danielo 15239 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ چند سال پيش در جريان بازی های پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادی بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانيم. آنها با شنيدن صدای تپانچه حركت كردند. بديهی است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان می كوشيد تا مسير مسابقه را طی كرده و برنده مدال پارالمپيك شود. ناگهان در بين راه مچ پای يكی از شركت كنندگان پيچ خورد . اين دختر يكی دو تا غلت روی زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صدای گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكی از آنها كه مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شديد جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده . سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند. 27 لینک به دیدگاه
danielo 15239 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت : من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم 29 لینک به دیدگاه
samaneh66 10265 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ امشب ترکوندی ها ..............اشکمون رو دراوردی پسر جون 3 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ اینا قراره احساسات ما رو جریحه دار کنه الان؟ لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت : من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم این یه عشق واقعیه. چند سال پيش در جريان بازی های پارالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادی بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانيم. آنها با شنيدن صدای تپانچه حركت كردند. بديهی است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان می كوشيد تا مسير مسابقه را طی كرده و برنده مدال پارالمپيك شود. ناگهان در بين راه مچ پای يكی از شركت كنندگان پيچ خورد . اين دختر يكی دو تا غلت روی زمين خورد و به گريه افتاد. هشت نفر ديگر صدای گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند يكی از آنها كه مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شديد جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده . سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند. به اونا میگن فداکار 1 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ حس خاصی ندارم و این کارا رو غیر قابل توجیه می دونم لینک به دیدگاه
الناز20 168 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت : من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم :ws44::ws44: 2 لینک به دیدگاه
bpcom 10070 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ هر چند واسه من تکراری بود ولی بازم ارزش دوباره خوندنشو داشت :w72: لینک به دیدگاه
rezanassimi 9036 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ قشنگ بود عزیز. اولی یکمی عجیب بود حتی ممکنه مثل خیلی از داستانای قدیمی غیر واقعی باشه ولی یه حرفایی توش هست لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ اینا قراره احساسات ما رو جریحه دار کنه الان؟ نه....شما خون خودتو کثیف نکن...:mornincoffee: 1 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ نه....شما خون خودتو کثیف نکن...:mornincoffee: لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده