غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ این قصه را با من بخوان باقی بهانه است. ......... روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفاً کمک کنید. روزنامهنگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای اوخبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید. این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید. 4 لینک به دیدگاه
morta 3323 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ عالی بود ... حیفم میاد این رو دوستانم استفاده نکنند ، با اجازه ... 2 لینک به دیدگاه
غایب 4790 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ عالی بود ...حیفم میاد این رو دوستانم استفاده نکنند ، با اجازه ... حلالت باشه عزیزم. پیشکش دوستان. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده