زمین میخکوب کرده بود. با وقاحت به چشمانش زل زده بودم و او هم بی پروا به من خیره شده بود. حال او هم بهتر از من نبود، لرزش دستانش واضح و روشن بود. مثل این که در این عالم نیستم و هیچ کس ما را نمی بیند و اصلاً به فکر این نبودیم که کسی متوجه ما هست، تازه مگر برایمان هم فرقی می کرد؟ بگذار همه ی عالم بفهمند، ما را چه باک! ای کاش می شد زمان را از جریان انداخت و آن لحظه را به زمانی ماندنی تبدیل کرد. اما همان چند دقیقه هم به اندازه ی دنیایی ارزش داشت. آیا این عشق بود که به سراغم آمده بود؟ آیا این عشق است که چنین گستاخ و بی پرواست؟ آیا این عشق است که در میان این همه آدم، دل دو نفر را به هم گره می زند؟! در طول مسیر آموزشگاه، روزانه چندین پسر جوان را می دیدم ولی چرا فقط او به دلم نشست و چرا فقط او وجودم را از عشق گرم کرد؟! از دیدنش سیر نمی شدم. دلم می خواست چشم هایش را به یادگار از او می گرفتم، هر رازی که بود در چشمانش نهفته بود. در آن دریای آبی غوطه ور شده بودم و دست پا می زدم و به دنبال راه نجات بودم، دلم می خواست در آن دریا غرق شوم! یک لحظه به خود آمدم. فاصله مان یک وجب بیش نبود، خجالت کشیدم و از شرم سرم را به زیر انداختم. دست و پایم را گم کرده و خود را پاک باخته بودم. برای اولین بار بود که به پسری این قدر نزدیک شده بودم. بچه ها زیرکانه ما را می پاییدند و با اشاره پچ پچ ما را به همدیگر نشان می دادند. ستاره که هوا را پس دید ناگهان جلو پرید و گفت: «سلام عباس آقا، حالتون چطوره؟ خانم والده چطورند، سلام خدمتشون برسونید و بگویید فردا لباسشان آماده است» او هم که متوجه اوضاع شده بود، هول هولکی گفت: «حتماً، حتماً، فردا خدمت می رسند» بعد خیلی سریع ستاره دست مرا کشید و به راه افتادیم. او که از کوره در رفته بود گفت: «دختر تو معلومه چت شده؟ نمی گی پشت سرت حرف می زنند؟ این مردم را نمی شناسی؟ همین مونده دو روز دیگه پشت سرت حرف دربیاورند. اونم فکر آبروی تو را نمی کنه. پسره را ببین! اگر عاشقی، باش! اقلاً باید مراعات حال تو را بکند. با این وقاحت جلو می آید که چی بشه؟» بعد با مهربانی دستم را گرفت و گفت: «بهتره زیاد بهش رو ندی اگر تو رو می خواهد باید هر چه زودتر پا بگذارد جلو» او حرف می زد ولی حواس من جای دیگری بود. قد و بالای او، سینه ی ستبر، موهای روغن زده اش و حتی خال روی چانه اش را به خوبی دیده بودم. بوی ادوکلنش هنوز در مشامم مانده و گل سرخی که در دست داشت چشمانم را گرفته بود. از ستاره پاک دلخور شدم چون تا مدتی از او خبری نشد. هر چند حرف هایش منطقی و درست بود ولی برایم اهمیت نداشت چه چیز درست و چه چیز غلط می باشد. فقط دلم می خواست او را ببینم. صبح زود با صدای خانم کوچک بیدار شدم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و مثل فرفره از جا برخاستم. قرار بود به همراه بانو و گیسو به بازار برویم. خانم کوچک بعد از یک عالمه سفارش که حواستان به خودتان باشد و از این بانو دور نشوید، اجازه مرخصی دادند. مسیر خانه تا بازار راه زیادی نبود برای همین ترجیح دادیم که پیاده برویم و از راه کوچه و پس کوچه ها مسیر را کوتاه تر کردیم. در طول راه، بانو از شیرین زبانی جلیل تعریف می کرد و آنقدر سرمان گرم شد که نفهمیدیم چگونه رسیدیم. بازار طبق معمول شلوغ بود، بانو به خاطر سفارش های خانم کوچک هوای ما را داشت و خود را مسئول ما می دانست که مبادا گزندی بر ما وارد شود. عنایت الله خان بزاز که از خیلی سال پیش با او معامله می کردیم از دیدنمان بسیار خوشحال شد و جدیدترین قواره های پارچه را روی پیشخوان دکانش پهن کرد و از تک تک افراد خانواده احوال پرسی کرد. ما هم مشغول وارسی پارچه ها شدیم که ناگهان بوی آشنایی در مشامم پیچید و قبل از این که سرم را بلند کنم، عنایت الله خان گفت: «به به، خسرو خان چه عجب از این طرف ها، چند روز پیش احوالتان را از خانم والده پرسیدم، پایتخت چطوره؟ به حمدالله که دانشکده را تمام کردید؟» وای ... خدایا ... او خودش بود و دوباره این قلب لعنتی درون سینه ام آرام و قرار از دست داد. او در جواب تشکر کرد و گفت هنوز یک سالی به تمام شدن دانشکده مانده است و گفت: «یکی دو هفته تعطیل بود و من هم از فرصت استفاده کردم و برای دیدن خانواده آمدم» عنایت الله خان از زیر پیشخوان بسته ای بیرون آورد و به او داد. او هم بعد از خداحافظی نیم نگاهی به ما انداخت و رفت. عنایت الله خان همان طور که داشت پارچه ها را زیر و رو می کرد گفت: «خدا حفظش کند! پسر باکمالاتی است اما امان از پدرش ...» آن موقع منظور عنایت الله خان را نفهمیدم و خیلی زود به فراموشی سپردم، آن قدر از دیدنش خوشحال بودم که نمی توانستم به کسی یا پیز دیگری فکر کنم. به سوی چهارسوق بازار رفتیم تا بانو از آمیز مرتضی عطار، سدر و سفیدآب و گل سرشوی بخرد. تا پایان صفحه 30 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 4 قسمت 1 قرار بود برای گیسو خواستگار بیاید. غریبه نبودند، پسر برادر عماد خان که در رشته ی حقوق به تحصیل مشغول است! دل توی دلم نبود. بیشتر از گیسو من خوشحال بودم، چون با رفتن او راه برای من باز می شد. طبق رسم و رسوم تا دختر بزرگتر شوهر نکند دختر کوچک تر باید در خانه بماند. مثل این که روز خواستگاری خودم بود! میوه ها را شستم و با چه شور و شوقی با پارچه آنها را برق انداختم و در قاب گل مرغی چیدم و سیب سرخ قشنگی را روی آنها گذاشتم. گیسو با این که حرفی نمی زد اما رضایت و خوشحالی از چشمانش می بارید. نیم ساعتی از آمدن نزهت خانم و جاری اش اقدس خانم نگذاشته بود که خانم بزرگ گیسو را صدا کرد و او با سینی چای وارد اتاق شد. من هم پاورچین پاورچین به حیاط رفتم و زیر دریچه ی طارمی ایستادم و آهسته آن را باز کردم. نزهت خانم با جثه نحیفش روی مبل ولو شده بود. کمی آن طرف تر اقدس خانم با لبخندی گیسو را از نظر می گذراند. وقار و سنگینی از سر و رویش می بارید و همسر خان بودن واقعاً برازنده اش بود. به علت آشنایی، مجلس زیاد رسمی نبود و با تعارفات روزمره و سوال و جواب های کوتاه به پایان رسید. وقت خداحافظی اقدس خانم گفت: «انشاءالله دفعه ی بعد با امان الله خان و عماد خان خدمت می رسیم» خانم بزرگ گفت: «قدمتان روی چشم» بعد از رفتن مهمان ها، همان طور که مشغول جمع آوری ظرف های پذیرایی بودیم، خانم کوچک رو کرد به خانم بزرگ و گفت: «نظرتون چیه؟ هر چی باشه شما آنها را بهتر می شناسید» خانم بزرگ همان طور که موهایش را زیر چارقدش مرتب می کرد گفت: «والله چی بگم؟ خانواده ی با اصل و نسبی هستند. چند نسل اونها را می شناسیم. پسره هم تحصیل کرده و دارای کمالات است، عماد خان هم که برای نصرالله خان مثل برادره و از چشم به هم نزدیک ترند. فقط از امان الله خان خوف دارم. نه این که مرد بدی باشد. زنده دل، خوش اخلاق، دست و دل باز و هزار حسن دیگه هم داره ... تنها ایرادی که داره یکدنده و لجبازه. هر کاری که بخواهد باید بشود!» خانم کوچک گفت: «این که عیب نیست! اخلاق تمام خان ها همین است. عماد خان را ببینید وقتی حرف می زند کسی جرأت نفس کشیدن ندارد» خانم بزرگ با مهربانی گفت: «درسته مادر، همشون همین جور بار اومد. ولی این دست همه ی آنها را از پشت بسته. اگر همین الان از چیزی خوشش بیاید، حتی قله ی قاف هم که باشه باید برای او مهیا کنند. بچه هاش کاری بدون اجازه ی او نمی توانند انجام دهند. یک کلام، مرد سالاری به تمام معنا. ولی روی هم رفته آدم های خوبی هستند. حالا بگذار نصرالله خان بیاید، ببینیم نظر او چیست؟» چند جلسه ای به پایان کلاس خیاطی نمانده بود و همان طور که میس مری قول داده بود، چند مدل از جدیدترین لباسهای عروس را به ما آموخت. بیشتر اوقات تو خودم بودم و با چرخ خیاطی که آقاجون به تازگی برایم خریده بود خود را مشغول می کردم. لحظه شماری می کردم که مادر خسرو برای خواستگاری پا پیش بگذارد. امتحان خیاطی را با موفقیت گذرانده بودم و حالا از سر بیکاری و طبق قولی که داده بودم برای تک تک افراد خانواده لباس می دوختم. ستاره سخت گرفتار و دنبال کارهای آموزشگاه بود. باید دوره ای را می گذراند تا به او اجازه ی کار بدهد. * * * خیلی دلم هوای خسرو را کرده بود. حدود یک ماه و نیمی می شد که از او خبری نداشتم. گاهی اوقات که کاسه ی صبرم سرریز می کند و تحملم تمام می شد، نامه را از شکاف گنجه بیرون می آوردم و نه یک بار، بلکه چند بار آن را می خواندم و دلگرم و دلگرم تر می شدم. اقدس خانم یکی دو دفعه با کله ی قند وکاسه ی نبات سری به عروسش زده بود. چند دفعه پیغام فرستاده بود که با مردهایشان خدمت برسند. بالاخره آقاجون از راه رسید. خسته و کوفته با کوله باری از حرف و حدیث. خانم کوچک موضوع خواستگاری گیسو را با او در میان گذاشت. آقاجون بعد از ساعتی فکر کردن همان نظر خانم بزرگ را داشت و گفته های او را تأیید می کرد و در آخر گفت: «تا قسمت چه باشد» روز موعود فرارسید و قرار شد شب به اتفاق داماد و امان الله خان و عماد خان برای خواستگاری بیایند. بانو و عمه از صبح آمدند تا اگر کمکی از دستشان برآید انجام دهند. گیسو مضطرب به نظر می آمد. خوب حق هم داشت. من که خواهر او بودم دچار دلهره و دلشوره شده بودم چه رسد به او! خانم کوچک به گیسو گفته بود تو آماده باش ممکنه آقات صدات بزنه که یک نظر همدیگر را ببینید. کارهات را بکن، تا آن موقع تو سر خودت نزنی که چه بپوشم و چه بکنم. او چند دست لباس از گنج بیرون آورده ولی بلاتکلیف بود که کدام را انتخاب کند. من مشغول بازی کردن با جلیل بودم که گیسو صدایم کرد: «خاتون، به نظر تو کدام یکی را بپوشم؟» خیلی برایم عجیب بود که گیسو نظر مرا می خواهد. با خوشحالی به سراغش رفتم و پس از وارسی کردن لباس ها، دوپیس کرپ سبز رنگی را سوا کردم و گفتم: «این با رنگ چشمانت و پوستت هماهنگی دارد» در همین موقع بانو از راه رسید و او هم لباس را تأیید کرد و موهای گیسو را به سبک دخترانه ای آراست. با صدای کوبه ی در، قلبم هری ریخت. آقاجون به پیشواز آنها رفت و به سوی مهمانخانه راهنمایی شان کرد. من و گیسو تنها ماندیم. گه گاهی صدای خنده هایشان را می شنیدیم. بحث به درازا کشیده شده بود. چون ساعتی گذشت و از هیچ کس خبری نشد، گیسو حال خوبی نداشت، رنگ و رویش پریده و دستانش یخ کرده بود. دستش را گرفتم و گفتم: «دختر، تو چرا این طوری شدی؟ هنوز که خبری نیست» از جایش بلند شد و چند قدمی در اتاق راه رفت و گفت: «نمی دانم، دلشوره دارم، کاشکی می شد همدیگر را نبینیم» گفتم: «وه، چه حرفها می زنی، همه ی دخترها دلشان می خواهد یک نظر شوهر آینده شان را ببینند. حالا که آقاجون رضایت داده تو ناراحتی؟ حالا اگر دختر کم رویی بودی یه حرفی! زیاد هم خوش بین نباش شاید آقاجون پشیمان شد ... دختر بیا این جا بشین تا لپات را نیشگون بگیرم بلکه کمی گل بیندازه! این جوری اگر شاهزاده داماد تو را ببینه فرار می کنه!» با کشیدن لپاش جیغش درآمد. با خنده گفتم: «ساکت! عروس که نباید صداش دربیاد» و کمی سر به سرش گذاشتم تا لبخندی به لبانش آمد. در همین لحظه بانو به اتاق آمد و گفت: «مبارکه، مبارکه، عجب دامادی، مثل شاخ شمشاد می مونه، بچه ها اگر گفتید داماد کیه؟ باورتان نی شه! همان روز هم گفتم، این سره را یه جایی دیده ام، نگو، پسر امان الله خان بود که سال ها پیش او را دیده بودم. برای همن درست به خاطر نیاوردم» تا پایان صفحه 37 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 4 قسمت 2 بعد در حالی که قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفته بود رو کرد به گیسو و گفت: «اون روز که رفته بودیم بازار تا پارچه بخریم، پسر جوانی به سراغ عنایت الله خان آمد و بعد از چاق سلامتی از او بسته ای گرفت ... یادته؟ بله ... درست خودشه، خودِ خودش. گیسو خانم یادته گفتی چه مقبوله! بفرمایید کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا! داماد حی و حاضر آن جا نشسته و منتظر عروس خانمه. بلند شو، عجله کن. آقاجون گفتند یه نوک پا بیا و برگرد» همه چیز دور سرم می چرخید. جلیل که روی پایم خواب رفته بود مانند یک کوه سنگین شده بود. فضای اتاق هر لحظه کوچک و کوچک تر می شد. باورم نمی شد! حتماً بانو اشتباه کرده است.شاید اصلاً اون روز من کس دیگری را جای او گرفتم. یعنی ممکنه؟ خسروِ من به خواستگاری گیسو آمده؟ مانند آدم مسخ شده آنها را نگاه می کردم. بانو دست گیسو را گرفت و به راه افتاد. باید هر جور بود او را می دیدم. پاهایم یارای رفتن نداشتند. دلهره و اضطراب هر لحظه بر وجودم مستولی می شد. به سختی خود را به حیاط رساندم. پنجره بسته بود و نمی شد چیزی از آنجا دید. اتاقی جفت مهمانخانه بود که با دری آنها را از هم جدا کرده بودند و از آن به عنوان پستو استفاده می شد. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم و آهسته درِ اتاق را باز کردم. چند دقیقه ای گذشت تا به تاریکی اتاق خو گرفتم. از روزنه ی در سرک کشیدم. همه چیز به خوبی دیده می شد. بانو و گیسو درست رو به رویم قرار داشتند. خانم کوچک با آن چادر وال گلدارش کنار نزهت خانم نشسته بود. آن طرف تر خانم بزرگ و اقدس خانم با هم گل می گفتند و گل می شنفتند. آقاجون و دکتر هم به خوبی دیده می شدند. ولی از مردها خبری نبود، چون آنها در صدر مجلس نشسته بودند و من در پشت آنها قرار داشتم. هر جور که شده باید او را می دیدم. به اطراف نگاه کردم. در بالای سر ارسی دریچه ای بود. قَدَم نمی رسید. کرسی را جلو کشیدم و با نوک انگشتان روی آن ایستادم. امان الله خان و عمادخان را نمی شد دید. من هم کاری به آنها نداشتم. داماد کنار دریچه قرار داشت و اگر سرش را بالا می آورد می توانستم او را از نیم رخ ببینم. ولی او هم مثل این که دست کمی از گیسو نداشت. زیرا سر خود را زیر انداخته و در مبل فرو رفته بود. دقایق به کندی می گذشت و مجلس هر لحظه سرد و بی روح تر می شد. بس که روی نوک پا ایستاده بودم پاهایم شروع به لرزیدن کردند. در همین موقع عماد خان از داماد سوالی کرد و او به سویش برگشت. او را دیدم و کاش هرگز نمی دیدم. باورم نمی شد، به خود نهیت بزدم که اشتباه می کنم. حتماً شبیه اوست. دقیق تر شدم، دوباره نگاه کردم. ولی چشمانم دروغ نمی گفتند، خودش بود. برای اینکه صدایم درنیاید، دهانم را محکم بسته بودم و دندان هایم را بر هم فشار می دادم. ناگهان پاهایم که می لرزید ول شدند و نقش بر زمین شدم. انگار توی این دنیا نبودم، اطراف خود را تشخیص نمی دادم. من کجا هستم؟ این جمله را بارها و بارها از خود پرسیدم. حس حرکت نداشتم. واقعاً او بود! باید دوباره او را می دیدم ولی مهلت نداشتم. احترام خانم زن آقا مصطفی آشپز که برای کمک آمده بود، با صدای آرام از پشت در صدایم کرد و بعد از این که مطمئن شد که من آن جا هستم در را باز کرد. خدا را شکر کردم که در تاریکی متوجه حال خرابم نشد گفت: «همه جا را دنبالت گشتم و حدس زدم که آمدی این جا آقا داماد را ببینی. حالا بگو ببینم چطوره؟» با صدای آرام او را به سکوت دعوت کردم. آهسته بیرون آمدیم و با صدای بغض آلودی گفتم: «خیلی خوبه، مبارکش باشه!» شام را کشیده بودند و بچه ها از خواب بیدار شده، پای سفره منتظرم نشسته بودند. هر لقمه مانند تیری در گلویم می نشست. حالا فهمیدم! پس اقدس خانم مادر اوست که برای خواستگاری آمده بود. خدایا من چقدر بدبختم. هیچ سردر نمی آوردم. پس آن نگاه های ملتمسانه، آن اضطراب و نگرانی که در چشمانش موج می زد، آن نامه و ...؛ یعنی همه و همه دروغ بوده؟ باورم نمی شد! احترام خانم که متوجه حال من شده بود دستی به پیشانی ام زد و گفت: «چته؟ مثل این که تب داری، رنگ و روت هم که پریده، بهتر برات یک گل گاوزبان دم کنم » و از جا بلند شد. با رفتن او یکهو زدم زیر گریه، نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم. بچه ها ماتشان برده و به من خیره شده بودند. جلیل با دستان کوچکش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «خاله، چی شده؟ من اذیتت کردم؟ به خدا پسر خوبی می شم! نگاه کن همین حالا شامم را می خورم و می خوابم!» او را در بغل گرفتم و بغضم ترکید و زار زار گریستم. احمد که هاج و واج مانده بود دست هایم را گرفت و گفت: «خاتون، چی شده؟ جون آقاجون اگر اتفاقی افتاده به ما هم بگو!» لیوان آبی را که محمود به دستم داد سر کشیدم تا کمی آرام بگیرم. تازه متوجه شدم که جلو بچه ها خیلی تند رفته ام و باعث کنجکاوی آنها شده ام. گفتم: «بهتره شماها شامتان را بخورید. حالم خوبه، کمی سرم درد می کرد و در ضمن از رفتن گیسو یهو دلم گرفت» گل گاوزبان را خوردم و به خواب رفتم. بعد از ساعتی از همهمه ای که بالای سرم بود از خواب بیدار شدم. قیافه ی مضطرب آنها بدبختی ام را به یادم آورد. دکتر دستی به پیشانی ام کشید و نبضم را گرفت و گفت: «تب که نداری ولی از حالات چشمانت مشخصه که سرت درد می کنه» با سر جواب مثبت دادم. او از شیشه دواهاش که همیشه در جیب بغلش بود، قرصی بیرون آورد و با لیوان آبی به دستم داد و ادامه داد: «مسکن خوبی است. چند تای دیگه هم بهت می دهم وقتی خیلی احساس درد کردی یکی بخور» قیافه گیسو را که می دیدم سرم بیشتر درد می گرفت. دلم نمی خواست نگاهم به نگاهش بیفتد. وقتی که احوالم را پرسید، چیزی نمانده بود که سر او داد بزنم ولی او که تقصیری نداشت، شاید او هم قربانی شده بود. تا ساعتی بعد بحث داماد نو بود. هر کس نظری می داد. آقاجون از امان الله خان دل می زد. دکتر گفت: «شما که نمی خواهید دختر به او بدهید. خانواده ای با اصل و نسب هستند. پسره هم چیزی کم نداره امان الله خان هم معلوم بود که خیلی راضیست! وقتی هم چیزی را خودش بخواهد همه کار می کنه، پس دلشوره ی شما بی مورد است» آقاجون فکری کرد و گفت: «تا ببینم خواست خدا چیست» خوابم نمی برد. از فکر او بیرون نمی رفتم. من که به دنبال او راه نیفتاده بودم او خودش خواسته و نامه نوشته بود، پس چه شد آن همه قول و قرار؟ به کجا رفت؟ مگر ننوشته بود که وقتی برگشتم مادرم را به خواستگاری می فرستم. گیج شده بودم و از هیچ چیز سر در نمی آوردم. ناگهان گیسو که در کنارم خوابیده بود صدایم کرد. بغض گلویم را گرفته بود و نمی توانستم جواب دهم. آب دهانم را قورت دادم و سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و گفتم: «چیه؟» گفت: «اگه کارمون درست بشه ممکنه بریم پایتخت! آخه او رشته ی حقوق می خونه و هنوز یک سال دیگه داره و شاید اصلاً همان جا ماندگار شویم» گفتم: «این که خوبه» بلند شد و در جایش نشست و متکا را بغل گرفت و ادامه داد: «دلم می خواهد برایت حرف بزنم. هر چند همیشه بین ما فاصله بوده و شاید باعث و بانی اش خودم بودم ولی حالا می بینم که به یک سنگ صبور احتیاج دارم. می دونی وقتی اونو دیدم مهرش به دلم نشست، هر چند که فقط یک لحظه نگاهمان به هم افتاد» حرف های او مثل نیشی در قلبم نشست، خدایا او چه می گوید و با چه کسی درد دل می کند! او که هیچ وقت مرا قابل دو کلمه حرف زدن نمی دانست حالا چه شده که محبتش گل کرده و حالا با چه کسی هم حرف می زند! با رقیب؟ ... زبانم بند آمده بود و نمی توانستم به او جواب بدهم. او که فکر می کرد سرم درد می کند گفت: «اگر می خوای برات قرص بیاورم ...» گفتم: «دستت درد نکنه. بهتره خودم را به قرص عادت ندهم. فکر کنم بهتر باشه بخوابم» تا پایان صفحه 41 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 4 قسمت 3 گفت: «حق با توست» و لحظه ای بعد به خواب رفت. من که خوابم نمی آمد و فقط می خواستم از دست او راحت شوم، از جا برخاستم و به طرف حوض رفتم و مشتی آب به صورتم زدم. نسیم خنکی صورتم را قلقلک داد و حال خوبی بهم دست داد اما لحظه ای طول نکشید و به فکر او افتادم. صورتش را در آب حوض می دیدم، لحظه ای با لبخندی تمسخرآمیز و لحظه ای دیگر با چهره ای مغموم و شکست خورده! ... سرما اذیتم می کرد. با بی میلی به سمت اتاق به راه اتفادم. ساعت دیواری دوی نیمه شب را نشان می داد. دقایقی گذشت تا به خواب رفتم. خواب دیدم در دشتی با لباس سفید و پای برهنه راه می رفتم. رفتم و رفتم تا به جای سبز و پرگل و شکوفه ای رسیدم. گلِ سرخی از بوته ای جدا کردم و به گیسوانم آویختم و شاد و سرحال از آن جا گذشتم. راه پایان ناپذیر بود، به بیابانی رسیدم خشک و بی آب و علف. خورشید درست وسط آسمان بود و گرما اذیتم می کرد، دهانم خشک شده بود و به دنبال آب می گشتم، اما حتی قطره ای آب نیافتم. باید هر چه زودتر از آنجا می گذشتم ولی هر چه می رفتم بی فایده بود، این راه پایانی نداشت. چند درخت سبز از دو توجهم را جلب کرد، با شتاب به طرف آنها دویدم، پشت درختان جز ظلمت و سیاهی چیزی دیده نمی شد، در تاریکی قدم زدم تا به روشنایی رسیدم. در برابر رودخانه ای دیدم که نور خورشید را منعکس می کرد. دوان دوان خود را به آب رساندم تا خود را سیراب کنم. دستانم را در آب فرو کردم و خیلی سریع آن را بیرون کشیدم، چون به جای آب خون جاری بود. هر چه سعی کردم دستانم را پاک کنم نتوانستم. دیگر احساس تشنگی نمی کردم آرام و راحت شده بودم. ناگهان با تکان های گیسو از خواب پریدم. «چرا ناله می کنی؟ ببین چه عرقی نشستی! می خواهی خانم کوچک را صدا کنم؟» سرم را به علامت نفی تکان دادم. گیسو دستمالی را خیس کرده و روی پیشانی ام گذاشت. خدیا او چه قدر مهربان شده بود. درست موقعی که می توانستم بدی هایش را با بدی جواب دهم، چشم هایم را ببندم و فقط به فکر خودم باشم، دایه ای مهربان تر از مادر شده بود. امان از دست بازی روزگار! ساعت ده و نیم صبح بود که با صدای خانم کوچک از خواب پریدم. دستی به موهایم کشید و گفت: «صبحانه می خوری برایت بیاورم» اشتها نداشتم و هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت. گفتم: «میل به غذا ندارم.» خانم کوچک گفت: «خیلی ضعیف شده ای. مدتی است که از خواب و خوراک افتاده ای. نمی دانم کدام از خدا بی خبر دخترم را چشم زد؟ دخترم را بدبخت و بیچاره کرد» و زد زیر گریه. دلم به حالش سوخت. گور پدر خسرو که به خاطر او دل همه را شکستم. اصلاً او را پاک فراموش می کنم از پدر و مادرم که عزیزتر نیست. دستم را دور گردنش انداختم و او را بوسیدم. احساس سبکی کردم. او که خوشحال شده بود، گفت: «عصر به اتفاق آقاجونت به مطب دکتر می رویم تا یک معاینه ی کامل انجام دهد» روی حرفش کلامی نفگتم. هرچند دکتر از کم و کیف قضیه خبر نداشت، ولی خانم کوچک به اختصار همه چیز را برای او تعریف کرد. دکتر از آنها خواهش کرد که بیرون منتظر بمانند و مرا به روی تختی خواباند و به طور دقیق معاینه ام کرد و در آخر گفت: «خاتون، تو از نظر جسمی سالم هستی، حتی می توانم بگویم از دختران همسن و سالت، سالم تر هستی! ناراحتی تو روحی است ...» و بعد از مکثی، چند قدمی در اتاق راه رفت و ادامه داد: «بهتره به من بگویی چه چیز تو را آزار می دهد، من هم پسرعمه ی تو و هم شوهر خواهرت هستم از همه مهم تر دکتر محرم جان و محرم رازست. حالا حقیقت را به من بگو» وقتی سکوت مرا دید گفت: «اصلاً بگذار طور دیگری شروع کنیم. خواب دیشبت چی بود که خانم کوچک می گفت سراسیمه از خواب پریدی و آه و ناله می کردی؟» کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم که خواب را برایش تعریف کنم. از شنیدن خواب متعجب شد و گفت: «چرا باید تو چنین خوابی ببینی؟ باز هم می گویم تو فکر و خیال برت داشته! در مغز کوچکت فکرهایی است که هیچ کس خبر ندارد» و بعد به سرعت نزدیکم آمد و در چشمانم خیره شد و گفت: «خاتون، نکنه خاطرخواه شده ای؟!» من که از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم خیلی آهسته گفتم: «پسر عمه این چه حرفی است که می زنید؟ منو چه به این حرف ها!» دکتر که دید به هیچ وجه نمی تواند از زیر زبانم حرفی بکشد گفت: «هر طور که میل خودت است، ولی بهتره برای کسی درد دل کنی تا سبک شوی. چند داروی مسکن و تقویتی برایت می نویسم ولی تا خودت را از فکر و خیال راحت نکنی این دارها کاری انجام نمی دهند. دکتر پنهان از من چند سفارش به آقاجون و خانم کوچک کرد. هر چه سعی می کردم از فکر او بیرون بروم بی فایده بود. نگاهش و خنده اش، حرکاتش و حتی راه رفتنش در وجودم خانه کرده و مرا رها نمی ساخت. دو هفته ای نه از خسرو خبر داشتم و نه از اقدس خانم. چرا برای گرفتن جواب نیامده بودند؟ چرا در خانه را کسی به صدا در نمی آورد؟ انتظار آزارم می داد و روز به روز خسته ترم می کرد. گه گاهی ستاره سری بهم می زد. از وقتی که کلاس به پایان رسیده بود کمتر او را می دیدم. دلداری ام می داد، نصیحتم می کرد، حرف های او تسکین دهنده ی خوبی بود. خانم کوچک که دید با بودن ستاره حالم بهتر می شود از او می خواست که بیشتر به سراغم بیاید. وضعیت گیسو هم بهتر از من نبود. او منتظر بود که اقدس خانم کسی را برای گرفتن جواب بفرستد؛ زیرا نیامدن خانواده ی خواستگار برای او مایه ی دل نگرانی شده بود و هزار حرف و حدیث به همراه داشت. بالاخره ستاره از او خبری آورد. آن قدر ذوق زده شده بودم که دست و پایم را گم کرده و نفس در سینه ام حبس شده بود. ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد و هن هن کنان گفت: «دیدمش، از در خانه که آمدم بیرون درست سر کوچه او را دیدم. باورت نمی شه بیچاره داغون شده بود؛ لاغر و نحیف، قیافه اش مانند مجنون شده، حرف هایش سر و ته نداشت! فقط تکرار می کرد که باید تو را ببیند» با شنیدن جمله ی آخر دلم لرزید و از خود بی خود شدم. ستاره که دست پاچه شده بود گفت: «دختر، چی شد؟ چرا رنگ و روت مثل گچ سفید شده؟ او که حرف بدی نزده، خاطرخواه می خواهد دلدارش را ببیند. گناه که نکرده عاشق شده؛ تا پایان صفحه 44 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 4 قسمت 4 تو را به خدا تو هم دست بردار. بیشتر از این او را آزار نده. همه چیز را بسپار به دست من. خونه ی ما جای مطمئنی است. خودت که می دانی، از عمارت جلویی استفاده نمی کنیم. بعد ازظهر قرار می گذارم. کوچه ها خلوته و بهترین موقع است، مادرم هم اون وقت خوابیده. تازه اگر بیدار هم باشه فاصله این عمارت تا اون عمارت زیاده و صدا به اون طرف حیاط نمی رسه» با تردید او را نگاه کردم. تصمیم گیری برایم مشکل بود با لکنت زبان گفتم: «ستاره من می ترسم! این کار خطرناکه، اصلاً می دونی من دل و جرأتش را ندارم تا حالا دو کلمه با پسرهای خانواده حرف نزده ام، حالا چگونه می تونم با این پسر غریبه حرف بزنم» نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «والله من راه دیگری نمی دانم. اگه می تونی تحمل کنی، بکن! من حرفی ندارم» دودل بودم. نه جسارت این کار و نه تاب و تحمل دوری از او را داشتم. بلاتکلیف مانده بودم. ناگهان چهره ی معصوم او در ذهنم مجسم شد و جرأتم صد برابر شد. ستاره که قصد رفتن داشت اصرار کرد تا هر چه زودتر جوابش را بدهم، گفت: «سر کوچه منتظره، معطل مانده، زود باش!» جرأت جواب دادن را نداشتم، فقط سرم را تکان دادم. او گفت: «به خانمت می گم که برای دوختن یک پیراهن به کمکت احتیاج دارم. ساعت سه منتظرت هستم، نکنه دیر بیایی!» تا بعدازظهر لحظه شماری می کردم. اصلاً به این فکر نبودم که چه کار خطرناکی انجام می دهم. بی خود نیست که گفته اند: «کسی که خاطرخواه بشه چیزی حالیش نیست؛ نه شب داره و نه روز و حتی خوب و بد را نمی تونه تشخیص بده» ولی یک آن به خود آمدم؛ دختر نصرالله خان چه کار می کنی؟ به فکر آبروی خانواده ات باش! این کارها آخر و عاقبت نداره اما مگر می شود او را فراموش کرد. نمی توانستم، به خدا نمی توانستم! ساعت دو و نیم آماده شدم، خانم کوچک اصرار می کرد که احمد یا محمود بیایند مرا برسانند ولی او را راضی کردم که به تنهایی بروم. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که باز فکر و خیال به سراغم آمد. با کدام فکر دست به چنین کاری می زنی؟ اونم دختر اسم و رسم داری مثل تو! و بعد پشیمان می شدم و بر سرعتم می افزودم. با شک و تردید رسیدم. برای اولین بار بود که پا به عمارت جلویی می گذاشتم. از این عمارت زیاد استفاده نمی شد. در دقیم که پدر ستاره نرفته بود و برو و بیایی داشتند، تابستان را در این سمت زندگی می کردند چون خنک بود و آفتابگیر نبود، ولی از وقتی که پدر او آنها را ترک کرده بود از آن استفاده ای نمی شد و فقط در طبقه ی دوم، اتاقی را فرش کرده و چند صندلی دورتادور آن چیده و میز گردی در وسط آن قرار داده بودند. تابلوهای قدیمی و پرده ها نشان دهنده ی آن بود که روزی یکی از بهترین اتاق ها بوده است. ستاره می خواست آموزشگاه خیاطی را در این قسمت ساختمان به راه اندازد. او با خیال پردازی می گفت: «این جا یک میز بزرگ می گذارم. این اتاق برای چرخ خیاطی ها است، این قسمت برای گلدوزی، این هم اتاق کار خودم که باید با سلیقه آراسته شود» علاقه ی چندانی به گوش دادن حرف های او نداشتم. دقایق به کندی می گذشت. تیک تیک ساعت دیواری اعصابم را خرد می کرد. چند دقیقه ای از ساعت سه نگذشته بود که آمد. هر ضربه ای که به در نواخته می شد مثل این بود که به قلب من می زدند، ستاره با شتاب به سمت پله ها روان شد و پس از چند لحظه صدای پای آشنا شنیده شد. در آستانه ی در او را دیدم و کاش هرگز نمی دیدم. از خسروی من دیگر اثری نمانده بود. چرا این شکلی شده بود؟ توان این که از روی صندلی برخیزم نداشتم. چیزی از او نمانده بود. چشمانش آن گیرایی همیشگی را نداشت! با این که صورت خود را صفا داده بود ولی در قیافه ی افسرده ی او اثری از نشاط نبود. چه ساده لباس به تن کرده بود. پیراهن و شلواری بدون کت و پالتویی بلند! تنها چیزی که بوی زندگی می داد، گلِ سرخی بود که کنار یقه اش زده بود. ستاره به بهانه ی پذیرایی از اتاق خارج شد و او بدون کوچک ترین سخنی کنار صندلی ام زانو زد و حلقه ی مویی را که بر پیشانی ام افتاده بود کنار زد و گفت: «بگذار سیر نگاهت کنم. مثل این که سال هاست که ندیدمت. ازم سوال نکن! همه چیز را برات تعریف می کنم» من از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم، او دستش را زیر چانه اش زد و در چشمانم خیره شد، من به سرعت رویم را برگرداندم و از جایم برخاستم و به کنار دریچه رفتم و گفتم: «خسرو! خواهش می کنم راحتم بگذار» او که دست پاچه شده بود از جایش بلند شد و لبه ی میز نشست و گفت: «منو ببخش اگه اذیتت کردم! می دونم اومدی این جا که اصل قضیه را بفهمی. اما اینقدر از دیدارت ذوق زده شده ام که دست و پایم را گم کرده ام. حالا برات تعریف می کنم، همه چیر را، از روز اول که دختری دل و ایمانم را گرفت؛ همه چیز از روزی شروع شد که تو دفتر را گم کردی و من خوشبختی را پیدا کردم. قیافه ی آن روز تو را هرگز فراموش نمی کنم. اضطراب و نگرانی که در معصومیت چشمانت سعی به پنهان کردنش داشتی! آن شب با رویای تو به خواب رفتم و چند بار از شدت هیجان از خواب پریدم و اما فردای آن روز، روز بدبختیم بود. چون باید به تهران بازمی گشتم، ولی در آنجا هم توان ماندن نداشتم و بعد از چند هفته ای به هر بهانه ای به شیراز می آمدم. کار و زندگی ام شده بود تو. جرأت نزدیک شدن به تو را نداشتم، جذبه ای در نگاهت بود که مرا می ترساند. چیزی نگذشت که تو غیبت زد. فکر و خیال برم داشت مبادا از این محل رفته باشی، پرس و جو کردم و فهمیدم یک هفته ای به مسافرت رفته ای و وقتی تو آمدی من باید می رفتم. برای همین آن نامه را نوشتم که منتظرم باشی و به مادرم گفتم که خاطرخواه دختری به زیبایی قرص ماه شده ام و باید به خواستگاری اش بروی. او نشانی را از من گرفت و گفت، قبل از این که بیایی من می روم حرفش را می زنم. وای دل غافل! من نمی دانستم یک خواهر تو خونه داری! مادر هم که اسم تو را نمی دانست، فکر کرد دختری که دل پسرش را برده گیسو است! تا پایان صفحه 47 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 4 قسمت 5 کاشکی قبل از این که به منزل شما بیایم همه چیر را فهمیده بودم. کاشکی قلم پایم خرد شده و نیامده بودم. آقاخان که شماها را شناخته بود به من آفرین و مرحبا گفت که خوب کسی را انتخاب کردی و من خوشحال تر از قبل که او هم موافق به این وصلت است. وقتی با خانواده ی تو روبه رو شدم و صمیمت پدرهایمان را دیدم، دیگر کار را تمام شده حساب می کردم. از این که پدر روشنفکری داشتی که موافقت کرده بود عروس خانم را ببینم دل توی دلم نبود، ولی با آمدن گیسو همه چیز خراب شد. اول فکر کردم این یک شوخی است و یا شاید خواب می بینم! مانند کسی شده بودم که می خواهد فریاد بزند ولی صدایش در نمی آید. دلم می خواست پا به فرار بگذارم ولی ادب چنین اجازه ای را نمی داد. وقتی به خانه رسیدیم با این که جرأت نداشتیم جلو آقاخان صدایمان بلند بکنیم، چنان قشقرقی به راه انداختم که مادر ماتش برده بود. آقاخان کشیده ای به صورتم نواخت و فقط یک جلمه گفت: «تو تمرد کردی.ت فقط گیسو، تمام» و از آن روز تا حالا حرفی نزده، هرچه مادر به او التماس می کند هرچه من به پایش می افتم فایده ای ندارد تا این که دیروز به مادر گفت: «قرار بله بران را بگذار» آه از نهادم بلند شد، کاشکی رضایت می داد که تا آخر عمر عذب بمانم ولی او که تا حالا حرفش دو تا نشده و هر حرفی که زده تا آخر پایش ایستاده، امکان ندارد نظرش عوض بشه!» هیجان زده به سراغ من که در صندلی ولو شده بودم آمد و گفت: «من که هیچ راهی به نظرم نمی آید فقط یک راه باقی مانده ...» و بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت: «بیا با هم فرار کنیم» - وای، نه این صدایی بود که ناخوادآگاه از حنجره ام بیرون آمد. او ادامه داد: «تو می گی چه بکنیم؟ اگر راهی به نظرت می آید بگو! چند دفعه خواستم بیایم با پدرت صحبت کنم ولی با شناختی که از آقاخان دارم می دونم بی فادیه است. او نمی گذاره این وصلت سر بگیره» ناگهان مثل این که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: «اصلاً بگو ببینم نظر گیسو چیه؟» با صدایی لرزان گفتم: «بدبختانه او هم تو را پسندیده و هر لحظه منتظر آمدن شماهاست» او گفت: «خوب این که کاری نداره ... به دست و پای او بیفت، یه کاری بکن که او منصرف بشه، به هر حال دو تا خواهرید. همه چیر را برایش تعریف کن. او که سنگ نیست حتماً قبول می کنه. بهش بگو زندگی بدون عشق فایده ای نداره مردی که تو را نمی خواهد به درد زندگی نمی خوره. خلاصه یه جور حالیش کن» سر او داد زدم و گفتم: «نمی تونم، به خدا نمی تونم یک چنین چیزی از من نخواه! ما رابطه ی خوبی نداریم اگر این حرف ها را به او بزنم فکر می کنه از روی حسادت می خواهم تو را از چنگش درآورم. الم شنگه به پا می کنه و همه را خبردار می کنه» با ناامیدی گفت: «پس هیچ راهی جز فرار باقی نمانده!» گفتم: «از فرار حرف نز. من این کار را نمی کنم چگونه می توانم با آبروی خانواده ام بازی کنم؟ حاضرم خودم را بکشم ولی تن به این خفت ندهم. نمی دانم شاید بهتر باشه همه چیر را فراموش کنیم» با شنیدن این حرف ناگهان از کوره در رفت و چنان مشت محکمی به دیوار کوبید که حس کردم تمام انگشتانش شکست با چشمانی از حدقه درآمد به طرفم آمد و گفت: «پس خاطرخواهی ات همینه، خیلی راحت دست کشیدی! معنی دوست داشتن اینه؟ من بدبخت را بگو که این چند ماه قید کار و درسم را زدم و آمدم این جا بست نشستم. منو بدبخت و بیچاره کردی و حالا می گی همه چیز را فراموش کنیم، جون به جونتون کنند بی وفایید» از کلمه آخر حرصم گرفت. چطور جرأت می کرد این طور با من حرف بزند. گفتم: «بسه، بسه دیگه نمی خواهم صدایت را بشنویم. تو اگه از کارت دست کشیدی من از جانم دست کشیدم. کارم به جنون کشیده! من این قدر بیچاره هستم که حاضر شدم تو را به تنهایی ببینم و تو دم می زنی که بی وفایم. تو هم مثل پدرت هستی یا حرف خودت یا هیچ. تو یک مردی، اگه از این شهر و دیار فرار هم بکنی کسی پشت سرت حرف نمی زنه، ولی من یک دخترم همه ی چشم ها دنبالم است. منتظرند تا پایم کمی بلغزد و حالا مانده فرار، چه چیزها که پشت سرم بگویند. آقاجون و خانواده ام تا عمر دارند نمی توانند سرشان را بلند کنند. آخه تو چه مردی هستی که به خاطر این که مرا به دست بیاوری حاضری مهر بدنامی بر پیشانی ام بخورد؟» و ناگهان بغضی که در گلویم مانده بود بیرون زد. آن چنان گریه کردم که او و – ستاره که از صدای گریه کردنم وارد اتاق شده بود، نمی توانستد آرامم کنند. خسرو یک بند می گفت: «غلط کردم، به خدا حق با توست. دیگه حرفش را نمی زنم. اصلاً هر چی تو بخواهی» ستاره لیوان آبی به دستم داد و وادارم کرد که آن را سر بشکم. چند دقیه ای گذشت تا توانستم آرامش خود را حفظ کنم. تصمیم خودم را گرفتم. خیلی برایم سخت بود ولی این کار را کردم. فقط باید زبان باز می کردم. به صورت تعجب زده اش نگاه کردم و گفتم: «به نظر من تنها یک راه وجود دارد و این که امان الله خان باید به این وصلت راضی بشه، می دونم کار دشواری است و شاید نشدنی، اما هیچ چیز آسان به دست نمی آید. مگر نمی گویی که عاشق و شیدایم هستی، مگر نمی گویی بدون من می میری. خب سعی ات را بکن. به هر حال باید یک راهی وجود داشته باشد که این مرد یکدنده و لجباز را راضی کند. به دنبالش برو ... من تا آخر عمر منتظرت می مانم!» اندوه ژرفی در چشمانش موج می زد. به گوشه ی اتاق رفت و همان جا نشست. دست هایش را رستون پیشانی کرد و بر روی زانوانش قرار داد. شاید حرف های زیادی برای گفتن داشت ولی لام تا کام سخن نگفت و بعد از دقایقی با حزن و اندوه به سراغم آمد و گل سرخ کنار یقه اش را به دستم داد و رفت. * * * پایان فصل 4 * * * تا پایان صفحه 50 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 5 قسمت 1 چند روزی از فصل زمستان گذشته و هوا بسیار سرد شده بود. زیر کرسی نشسته و مشغول گلدوزی بر روی دستمالی بودم. دیگر مثل گذشته بی تابی نمی کردم. شاید دیدن و اختلاط کردن با او سبکم کرده بود. خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم. شاید مشغول سر و کله زدن با امان الله خان بود، گیسو هم یادی از او نمی کرد. حتماً مسئله را تمام شده می دانست که از او حرفی نمی زد و به کلی صحبتش از محیط خانه بیرون رفته بود. خانم بزرگ می گفت: «غلط نکنم پسره جای دگیه دلش گیره و به زور پدر و مادرش به خواستگاری گیسو آمده اند و گرنه گیسو که عیب و ایرادی ندارد. خانواده دار، مقبول و خوش قد و بالا. دیگه آقازاده چه می خواهند؟ خیلی هم دلش بخواد> و یه روز دور از چشم دیگران گفتند: «خاتون، نکنه او تو را می خواسته و مادرش اشتباهی به خواستگاری گیسو آمده!» من در حالی که خود را متعجب نشان می دادم گفتم: «خانم بزرگ چرا این حرف را می زنید؟» با زیرکی نگاهی به صورتم انداختند و گفتند: «چون اونشب پسره با دیدن گیسو جا خورد؛ مثل این که منتظر کس دیگری بود» حال و حوصله درس خواندن را نداشتم و قصد کردم قید مدرسه را بزنم، خانم بزرگ خیلی نصیحتم کردند: «حالا که آقات راضی است و حرفی ندارد دنبالش را بگیر. تو دختر باهوشی هستی، می تونی تا مدارج عالی ادامه بدهی، نشستی تو خونه که چی بشه؟ فکر می کنی همین مدرک ششم کافی است!» اما خانم بزرگ نمی دانست که حتی عشق و علاقه ی درس خواندن هم در وجودم از بین رفته بود. بیشتر دوست داشتم تنها باشم. ستاره هم کمتر به سراغم می آمد و به دنبال کار آموزشگاه بود. او خیلی اصرار داشت که با هم کار کنیم ولی من نه به این حرفه علاقه داشتم و نه حوصله اش را، تازه آقاجون هم راضی نمی شد. به هر سختی که بود جواز را گرفت و با پولی که مادرش برای جهیزیه اش کنار گذاشته بود، آموزشگاه را به راه انداخت. با کمک هم، آموزش خیاطی و گلدوزی را شروع کردیم. ستاره از من خواست تا لااقل چند ماه او را همراهی کنم، ولی آقاجون فقط اجازه ی یک ماه همکاری را دادند. اولین روز تشکیل کلاس فقط شش هنرجو ثبت نام کرده بودند، اما هنوز یک هفته از شروع کلاس نگذشته بود که تعداد آنها به ده نفر رسید. هفته ای سه جلسه کلاس گلدوزی تشکیل می شد و چون من و ستاره در این حرفه تجربه ای نداشتیم، آموزگاری دلسوز و باتجربه که در این رشته مهارت زیاد داشت این کار را متقبل شد و من هم اوقات بی کاری به کلاس می رفتم تا گلدوزی با چرخ را بیاموزم. از این که سرگرم شده بودم و کمتر به فکر او می افتادم، احساس رضایت می کردم اما بی خبری از او به شدت آزارم می داد. حتی نمی دانستم در شیراز است یا پایتخت؟ و بدبختانه نشانه ای هم از او نداشتم. هر روز مسیر کلاس تا خانه، چشمم این طرف و آن طرف بود که شاید او را ببینم ولی افسوس که هیچ خبری از او نبود. تا این که بعد از سه هفته انتظار، یک روز که قصد برگشتن از آموزشگاه را داشتم، پسری ده دوازده ساله جلو راهم را سد کرد و کاغذی به دستم داد و به سرعت دور شد، به حتم نامه از او بود. هر چه اطراف را از نظر گذراندم بی فایده بود و اثری از او نبود. با دست پاچگی نامه را باز کردم. خدایا دست خط خودش بود، نامه را بر روی قلبم گذاشتم تا صدای تپش قلبم که به نظر خودم همه ی اهل محل را خبر کرده بود، ساکت کنم و زیر لب زمزمه کردم: «آرام باش که انتظار به سر آمد» با چه حالی به خانه رسیدم، خدا می داند! بعد از این که چشم همه را پاییدم، یک راست به طرف زیرزمین رفتم، به اتاق تنهایی ام. توان آن که نامه را باز کنم نداشتم: «خدایا کمکم کن!» و با دستی لرزان نامه را باز کردم، گل سرخی به زمین افتاد. گل را برداشتم، بوی او را می داد. تا با غم عشق تو مرا کار افتاد / بیچاره دلم در غم بسیار افتاد خاتون بهتر از جانم، سلام: نمی دانم با چه کلماتی نامه را شروع کنم، از عشق و شیدایی بنویسم و یا از دیوانگی و جنون؟ در این مدت، خیلی سعی کردم که آقاخان را راضی کنم. از خودم گفتم و از این که بدون تو نابود می شوم، ولی حیف که او هیچ کدام از این حرف ها را نمی فهمد و یا شاید نمی خواهد بفهمد دوست داشتنی هم وجود دارد. زندگی، لج و لجبازی و قلدری نیست و یا شاید سرنوشت این جور می خواهد. هنوز که هنوزه امیدم به خدا و بعد به توست. مادر طرف منه ولی چه فایده که او هم کاری نمی تواند انجام دهد و بالاخره آخرین حرفِ آقاجان اینکه که اگر بیشتر پافشاری کنی آبروی تو و دختره را جلو خانواده اش می برم و مرا همین بس. چرا بعضی از افراد قلبشان از سنگه و هیچ احساسی ندارند، معنای دوست داشتن را نمی فهمند و آقاخان هم یکی از همین افراد است که حتی عاطفه پدری هم ندارد و حالا فقط دست یاری به سوی تو دراز می کنم. تنها راه، فراره ... تو از آبرو می گویی و آقاخان هم از آبرو می گودی. کدام یک از شما درست می گویید؟ تو، آقاخان یا من؟ تمنا می کنم! بیا با هم فرار کنیم از این جا می رویم، به هر جا که شد فرقی نمی کند. اگر قبول کنی که خوشبخت ترین مرد عالمم وگرنه مجبورم، یعنی مجبورم می کنند به کاری که نمی خواهم تن در دهم، یک هفته از مادر مهلت خواستم، وقت تنگ است. روز سه شنبه ساعت پنج صبح، زیر طاق محله ی بالایی منتظرت هستم، ناامیدم نکن. خسروی مفلوک و بیچاره گریه امانم را بریده و همه چیز را تمام شده می دیدم. خدایا چه انتخاب سختی! دل حرفی می زد که عقل قبول نمی کرد و عقل حرفی می زد که دل قبول نمی کرد. «خودم را می کشم» این تصمیمی بود که یک لحظه گرفتم ولی این هم آبروریزی اش کمتر از فرار نیست. تا سه شنبه وقتی نبود. بر سر دوراهی قرار گرفته بودم. اگر فرار می کردیم به کجا پناه می بردیم؟ بر سر آقاجون و خانم کوچک چه می آمد؟ جلو مردم سرشان را نمی توانستند بلند کنند. پدری که سالهای سال با آبرو و حیثیت زندگی کرده و همه ی محل روی او حساب می کردند ... کسی که همیشه حامی من بوده است. زمانی که مادر بیمار بود چگونه به من رسیدگی می کرد ... هیچ وقت نمی گذاشت غباری از غم بر دلم بنشیند. دلسوزی های مادر را چه کنم؟ احمد و محمود را که نیمی از وجودم هستند به راحتی رها کنم و بروم؟ گیسو با این که خواهر خوبی برایم نبود ولی دلم برایش می سوخت. خوبی های خانم بزرگ همه و همه در ذهنم مجسم شد. خدایا! چه کنم همه ی اینها یک طرف و خسرو طرف دیگر، بدون او چه کنم؟ با او زندگی برایم رنگ و بویی دیگر دارد بدون او می میرم و نابود می شوم. تا پایان صفحه 54 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 5 قسمت 2 خدایا چه کنم؟ کمکم کن. یک آن تصمیم گرفتم به خانم کوچک همه چیز را بگویم و قال قضیه را بکنم. بعد نظرم عوض شد می خواستم برای خانم بزرگ همه چیز را تعریف کنم بعد می گفتم نه، به بانو می گویم. ولی ناگهان قیافه ی امان الله خان در ذهنم مجسم می شد و نقشه ها را نقش بر آب می کرد. می ترسیدم که پیش آقاجون بیاید و آبروریزی کند. چند دفعه ساکن را بستم و بعد پشیمان می شدم و آن را باز می کردم و همه چیز را سر جای خودش می گذاشتم. شاید اتفاقی که در واپسین لحظات روز دوشنبه افتاد، باعث شد که تصمیم آخرم را بگیرم. در گوشه ای از اتاق، سرم را زیر لحاف کرده و خود را به خواب زده بودم. حال و حوصله ی هیچ کس را نداشتم و می خواستم در خلوت خودم باشم. ناگهان صدای هق هق خانم کوچک نظرم را جلب کرد. گوش خود را تیز کردم خانم بزرگ می گفت: «مادر، حالش خوب می شود این قدر نگران نباش» خانم کوچک در جواب گفت: «مگر نمی بیندی دوباره حالش خراب شده ... می گم نکنه جن زده شده؟ کاشکی می بردمش پیش یک دعا نویس ...» خانم بزرگ گفتند: «چه حرفهایی می زنی! بی خود رو دختره عیب نگذار. ماشاءالله صحیح و سالمه، آزارش هم به کسی نرسیده!» خانم کوچک یهو زد زیر گریه و گفت: «نمی دونم، به خدا نمی دونم چه باید بکنم! خودم هم حیران و سرگردان مانده ام. نکنه عقده ی زمان کودکی اش سر باز کرده، خدا منو نبخشه که در حق این بچه خیلی ظلم کردم، همه اش تقصیر خودمه!» و با ز گریه امانش نداد. آن چنان با سوز و آه گریه می کرد که دلم ریش ریش شد. یک آن تصمیم گرفتم که خود را در آغوشش بیندازم و همه چیز را اقرار کنم و بگویم که چقدر تو را دوست دارم و به خاطرت حاضرم جانم را فدا کنم و دست از خسرو بکشم. اما توان حرکت نداشتم. خانم بزرگ بعد از مکثی طولانی گفت: «نکنه خاطرخواه شده؟» خانم کوچک مثل کسی که شوک بهش وارد شده باشد، دو دستی به صورتش کوبید و گفت: «وای خدا مرگم بده، این حرفها چیه! تو خانواده ی ما، پناه بر خدا از این خبرها نبوده و نخواهد بود، زبانم لال زبانم لال، تازه اگه کسی را بخواهد باید پا پیش بگذارند، کو، خبری که نیست؟» خانم بزرگ گفتند: «شاید حق با تو باشد، ولی این را بدان که خاطرخواهی کاری به خانواده و اصل و نسب نداره، حرف از دله و هیچ کاریش نمی شه کرد. حالا چند روز دیگه صبر می کنیم اگه خوب شد که هیچ وگرنه باید بنشینیم و با او صحبت کنیم. نباید بگذاریم کار به جای باریک بکشد، هر طور که شده باید این موضوع را خودمان حل کنیم. تو هم این قدر دلواپس نباش! انشاءالله همه چیر درست می شه» نفسم در زیر لحاف بند آمده بود، اشک خود را پاک و وانمود کردم که از خواب بیدار شده ام. خانم کوچک به سراغم آمدند و گفتند: «دخترکم، عزیزکم غذا برات بیارم؟» سرم را به علامت منفی تکان دادم. خانم کوچک ناگهان بغضش ترکید و گریه کنان گفتند: «خاتون، تو را به خدا بگو چی شده؟ هر چی باشه من مادرت هستم! چرا با من غریبه هستی؟ باشه، اگر مرا قبول نداری می تونی برای خانم بزرگت درد دل بکنی و یا هر کس که خودت می دانی» با گفتن این جمله دلم تکانی خورد. چطور توانسته بودم به این راحتی دل او را بکشنم؟ او را در بغل گرفتم چه جایگاه خوبی، امن و امان و شیرین و دوست داشتنی، احساس آرامش می کردم، مانند یک طفل شیرخوار شده بودم، بوی خوبی و مهربانی می داد. چگونه می توانستم او را رها کنم؟ کاشکی نبودم که او مجبور نباشد این قدر غصه ی مرا بخورد. او را بوسیدم نه یکی و نه دو تا بلکه سر تا پای او را غرق بوسه کردم و تکرار کردم: «قول می دهم دیگه هیچ وقت غصه ی مرا نخوری، هیچ وقت» دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نبود باید همه چیر را فراموش می کردم. خسرو مبارک گیسو! تا صبح چند دفعه از خواب پریدم. با صدای اذات از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز به درگاه خدا استعاثه کردم: «العفو، العفو، خدایا این بنده ی گنه کارت را ببخش، بر روی سجاده آن قدر گریه کردم که از حال رفتم. ساعت دیواری پنج ضربه نواخت، دلم فرو ریخت. تمام شد همه چیز تمام شد. به آموزشگاه نرفتم و خانه نشین شدم. نمی خواستم او را ببینم و نظرم عوض شود، هنوز به خودم مطمئن نبودم. خود را سرگرم هر کاری می کردم، به درس و مشق احمد و محمود رسیدگی می کردم. به کتابخانه ی آقاجون می رفتم و خود را با کتاب ها سرگرم می کردم. حتی گاهی اوقات به کمک آقا مصطفی آشپز می رفتم. چیزی به عید نمانده بود، وقتم را صرف رفت و روب و پختن شیرینی و هر کاری که فکرم را از او دور می کرد، می کردم. خانه این روزها خیلی شلوغ بود، بانو و عمه هم آمده اند تا با کمک هم شیرینی عید را بپزیم. جلیل که حالا پسری چهار، پنج ساله شده آن چنان خودش را در دلم جا کرده که دوست دارم همه ی وقتم را با او بگذرانم. روز به روز روحیه ام بهتر می شود و خوشحالم که تصمیم عاقلانه ای گرفتم. چند نامه از او به دستم رسید ولی همه ی آنها را نخوانده پس فرستادم و از ستاره خواستم به او بگوید که همه چیز را فراموش کند. خیلی اصرار داشت یک دفعه ی دیگر او را ببینم ولی نمی توانستم. چون اگر او را می دیدم سست و بی اراده می شدم و شاید مجبور می شدم به خواسته اش تن دهم. چنان شهامتی در خود پیدا کرده بودم که خدا می داند. شاید می خواستم هم با خودم و هم با او لج کنم؛ یکدنده و لجباز شده بودم. باید همه چیر را از سرم بیرون می کردم تا جای پایی از او در قلبم باقی نماند. هر چند که هنوز نتوانسته بودم چشمانش را فراموش کنم. کم کم او هم سرد و سردتر شد تا جایی که دیگر نه نامه ای فرستاد و نه راه ستاره را سد کرد. مثل این که زمستانِ یخ زده که جایی برای رفتن نداشت در دل ما خانه کرده بود! و بالاخره اقدس خانم درِ خانه را به صدا درآورد. زودتر از آن چه بتوان فکرش را کرد گیسو به خانه ی بخت روانه شد. اقدس خانم آمد که قول و قرارها گذاشته شود. بله برون، وقت و زمان عروسی، خرید، تهیه ی جهیزیه و ... بانو با خانواده ی داماد برای خرید به بازار می رفت و من هم با کمک خانم کوچک به امور خانه می رسیدم. عروس خانم هم یک سر داشت و هزار سودا، خوشحالی در چشمانش موج می زد و من هم خوشحال بودم که او را این چنین سرحال می دیدم. خسرو به ندرت به خانه ی ما می آمد و من هم سعی می کردم با او روبه رو نشوم. طاقت دیدنش را نداشتم. دلم می خواست جایی پیدا می کردم تا مجبور نباشم او را ببینم. ولی حیف که نمی شد از دست سرنوشت فرار کرد. یک هفته به عقدکنان باقی مانده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم، موهایم را بافتم و لباس پوشیدم و رفتم تا به دیگران کمک کنم. در خانه غلغله ای بود. هر کس کاری انجام می داد، خاله کوکب و دخترانش از اصفهان آمده بودند. عمو، عمه و دایی همه درو هم جمع بودند. چون عروسی گیسو در ایام عید برگزار می شد بالطبع مهمان های زیادی از اطراف می آمدند. اقوام هم ما را دست تنها نگذاشته بودند. در آشپزخانه جای سوزن انداختن نبود. شیرینی هایی که درست کرده بودیم کفاف این همه مهمان را نمی داد و مجبور شدیم باز هم دست به کار شویم. باقلوا، لوز، کلوچه نخودچی، رشته فرنگی، نان پنجره ای و ... را درست کرده و در جعبه های مخصوص می چیدیم. آقاجون و خانم کوچک از صبح زود برای دعوت کردن مهمان ها و انجام کارهای عقب افتاده از خانه بیرون زدند. بچه ها حیاط را روی سرشان گذاشته بودند، از این طرف به آن طرف آن چنان سر و صدایی به راه انداخته بودند که صدای کوبیدن در را هم نمی شنیدیم. حتماً آقاجون و خانم کوچک بودند: «بچه ها، احمد، محمود! در را باز کنید، مگر صدای در را نمی شنوید» فایده ای نداشت! غرغرکنان به سمت در رفتم و کلون در را کشیدم، هنوز در کامل باز نشده بود که با صدای بلند و رویی گشاده گفتم: «سلام بر آقا ...» وای خدایا، اقدس خانم و خسرو در مقابلم بودند، دستپاچه شدم و با عجله گفتم: «سلام، سلام اقدس خانم حا ... لتون ... چطوره؟» او که از همه چیز خبر داشت و وانمود می کرد چیزی نمی داند، به کمکم شتافت و گفت: «سلام به روی ماهت حتماً منتظر آقاجونت بودی؟» و در حالی که سعی می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد رو به خسرو کرد و ادامه داد: «خاتون خانم، خواهر کوچکه ی گیسو جونه ...» خسرو، گستاخانه به چشمانم خیره شد و سلام کرد. نگاهش مانند تیری بر قلبم نشست. خدایا چگونه می توانم او را فراموش کنم؟ چگونه حاضر بودم او را دو دستی به گیسو تقدیم کنم؟! من خواهان او بودم و این دوری نتوانسته بود ذره ای از عشق و علاقه ام نسبت به او را کم کند. تا پایان صفحه 58 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 5 قسمت 3 چقدر لاغر و ضعیف شده بود، از آن روزی که او را دیدم در قیافه اش غم و اندوه به خوبی نمایان بود. خدایاچه بر سرش آمده بود؟ من که نتوانستم او را فراموش کنم و از او ظالمانه خواسته بودم که همه چیز را از یاد ببرد، پس من از آقاخان هم ظالم تر هستم. اقدس خانم که دید ما بر جایمان خشکمان زده، سرفه ای کرد و گفت: «اگه اجازه بدهید داخل شویم. خسته شدیم بس که سرپا ایستاده ایم» گفتم: «ببخشید، شرمنده، بفرمایید» و خود را عقب کشیدم، اقدس خانم با لبخندی وارد خانه شد، خسرو چند لحظه در مقابلم مکث کرد و بعد به آرامی از کنارم عبور کرد. شب سال نو همه دور هم جمع شدیم و بر سر سفره ی هفت سین نشستیم. آقاجون بالای سفره و خانم بزرگ و خانم کوچک در کنار او قرار داشتند. آقاجون با صدای بلند سوره ای از قرآن خواند و بعد، از خوبی های زندگی برایمان گفت: «همیشه با هم خوب باشید و قدر یکدیگر را بدانید. بدی ها را فراموش کنید و به فکر جبران آنها باشید. امسال گیسو به خانه ی بخت می رود و شاید سال دیگر نوبت خاتون باشد. من باشم یا نباشم فرقی نمی کند، دلم می خواهد شماها پشت همدیگر را داشته باشید و با صفا و مهربان باشید» غم و اندوه در چهره اش دیده می شد. دعا کردم که خدا سایه ی بزرگترها را از سرمان کم نکند. خدایا گیسو را خوشبخت کن! خدایا به من طاقت و توانایی بده تا او را فراموش کنم. خدایا در این راه مرا تنها نگذار. آقاجون خواند: «یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال» آخر شب امان الله خان و اقدس خانم و خسرو برای عید دیدنی آمدند، من به بهانه ی خواباندن بچه ها از اتاق بیرون رفتم. فردا همه چیر تمام می شد. تا صبح چندین دفعه از خواب پریدم. بالشم از اشک خیس شده بود. می دانستم که او هم شب بدی را خواهد گذراند، دقایق ساعت هم لجبازی می کردند و به کندی پیش می رفتند. گیسو از من خواسته بود که سفره ی عقدش را بچینم. «تو دختر خوش قلبی هستی و دلم می خواهد تو این کار را انجام دهی» آیا توان انجام دادنش را دارم؟ حالت کسی داشتم که سفره ی عقد هوییش را پهن می کند. حالا می فهمم که خانم بزرگ چه بزرگواری از خود نشان داده بود. دل بعضی از انسان ها چقدر پاک است و می توانند حجله هوییشان را ببندند و خودشان آنها را دست به دست دهند. سفره ی عقد را به نام خدا و با دستی لرزان پهن کردم و بر روی سفره آن قدر گریه کردم تا سبک شدم. می خواستم این کار را به عهده ی بانو بگذارم ولی او هم به اندازه ی کافی گرفتار بود. خانواده امان الله خان کم نگذاشته و همه چیز را به خوبی مهیا کرده بودند. خنچه ی عقد تا نقل و نبات و آین و شمعدان. یک جفت پشتی دست باف از ابریشم اعلا و یک جفت قالیچه ترکمنی، هدیه داده بوند. گلاب را در گلاب پاش ریختم و فضا را عطرآگین کردم. جانماز ترمه را باز کردم در خیالم، خودم و خسرو را بر سر این سفره می دیدم. در آینه ی بخت، خودمان را خوشبخت ترین عروس و داماد می دیدم. خوشحالی، آن چنان در سیمایم موج می زد که خانم بزرگ با اشاره به من فهماند که عروس باید سنگین و باوقار باشد، نباید بخندد که همه فکر کنند خوشحاله از این که شوهر کرده و پشت سرمان بگویند حتماً شوهر گیرش نمی آمده ... ای کاش من و او مال هم بودیم و خانم بزرگ همه نصیحت های عالم را در گوشم می خواند، به دیده ی منت. ای کاش امان الله خان اول مرا دیده و لج و لجبازی اش به خاطر من بود. آن قدر غرق در خیالات بودم که نفهمیدم چقدر معطل شده ام و تا ساعتی دیگر عروس از راه خواهد رسید. همه جا را خوب برانداز کردم و بعد در اتاق را قفل کردم و رفتم تا دستی به سر و صورتم بکشم. لباسی ندوخته بودم، چون حوصله ی این کار را نداشتم. دوپیس آبی با کت یقه ی شکاری که مدت ها پیش در کلاس دوخته بودم به تن کردم و موهایم را بستم. تمام! دلم و دماغ این که یکی دو ساعت از وقتم را جلو آینه بگذرانم نداشتم. همه ی مهمان ها آمدند. ستاره دیرتر از همه از راه رسید وقتی مرا در بغل گرفت زیر گوشم گفت: «دختر عجب شهامتی داری چه به سر خودت آوردی، دل پاک و باصفایی داری. انشاءالله خدا خوشبختت کند» دعایی که کرد به دلم نشست. عروس خانم را آوردند مثل قرص ماه! لباس برازنده ای تنش بود و جلوه ی چشمانش را دو صد چندان کرده بود. او را بر سر سفره ی عقد نشاندند و ما دخترها را از اتاق بیرون کردند. هر چند که همیشه از این موضوع ناراحت می شدم ولی این بار خوشحال بودم چون می دانستم اگر آن جا می ماندم رنج آورترین لحهظ ی زندگی ام را خواهم گذراند. سکوت سنگینی بر همه جا حاکم بود فقط صدای عاقد شنیده می شد. عاقد برای بار سوم تکرار کرد: «دوشیزه خانم گیسو بهادری، آیا بنده وکیل هستم که شما را به مهر و صداق معین شده به عقد دائم آقای خسرو امینی دربیاورم؟» ای کاش گیسو هیچ وقت لب به سخن باز نمی کرد. اما بعد از لحظاتی سکوت گفت: ... «بله» ناگهان سرم گیج رفت و زانوانم سست شد و اگر کمک ستاره نبود نقش بر زمین می شدم. او زیر بازویم را گرفته بود و با حرف هایش سعی می کرد مرا دلداری بدهد. اطرافیان هم علت ناراحتی مرا به پای علاقه ام به گیسو و دوری از او گذاشته بودند. بعد از این که خطبه ی عقد خوانده شد با قدم های لرزان وارد اتاق شدم. بالای سر عروس و داماد غلغله ای بود. آنها را از توی آینه دیدم چقدر به هم می آمدند، اگر خسرو دلش جای دیگری نبود یکی از خوشبخت ترین دامادها بود. الهی قدر گیسو را بداند! اما خدایا این خسرو بود؟ او هیچ شباهتی با خسرو من نداشت. چشمانش به اندازه ی یک بند انگشت گود نشسته بود و با حالت گنگ و مبهمی اطراف را می نگریست. جرأت این که به آنها نزدیک شوم و تبریک بگویم نداشتم، وقتی کم کم مجلس خلوت تر شد خیلی سریع به سراغتشان رفتم و تبریک گفتم. دلم نمی خواست چشمم به چشم خسرو بیفتد چون نگاهش آتش به جانم می زد. خانواده ی امان الله خان سرتا پای گیسو را طلاباران کردند و چند هکتار زمین را پشت قباله ی او انداختند. آقاجون هم طبق رسمی که داشت تکه زمینی را به نام او کرد. عروسی در منزل امان الله خان برگزار شد. با ورود گیسو، چند بره جلوی پای او قربانی کردند. سکه های طلا بود که بر سر عروس ریخته می شد. امان الله خان یک بند می گفت: «این دختر خودمه، با همه ی عروس هام فرق داره» آن قدر شام تهیه دیده بود که شاید با اضافی آن یک عروسی دیگر می توانستند راه بیندازند. بریز و بپاشی به راه انداخته بود که بیا و ببین! خاله کوکب که زن شوخ و زنده دلی بود با واسونک های شیرازی آن چنان مجلس را گرم کرده بود که جایی برای مطرب و ضرب گیر وجود نداشت. تا پاسی از شب به پایکوبی و شادی گذشت. همه شاد و سرحال بودند و کسی از دل گرفته ی من و خسرو خبر نداشت. چشمانش پر از غم و اندوه بود و حال من هم بدتر از او. تصمیم گرفته ام که دیگر دل به هیچ مردی نبندم و ترشیده در خانه بمانم! برنامه های زیادی داشتم که دیگر جایی برای دوست داشتن وجود نداشت. وقت رفتن بود. آقاجون چند نصیحت مردانه در گوش خسرو خواند و مادر با چشمانی اشکبار رو کرد به او و گفت: «جگرگوشه ام را به دست شما سپردم مواظبش باش» بغض گلویم را گرفته بود. جدا شدن پدر و مادر از دختری که سال های سال او را بزرگ می کنند و به او دل می بندند، چقدر سخت و دشوار است. گیسو را در بغل گرفتم و از ته دل گفتم: «انشاءالله که سفیدبخت شوی» و با صدای لرزان رو کردم به خسر و گفتم: «قدر عروس زیبایت را بدان» در چشمانم خیره شد و با لبخندی نیش دار گفت: «حتماً ! به روی چشم» تا دیروقت بیدار بودیم و می گفتیم و می خندیدیم. در قیافه ی خانم کوچک غم به وضوح دیده می شد. با یان که سعی می کرد به روی خود نیاورد و در شادی ما سهیم باشد. آقاجون هم دست کمی از او نداشت و با تبسمی متظاهرانه احمد و محمود را که لباس های من را به تن کرده و لودگی درمی آوردند، تماشا می کرد. رختخواب ها را سرتاسر اتاق ها پهن کردیم. دخترهای فامیل همه در یک اتاق خوابیدیم. آن قدر بچه ها اذیت کردند که هر کس از خستگی به خواب رفت. دلم گرفته بود و دوست داشتم زار بزنم ولی به خدای خود قول داده بودم که همه چیز را فراموش کنم، حتی گریه کردن را. فکر و خیال آن چنان برم داشته بود که تا پاسی از شب خوابم نمی برد. فردای آن روز امان الله خان دو اتوبوس کرایه کرد و صبح زود به طرف ممسنی به راه افتادیم. راه، پر پیچ و خم و خاکی و خسته کننده بود. چند ساعتی طول کشید تا به مقصد رسیدمی. تفنگچی های خان در دو طرف جاده منتظرمان بودند و با دیدن ما شروع به تیراندازی کردند. تا پایان صفحه 62 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 5 قسمت 4 خسرو و گیسو پیاده شدند و سوار بر اسب بقیه ی مسیر را پیمودند. تمام جاده را آب پاشی کرده بودند تا خاک، مهمان ها را اذیت نکند. صدای ساز و دهل لحظه ای قطع نمی شد. هر چه جلوتر می رفتی چیز جالب تری نظرت را جلب می کرد. بره بود که سر می بریدند، عده ای از پسران جوان ایل، چوب بازی می کردند و عده ای از زنان هم دستمال بازی. عشق به زندگی را در میان آنها به راحتی می دیدی! سیه چادری با عظمت و شکوه برپا کرده بودند. عروس و داماد را در رأس مجلس نشاندند، دوستان و آشنایان خان «شادباش» می دادند و رعیت های خان هر کس به فراخور حالش پیشکشی می آورد. تا شب صدای ساز و دهل قطع نشد. چند روز را آن جا گذراندیم. آن چنان طبیعت بکر آن منطقه روی من تأثیر گذاشته بود که بیشتر وقت خود را با دختر کوچک خان در دشت ها و دامنه ی کوه ها می گذراندم، «سروناز» در این چند روز اسب سواری را به من آموخت هر چند که خانم کوچک مرا از این کار منع می کرد ولی برعکس خانم بزرگ مشوقم شده. شاید خاطرات جوانی خودش را در ذهنش زنده می کردم، دلم می خواست همان جا ماندگار می شدم دور از فکر و خیال و در دل طبیعت. از جمع دوری می کردم، چون طاقت نگاه های خسرو را نداشتم. صبح زود به اتفاق سروناز توشه ای برمی داشتیم و به دشت و صحرا می زدیم و دم دمای غروب برمی گشتیم. آخرین روز بود، سروناز که مرا به عنوان دوستی عزیز پذیرفته بود سر درد دلش باز شد و گفت: «به زودی به عقد پسر خان بالا در می آید. او را قبلاً دیده و مهرش به دلش نشسته و تا حدودی قول و قرارها گذاشته شده» آن چنان با آب و تاب از او می گفت که معلوم بود سخت خاطرخواه هم هستند. برایش دعای خیر کردم و آهی کشیدم. بعد از خوردن چاشت، تفنگ برنو را برداشت و گفت: «بیا، شاید توانستیم چند تا شکار بزنیم» در حالی که صورت مات زده ام را برانداز می کرد، ادامه داد: «یک دختر ایلیاتی باید همه کاره باشه! از اسب سواری گرفته تا شکار، زراعت، گله داری و قالی بافی، همه و همه را باید بیاموزد. بیا تا یادت بدهم لااقل دست خالی از پیش ما نری» همه ی قسمت های تفنگ را نشانم داد: «این خانِ تفنگه، این قسمت جای باروته، این یکی ماشه است. خوب حالا نگاه کن این تکه چوب را چطوری می زنم ...» و بعد آن را روی چند سنگ قرار داد و ماشه را چکاند و چوب چند متر آن طرف تر پرتاب شد. تفنگ را به دستم داد و بهم یاد داد که چگونه آن را به کار ببرم. نشانه گرفتم ولی به هدف نخورد چند دفعه ی دیگر امتحان کردم تا بالاخره به هدف زدم. باورم نمی شد این کار، کار من است. ذوق زده دوباره نشانه گرفتم که سیاهی سواری از دور نمایان شد، درست در تیررسم قرار گرفته بود. دقیق تر که شدم خسرو را شناختم که با تاخت به سوی ما می آمد قبل از این که تفنگ را زمین بگذارم او از راه رسید. از مرکب پیاده شده و نگاهی به ما انداخت. سروناز گفت: «هی برار! نگاه کن چگونه خاتون تیر می اندازه. ماشاءالله دختر باهوشی است» و رو کرد به من: «زود باش نشان بده که چیزی از مردها کن نداری» آن چنان غرور برم داشت که بدون لحظه تأمل ماشاه را چکاندم و چوب در هوا غلتید و به زمین افتاد. خسرو با تازیانه ای که در دست داشت به پای خود زد و گفت: «آفرین، آفرنی بر تو، دختر جربزه داری هستی» از لحن سخنش خوشم نیامد. و بعد با تحکم به سروناز گفت: «بهتره تو بری ببینی این طرف ها شکار پیدا می شه یا نه!» او بدون کوچک ترین سخنی به راه افتاد. من هم می خواستم به دنبال او بروم که خسرو با همان حالتی که با سروناز سخن گفت رو کرد به من: «تو کجا می ری؟ بمون باهات کار دارم» نگاهی به او انداختم و با تشر گفتم: «من، سروناز یا یکی از رعیت هایت نیستم که این طور با من حرف می زنی!» و به راهم ادامه دادم که با شتاب به سمتم آمد و گفت: «عذر می خواهم، تمنا می کم، فقط چند کلمه» نمی دانم چه شد که پاهایم سست شد و بی اراده همان جا ایستادم و با صدایی لرزان گفتم: «اگه کسی ما را ببینه خوبیت نداره، بگذار بروم» گفت: «خاتون چرا آزارم می دهی؟ تو، دلت هنوز پیش منه. نگاهت، زبانت، رفتارت همه اینو نشون می دن، پس چرا وانمود می کنی که مثل یک تکه سنگ، سر و بی احساس؟ چرا حال و روزم را روز به روز زارتر می کنی؟ همه ی زندگی من تویی، باور کن به امید تو زنده هستم فکر می کنی برای چه با گیسو ازدواج کردم؟ فشار و زور امان الله خان؟ به خدا نه، می توانستم بروم و پشت سرم را نگاه نکن. قید پدر و مادر و ارث و میراث را بزنم. امان الله خان هم هر کاری که از دستش برآید انجام دهد، وقتی من نباشم برای چه توفیری دارد؟ فقط به خاطر تو تن به این ازدواج دادم، خیلی فکر کردم، چه شب هایی که تا صبح بیدار نشستم تا شاید راهی بیابم ولی بی نتجه! حتی قصد داشتم که چند نفر از ایل بفرستم که تو را بدزدند ولی چه فایده، اون موقع هم تو را نداشتم. بهترین راه همین وصلت بود باز هم تو را در کنار خود دارم. همین که گه گاهی تو را ببینم برایم کفایت می کند. فکر نکن من با گیسو هستم، در نظرم همیشه تو در کنارم هستی. ازت توقع زیادی ندارم همین که با لبخندی جواب نگاهم را بدهی دیگه باهات کاری ندارم» در حالی که تن و بدنم می لرزید با تضرع به او گفتم: «خسرو، گذشته را فراموش کن. تو دیگه زن داری! بگذار هر چه بوده همان طور باقی بماند و آن را به عنوان خاطره ای به یادماندنی در سینه نگه داریم. عشق موهبت بزرگیه که نصیب همه کس نمی شود و حالا ما از بندگان خاص خدا بودیم که این موهبت نصیبمان شد، اما خب قسمت نبود به هم برسیم و این هم بی حکمت نیست. خسرو! ما دیگر نمی توانیم به یکدیگر تعلق داشته باشیم و فاصله مان روز به روز بیشتر و بیشتر می شود. حتی فکر این را که یک روز به هم خواهیم رسید، باید از سر بیرون کنیم. خسرو! واقع بین باش. این عشق بی فرجام حاصلی نخواهد داشت، پس باید فراموشش کنیم، سخته! برای هر دومان سخته اما راه دیگری وجود نداره، هر چه یکدیگر را کم تر ببینیم بهتره» دقایقی به سکوت گذاشت. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و شاید اگر ادامه می دادم کم کم اشکم سرازیر می شد. او به آرامی روی تخته سنگی نشست و سرش را در میان دستانش پنهان کرد. هق هق گریه اش را شنیدم. باورم نمی شد که مردی در برابرم اشک بریزد، غرور خود را زیر پا گذاشته و عقده ی درون خود را بیرون ریخته بود! تا لحظاتی حال خود را نفهمیدم و نمی دانستم چه باید بکنم، او با چشمانی اشکبار در چشمانم خیره شد و گفت: «نمی توانم، به خدا نمی توانم. برای تو گفتنش راحته: همه چیر را فراموش کن! آخه تو چه جور عاشقی هستی که به این زودی همه چیز برایت تمام شد، تو می گی حالا من زن دارم، خنده ام می گیرد. زن که نسبت به او آن قدر سر و بی احساسم که دلم برایش می سوزد ولی حتی نمی توانم نسبت به او ترحم بکنم. او هم یک قربانی است و شاید از من بدبخت تر باشد» در حالی که به سوی اسبش می رفت بدون این که رویش را برگرداند گفت: «تو هیچ وقت عاشق نبودی!» از خودم بدم آمد. چطور توانستم نقشم را به این خوبی بازی کنم، چه قدر سرد و بی تفاوت، مثل یک اتفاق ساده از کنارش گذشتم. آن چنان رُلم را به نیکی بازی کردم که او هم باور کرد. ولی خودم چی؟ آیا می توانستم خودم را گول بزنم؟ از درون می سوختم و جرأت فریاد کشیدن نداشتم. من او را با تمامی وجودم می خواستم ولی چه کنم که نمی توانستم ابراز کنم. من از خسرو هم بدبخت تر هستم لااقل او شهامت آن چیزی را که می خواهد دارد، اما من چی؟ باید تا ابد انکار کنم و این خود گناهی بزرگ است. یعنی به آن چیزی که معتقدم و دوست دارم، پشت پا بزنم: «خدایا چه کنم؟» این صدای فریادم بود که در دشت پیچید و گم شد. نعره کشیدم، زار زدم و خاک بر سر نشاندم و بر عشق مرده ام مویه کردم و همان جا در میان آن صحرای برهوت چالش کردم. این راه بازگشتی نخواهد داشت. باید تا آخر این بازی لعنتی را ادامه دهم تا جایی که دیگر در ذهنم، فکر و قلبم جایی برایش پیدا نشود. از آن روز اخلاق و رفتار او عوض شد و یا وانمود می کرد که تغییر کرده، بی تفاوت و بی اعتنا طوری نشان می داد که مرا نمی بیند، حتی جواب سلامم را به اکراه می داد و من هم از این وضع احساس رضایت می کردم. خوشحال بودم از این که حرف هایم بی ثمر نبوده و توانستم او را به خوبی فریب دهم، فقط و فقط باید دو هفته او را تحمل می کردم و بعد همه چیز تمام می شد. او به تهران می رود و کم کم با ندیدن یکدیگر فراموشمان خواهد شد که روزی روزگاری دل هایمان برای هم می تپیده است. تا چند روز دیگر خسرو به تهران خواهد رفت تا به زندگیش سر و سامانی بدهد و خانه را برای تازه عروسش آماده کند. تا پایان صفحه 66 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 5 قسمت 5 به علت رفتن او، خانم کوچک آنها را برای ناهار دعوت کرده بود، خیلی کار داشتیم. چون آقا مصطفی دیگر پیر شده و کار کردن برایش مشکل بود؛ از آقاجون خواسته بود که اگر اجازه بدهند به ولایت خودش برگردد و این آخر عمری را در آن جا بگذراند. خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، گیسو به سراغم آمد: «دختر یک دقیقه بیا تا ببینمت، دلم برات یه ذره شده، این قدر برات حرف دارم که خدا می دونه!» حال و حوصله ی خسرو را نداشتم و ترجیح می دادم در آشپزخانه بمانم و به بانو کمک کنم. فقط ظهر وقت ناهار او را دیدم. همچنان سرد و بی اعتنا. گیسو مرا صدا کرد و در کنار خود نشاند و رو کرد به او و گفت: «خسرو، این خاتون را می بینی؟ ماشاءالله از هر انگشتش یک هنر می باره، خیاطی، گلدوزی، آشپزی، شیرینی پزی ... خلاصه در هر چه که بگویی وارده، از محبت و مهربانی هم کم نداره!» خسرو با لبخند نیش داری نگاهی به صورتم کرد و گفت: «خوش به حال شوهرش که چنین دسته گلی نصیبش می شود!» حال و حوصله نیش و کنایه های خسرو را نداشتم، با کراهت از جا برخاستم و به سمت حیاط روانه شدم. تا وقت رفتن دیگر او را ندیدم. گیسو با عجله جامه دان او را می پیچید، نبات، زعفران، دواهای عطاری همه را بسته بندی می کرد، با چه شوقی لباس هایش را جا می داد، آن ها را می بویید و می بوسید، باورم نمی شد در ظرف همین مدت کوتاه او چنین شیدایش شده باشد و خسرو همانند تکه سنگی سرد و بی احساس مشغول پوشیدن لباس هایش بود. گه گاهی اشک در چشمان گیسو جمع می شد و سعی می کرد خود را به کاری سرگرم کند تا قیافه ی غم گرفته ی خود را از دیگران پنهان کند. دلم برایش سوخت او دنیای زیبایی از خسرو برای خودش ساخته بود ولی حیف که خسرو لیاقت این همه خوبی را نداشت. گیسو چیزی کم نداشت، زیبایی، متانت و نجابت! خوش سر و زبانی اش که جای خود داشت. خیلی از مردها آرزوی چنین زنی داشتند. امیدوار بودم که مروز زمان همه چیز را درست کند و خسرو گذشته را فراموش کند و مدری اهل زن و زندگی شود. شناختم از گیسو چنان بود که او موفق می شود. وقت خداحافظی، گیسو با سینی قرآن و کاسه ی آب به بدرقه ی او رفت، بغض در گلو جمع شده اش ترکید و اشک از چشمانش سرازیر شد. سینی را از او گرفتم، خسرو دستی به پشتش کشید و او را دلداری داد و ناگاه اشکی در چشمانش موج زد و نگاهی خصمانه به صورتم انداخت. چند دقیقهای همه با قیافه های غم گرفته سعی می کردند گیسو را تسلی دهند. خانم بزرگ که تازه از راه رسیده بود با تشر گفت: «پشت سر مسافر خوب نیست گریه کنید. دختر، این کارها یعنی چه؟ تا چشم به هم بزنی تو هم پیش او هستی. خسرو خان سفرت به خیر و خوشی» وبا اشاره به گیسو، ادامه داد: «ما را منتظر نگذار، زود به زود ما را از حالت باخبر کن» خسرو که احترام خاصی برای خانم بزرگ قائل بود دست او را بوسید و با تک تک افراد خداحافظی کرد. وقتی از زیر قرآن که بالای سرش گرفته بودم رد شد آهسته گفت: «تو در حق خواهرت بیشتر از من ظلم کردی» خدایا او چه می گوید؟ من هر چه کردم به خاطر گیسو بود و حالا حق نبود چنین سخنی را به زبان بیاورد. با خنده ای زورکی سعی کردم ظاهر خود را حفظ کنم ولی چشمانم خانم بزرگ حاکی از این بود که نمی توانم او را فریب دهم. بعد از رفتن خسرو بغض بدجوری راه گلویم را گرفته بود. خانم بزرگ که به خوبی متوجه بود برای این که مرا از آن جمع نجات دهد گفت: «دخترم، خدا عمرت بدهد یک نوک پا بیا به اتاقم. می خواهم خرت و پرت های صندوقچه ام را بیرون بریزم، اگه زحمتی نیست بیا کمکم کن» آن قدر این حرف به موقع زده شد که اگر همه ی خانه را هم می خواست رفت و روب کند، به تنهایی انجام می دادم. رهایی از آن جمع برایم دنیایی بود. تمام وسایل اتاقش از تمیزی برق می زد، سماور زغالی اش در گوشه ی اتاق غلغل می کرد، استکان و نعلبکی را با قندان چینی در سینی قرار داد و یک چای خوش رنگ و طعم برایم ریخت. بعد از خوردن چای از جا برخاستم و گفتم: «خانم بزرگ هر دو صندوقچه را تمیز کنم؟» و بدون این که منتظر جوابش باشم به سراغ اولین صندوقچه رفتم و در آن را باز کردم، بقچه ها همه مرتب و تمیز جا داده شده بود، دومی هم مثل اولی، به نظر خودم هم از زنی مثل او بعید بود که خرت و پرتی در بساط داشته باشد. او که مرا مردد دید به زبان آمد و گفت: «خاتون بیا این جا بشین!» دیگر همه چیر را فهمیدم که چرا از من خواسته به اتاقش بروم، در کنارش نشستم. دستی به موهایم کشید و گفت: «تو دختر باشهامتی هستی!» من که منتظر هم دل و هم رازی بودم، سرم را به روی زانوانش گذاشتم و بغضم ترکید و هق هق کنان همه چیز را برایش تعریف کردم. وقتی حرف می زدم احساس سبکی می کردم. به یک همدم نیاز داشتم. نمی دانم چه مدت گذشت و او بدون کوچک ترین سخنی موهایم را مانند قبل نوازش می کرد، بعد از این که مرا آرام دید گفت: «عزیزکم تو مرا به یاد جوانی ام می اندازی، دلیر جسور و نترس! تو بهترین راه را انتخاب کردی، دختر عاقلی هستی که باعث بی آبرویی خانواده ات نشدی. اگر دست به آن کار خطرناک می زدی بالطبع همه ی ما از غصه دق مرگ می شدیم، در چشمانت هنوز عشق و علاقه ای که سعی می کنی از وجودت بیرونش کنی به وضوح دیده می شود ...» وسط حرفش پریدم و گفتم: «به خدا قسم اگر دست از سرم بردارد و با حرف ها و نگاهش آزارم ندهد به هر سختی که باشد همه چیز را فراموش می کنم. مدرسه می روم و خودم را به درس و مشق سرگرم می کنم. بعدش انشاءالله به سر کار می روم و تا آخر عمرم تنها می مانم، شوهر واسه چی می خوام؟ همین یک دفعه خاطرخواهی برای هفت پشتم بسه!» خانم بزرگ گفت: «هی این قدر تند نرو! قسمت اولش خیلی خوب و عالیه، همیشه گفتم و می گم تو دختر با استعدادی هستی، حتماً باید تحصیلات عالیه داشته باشی. آقاجونت هم با من، او را راضی می کنم. ولی این که شوهر نمی کنم، نداشتیم. پدر و مادر برای هیچ کس نمی مونه باید به فکر پیری ات باشی. دو روز دیگه که سنت رفت بالا چه می خواهی بکنی؟ همیشه شادی و طراوت جوانی را نداری همه هم به سراغ زندگی خودشان می روند. می مونی تک و تنها، پس بهتره از این فکر و خیال بیرون بیایی. منو ببین تازه شوهر هم داشتم ولی خوب خدا نخواست. بچه ای از خودم داشته باشم. حالا اگه مادرت و شماها نبودید چه بر سرم می آمد؟ تک و تنها باید رو به روی آقات می نشستم تا او غصه بخورد و من آه بکشم. پس این را بدان که ما انسان ها تنها نمی تونیم زندگی کنیم. باید با کسی حرف بزنیم، درد دل کنیم و با امید عشق و علاقه با شوهر و بچه هایمان زندگی را به کاممان شیرین کنیم» حرف هایش مسکن خوبی بود، باید هر جوری که بود آقاجون را راضی می کردم. خانم بزرگ گفته بود که خودت موضوع را با آقات در میان بگذار، من پشتت هستم. منتظر بودم تا شرایط جور شود و وقت مناسبی گیر بیاورم. فصل کارِ آقاجون شروع شده بود و او را به ندرت می دیدیم و یا وقتی می آمد آن قدر خسته بود که جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم. سرانجام بعد از چند هفته، یکی دو روز برای استراحت و دیدن خانواده به شهر آمد. به اندازه ای از دیدنش خوشحال شده بودیم که مشکل خود را پاک فراموش کردم و با اشاره های خانم بزرگ فهمیدم که موقعیت مناسبی است. آقاجون خودش را با احمد و محمود مشغول کرده بود و دفتر مشقشان را ورق می زد و احسنت و آفرین می گفت. احمد، خط خوشی داشت و تلاش زیادی می کرد تا خط محمود هم خوب شود ولی با این همه سعی و تلاش، پیش رفت خوبی نداشت. آقاجون سرمشقی برای او نوشت و به دستش داد. من از موقعیت استفاده کردم و دیوان حافظ را برداشتم و به پیش او رفتم و غزلی از حافظ را خواندم. پدر علاقه ی زیادی داشت که کسی برایش شعر یا کتابی بخواند. خانم بزرگ فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «حیف از این دختر نیست که درسش را ادامه نمی دهد؟» خانم کوچک گفت: «چه حرفهایی می زنید! او دیگه موقع شوهر کردنشه، درس هم به اندازه خوانده ... دیگه می خواد چکار، از وقتش گذشته!» خانم بزرگ این پا و اون پا شد و گفت: «مادر، کجا از وقتش گذشته؟ برای تحصیل هیچ وقت دیر نیست. اون دو تا که رفتند چه گلی به سرشان زدند همان زندگی من و تو را تکرار کردند. بقیه هم همین طور، این که می گم شوهر نکنه، منظورم اینه که حالا زوده! چند سالی وقت داره درسش را بخونه بعد هم می تونه شوهر کنه» خانم کوچک حرف های خانم بزرگ را در ذهن خود حلاجی کرد و سرش را تکان داد و به نظر می آمد که بی میل نیست. خانم بزرگ که سکوت را طولانی دید رو کرد به آقاجون و گفت: «نظر شما چیه، اگه خاتون درس بخونه عیب و ایرادی داره؟» آقاجون دستی به صورت خود کشید و گفت: «من که با درس خواندن مخالف نیستم ولی اول از همه باید خود خاتون بخواهد. از این که من و شماها برای او تصمیم بگیریم چه فایده؟ چند ماهی می خواند و دلسرد می شود» من که جرأتی پیدا کرده بودم گفتم: «با اجازه تون من هم موافقم. اگر اجازه بدهید تا کلاس نهم ادامه ی تحصیل بدهم بعد هر چی که شما بگویید، اگر خواستید ادامه دهم که به دیده منت. اگر هم قصد دیگری داشتید آن هم به روی چشم» خجالت کشیدم اسم شوهر را جلوی آقاجون بیاورم. از این که توانسته بودم حرف هایم را بزنم احساس راحتی می کردم و خود را مدیون خانم بزرگ می دانستم که در این راه مشوقم بود و او هم از این که آقاجون را راضی کرده بود ذوق زده شدده بود. خانم کوچک هم با حرف های خانم بزرگ نرم شد و موافقت کرد. او زنی مهربان و دلسوز بود ولی مانند هم دوره های خودش فکر می کرد دختر باید تا ترشیده نشده شوهر کنه، درس خواندن برای دختر فایده ای نداره، اگه تنها بیرون بره پشت سرش حرف می زنند، این کار زشته، این کار بده و هزار حرف دیگه که در فرهنگ ما گنجانده شده بود. ولی با این همه خیلی زود در برابر حرف منطقی تسلیم می شد. آقاجون با تک سرفه ای گفتند: «خوب حالا که همه موافقید چند شرط دارم: اول از همه این که وسط راه پشیمان نشوی و بعد از مدتی، درس خواندن دلت را نزند. تا نهم می خوانی بعد اگر قصد ازدواج داشتی که هیچ اگر باز هم خواستی ادامه بدهی من حرفی ندارم. باید از خودت همت نشان بدهی و پشتکار داشته باشی، چرا که درس ها به راحتی دوره ی ابتدایی نیستند، خیلی سخت تره! فقط باید بخواهی تا بتوانی موفق شوی و چون خودت می خواهی حتماً سربلند خواهی شد» از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. با چنان اشتیاقی دست هر سه را بوسیدم انگار که حکم آزادی ام را امضا کرده بودند. *** پایان فصل 5 *** تا پایان صفحه 71 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۸۹ فصل 6 قسمت 1 آقاجان مرا در دبیرستان «شهدخت» نام نویسی کرد. چیزی به اول مهر نمانده بود و خانم کوچک در تدارک وسایل احمد و محمود بود. کیف و کفش و کت و شلوار ... همه چیر را مهیا و مرتب و تمیز می کرد. من خودم به تنهایی از عهده ی کارهایم برمی آمدم. لباس فرم ما پیراهنی به رنگ سرمه ای با برشی ساده بود که به راحتی آن را دوختم. روز اولی که می خواستم راهی دبیرستان شوم، حکم بچه ای داشتم که تازه قدم به مدرسه می گذارد. محیط، ناآشنا بود وهیچ کس را نمی شناختم. کلاس ما از 24 دانش آموز با سنین مختلف تشکیل شده بود. بعضی ها بعد از دوره ی ابتدایی وارد دبیرستان شده بودند و عده ای دیگر هم یکی دو سال یا بیشتر ترک تحصیل کرده بودند. دبیرهای سخت گیری داشتیم، برای من که دو سالی درس نخوانده بودم فهم دروس خیلی مشکل و سخت بود، ولی کم کم راه افتادم. من و کتایون و ریحانه پشت یک نیمکت بودیم و رقابت داشتیم، دوستان خوبی بودند. کتایون که از ما زرنگ تر بود هر وقت اشکال درسی داشتیم کمکمان می کرد. به هیچ چیز جز درس خواندن فکر نمیکردم و به کل از فکر خسرو بیرون آمده بودم. * * * گیسو یکی دو ماه بود که به تهران رفته و خانه خیلی ساکت شده بود. الحق که جایش خیلی خالی بود. وقتی او خانه بود همه را به وجود می آورد. سر به سر همه می گذاشت و یک آن خنده از لبانش دور نمی شد و حالا خانه حکم ماتمکده پیدا کرده بود. ستاره را به ندرت می دیدم. او شوهر کرده و به زودی مادر می شد و با داشتن آموزشگاه خیلی گرفتار بود. گه گاهی اگر فرصتی گیر می آوردم سری به او می زدن. از این که دوباره شروع به درس خواندن کرده بودم خیلی خوشحال بود و یک روز گفت: «خاتون آیا هنوز به یاد خسرو هستی؟» این سوال مرا به فکر فرو برد و به یاد گذشته ها انداخت و در جواب گفتم: «ستاره باور نمیکنی، ولی همه چیز را فراموش کردم. خوشحالم از این که او رفته و من هم به درس و مشق سرگرم هستم. شاید همین دوری باعث شود که او هم به یادم نیفتد. دلم نمی خواهد او را ببینم، از او می ترسم. ای کاش همان طور که می توانستم با حرف هایم او را گمراه کنم، خودم را هم می توانستم فریب دهم. با این که سعی می کردم به خود بقبولانم که دیگر خسرویی وجود ندارد ولی باز هم گاهی اوقات فکرم را به خود مشغول می کرد» هر ماه نامه ای از گیسو می رسید که بوی غم و سردی می داد، از غربت و تنهایی دلتنگی می کرد. از خسرو چیزی نمی نوشت ولی می دانستم چه عذابی می کشد. از این که درس می خواندم خوشحال بود و بارها در نامه هایش گوشزد کرده بود که تا می توانم درس بخوانم و اینکه شوهر همیشه هست. حالا که رفته بود هر دو قدر یکدیگر را بیشتر می دانستیم و فهمیده بودم که چقدر او را دوست دارم و هر چه بیشتر خسرو او را آزار می داد، علاقه ی من نسبت به او بیشتر می شد. سخن آن روز خسرو را هیچ فراموش نمی کنم و مثل پتک بر سرم فرود می آمد. آقاجون هم کم و بیش،از این که گیسو از زندگی اش راضی نیست بویی برده بود ولی به روی خود نمی آورد و حتماً پیش خود به پای ناپختگی اول زندگی شان می گذاشت. کلاس هفتم را با موفقیت به پایان رساندم که سر و کله ی گیسو پیدا شد و خسرو که یک ماه مرخصی داشت قرار بود اواسط تابستان به شیراز بیاید. با دیدن گیسو، گل از گل همه شکفت؛ علی الخصوص خانم کوچک. آن قدر لاغر و ضعیف شده بود که باورمان نممی شد او همان گیسوی سابق باشد. از آن شوخ و شنگی قبل اثری در او نبود. با دیدن ما بغض ترکید، تا به حال ندیده بودم این چنین گریه کند. خودش می گفت که از خوشحال یاست! باز هم مثل قدیما همه دور هم جمع شدیم. بانو و جلیل و پوران که به تازگی به دنیا آمده بود و گیسو، احمد و محمود و همه و همه، چه موهبتی بود! شب ها تا دیر وقت دور هم می نشستیم و از خاطرات گذشته می گفتیم. گیسو گاهی اوقات آهی می کشید و می گفت: «کاشکی خسرو می توانست خود را به شیراز منتقل کند» خیلی دلم می خواست با او حرف بزنم، به مصاحبی احتیاج داشت که حرف دلش را بازگو کند. تا این که یک روز که تنها بودیم سر صحبت را باز کرد و گفت: «می خواهم مدارکم را از آموزش و پرورش بگیرم. خسرو آشنایی داره و می تونه کارم را درست کند و استخدام شوم. می دونی من اونجا خیلی تنها هستم. تو شهر غربت خیلی سخت می گذره! نه دوستی و نه آشنایی، خسرو هم آن قدر خودش را درگیر کار کرده که خسته و کوفته آخر شب به خانه می آید. اگه سرگرم اری شوم از این تنهایی خلاص می شوم. کاشکی همان موقع که تو به کلاس خیاطی می رفتی من هم آمده بودم حالا می توانستم کلاسی راه بیندازم» بعد سرش را به زیر انداخت و شروع کرد با لبه ی آستینش ور رفتن و دامه داد: «خاتون، در مورد خسرو اشتباه می کردم. آن چیزی که می خواستم نیست! من همیشه دختر شاد و خوشرویی بودم دلم می خواست شوهرم هم مثل خودم باشد. اهل معاشرت، گردش و تفریح و بگو و بخند باشه ولی افسوس، نه این که فکر کنی که مرد بدی است، نه. شاید برای خیلی از زن ها بهترین شوهر باشه. بهم احترام می گذاره، اهل جنگ و جدل و دعوا نیست با حرفهاش آزارم نمی ده. همان چند ساعتی که در خانه هست آروم و ساکته. اینها را می شود به پای خوب بودنش گذاشت اما سرد و بی تفاوته، همیشه تو خودشه! هیچ چیز وجود ندارد که باعث شادی و نشاط او شود. نسبت به همه چیز بی تفاوت است. خسته شدم! به خدا قسم از این زندگی خسته شدم. توی این یک سال خیلی سختی کشیدم. هی به خودم گفتم خوب می شه، صبر داشته باش ولی روز به روز سردتر از روز قبل، حتی با وجود بچه هم مخالفه! بهانه می یاره که حالا زوده یا این که تو این شهر، غریب هستی، به خدا دلم نمی خواد دیگه به اونجا برگردم» و گریه را سر داد. او را در بغل گرفتم و پا به پایش گریه کردم. حالا می فهمیدم که خسرو راست می گفت. من در حق او ظلم کرده بودم و خودم را گنهکار می دانستم. سعی کردم او را دلداری دهم: «خوب می شه، اول زندگی همه همین طوره!» دختر خاله شهلا را برایش مثال زدم ازدختر دایی آقاجون گفتم که تازه بعد از دو سال زندگیشون روی آرامش دیده است. آنقدر تو گوشش خواندم که خودم هم باورم شده بود بیشتر از او خودم زجر می کشیدم. حتی پیشنهاد دادم که باهاش حرف بزن با خنده ای تمسخرآمیز گفت: «پس فکر می کنی این مدت چه کار می کردم؟ در جواب می دونی چی می گه: "بده ساکت و آروم هستم؟ دوست داری مثل مردهای دیگه دعوا کنم، فحش بدم کتکت بزنم؟ اگه این جور باشه خوبه، زن ها آرزو دارن چنین شوهری داشته باشند. دنبال الواتی می رم، عرق می خورم؟ دنبال زن های بدکاره هستم؟ شب ها تا دیروقت تو این کافه تو اون کافه هستم؟ برو خدا رو شکر کن که شوهری به این خوبی گیرت آمده" » و بعد از سکوتی طولانی ادامه داد: «می دونی که چقدر به بچه علاقمندم، اگه معلم بشوم هم از تنهایی در می آیم و هم این که مقداری از وقتم پر می شه و کمتر غصه می خورم. دعا کن که کارم درست بشه» دو هفته گیسو مهمان ما بود و بعد به منزل آقاخان رفت و همان جا ماند تا خسرو آمد. آقاجون و خانم کوچک به دیدن او رفتند تا از آنها دعوت کنند. خیلی اصرار داشتند که من هم باهاشون بروم ولی سردرد را بهانه کردم. حال وحوصله ی آنها را نداشتم. تحمل آقاخان برایم سخت و عذاب آور بود،از او بدم می آمد که با خودخواهی اش همه چیز را خراب کرده بود. واقعاً این طور آدم ها چگونه زندگی میکنند؟ مگر انسان نیستند آیا معنی دوست داشتن را می فهمند؟ تا پایان صفحه 75 *** فشردن دکمه تشکر و دکمه + موجب دلگرمیه *** 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده