رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با درود

 

 

 

بیاد روزای خوشی که برای اولین باراین خاطرات را در انجمن فرهیختگان نوشتم .

 

 

این عنوان متعلق به عزیز نسین است اما چون اونم مرده ، بنظرم از این الگوبرداری ناراحت نشه.

من تازه مردم و برای همین هنوز به وضعیت جدید عادت نکردم .

حس وحال عجیبه ، همیشه تو یه وضعیت مکانی و زمانی نمی مانی مدام
در حال گذری.

یه جورایی خوبه ، از زمان زنده بودم که بهتره ، فعلا که این حسو دارم.

داستان مردنم یه ماجرای دیگه اس که حالا فرصت پرداختن به اون نیست
شاید بعدا.

آدمای اینجام درس مثل آدمای زمان زندگیم هستند بعضی وقتا واقعا شک
می کنم که زندم یا مرده .

بگذریم ، یه روز که داشتم از تشنگی تلف می شدم ( شاید آدم چند بار
میمیره ) وارد یه شهری شدم که مردم توی میدان اصلی اون جمع شده بودن .

از یکی پرسیدم چه خبره ؟

گفت :تازه واردی ؟

گفتم : آره .

گفت : ما هر قانونی رو بخوایم تصویب کنیم اول اونوتوی میدان مرکزی شهرمطرح کنیم تا اگه رای آورد اجرایی بشه .

گفتم :بابا دمتون گرم یعنی رای گیری می کنین

گفت :آره ،هر کی موافقه با زدن شیپور موافقت خودشو اعلام می کنه .

من که از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم گفتم منم می تونم اینجا بمونم وشاهد باشم .

طرف خیلی بی تفاوت گفت :

اگه دلت بخواد.

هزاران نفرتوی میدان اینور و اونور می رفتن ، قلبم تند تند می زد ومنتظر خوندن قانون پیشنهادی و واکنش مردم و رای گیری بودم .

آخه از وقتیکه مردم دیگه یه رای گیری درست و حسابی ندیدم .

لحظه موعود فرا رسید همون آقایی که اول باهاش صحبت کرده بودم اومد و یه کاغد دستش گرفت ورفت بالای یه سکو ایستاد.

اول یه نگاهی به جمعیت انداخت بعد با صدای بلندی گفت مردم گوش کنید می خواهم قانون پیشنهادی را بخوانم هر کس که با آن موافق است با نواختن شیپورموافقت خود را اعلام کند.

جمعیت ناگهان لال شد و حتی صدای نفش کشیدن کسی هم نمی آمد . بعد سخنران شروع کرد به خواندن قانون پیشنهادی :

 

از این پس میزان خراج ومالیات سالیانه، به دو برابر مقدار قبلی افزایش می یابد .

 

سپس فریاد زد : رای گیری می کنیم هر کس موافقه شیپور بزنه .

 

ناگهان پنج نفر که هرکدام بر روی یک تخت روان نشسته بودند از دور پیدا شدند در دست هرکدامشان یک شیپور طلایی بود که با هم شروع به نواختن شیپور کردند و به این ترتیب قانون جدید با پنج رای موافق تصویب شد.

 

آه شرمنده یادم رفت زودتر بگم ، همون موقع مرد سخنران گفت فقط کسانی حق رای دادن دارن که شیپور طلایی داشته باشند !!!

 

اوه اوه اوه!! فکرکنم دوباره دارم میرم ، کجا ؟ بعدا می گم .
:icon_gol:

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

چطوری کافر شدم

 

 

 

عجب مسافرت عجیبی بود یه خورده سرم گیج میره ، بدنم مثل شکلات کشی ، کش میاد ولی درد ندارد ، فکر کنم بخاطر نوع مسافرت های جدید مه .

می دونین وجودت ذره ذره از هم جدا میشه بعد که دوباره بهم وصل میشه اولش شل و ول شکلاتیه . درک این وضع آسان نیست اما در مجموع به مرده بودن و اینجور مسافرت ها دارم عادت می کنم .

توی دفتر کارخودم هستم ، اینجا ، توی شهر دانایی ، حسابی سرم شلوغه .

برخلاف شهرقبلی اینجا همه منو میشناسن .

به من میگن استاد سعید ، برای خودم کسی هستم شهرتم از مرزهای خیال هم فرا تر رفته و کسی نیست که منو نشناسه .

با هرسخنرانی که می کنم مردم دسته دسته خداپرست میشن . خودمم حس کردم که یه جورایی قدرت اینو دارم که حقیقت رو ببینم ، روی اون تاثیر بزارم و تغییرش بدم.

 

گاهی اوقات حتی فکرمی کنم من وحقیقت یکی هستیم .

 

الان من دلیل خداپرستی خیلی هام ، حس خوبیه ، آدم احساس غرور و رضایت می کنه .

فقط یه مشکل دارم اونم وجود این آقای عراقی است .

عراقی باعث گمراهی مردم عامی و حتی باسواد میشه .

آخر کفروخدانشناسی ، خیلی هم برو و بیا داره ، با خیام و مولوی و منصور و ناصرخان و خیلی های دیگه ، نشست وبرخاست داره .

تازه قانون هم ازشون طرفداری میکنه ، به چه اسمی ؟

خوب معلومه آزادی بیان ، آزادی دین .

آه کوروش ، اگه اون اعلامیه آزادی مذهب و برابری انسانها رو ننوشته بودی ، حالا وضع فرق می کرد.

من چهل سال تمام تحقیق کردم ،کار کردم ،تلاش کردم ، حالا باید هر روز این کافرها رو ببینم و ازاونا مطلب بشنوم .

اینا شهردانایی رو به دو دسته تقسیم کردن واین اصلا خوب نیست .

وظیفه منه که گمران را به راه راست هدایت کنم چون من اطمینان دارم که می تونم اونا رو هدایت کنم .

برای همین یه نامه به عراقی نوشتم و ازش دعوت کردم یه ماه دیگه بیاد توی میدان شهر و رو در رو در حضور مردم مناظره کنیم .

زمان بسرعت سپری می شد و من ازهمیشه آماده تر بودم و اعتقاد قلبی ام این بود که پیروزمیدان هستم .

مردم زیادی در میدان شهر جمع شده اند چهره های آشنای زیادی می بینم لبخند می زنم و برایشان سرتکان می دهم آنها هم می دانند که من پیروزم.

در گوشه دیگرمیدان چهرهای خندانی عراقی را مشایعت می کنند و او را می ستایند.

من وعراقی رو بروی هم نشسته ایم .

هر دو سعی می کنیم به دیگری احترام بگذاریم . فکرکنم ظاهر فریبی می کنم .

خواهش کردم اول اوشروع کند اما اوهم همین خواهش را از من کرد.

و من آغاز کردم ، نود ونه روز تمام بحث کردیم وجدل کردیم ، گاهی اون گوش می کرد و من صحبت می کردم و گاهی من گوش می کردم و اون صحبت می کرد .

عصر روز نود و نهم ، هردو خاموش بودیم و هیچکدام صحبت نمی کرد.

بیشترمردم پراکنده شده بودند .

من ازجای خودم بلند شدم و به طرف اتاقم حرکت کردم حتی خداحافظی هم نکردم. هوا داشت تاریک می شد دمای بدنم بشدت بالا رفته بود انگارچیزی دردرونم می سوخت. احساس پوچی و حماقت می کردم.

به اتاقم رسیدم تمام کتابهایم را که درطول چهل سال نوشته بودم سوزاندم وحسرت تمام سالهایی را خوردم که بیهوده صرف کرده بودم . چطور افسون شده بودم ؟

آری من اکنون تبدیل شده بودم به یک کافر، خداپرست نبودم . دلیلی نداشت که خداپرست بمانم ، کاملا مطمئن بودم که عراقی درست میگه .

ازاتاق بیرون آمدم هوا تاریک بود داشتم از شهرخارج می شدم که صدای گریه شدیدی توجه مرا جلب کرد بی اختیار به طرف صدا رفتم ، مردی به دیوار تکیه زده بود و گریه می کرد .

خودش بود ، عراقی

همینطور که گریه می کرد می گفت :

 

 

 

خدایا چهل سال در بی خبری وغفلت بودم

خدایا مرا ببخش

خدایا الان مطمئنم که تواین مرد را برای هدایت من فرستادی

خدایا الان برام مسلم است که او درست می گوید

خدایا تو را سپاس که مرا هدایت کردی و از گمراهی نجات دادی

خدایا من واقعا یه خداپرستم

 

 

 

 

 

جاده زیر نور ماه شبیه یه مار بزرگه که من دارم روی پشتش قدم می زنم .

دیگه نه روشنایی شهر رو می بینم و نه صدای گریه ای رو می شنوم .

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

به مرده که رو بدی همینه

 

بعد از ترک شهردانایی روزها و شب ها بی هدف راه می رفتم ؛ از شهرهای زیادی گذشته بودم ، ولی هنوز دلیلی برای توقف نداشتم .

عجیبه هر جایی که می رم زبون مردم اونجا رو بلدم و خیلی راحت باهاشون صحبت می کنم.

راستی از وقتی که مردم من فقط تشنه می شم و تا حالا گرسنه نشدم .

پوست بدنم هم دیگه کش نمیاد، ولی دشمن شماره یکم خوابه حتما باید بخوابم وگرنه خیلی کسل و دمق می شم.

وارد منطقه خوش آب و هوایی شدم با درختان سبز بلند و جویبارهای پر آب ، ظاهرا مردم اینجا مشکل خاصی ندارند و همه جور امکانات طبیعی در اختیارشونه .

ازدور یه شلوغی توی یه محوطه نسبتا بزرگ دیدم بنظرم یه چشمه آب باشه برای آب خوردن به طرف اونجا رفتم.

زن و بچه های زیادی اونجان که مشغول شستن و بازی هستند.

 

بعد ازاینکه کمی آب خوردم ، دیدم ازیکی ازچشمه ها بخاربیرون میاد ؛ از یه خانومه که داشت رخت می شست پرسیدم :

این چشمه آب گرمه ؟

گفت : آره اون چشمه آب گرمه این یکی هم چشمه آب سرده .

با خوشحالی گفتم : خیلی خوبه ؛ چقدر راحت شدید .

حتما خیلی خوشحالید ، با آب گرم رختا رو می شورید و با آب سرد اونا رو آب می کشید .

خانومه آهی کشید و گفت :

ای بابا توهم دلت به چه چیزایی خوشه ، حالا اگه یه چشمه هم بود که ازش صابون بیرون می اومد رختا مونو با اون بشوریم یه چیزی.

خواستم بگم ...

لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم :icon_gol:

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

مگه یه مرده نمی تونه رییس جمهور بشه ؟

 

 

همینطوری بدون هدف داشتم راه می رفتم ، توی افکار خودم غرق بودم و اصلا نمی دانستم کجا می رم ، یک مرتبه صدای ترمز شدیدی به گوشم خورد وناخودآگاه به طرف صدا رفتم .

دختر بچه پنج شش ساله ای روی زمین افتاده بود خون از سرش جاری بود و تکان نمی خورد ، پای مادربچه بدجوری شکسته بود اما بی صدا وبهت زده ، فقط به بچه اش نگاه می کرد.

مردم دور آنها جمع شده بودند و هر کس یه چیزی می گفت :

- شماره ماشینو برداشتید

- نه عزیزم ، توی این بل بشو کی حواسش به شماره بود

- نامرد فرار کرد

- به اورژانس زنگ زدید ؟

- آره بابا ولی تا اونا بیان بچه تلف شده رفته پی کارش

- عزیزمن چند تا عکس می گیری بسه

- من مزاحم کار شما نیستم ، شما هم مزاحم من نشید چند تا عکس که بیشترنیست

- ببین چه خونی داره ازش میره

- اوضاع مادره هم زیاد ردیف نیست ولی جون بچه درخطره

مادر بچه با گریه خواهش می کرد بچه ام رو نجات بدید ، التماس می کنم بچه ام رو نجات بدید.

نمیشه مادرمن قانون ، قانونه ،هیشکی دوس نداره توی دردسربیفته.

همه اینهایی که گفتم توی یکی دو دقیقه اتفاق افتاد.

پیش خودم گفتم خوب من اینجا غریبه ام حتما طبق قانون اگه کسی به یه تصادفی کمک کنه مجازات میشه یا یه همچین چیزی .

اما برای منکه یک بارمرده بودم صحبت مجازات واعدام و این جور چیزا خنده دار بود.

این بود که عینهو دهقان فداکار پریدم توی جاده و جلوی اولین ماشینی رو که از روبرو می امد گرفتم ، بعد پس یقه راننده رو گرفتم و انداختمش بیرون .

با عجله جلوی دختر بچه که روی زمین افتاده بود ترمز کردم و به مردمی که هاج و واج منو نگاه می کردن گفتم یالا بیارینش بالا.

یه خانومه که چشماس از گریه سرخ شده بود گفت آخه لباسام !!

به آقایی که ما رو نگاه تندی کردم گفتم لعنتی معطل چی هستی ، بدون حرف پا به فرار گذاشت .

با هر زحمتی بود بچه ومادرشو سوارکردم . پیش خودم گفتم حالا بیمارستان کجاست ؟

یه پیرزن شیردل از میان جمعیت بطرف ماشین اومد و لبخند زنان سوار شد انگارحرفای منو شنیده بود چون گفت بیمارستان سه تا خیابون بالاتره .

توی بیمارستان افسر پلیس با خونسردی گفت شما بازداشتین چون قوانین ما رونادیده گرفتید.

گفتم این قانون شما منطقی نیست و اگه من بچه رو زود نمی آوردم شاید الان زنده نبود .

پلیس در حال که منو به یه سلول راهنمایی می کرد لبخندی زد وگفت کی گفته که قانون باید منطقی باشه ؟

با توجه به مرده بودنم خیلی راحت می تونستم از اونجا خارج بشم اما یه حسی می گفت حالا وقتش نیست .

فردا صبح چند نفر با کت های بد رنگ وعینک های سیاه بزرگ به دیدن من آمدند، از سلول خارج شدم .

اولی : پس کسی که قانون رو زیرپا گذاشته تویی ؟

من : اما بچه سالمه ؟ حال مادرش هم خوبه .

یه روزنامه برام پرت کرد و گفت شهر رو به آشوب کشیدی ؛ مردم میگن پس میشه قانون رو ندیده گرفت. البته تو مجازات میشی ، مگه اینکه عاقل باشی.

همینطورکه روزنامه را دید می زدم گفتم من وقتی که زنده بودم عقل درست وحسابی نداشتم چه برسه به حالا.

توی روزنامه با تیتردرشت نوشته بود غریبه خوش آمدی با چند تا عکس از من که داشتم به دختر بچه کمک می کردم .

اونها یه طرف وایساده بودن ومنو نگاه می کردن و آروم با هم حرف می زدن ؛ چند وقت یه بار هم با صدای بلند یه چیزی به من می گفتن .

اولی : تو براشون الگو شدی ، یه الگوی قانون شکن .

سومی : کار خوبی نکردی .

دومی : به نظرمن خوبه،الان شهرت داره ، کم کم همه کشور اونو می شناسن .

سومی : همه میشناسنش و دوستش دارن ، با اون موفق می شیم .

اولی : فقط باید یه خورده روش کار بشه ، منم موافقم .

من همینطوری داشتم ازکوره در می رفتم ،زدم زیر خنده و گفتم مثل اینکه شما توباغ نیستین ،چی دارین می گین ،من که متوجه نمی شم و یه دفعه داد زدم من زنده نیستم ، مردم ؛ چطوری بگم که حالیتون بشه من خیلی وقته که مردم .

سه نفری به همدیگه نگاهی کردن و بعد با تعجب گفتن :

مگه یه مرده نمی تونه رییس جمهور بشه ؟!!

 

لینک به دیدگاه

با درود

 

بله .

 

 

توی یه سالن بزرگ ، دور یه میز بزرگ نشسته بودیم یه خانوم جون روبروم نشسته بود ، گفتم ببخشید خانم ... ( اسمشو بلد نبودم ) آخه من هیچ تخصصی ندارم.

خانم جوان لبخندی زد و گفت : ریا کار هستم دستیار جدید شما ، یادمه توی گزارش مامور بیمارستان نوشته بود مهندس عمران هستید ، درسته ؟

گفتم درسته ، ولی چه ربطی به رییس جمهورشدن داره ؟

پیرمرد خوش سیمایی که سیاست صداش می کردن و که کنارمن نشسته بود گفت :

ببینم مگه تو نمی خوای به این مردم بیچاره و بدبخت کمک کنی ؟

خیلی قاطعانه گفتم چرا خیلی دلم می خواد .

سیاست گفت : خوب عمران و آبادانی کشور با همین تخصص شما بهتر انجام میشه .

در ضمن تو احتیاج به تخصص خاصی نداری ، همین که می خوای به این مردم کمک کنی کافیه ، یعنی فقط باید نیت خوب داشته باشی که داری و همین کافیه .

این مردم دارن میمیرن باید یکی بهشون خون تازه امید تزریق کنه واین کس فقط تویی.

گفتم تا حالا دیدین یه مرده ؛ اونم بدون تجربه و تخصص رییس جمهور جایی بشه ؟ تازه با چه پشتوانه ای وارد این کار بشم ؟

سیاست گفت نه تا حالا ندیدم اما هر چیزی یه شروعی داره و این شروعیه برای تو.

تو با کمک به اون دختر بچه خیلی مشهورشدی و مردم تورو می شناسن ، این یعنی یه تک آس و برگ برنده ای برای ما .

بعدشم تو دست تنها نیستی . یه تیم قوی پشت سرته ؛ خانم ریاکار،آقایان سیاست ،بازو ، پول و اقتدار که هر کدام با یه گروه قوی برای کمک به تو آماده اند ؛ فقط باید بخوای .

یه نفرمثل سایه اونطرف میز نشسته بود و حرف هم نمی زد .

گفتم اون کیه که توی تاریکی نشسته ؟

سیاست گفت اون حقیقته ؛ بیشترمواقع حرفای تلخی میزنه ؛ بعد خنده بلندی کرد وگفت معمولا ساکته ،بهش توجه نکن.

بازو گفت اگه تو تصمیم درست بگیری خودم کاررقیبتو تموم می کنم .

سیاست نگاه تندی به بازو کرد ، نفهمیدم مفهومش چی بود ولی بازو سرش رو خم کرد و دیگه حرف نزد .

گفتم این وسط چی گیر شما میاد ، شما چرا خودتونو به زحمت انداختین .

سیاست نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت پسرم ما فقط به فکر مردمیم ، اگر این احساس وظیفه نبود هرگز حاضر نمی شدیم اینهمه خودمونو به خطر بندازیم .

مردم ناامیدن و ما فقط می خوایم بهشون امید بدیم ، این کار بدیه ؟

ما فقط داریم انجام وظیفه می کنیم . بعد به حالت قهر رفت اونور سالن .

دیگران هم حرفای سیاست را تایید کردن .

منم سریع رفتم پیش سیاست وعذرخواهی کردم ؛ تو دلم از اینکه سوال احمقانه ای پرسیده بودم به خودم لعنت فرستادم .

پول زیر چشمی نگاهی به سیاست کرد بعد با چشمای سبزش چشمکی بهم زد و گفت وقتشه که یه کار درست انجام بدی .

اقتدار گفت اگه تو با ما باشی من موفقیتتو تضمین می کنم ، شک نکن پسر، تصمیم بگیر، دنیا منتظر تو نمی مونه ،شاید دیگه هیچوقت همچین موقعیتی گیرت نیاد .

سیاست گفت : چشم امید این مردم بیچاره فقط به تصمیم تویه .

اینا منتظرن تا توعدالت رو براشون به ارمغان بیاری .

اینا منتظرن تا توخوشبختشون کنی .

اینا منتظرن تا تو به ظلم موجود پایان بدی .

اینا منتظرن تا تو دست خستشون رو بگیری .

اینا منتظرن تا تو حقشونو از ستمگر بگیری.

این گله یه چوپون خوب می خواد .

اینا تورو مثل یه هوای تازه می بینن این هوای تازه رو ازشون نگیر.

امید این مردمو ناامید نکن .

بدون تو گروه رقیب بسادگی برنده انتخابات خواهد بود و مردم بیچاره ترمیشن و تو مسول این اتفاقی .

حالا وقت تصمیم گیریه ؛ ما منتظریم . جوابت چیه ؟ موافقی یا نه ؟

سکوت سنگینی توی سالن حکمفرما شده بود .

تمام وجودم مملو از گرمای مطبوعی بود ؛ احساس می کردم بهترین فرصت رو پیدا کردم .

باید زودتر دست بکاربشم فکرای زیادی داشتم .

خیلی خوشحال بودم ، تمام کارایی که موقع زنده بودم نتونسته بودم انجام بدم و مثل یه عقده گلو رو می فشرد ،حالا براحتی قابل دسترس شده بودن فقط باید تصمیم می گرفتم .

با دقت نگاهی به چهره تک تک اونا انداختم ؛ آهسته ولی محکم از جام بلند شدم و گفتم :

 

بله .

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

به من رای بدین

 

 

 

 

آخرین روز مهلت نام نویسی برای کاندیداهای رییس جمهوری بود برای همین سریع رفتیم به محل نام نویسی و خیلی راحت در عرض چند دقیقه یکی از کاندیداهای پست ریاست جمهوری شدم.

مردم با فریاد
ناجی ، ناجی
به استقبال من آمده بودند.

جمعیت سراپا شور وهیجان بود ، عرق کرده بودم ، نفسم در نمی اومد .

سیاست و اقتدارپشت سرم و خانم ریا کارکنارم ایستاده بودند ؛ همگی به جمعیت لبخند می زدیم .

اسم جدیدی پیدا کرده بودم ؛
ناجی
ازش خوشم اومد، با معنی بود،
نجات دهنده .

با خودم گفتم عجب مردم باهوشی .

پشت میکروفن قرارگرفتم ؛ این اولین نطق عمومی من بود با انگشت چند ضربه به میکروفن زدم و بعد از اطمینان از وصل بودن آن بی مقدمه شروع کردم .

 

هدف من از قبول این پست چیزی نیست جز نجات کشوراز وضعیت اسفناک امروز.

اگر به من رای بدهید و من رییس جمهور شوم قول زیادی به شما نمی دهم .

فقط قول می دهم یک کار انجام بدهم و معتقدم با انجام همان یک کار کشور آباد شده و در مسیر توسعه و پیشرفت قرار می گیرد.

می پرسید چه کاری ؟

پس گوش کنید ،

مردم بدقت گوش کنید ؛

تمام برنامه های من در شعار انتخاباتی من خلاصه شده ؛

فقط یک جمله :

 

 

کار را بده دست کاردان

 

 
لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

 

 

مملکت قانون داره

 

 

جنب و جوش عجیبی در تمام کشور به چشم می خورد ، همه از
ناجی
و تک برنامه انتخاباتی اش صحبت می کنند .

البته اوضاع رقیبم یعنی
منجی
خوب بود چرا که وی رییس جمهور دوره قبلی است و امکانات خوبی هم دارد .

سیاست از مشارکت کلی مردم در انتخابات خشنود است و این را مدیون من می داند هر چند که من معمولا به این حرف سیاست می خندم و آنرا جدی نمی گیرم .

از طرف دیگر اقتدار نگران برخی دیدگاه های انتخاباتی من است و می گوید ازعوامل دیگری همچون تعهد هم حرف بزن ، البته اینها را روبرو بهم نگفته بلکه بوسیله خانم ریاکار برام پیغام می فرسته ، و همین منو نگران می کنه .

سیاست یه برنامه ریزی فشرده برای سفرهای انتخاباتی به نقاط مختلف کشور ترتیب داده ، اصولا سیاست همیشه داره یه چیزی رو برنامه ریزی میکنه ، بدون خستگی و استراحت .

 

 

تبلیغات خوبی دارم واین رو مدیون دوست خوبم پول هستم . هیچ خیابان و محله ای رو نمی بینی که عکسی از من اونجا نباشه و یا مهمترین شعار انتخاباتی ام :

 

 

کار را بده دست کاردان

 

 

در آنجا دیده نشود .

در حین سفرهای تبلیغاتی بعضی گروه ها و دستگاه های دولتی وابسته به دولت منجی کارشکنی های ناامید کننده ای می کنند که همکار و دوست نزدیکم بازو به کمک پول براحتی آنها را از سر راه بر می دارند .

ناگفته نماند آقای اقتدار در بالای این هرم همیشه پشتیبان من بوده ، هر چند بعضی وقتا انتقاداتی هم دارد .

خانم ریا کار هم که شب و روز با من است و درشرایط بحرانی کمک فکری و روحی مناسبی است ؛ با او احساس آرامش می کنم خیلی رازدار است.

درطول این مدت احساس نزدیکی خاصی با وی می کنم .

اولین مقصد ما شمال کشور است .

در جلسه شب قبل قرارشد آقای پول یه عده رو با خودش به محل سخنرانی من بیاره تا هر وقت سیاست لازم دید هورا بکشند و کف بزنند تا مردم عادی هم به
تقلید
از اونا همین کارو بکنند .

هر چه گفتم این کاراخلاقی نیست ، درست نیست به خرج کسی نرفت که نرفت .

سیاست می گفت ما قصد بدی نداریم ولی باید مردم یه جوری تشویق بشن یا نه ؟

این مردم که از خودشون اراده ای ندارن ، دارن ؟

از این گذشته مگه همین
منجی
خان چطوری رییس جمهورشد ؟

هیچوقت توان رویارویی با سیاست را نداشتم بنا براین با بی میلی قبول کردم .

سخنرانی خیلی خوبی بود ؛ بعد از هر جمله ای که می گفتم با اشاره سیاست اول اون عده کوچک و سپس همه مردم کف می زدن و هورا می کشیدن .

راستش خودمم خیلی ذوق می کردم و احساس بزرگی و مهم بودن تمام وجودم را گرفته بود.

در سخنرانی های بعدیم به جنوب وشرق وغرب کشورهم همین ماجرا تکرار شد تازه توی غرب فرصتی پیش اومد تا بازو خودی نشون بده و چند نفرو لت وپار کنه ، آخه جناح
منجی
قصد داشتن مراسم ما رو بهم بزنن .

نمی دونم چرا ، ولی دیگه حس بدی نسبت به این جور کارا ندارم و فقط به هدف پیروزی و رییس جمهور شدن فکرمی کنم ، با خودم می گم اشکالی نداره بعدا که رییس جمهور شدم جبران می کنم .

قرار شد با خود
منجی
یه ناظره تلویزیونی داشته باشم ، اما سیاست موافق نیست.

میگه بهتره با معاون اولش مناظره کنی ؛ هر چه گفتم که نگران نباش از پسش برمیام قبول نکرد وگفت به حرف من پیرمرد گوش کن که
مصلحت
همینه که
من میگم
.

توی مناظره من از معاون اول قوی تر بودم خیلی راحت می پیچوندمش ، بیچاره یه جورایی دلم براش می سوخت اطلاعات کمی داشت و برای بیشترپرسش هام پاسخی نداشت .

خیلی کلافه شده بود شروع کرد به داد و فریاد و فحش دادن ؛ ناگهان با یه کارد بزرگ که زیر کتش پنهان کرده بود به طرفم حمله کرد ، مجری برنامه دستپاچه شده بود وکمک می خواست .

برنامه درحال پخش سراسری بود منم درحالی که لبخند می زدم خونسرد نشسته بودم ، معاون اول گفت وقتی با این چاقو کشتمت و مردی بخند ، بهش گفتم مرد حسابی زحمت نکش ، منکه زنده نیستم تا تو بخوای منو بکشی .

اما معاون عصبانی تر از این حرفها بود برای همین با چاقو چند ضربه جانانه به گردن وسینه ام وارد کرد ، البته هیچ حسی نداشتم .

بالاخره مامورا سر رسیدن و معاون اولو بردن بیرون .

خانم ریاکار سراسیمه اومد داخل و منو بغل کرد پرسید آسیبی ندیدی ؟ سالمی ؟

بازو گفت خودم حسابشو می رسم .

سیاست گفت بخیر گذشت .

گفتم مثل اینکه حرفای قبلی منو جدی نگرفتین و هیچکس تا حالا باور نداشت که من مرده ام .

بچه ها باور کنید که من سالها پیش مردم . خانم ریاکار درحالی که گریه می کرد نذاشت بیشتر حرف بزنم .

یه ساعت بعد با سیاست سرگرم گفتگو بودم .

- اگه رضایت هم بدی دست کم سه چهار سال باید آب خنک بخوره .

- بابا جون منکه چیزیم نیست شلوغش می کنین .

- بهرحال مملکت قانون داره و هر کسی خلاف کنه باید مجازات بشه ، حالا هر کسی که می خواد باشه .

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

معیار زنده بودن

 

 

 

توی یکی از شهرها بود که سخنرانی پرشوری کرده بودم ، اسم شهر چی بود ، توی کدوم شهربود، آها یادم اومد توی شهر شما بودیم .

مردم شهر با فریادهای ناجی ناجی فضای هیجان انگیزی رو بوجود آورده بودن .

موقعی که می خواستم سوار اتومبیلم بشم ، یه خانمی اومد جلو و ازم پرسید ،

شما واقعا ناجی هستید ؟

با تعجب پاسخ دادم بله خودم هستم چطور مگه ؟

گفت : ولی تو که مردی ، خودت گفتی مردی ،پس چطور ناجی هستی ؟

گفتم : اینو از مردم بپرسید چون اونا این اسمو برام گذاشتن .

گفت : نکنه ما هم مردیم وخودمون خبر نداریم ؟ بنظر شما ما مردیم ؟

گفتم : زنده یا مرده بودن نسبیه ؛ یعنی نمیشه گفت یه نفر صد در صد زندس یا صد در صد مردس .

می تونید شرایط زندگی خودتون رو با مردم دیگر کشورها مقایسه کنید بعد می فهمید زنده اید یا مرده .

اما سفارش من به شما هایی که می خواهید رای بدهید و در انتخابات شرکت کنید اینه که ، چه من انتخاب بشم یا نشم برای نجات کشور فقط وفقط این شعار باید عملی بشه :

 

 

 

کار را بده دست کاردان

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

چون پرده برافتد نه تو مانی ونه من

 

 

 

 

توی اتاق خودم تنها نشستم ، دل تودلم نیست تا کمتر از یه ساعت دیگه نتیجه انتخابات رو اعلام می کنن .

در تنهایی دارم به خانم ریاکار فکر می کنم ، فکر نمی کنم تا حالا کسی مهربان تر،دوست داشتنی ترو وفادارترازخانم ریاکاردیده باشم .

ایشون خیلی به من لطف دارن و البته بسیار باهوش وزیرک هستند در رازداری ایشون هیچوقت شک نکردم .

اگه زنده بودم حتما باهاش ازدواج می کردم.

19 ساعت میشه که از بازو و پول بی خبرم ، خیلی عجیبه ولی دلم براشون تنگ شده .
حالا نگین مرده دلش کجا بود .

اقتدار و سیاست هم مشغول کارای خودشونن ، منم زیاد علاقه ندارم بدونم چیکار می کنن ؛ یه جورایی ازشون می ترسم .

حقیقت مرده شور برده هم انگار کاری غیرازنشستن وزل زدن به دیوارنداره .

بعضی وقتا می گم شاید اونم مرده ، واسه همین ناراحته .

یه روز باید برم بهش بگم ، داداش مردن که ناراحتی نداره ، کمی بخند.

بگذریم رادیو داره نتیجه انتخبات رو اعلام می کنه .

 

 

بالاخره نتیجه انتخابات رسما اعلام شد

مشارکت
69
درصدی
واجدین شرایط غافلگیر کننده بود و ازهمه مهمتر اینکه من با
75
درصد
کل آرا ، به عنوان :

 

 

 

اولین رییس جمهورمرده درطول تاریخ

 

 

 

 

انتخاب شدم
خیلی خوشحالم ، از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم، توی اتاقم بالا وپایین می پریدم که سیاست ، اقتدار و خانم ریاکار برای شادباش و تبریک داخل اتاقم شدند .

 

 

یه ساعت بعد پول وبازو خسته وتکیده از راه می رسند، هر دو را می بوسم .

ساعت 6 عصر
مردم
جلوی ساختمان محل اقامتم جمع شده اند و با فریاد های
ناجی
ناجی
مرا صدا می کنند .

به اتفاق دوستانم اقتدار ، سیاست ، بازو، پول و ریاکاررفتم توی بالکن .

اشک شادی توی چشمام حلقه زده برای مردم دست تکان می دم.

سخنرانی کوتاهی داشتم :

از همه کسانی که به من اعتماد کردن سپاسگزارم .

مردم مطمئن باشید به کمک این دوستان ( اشاره کردم به دوستان پشت سرم که توی بالکن ایستاده بودن ) از هیچ کوششی برای عملی کردن شعارهایم دریغ نخواهم کرد .

 

 

 

***

قرار بود همان شب به افتخار پیروزی من در انتخابات یه جشن بزرگ بگیریم .

 

در مورد ترکیب مهمانها بین سیاست و اقتدار بگومگو بود .

سیاست : الان وقتش نیست .

اقتدار : به نظر من الان بهترین موقع است .

سیاست : تحملشو نداره .

یه جورایی فهمیدم در مورد من دارن صحبت می کنن .

گفتم : بی خیال ،کی تحملشو نداره ، منودست کم گرفتین .

بعد بشوخی گفتم با یه رییس جمهور اینطوری حرف نمی زنن .

اقتدار بدون حرف یکراست رفت توی اتاق خودش و این یعنی همین که
من
می گم.

ریاکاراومد پیشم و با لبخند گفت : امشب می خوایم سورپریزت کنیم.

تنهایی رفتم توی اتاقم ، نقشه های زیادی داشتم ،می خواستم از این موقعیت نهایت استفاده رو بکنم .

دیگه به یه اصلاحات کم دامنه و ضعیف قانع نبودم ، باید با یه تغییرات عمده واساسی کشور رو از دست یه عده کوچک تمامیت خواه نجات بدم .

خرابی اونقدر زیاده که آدم سرسام میگیره .

باید واژه هایی که معنی خودشونو از دست دادن احیا کنم ؛ اما مگه یکی دوتاس .

اول از
آزادی
شروع می کنم ؛ یا شایدم
اقتصاد
؛ اما نه ،
فرهنگ
داره میمیره باید برم سرغ اون .

فهمیدم اول باید باند های
مافیا
و
فساد
نابود بشن یا شاید ...

مردم امید زیادی به من بسته بودن ؛ اصلا به خاطر من اومده بودن رای بدن .

اصلا اونا چرا به من اعتماد کردن ؟

حالا نوبت من بود که جبران کنم ، خوب من رییس جمهور اونا بودم .

 

 

***

ساعت 9 شب بود که در سالن اصلی به اتفاق دوستانم منتظرورود مهمانان ویژه و سورپریزکننده برای من بودیم .

 

درسالن با صدای آرامی باز شد .

منجی
رقیب اصلی انتخاباتی من به همراه
معاون اولش
،که فکر می کردم توی زندانه ، و دیگر چهرهای آشنا ی گروه رقیب وارد شدند .

منجی
پس از تعظیم به اقتدار وسیاست ، رو به اقتدار کرد و گفت قربان تبریک می گم عالی بود .
69 درصد
واجدین شرایط رای دادن .

بعد بطرف ریاکار رفت و در میان بهت وحیرت من ، اورا بوسید وگفت چند وقتیه که کمتر می بینمت .

منجی
به همراه
معاون اولش
به طرف من آمدند و مرا که مثل مجسمه خشک شده بودم در آغوش کشیدند و رییس جمهور شدنم را تبریک گفتند .

منجی
به شوخی بهم گفت خیلی ناقلایی ها، کجا یاد گرفتی اینطوری مردموفریب بدی. باید یه کلاس آموزشی برام بزاری .

اولش فکر کردم شوخیه ؛ دارن سربسرم می زارن ؛ اما توی قیافشون هیچ نشانی از شوخی نبود .

دیگه صدای کسی رو نمی شنوم ، سرم گیج می ره ، پاهام سست شدن.

تمام این اتفاقات مثل پرده سینما دارن از جلوی چشمام رد میشن .

با ناباوری نگاهی به اقتدار و سیاست کردم ، خیلی آروم بودن .

بعد ریاکار رو دیدم که
منجی
داشت در گوشش یه چیزایی زمزمه می کرد.

بدنم داغ شده ، احساس می کنم بدنم داره از هم می پاشه .

خواستم دستمو بزارم روی شونه بازو تا نیافتم ولی یه مرتبه چشام سیاهی رفت و کف سالن ولو شدم .

 

 

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

 

کاشی

 

 

جلو چشام تاره ؛ چیزی نمی بینم ، فقط صداس ؛ یه جور همهمه .

حالا بهتر شد دارم می شنوم ؛ اما صداها گنگ ومبهم اند.

انگار بعضی ها دارن با صدای بلند گریه می کنند.

آدمهایی که لباسهای سیاه وسفید پوشیدن با سرعت میان ومیرن ، بوی عرق و ماندگی فضا رو پر کرده.

چه جمعیتی ،اینهمه آدم یجا چیکار دارن .

گریه جانسوزی توجه منو بخودش جلب میکنه ؛ مرد جونی روبروم نشسته از حرفاش می فهمم که زنش بدجوری ناخوشه ؛ ناراحتی وغم تمام وجودمو گرفت ، اما کاری از دستم بر نمیاد .

چه دستای زمخت وپینه بسته ای داره ؛ حتما کارگر ساختمونه ، به قول یکی از دوستام " اینجور آدما ول معطلن ، فقط بدنیا میان تا یه عمر سختی بکشن " .

یه دختر حدودا پنج ساله ویه پسر سه ساله کنار باباهه نشستن ، توی اینهمه غم وناراحتی صحنه عجیبی رو بوجود آوردن ؛ تا باباهه گریه می کنه اونام یه نگاه به باباشون میندازن وبا هم می زنن زیر گریه ،اونقدر که به هق هق می افتن ، وقتی هم که باباهه آروم میشه و شروع با صحبت کردن می کنه اونام ساکت میشن .

اول فکر کردم با من صحبت می کنه ولی زود متوجه اشتباهم شدم .

آدمای دیگه ای هم هستن که درخواستای مشابهی دارن ،اگر چه با زبانای مختلفی حرفاشونو می زنن ولی همگی در یه چیز مشترک بودن ؛ مشکل داشتن.

توی این فکرا بودنم که مرد اومد جلو صورتم رو بوسید زیر لبم یه چیزی گفت .

بعد پسرش رو سر دست بلندکرد تا منو ببوسه ؛ پسر کوچولو که نمی دونست جریان چیه دماغشو کرد توی چشم ؛ البته من ناراحت نشدم .

خواهرش که زیاد گریه کرده بود موقع بوسیدنم ،آب دماغشو مالید رو صورتم ؛ حالم داشت بهم می خورد ، دست هم که نداشتم تا صورتمو پاک کنم ؛ تو بد وضعی گیر کرده بودم که یه آقاهه با ریش وسبیل بلند اومد و منو بوسید .

تا چند وقت این خونواده رو مرتب می دیدم .

دو هفته بعد باباهه با حال نزار اومد نشست جلوم ، فهمیدم زنش در حال مرگه .

من که به دیدن دخترکوچولو عادت کرده بودم با خودم گفتم اگه زنه بمیره اینا دیگه نمیان اینجا ، با این فکر، دلم هورری ریخت پایین .

تموم شب با این فکر دست بگریبان بودم ، صورت معصوم و دوست داشتنی دختر کوچولو یه آن از جلو چشام دور نمی شد.

با خودم می گفتم خوب حق دارن دیگه بیان چیکار کنن.

امروز چندین سال از اون شب لعنتی می گذره ، دیگه نگران ندیدن کسی نیستم .

یه روز صبح یه خانومه با یه دختر ناز اومدن و روبروم نشستن ، چند دقیقه بعد بغض مادره ترکید ، وقتی دختربچه گریه کرد ماجرای چند سال پیش برام زنده شد.

خوب که دقت کردم دیدم چهره مادره برام آشناس.

راستش این آدما موجودات عجیبی هستن ؛ وقتی که فکر می کنی کاملا اونا رو شناختی ، باید بدونی که هیچی نمی دونی .

اینجا آدمای زیادی رو دیدم با افکار خیلی از اونا آشنا شدم ، ولی هنوز این موجودات رو نمی شناسم .

منم دیگه جوون نیستم ، گرد پیری رو صورتم نشسته ،دیگه خبری از اون صورت صاف و زیبا نیست ؛ از بس که منو بوسیدن دیگه بکلی تغییر دکوراسیون دادم .

گذشته از اینها الان یه جورایی لق ولوق هم شدم .

توی افکارخودم غرق شده بودم که ناگهان سوزش شدیدی توی صورتم احساس کردم.

یه خط بزرگ وعمیق توی صورتم افتاد ،اصلا نفهمیدم کی بود ، چی شد ،خیلی سریع اتفاق افتاد .

آدمای دیگه که انگار منتظر چنین فرصتی بودن هر کدوم سعی می کردن یه تکه از صورتمو با خودشون ببرن .

امروز دیگه کسی دوست نداره منو ببوسه ،ولی بجاش همه می خوان یه تیکه ازمنوبا خودشون ببرن ،چرا ؟ منکه نفهمیدم .

عصر بود داشتم به کل این ماجرا فکر می کردم و به سرنوشت بد خودم لعنت می فرستادم که یه آقاهه رو دیدم که تند وتند داره بطرفم میاد ، چند نفر هم پشت سرش بودن توی دست یکیشون یه چکش بزرگ بود .

-همینه نگاش کن .

-مرد چکش بدست اومد جلو ؛ منو یه وارسی کلی کرد وگفت کارش تمومه ، چیکار کنیم ؟

-درستش کنید ، اینجوری که نمیشه ، مردم چی میگن .

-بزنم .

-بزن .

 

 

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

 

چوپان دروغگو

 

 

تمام روز پیاده راه رفته بودم شب که شد به یه محوطه خوش آب و هوا با یه چشمه پر آب رسیدم با خودم گفتم شبو اینجا بمونم .

کابوس ضربه چکش اون آقاهه هنوز تو سرم بود .

چون خیلی خسته بودم ، احساس خواب آلودگی داشتم ولی دوست داشتم متنی که یکی از دوستان نوشته بود رو بخونم ، وقتی داشتم متن رو می خوندم یکمرتبه خوابم برد .

خوابم توی دوره چوپان دروغگو بود ، من یه دهقان ساده بودم که مثل سایر اهالی
آبادی
گوسفندامونو داده بودیم دست چوپان دروغگو.

قصه اذیت و آزارچوپان دروغگو رو دیگه نمی گم چون حتما خودتون خوندینش.

فقط اینو نشنیدن :

بعد از چند باری که چوپان دروغگو فریاد می زد گرگ آمد، گرگ آمد و ما هم بیل بدست و سراسیمه تا اونجا میدویدیم ، فقط با خنده های ایشون مواجه می شدیم و برمی گشتیم.

