Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت. این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد. ترجمه:جليل كيان مهر 8 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ :w821: همیشه مادرا واسه بچه هاشون از خود گذشتگی دارن:girl_in_dreams: 2 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ :w821:همیشه مادرا واسه بچه هاشون از خود گذشتگی دارن:girl_in_dreams: حلا چرا گریه میکنی باید بخندی:w16: 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ حلا چرا گریه میکنی باید بخندی:w16: بخاطر مامانم و از خود گذشتگی خودم:girl_blush2: 2 لینک به دیدگاه
sookut 13735 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ مادرم ... وقتي اسمش مياد به زبونم دلم هواشو ميكنه 2 لینک به دیدگاه
jo0ojo0o 482 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ دلم براي مامانم تنگيد ماماااااااااااااااااااااااااااااان:ws44: 1 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ مادرم ...وقتي اسمش مياد به زبونم دلم هواشو ميكنه خب برو بغلش کن 1 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ اخهههههههههههههه تكراريه:persiana__hahaha: دروغ های مادرم ! لینک به دیدگاه
Avenger 19333 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ اخهههههههههههههه تكراريه:persiana__hahaha: دروغ های مادرم ! برا من هیچ وقت تکراری نمیشه اخه میدونی وقتی میبنم کسی مادر داره ولی قدرشو نمیدونه دلم هزار تیکه میشه با خودم میگم کاش مادرم زنده بود تا من میتونستم یکم از محبتاشو جبران کنم ولی حیف که دیر شد و من نتونستم هیچ کاری براش بکنم:w821::w821: 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ برا من هیچ وقت تکراری نمیشه اخه میدونی وقتی میبنم کسی مادر داره ولی قدرشو نمیدونه دلم هزار تیکه میشه با خودم میگم کاش مادرم زنده بود تا من میتونستم یکم از محبتاشو جبران کنم ولی حیف که دیر شد و من نتونستم هیچ کاری براش بکنم:w821::w821: :w821::w821::w821: 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ برا من هیچ وقت تکراری نمیشه اخه میدونی وقتی میبنم کسی مادر داره ولی قدرشو نمیدونه دلم هزار تیکه میشه با خودم میگم کاش مادرم زنده بود تا من میتونستم یکم از محبتاشو جبران کنم ولی حیف که دیر شد و من نتونستم هیچ کاری براش بکنم:w821::w821: آخهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه:cryingf: خب همينكه يادشي خوبه حالا بحثو منحرف نكن.....بالاخره تكراريه:icon_razz: :w821::w821::w821: :4564: 1 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ آخهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه:cryingf:خب همينكه يادشي خوبه حالا بحثو منحرف نكن.....بالاخره تكراريه:icon_razz: :4564: کسی رو میشناسم که روزی 3 یا چها تا پست میزنه همش هم تکراریه ولی تا حالا به روش نیووردم حالا هی بگو تکراریه 2 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ کسی رو میشناسم که روزی 3 یا چها تا پست میزنه همش هم تکراریه ولی تا حالا به روش نیووردم حالا هی بگو تکراریه اولا من يكيو ميشناسم روزي 10 هزار بار تاپيك تكراري ميزنه ولي به روش نيوردم...ولي كلا امروز از دنده چپ بيدار شدم:smiley (18): دوما واسه چي به روش نيورديييي!!!يه چيزي اينجا جور درنمياد! 1 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۸۹ اين عسكو نيگا اول اينكه تنها چیزی که از خانمها همیشه برام مایهی حسادتئه، احساس مادربودنئه. همینجوری که تو این عکسه هست دوما اين خانمه واقعا مادره همين پسره است لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده