رفتن به مطلب

کاریکاتوری تکان دهنده از فرشته ای به اسم مادر


ارسال های توصیه شده

...نه

فردا نه

...چند ساعت بعد هم نه

...چند ثانبه دبگر هم نه...

...همین الان

برای مادرت یک کاری بکن

اگر زنده است دستش را

اگر به آسمان رفته است ...قبرش را….

اگر پیشت نیست ...یادش را….

اگر قهری...چهره اش را….

اگر آشتی هستی پایش را...

ببوس

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم

تا از اینجا بروم

من به دنبال اطاقی خالی ، کز دل پنجره اش

عطر گل بوته ئ شبنم زده یی می گذرد

کز دل پنجره اش

ناله و سوز نی غمزده یی می گذرد

روزها می گردم

تا از اینجا بروم

 

من به دنبال گلیمی ساده

سقفی از چوب و حصیر

سر دری افتاده

من به دنبال هوا ی خنک آزادی

و دری پنجره یی باز به یک آبادی

روزها می گردم تا از اینجا بروم

 

من به دنبال هوایی نه چنین آلوده

روزگاری نه چنین افسرده

روزهایی نه چنین پژمرده

روزها می گردم

تا از اینجا بروم

 

من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم

کز سر کوچه ئ آن

جوی آبی ، چشمه یی می گذرد

که مرا عصر به عصر

به تماشا ببرد

 

کاش که پیرزنی

صاحب یک بز پیر

با دو تا مرغ و خروس

و سگی بازیگوش

کاش همسایه ئ دیوار به دیوار اطاقم باشد

کاش که توی حیاطش باشد

دو سه تایی از درختان بلند

چند تایی نارنج

و چناری که کلاغی هر روز

به سراغش برود

و من

هر روز

به عشق گل روشان بروم پنجره را باز کنم

»«

مسعود فردمنش

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بابا منو تنها نذار

با این وجود بی قرار

ماند ز تو گر بروی

طفل یتیمی یادگار

تا من نگریم زار زار

بابا بیا بابا بیا

 

 

بازنده گشتم در قمار

بودم گر از بازی کنار

در حیرت و اندیشه ام

از دست کار روزگار

خواهم تو را دیوانه وار

بابا بیا بابا بیا

 

 

بابا چه سخته زندگی

دور از تو وآغوش تو

بوی تو را دارد هنوز

این آخرین تنپوش تو

بهشتم بود رو دوش تو

بابا بیا بابا بیا

 

 

از یاد خود بردی مگر

سیما ی معصوم مرا

رفتی ولی جایت هنوز

خالی بود در این سرا

یاد آور این دردانه را

بابا بیا بابا بیا

 

 

بابا نمی دانی چه ها

از دوری تو می کشم

دستی دگر نمی کند

با گرمیش نوازشم

این گشته تنها خواهشم

بابا بیا بابا بیا

 

 

بابا چه ها کردی که من

تنها تو را خواهم ز جان

برگرد و شادم کن دگر

تا زنده ام پیشم بمان

قدر وفا ی من بدان

بابا بیا بابا بیا

 

 

ایکاش در خانه ئ ما

روح تو بود و جسم تو

پیچیده افسوس این زمان

تنها طنین اسم تو

این بود راه و رسم تو? بابا بیا بابا بیا

مسعود فردمنش

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خانه ام بی آتش ،

دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!

راستش می دانی ؟ طاقت کاغذ من طاق شده ،

پیکر نازک تنها قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...

می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس ،

طاقتش را داری که ببینی هر روز ،

زیر رگبار نگاهی هرزه

صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!

اگر اینگونه ای آری بنویس ،

من دگـر خسته شـدم ...

باز تا کی به دروغ بنویسم :

" آری ، می شود زیبا دید !! می شود آبی ماند !!! "

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!

رنگ نیرنگ آبی ست ؟!

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه هوس ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب

  • Like 3
لینک به دیدگاه

d07h01_mother.jpg

داد معشوقه به عـــــــــــــاشق پيغام.........كه كند مـــــــــــــادر تو با من جنگ

هر كجا بيندم از دور كـــــــــــــــــند.........چهره پر چين و جبين پــــــر آژنگ

با نگاه غضب آلــــــــــــــــــــود زند.........بر دل نازك من تير خــــــــــــدنگ

از در خانه مرا طـــــــــــــــــرد كند.........همچو سنگ از دهن قـــــــــلماسنگ

مادر سنگ دلت تا زنــــــــــــده ست.........شهد در كام من وتست شـــــــــرنگ

نشوم يك دل و يك رنگ تــــــو را.........تا نسازي دل او از خــــــــون رنگ

گر تو خواهي به وصالم بــــــــرسي .........بايد اين ساعت بي خـــوف و درنگ

روي و سينه ي تنــــــــــــگش بدري.........دل برون آري از آن سينـه ي تــنگ

گـــــــــرم وخونين به منش باز آري.........تا بـــــــرد زآينه ي قلبــــــــــم زنگ

عــــــــاشق بي خـــــــــــرد ناهنجار.........نه بل آن فاسق بي عصمت و نــنگ

حــــــــرمت مادري از يـــــــاد ببرد.........خيره از بـــــــــــاده و ديوانه زبنگ

رفت و مـــــــــادر را افكند به خاك.........سينه بـــــــدريد و دل آورد به چنگ

قصد سر منزل معشوق نــــــــــــمود.........دل مـــــــــادر به كفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در به زمــــــــــين.........و انـــــــــدكي سوده شد او را آرنگ

وآن دل گرم جـــــــــان داشت هنوز.........اوفتاد از كف آن بي فــــــــــــرهنگ

از زمين باز چو برخـــــــاست نمود.........پي بــــــــــــــــــــــرداشتن آن آهنگ

ديد كز آن دل آغشته به خـــــــــــون.........آيد آهسته بـــــــــــــــرون اين آهنگ

آه دست پسرم يافت خــــــــــــــراش.........آه پاي پسرم خــــــــــــورد به سنگ

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

هر جا که هستی حاضری ، از دور در ما ناظری

شب خانه روشن میشود ، چون یاد نامت میکنم

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم

گه چون کبوتر ، پر زنان ، آهنگ بامت میکنم

گر غایبی ، هر دم چرا آسیب بر دل میزنی؟

ور حاضری ، پس من چرا در سینه دامت میکنم؟

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

 

تو کعبه ای ، هر جا روم قصد مقامت میکنم

ای با من و پنهان چو دل ، از دل سلامت میکنم

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...