اما این بار آخری من با بقیه برنگشتم و پشت یه درخت قایم شدم ؛ دیدم چوپان دروغگو با مچل کردن ما، با چند نفر شرط بندی می کرده و درآمدی بهم زده .

یکی از اونا که معلوم بود از باختش خیلی ناراحته ، می گفت آخه این بارچندمه که این آدما ! فریب می خورن ؟

چوپان دروغگو با خنده گفت ناراحت نباش ، بیا بریم یه دنده کباب حسابی مهمان منی ، فقط بگو کدوم بره رو می خوای ؟

راستی در مورد قیمتی که برای پشم و شیر گوسفندا دادم تصمیم گرفتی ؟

بسرعت برگشتم آبادی و مردمو توی میدان آبادی جمع کردم و ماجرا رو براشون تعریف کردم .

بعد از کلی فسفر سوزوندن به این نتایج رسیدیم :

1- مردم آبادی مجبورن گوسفنداشونو بدن دست یه چوپان .

2- شرایط مردم آبادی الان طوری نیست که یه چوپان دیگه داشته باشن.

3- مردم آبادی دوست ندارن بازیچه باشن .

4- مردم آبادی فهمیدن گوشت و پشم و شیر ، گوسفندا کجا میره .

5- مردم آبادی از گرگ می ترسن .

 

بعد همگی یه تصمیم جدی گرفتیم .

دفعه بعد هر چی چوپان دروغگو فریاد زد گرگ آمد گرگ آمد ، کسی ککش هم نگزید.
چوپان با حرارت بیشتری فریاد می زد ؛ مردم این گرگه داخلی ها ، خیلی خطرناکه ها .

ولی بازهم کسی حرکتی نکرد .

چوپان دروغگو با عصبانیت اومد توی آبادی ،فکر کنم از اینکه شرط بندی رو باخته بود خیلی ناراحت بود .

رو کرد به من و گفت چرا وقتی می گم گرگ آمد ، کسی نیامد کمک ؟

بیلمو از این دست دادم اون دست و گفتم :

مردم آبادی یه گرگ تازه پیدا کردن ، اونا میگن چه فرقی میکنه گوسفندای ما رو کدوم گرگ بخوره .

- کجاست ؟ منکه چیزی نمی بینم .

لبخندی زدم وگفتم :

چرا خودتو به نادانی میزنی ؛ ماه همیشه پشت ابرپنهان نمی ماند ،
گرگه خودتی !!

چوپان دروغگو که از ناراحتی سرخ شده بود ، چنان با چوب دستی اش زد تو سرم که ناگهان از خواب پریدم .

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

 

هوای آلوده

 

 

با اینکه توی خواب چوب دستی خورده بود تو سرم ، نمی دونم چرا حالا که بیدارشدم
بازم سرم درد می کنه
؟

لابد ازعوارض خوابای پریشونه !

یه هفته ای میشه که حرفی نزدم ، نه اینکه نخوام ، نمی تونم حرف بزنم .
هوا اینقدر آلوده شده که حتی من مرده هم نمی تونم درست وحسابی نفس بکشم .
تا می خوام حرف بزنم یه سری گرد وغبار وخس و خاشاک بطرفم حمله می کنن ،
طوری که نفس کشیدن برام سخت میشه .

واسه همینه که دارم از این سرزمین می رم ، می دونی وقتی زنده بودم خیلی دلم می
خواست که
برم و سرزمین های دیگه رو ببینم ؛
خوب اون موقع که نشد .

ولی حالا
موضوع فرق می کنه؛ الان من یه
مرده آزادم ؛ یا دست کم خودم اینجوری
فکرمی کنم .

حالا که دستم
بازتره هرجا که بخوام می رم ، راستش دنبال
جاییم که هواش پاک باشه
و گرد
وغبار نداشته باشه ؛ کسی
چه می دونه شاید یه
همچین جایی واقعا وجود داشته
باشه و منم
پیداش کردم .

 

 

 

 

 
لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

 

خودش اعتراف کرد

 

همینطور که داشتم توی جاده بی هدف راه می رفتم ؛ روبروم چند گروه نظامی با انواع

تجهیزات پیشرفته مرتب ومنظم ایستاده بودند . قرار بود یه مسابقه برگزار کنن و اینطوری معلوم بشه کدوم گروه کارشو بهتر بلده ، حرفه ای تره .

فرماندهاشون داشتند با صدای بلند بگو مگو می کردن ، معلوم بود که هیچکدوم اون یکی رو برای داروی قبول نداره ؛ همینکه ازدورمنودیدن چشماشون برقی زد و همگی اومدن بطرفم .

پس از چند دقیقه گفتگو با فرمانده ها بخاطر ناشناس و بی طرف بودنم و ارضای کنجکاوی خودم قبول کردم که داورشون بشم .

موضوع مسابقه از این قراربود که من یه خرگوش سفید رو علامت گذاری می کردم و دور از چشم هر کدوم از گروهها ؛ اونو توی جنگل خیلی بزرگی رها می کردم و دو / 2 ساعت بعد هر کدوم از اون گروهها رو بنوبت می فرستادم تا خرگوشه رو

پیدا کنن .

هر گروهی که خرگوش زنده رو زودتر پیدا می کرد و می آورد برنده مسابقه بود .

 

 

***

گروه اول خیلی مرتب و به قول شماها شیک وپیک بودن ، هر چند وقت یه بار هم چای و بیسکویتشون براه بود ،انگار اگه چای بیسکویت نخورن روزشون روز نیست .

گروه دوم عاشق همبرگر بودن ، فکر کنم هر کدوم چند تا توی کوله هاشون داشتند.

گروه سوم با اینکه ظاهرشون متفاوت بود اما بنظرم یه خورده آشنا بودن؛بگذریم غذای مورد علاقه اینها هم آبگوشت بود.

قرار شد با همین ترتیبی که گروهها رو براتون معرفی کردم برن دنبال خرگوشه .

***

حالا بریم سراغ قسمت مهیج ماجرا که همون مسابقه است .

بعد از رها سازی خرگوش و گذشتن زمان دو/ 2ساعته اجازه شروع جستجو را به گروه اول دادم؛ گروه اول با آرامش و نظم وترتیب اول دستگاهای ماهواره ایشونو راه اندازی کردن و بعد با استفاده ازگروه های پیاده ،رفتن توی جنگل .

بعد از گذشت 19 ساعت اونا پیروزمندانه خرگوش مورد نظرو آوردن .

گروه دوم هم به همون ترتیب و با استفاده از دستگاههای پیشرفته تر ،خرگوش رو بعد از 16 ساعت آوردن .

چهارساعت بیشتر از رفتن گروه سوم نگذشته بود که دیدم یه خرس سیاه رو با بدن کبود و زخمی از یه چوب آویزون کردن و دارن میان .

من متعجب از اینکه این گروه پرمدعا هنوز فرق بین خرگوش سفید و خرس سیاه رو نمی دونه ، با خنده گفتم این چیه آوردین ؟

مگه قرار نبود خرگوش بیارین ؟

فرمانده گروه پیروزمندانه و درحالی که بادی به غبغب انداخته بود ، گفت :

خوب ما هم خرگوشه رو آوردیم .

بعد خیلی خوشحال گفت : ما برنده شدیم ، اونم توی چهار ساعت .

و وقتی بهت وحیرت منو دید ، خیلی خونسرد گفت :

اینم برگه اعترافش ؛ خودش اعتراف کرد !!؟

 

 

لینک به دیدگاه

با درود

دیدار

 

 

توی افکار خودم غرق بودم ، داشتم به این فکرمی کردم که چطوری به اینجا رسیدم .
انگاری همه چیز خیالی بوده ، راستش دیگه نمی تونم فرق بین واقعیت و خیال رو
تشخیص بدم .
نیم ساعتی میشه که یه نفر دنبالمه ، کمی عجیبه ، اما اصلا نمی ترسم .
خوب من دست کم یه دفعه مردم ، پس دیگه باید از چی بترسم .
غریبه یه دفعه جلوم ظاهرشد .

سلام سعید

منو میشناسی

از خودت بهتر

تو کی هستی

وقتی توی شهر دانایی بودی برات مهم بودم ، خیلی قبولم داشتی .

می خوام باهام آشتی کنی .

با بی میلی گفتم : بهتره از دست از سرم برداری .

از اینکه این مدت آدمارو با حرفای خودم گول زدم ، احساس بدی دارم .

تو زاییده ذهن منی ، من ، تو را بوجود آوردم ، تو واقعی نیستی .

آیا باید خودم رو گول بزنم و با تو آشتی کنم ؟

آشتی با رویا ، کار آدمای خیالاتیه .

فرق بین واقعیت و خیال چیه ؟

خوب چه عیبی داره که من زاییده فکرتو باشم ؟

اصلا مگه فرقی هم داره ؟ شاید من و تو یکی باشیم ؟

خوب اگه تو واقعی هستی چرا رک و پوست کنده نمی آیی و خودتو به همه معرفی نمی کنی ؟

چرا همیشه از زبان این و آن و با زبان کنایه حرف می زنی ؟

اگه من وتو یکی هستیم ، پس چرا من از این ماجرا آگاهی ندارم .

چرا من هنوز نمی دونم کی هستم ؟

اینهمه رمزو راز چرا ؟

چرا شناخت و رسیدن به تو برای همه ممکن نیست .

چرا این همه گوناگونی تفکر در مورد تو وجود داره ؟

چرا ...

همینطور که داشتم رگبار چرا پرتاب می کردم ؛ دیدم طرف نیستش .

راستش زیاد از رفتنش ناراحت نشدم ، چون همیشه همینجوری بوده و هرگز پاسخ درستی برای پرسش هام نداشت .

 

 

 
لینک به دیدگاه

درود

عنوان تاپیک رو دیدم فک کردم نوشته خودمه

اومدم که تو دیدم داستان زیبای عزیز نسینه(عاشق سبک نوشتنشم کاش دنیا هزاران نسین داشت...)

متاسفانه فعلا نمیشناسمتون ولی دست مریزاد:icon_gol:

لینک به دیدگاه

با درود

 

 

 

محاکمه تاریکی

 

هیجان انگیزترین دادگاه تاریخ

 

 

 

 

داشتم افکارمو جمع و جور می کردم که دیدم دوباره یه سایه ای دنبالمه .

گفتم بی خود قایم باشک بازی نکم ؛ بیا بیرون ، دیگه حنات پیش من رنگ نداره .

 

سلام سعید

شما رو می شناسم

البته ؛ فکر کنم

خوب شما با اسامی مختلفی منو صدا می کنید

با یه لبخند کوتاه گفت :

شما می تونی منو
تاریکی
صدا کنی .

خیلی جدی بهش گفتم : برو رد کارت .

بعد در حالی که می خندیدیم گفتم :

آره ؛ حتما شنیدی که با نفر قبلی چطوری حرف زدم برای همین شیر شدی و جسارت بخرج دادی اومدی جلو .

خوب حتما می دونی که لازم نیست حرفامو دوباره تکرار کنم ؛ هیچکدام از شما برام فرقی ندارید .

ماهیت وجودی شما یکیه .

امروز اصلا حوصله ندارم خواهش می کنم دست از سرم بردار.

ببین کارم به کجا رسیده ؛ دارم از توهم خودم خواهش می کنم دست از سرم برداره .

بابا جون به چه زبانی باید بگم ؛ من نمی خوام با هیچکدام از شما ها آشتی کنم . تمام .

اما من نخواستم که با من آشتی کنی .

پس چی می خوای ؟

توی تموم این سالها که همه مردم منو متهم کردن و ازبدی های من گفتن ، حالا یه فرصتی پیدا شده تا از خودم دفاع کنم .

خوب این چه ربطی به من داره .

قراره برای نخستین باردر طول تاریخ توی یه دادگاه بی طرف به اتهامات من رسیدگی بشه .

من تو رو به عنوان وکیل مدافع خودم انتخاب کردم .

بدون هماهنگی با من

آره ، چاره ای نداشتم .

چرا من ؟

چون می دونم که فقط با تو موفق می شم .

از کجا مطمئنی که قبول می کنم .

اصلا مطمئن نیستم ، چون شما انسانها موجودات عجیبی هستین .

یعنی من از یه موجود خیالی دفاع کنم ، چه دل خجسته ای داری تو .

حالا چه خیالی ، چه واقعی ، فکرکن این یه بازیه ، شاید برای تو واقعی نباشم ، اما برای خیلی ها من یه موجود واقعی و منفورهستم .

موجودی که بدون دلیل سراسروجودش پلیدیه .

مهم اینه که فقط تووکیل من باشی ، شاید دیگه این موقعیت پیش نیاد .

و اگه قبول نکنم

شانس بزرگی رو از دست می دم ومجبورم بدون وکیل به دادگاه برم.

خوب حالا موضوع فرق می کنه

شرط اینکه وکالت تو روقبول کنم؛ اینه که اول دادگاه اعلام می کنم که تو یه موجود خیالی هستی و من با علم به این مساله وکیل تو شدم .

اینطوری دست کم یه ماجراجویی و هیجان نفس گیرنسیبم میشه .

باشه ، گفتم که خیالی یا واقعی بودن برام مهم نیست،مهم اینه که تو وکیل من باشی.

اما توخیلی منفوری ، پرازسیاهی و تباهی ؛ فکر نکنم شانسی داشته باشی .

ازکجا مطمئنی ،هنوزکه
هیچ کس حرفای منو نشنیده
که بتونه قضاوت کنه ؛ شاید بعد از شنیدن صحبت های من نظر شون عوض بشه .

مگه شما انسانها همیشه نمی گین :

نباید یکرفه به قاضی رفت و اول باید صحبت های هر دو طرف رو شنید، بعد قضاوت کرد ؟

خوب ، آره خوب

پس قبول کردی که وکیل من بشی ؟

آره ، قبوله . هر چه بادا باد .

 

 

 
لینک به دیدگاه
درود

عنوان تاپیک رو دیدم فک کردم نوشته خودمه

اومدم که تو دیدم داستان زیبای عزیز نسینه(عاشق سبک نوشتنشم کاش دنیا هزاران نسین داشت...)

متاسفانه فعلا نمیشناسمتون ولی دست مریزاد:icon_gol:

 

 

درود ، نوشته شما را هنوز ندیدم ، البته پیداش می کنم .

منم قبلا خدمت نرسیدم ، اما این خودش باب خوبی برای آشناییه .

از آشنایی تون خوشوقتم :icon_gol: باید نوشته تان را بخوانم تا بیشتر باهاتون آشنا بشم .

با احترام فقط عنوان جستار یعنی خاطرات یک مرده از عزیز نسین است .

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...