mohsen 88 10106 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 ديروز پيرمردي را ديدم كه روي تخت بيمارستان خوابيده بود.اطرافيانش گرد او حلقه زده بودند و سعي ميكردند خودشان را آرام نشان دهند.هر كدام از آنها ميدانستند به زودي خبر بدي را بايد براي نزديكانشان نقل كنند.ترس و وحشت را در چشمان مرد جوانتري كه گويا پسر كوچك خانواده بود به وضوح ميشد ديد.پيرمرد اما مطمئنتر از همه دراز كشيده بود و از اينكه فرزندانش را آشفته كرده بود,احساس شرم ميكرد.با حال نزارش ميگفت مادرتان كجاست؟مبادا تنهايش بگذاريد؟مرا به خانه ببريد.به خانه هيچكدامتان نخواهد آمد.بدون من هيچ جا نمي رود؟ لحظه اي سعي كردم دنيا را از قاب چشمان او ببينم.كسي كه ميداند اگر امروز نه اما آنروز نزديكتر از هميشه است.......نتوانستم....... شما چطور؟ميتوانيد لحظه اي را تصور كنيد كه اطرافيان گرد شما حلقه زده اند و با نگراني سعي در روحيه دادن به شما دارند؟دست شما اما در دستان پسر كوچك خانواده و نگران آينده او.......؟نگران همسري كه بيشتر از چند دهه از عمرتان با او بود و هنوز ياد او اشك را در چشمان شما جاري ميكند.... 15
غایب 4790 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 ديروز پيرمردي را ديدم كه روي تخت بيمارستان خوابيده بود.اطرافيانش گرد او حلقه زده بودند و سعي ميكردند خودشان را آرام نشان دهند.هر كدام از آنها ميدانستند به زودي خبر بدي را بايد براي نزديكانشان نقل كنند.ترس و وحشت را در چشمان مرد جوانتري كه گويا پسر كوچك خانواده بود به وضوح ميشد ديد.پيرمرد اما مطمئنتر از همه دراز كشيده بود و از اينكه فرزندانش را آشفته كرده بود,احساس شرم ميكرد.با حال نزارش ميگفت مادرتان كجاست؟مبادا تنهايش بگذاريد؟مرا به خانه ببريد.به خانه هيچكدامتان نخواهد آمد.بدون من هيچ جا نمي رود؟لحظه اي سعي كردم دنيا را از قاب چشمان او ببينم.كسي كه ميداند اگر امروز نه اما آنروز نزديكتر از هميشه است.......نتوانستم....... شما چطور؟ميتوانيد لحظه اي را تصور كنيد كه اطرافيان گرد شما حلقه زده اند و با نگراني سعي در روحيه دادن به شما دارند؟دست شما اما در دستان پسر كوچك خانواده و نگران آينده او.......؟نگران همسري كه بيشتر از چند دهه از عمرتان با او بود و هنوز ياد او اشك را در چشمان شما جاري ميكند.... زندگي پديده اي اسرار آميز است ، و آري كه خنده جزيي از آن و گريه نيز جزيي از آن است . بد نيست گهگاه غمگين باشي ، غمين بودن زيبايي خود را داراست . فقط بايد بياموزيم كه از زيبايي غمين بودن لذت ببريم ، از سكوت آن ، از ژرفاي آن.چرا که دو قطره اشگ بدرقه عزیزی کردن به غمین بودن می ارزد. 4
غایب 4790 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 هر گاه به صداي « من » گوش فرا دهي ، دير يا زود ، درد سر آغاز خواهد شد ، در دام بدبختي فرو خواهي افتاد . بايد و بايد به خود بگويي : راه « من » به بدبختي منتهي مي شود .... و هرگاه به طبيعت گوش بسپاري ، سوي خوشبختي ، رضايت ، سكوت و سعادت قدم برداشته اي. بازی طبیعت همه عزیزانمان را از ما خواهد ستاند. باید بود و ساخت. 3
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 29 اسفند، 2010 نگرانم.هم به حال اون پيرمرد و هم به حال خودم. ايني كه شما گفتين از ديد اطرافيان بود.ديد اون پير مرد چي ميتونه باشه؟صبر تا مرگ!سخته.ممكنه اون لحظه به همه دوران زندگيش فكر كنه؟...زجر آوره 7
غایب 4790 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 نگرانم.هم به حال اون پيرمرد و هم به حال خودم.ايني كه شما گفتين از ديد اطرافيان بود.ديد اون پير مرد چي ميتونه باشه؟صبر تا مرگ!سخته.ممكنه اون لحظه به همه دوران زندگيش فكر كنه؟...زجر آوره پير شدن از هر موجودی بر ميآيد، ولي رشد كردن امتياز ويژه انسان است. فقط عده معدودي مدعي اين امتياز ويژه هستند. 1
حانی 3371 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 ادمی که یه عمر درست زندگی کرده باشه نزدیک مرگش انتظارش رو می کشه و نمی ترسه و تنها ناراحتی اش غم اطرافیانشونه 3
غایب 4790 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 سالخوردگي چيزي نيست كه تو خودت در آن دخالت داشته باشي، چيزي است كه خود به خود از نظر جسماني اتفاق ميافتد. هر بچهاي كه به دنيا ميآيد با گذشت زمان پير ميشود. بلوغ چيزي است كه تو خودت آن را به زندگي ميآوري. بلوغ برآمده از آگاهي و دانايي است 3
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 29 اسفند، 2010 بحث سالخوردگي رو اينجوري نگاه كنيم كه شما حتي براي انجام دادن كارهاي ضروريتون محتاج اطرافيان هستم.ميدونم كه چاره اي نيست و راه فراري نداره.اما قرار گرفتن تو اون شرايط خيلي وحشتناكه.استادي داشتيم كه هميشه تو كلاسش بحث خودكشي مطرح ميشد و به شدت ازش دفاع ميكرد.آرزو ميكرد قبل از اينكه مرگ بياد سراغش خودش بره استقبالش. 2
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 29 اسفند، 2010 نمی دونم چرا جمله هاتو می خونم یه جور خاصی می رم تو فکر چطور حاني جان؟فكر كردن خوبه اما چرا يه جوراي خاص؟ 2
حانی 3371 ارسال شده در 29 اسفند، 2010 نمی دونم چرا ولی تازگیا هر حرفی منو تو فکر می بره گاهی دلم می خواد از هر کاری دست بکشم ولی به اون موضوعی که پیش اومده فکر کنم انگار از گفتنو شنیدن و همهمه ی اطرافم پرشده باشم حالا همش دلم می خواد ساعتها بشینم و فک کنم... 3
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 1 فروردین، 2011 من دوس ندارم بیشتر از 30 سال عمر کنم منم دوس ندارم پير بشم.اما دلمم نميخواد زود بميرم.دلم ميخواد وقتي مثلا" 120 ساله شدم سرحال و سالم باشم و يه دفعه بميرم نه روي تخت مريضخونه و آويزون اين و اون 2
هوتن 15061 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 انسان اگه هرزمان قدر زندگیشو بدونه و جایگاه خودشو درک کنه و متناسب با اون جایگاه و سن رفتار کنه تمام لحظه های عمر شیرین و دوست داشتنین حتی لحظه مرگ اما خیلی وقتا ادمی نمیتونه این درک رو داشته باشه و همین زجر اوره تنها کسایی که دیدم همشون مطابق سن و جایگاهشون رفتار میکنن بچه های زیر دوساله ادم باید بشینه فکر کنه که الان کیه و رفتار مناسب چیه .................اونوقت حتی لحظه مرگ هم میتونه پر از لذت باشه وقتی میبینی اخرین حرفات تاثیر گذارن و اخرین محبتهایی که میکنی به یاد موندنی 5
mohsen 88 10106 مالک ارسال شده در 1 فروردین، 2011 انسان اگه هرزمان قدر زندگیشو بدونه و جایگاه خودشو درک کنه و متناسب با اون جایگاه و سن رفتار کنه تمام لحظه های عمر شیرین و دوست داشتنین حتی لحظه مرگ اما خیلی وقتا ادمی نمیتونه این درک رو داشته باشه و همین زجر اوره تنها کسایی که دیدم همشون مطابق سن و جایگاهشون رفتار میکنن بچه های زیر دوساله ادم باید بشینه فکر کنه که الان کیه و رفتار مناسب چیه .................اونوقت حتی لحظه مرگ هم میتونه پر از لذت باشه وقتی میبینی اخرین حرفات تاثیر گذارن و اخرین محبتهایی که میکنی به یاد موندنی اين چيزايي كه ميگي ايده آله.آرمانه.اما الان كيه كه وقت پيري چنين احساسي داشته باشه.خود من فكر ميكنم به اندازه يه آدم 10 ساله از عمرم استفاده نكردم.مطمئنا" دوران سالخوردگي اين حس تو آدم بيشتره.همين الان كه ميدونم هم احساس ميكنم كلي از وقت و زندگيم رو دارم هدر ميدم. 2
eder 13732 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 ديروز پيرمردي را ديدم كه روي تخت بيمارستان خوابيده بود.اطرافيانش گرد او حلقه زده بودند و سعي ميكردند خودشان را آرام نشان دهند.هر كدام از آنها ميدانستند به زودي خبر بدي را بايد براي نزديكانشان نقل كنند.ترس و وحشت را در چشمان مرد جوانتري كه گويا پسر كوچك خانواده بود به وضوح ميشد ديد.پيرمرد اما مطمئنتر از همه دراز كشيده بود و از اينكه فرزندانش را آشفته كرده بود,احساس شرم ميكرد.با حال نزارش ميگفت مادرتان كجاست؟مبادا تنهايش بگذاريد؟مرا به خانه ببريد.به خانه هيچكدامتان نخواهد آمد.بدون من هيچ جا نمي رود؟لحظه اي سعي كردم دنيا را از قاب چشمان او ببينم.كسي كه ميداند اگر امروز نه اما آنروز نزديكتر از هميشه است.......نتوانستم....... شما چطور؟ميتوانيد لحظه اي را تصور كنيد كه اطرافيان گرد شما حلقه زده اند و با نگراني سعي در روحيه دادن به شما دارند؟دست شما اما در دستان پسر كوچك خانواده و نگران آينده او.......؟نگران همسري كه بيشتر از چند دهه از عمرتان با او بود و هنوز ياد او اشك را در چشمان شما جاري ميكند.... عاشق این لحظه ام !!!!! به جون بچم اینقدر دوس دارم جمع شن دورم و من اونقدر بخندونمشون تا خودم از خنده تمام کنم ولی جدی این لحظه ها برای بازمانده ها خیلی مهمتره تا برای کسی که قراره بره ! اکثر افراد هیچ وقت این لحظات از یادشون نمیره .... پس ای کاش بتونیم تو اون لحظه یه درس خوب به عزیزانمون بدیم که برای بقیه ی عمرشون راه گشاه کاراشون باشه ... نمیدونم کسی درک کرد چی گفتم!؟ 5
eder 13732 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 اين چيزايي كه ميگي ايده آله.آرمانه.اما الان كيه كه وقت پيري چنين احساسي داشته باشه.خود من فكر ميكنم به اندازه يه آدم 10 ساله از عمرم استفاده نكردم.مطمئنا" دوران سالخوردگي اين حس تو آدم بيشتره.همين الان كه ميدونم هم احساس ميكنم كلي از وقت و زندگيم رو دارم هدر ميدم. یه خانی رو میشناسم که از وقتی فهمیده سرطان داره هر شب از ترس مرگ گریه میکنه !! تازه بابا ادعای مردونگیش گوش خلق رو کر کرده بود !! مرگ ترس نداره اگر تو زندگیت کاری رو که فکر کردی درسته انجام بدی !! 4
هوتن 15061 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 اين چيزايي كه ميگي ايده آله.آرمانه.اما الان كيه كه وقت پيري چنين احساسي داشته باشه.خود من فكر ميكنم به اندازه يه آدم 10 ساله از عمرم استفاده نكردم.مطمئنا" دوران سالخوردگي اين حس تو آدم بيشتره.همين الان كه ميدونم هم احساس ميكنم كلي از وقت و زندگيم رو دارم هدر ميدم. چقدر زحمت کشیدی تا همینی باشی که الان هستی این احساس هدر رفتن احساس خوبی نیست ما انتخاب کردیم وشرایط هم اینجور اقتضا میکرد بهتره از گذشته درس بگیریم اینده مال ماست یه روز یه شکارچی یه گنجشک رو گرفت گنجشک گفت ای مرد تو شکارهای بزرگ کردی اهو و شیر و گراز و.... شکار کردی منو رها کن من دو مثقال گوشت دارم که بدردت نمیخوره شکار منهم برای تو افتخاری نیست بچه هام منتظرن بذار برم شکارچی گفت قانون شکار میگه رهات نکنم و من قانونمو زیر پا نمیذارم گنجشک گفت بیا معامله کنیم من 3 پند به تو میدم و تو در ازای اون منو رها کن شکارچی قبول کرد و قرار شد پند اول در دست شکارچی پند دوم بر لب دیوار و پند سوم بر روی درخت گفته بشه و گنجشک بره گنجشک:اما پند اول حرف محال را باور نکن شکارچی رهاش کرد تا روی دیوار نشست و به گنجشک گفت پند اولتو میدونستم یه چیزی بگو که ندانم گنجشک گفت پند دوم اینه که غصه انچه از دست دادی رو نخوری شکارچی گفت اینم میدونستم گنجشک گفت پس این رو هم بدون که من روزی هنگام غذا خوردن الماسی 10 مثقالی را قورت دادم که در چینه دانم است و اگر انرا بدست میاوردی ثروتمند میشدی مرد دودستی بر سر زد و اه و فغان کرد که ای وای من چه خطایی کردم گنجشک پر گرفت و بر درخت نشست و به شکارچی گفت اخه مرد من دو مثقالی چطور میتونم یه گوهر 10 مثقالی بخورم مگه نگفتم حرف محال رو با ور نکن در ثانی اگر هم اینچنین بود مگر نگفتم حسرت انچه از کفت رفت را نخور که سودی به حالت ندارد مرد متنبه شد بیدار شد از گنجشک تشکر کرد و گفت راست گفتی پند سوم را بگو گنجشک نگاهی به مرد کرد و پر کشید و رفت او پند سوم را قبلا گفته بود 5
morta 3323 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 اووووه از اون سوالا بود که uعمرا نمیتونم جواب بدم ... اصلا فکر مرگ نیستم ... و بهتر هم نیستم ... فعلا درسم رو بخونم بعد اگه خواستم بمیرم 3
VINA 31339 ارسال شده در 1 فروردین، 2011 منم دوس ندارم پير بشم.اما دلمم نميخواد زود بميرم.دلم ميخواد وقتي مثلا" 120 ساله شدم سرحال و سالم باشم و يه دفعه بميرم نه روي تخت مريضخونه و آويزون اين و اون من دوست ندارم بیریمو ببینم دوست دارم تا زمانی که جوونم بمیرم 2
ارسال های توصیه شده